درباره سایت

آرشیو چپ سایتی است که سعی دارد بدون اینکه به سمت گرایشی حرکت کند تمام منابع و بزرگان و نظریه های تاریخ چپ را از سایت های مختلف جمع آوری کرده و تحت یک مجموعه دسته بندی شده ارائه دهد

e

اهداف : سایت آرشیو چپ با هدف ابتدا با هدف آموزش و در اختیار گذاشتن منتخب و چکیده ی آثار چپ سعی در گشترش این مجموعه به سایت های طیف چپ خواهد داشت .

MANIFEST

۱۶۲ سال از صدور مانيفست مى گذرد. طى اين زمان دراز، هزاران چاپ به زبان هاى مختلف از آن منتشر شده است. چنين به نظر مى رسد كه اين متن با كليهء زمان ها همراه بوده، كنار گذاشته نشده، به تاريخ سپرده نشده و همواره الهام بخش نسل هاى پياپى بوده است. و اين در حالى ست كه مى دانيم مانيفست در ميانهء قرن نوزدهم نوشته شده و نقطهء عزيمتش وضعيت سرمايه دارى نوپاى آن روزها ست و نيز اينكه سرمايه دارى ابتدا در چارچوب ملى شكل گرفته و سپس به شيوهء توليد جهانى...

شعر و موسیقی اعتراض

آرشیو موسیقی چپ جمعه۱۸مهٔ فریدون مشیری :اشکی در گذگاه تاریخ اشکی در گذرگاه تاریخ از همان روزی که دست حضرتِ «قابیل» گشت آلوده به خون حضرتِ «هابیل» از همان روزی که فرزندانِ «آدم» صدر پیغام‌آورانِ حضرتِ باریتعالی زهر تلخ دشمنی در خون‌شان جوشید آدمیت مرده بود گرچه آدم زنده بود. از همان روزی که «یوسف» را برادرها به چاه انداختند از همان روزی که با شلاق و خون «دیوار چین» را ساختند آدمیت مرده بود.

قسمت تاریخ چپ ایران

تیرباران بر روی تپه های اوین در اواسط اسفندماه ۱۳۵۳ به زندان اوین برده می‌شود و در شبانگاه۲۹ فروردین ۱۳۵۴ همراه با ۶ نفر از رفقای گروه و ۲ نفر از زندانیان مجاهد در تپه‌های اوین توسط مأمورین ساواک و شکنجه‌گران زندان اوین تیرباران می‌گردد. شش فدایی، حسن ضیاظریفی، احمد جلیلی افشار، مشعوف کلانتری، عزیز سرمدی، محمد چوپان‌زاده، عباس سورکی. و دو مجاهد مصطفی جوان خوشدل، کاظم ذوالانوار همراه با بیژن جزنی تیرباران شدند.

۱۳۹۱ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

بيست سال از درگذشت خوليو کورتازار چه گواراي ادبيات مي گذرد

قريب بيست سال است که پاريس صحنه زيارتي است که در هيجان وجنب وجوش توريستها جلب نظر نمي کند . اين زيارت براي اداي احترام به نويسنده ي آرژانتيني خوليو کورتازار است که ١٢ فوريه ١٩٨٤ در گذشته ودر گورستان مونپارناس به خاک سپرده شده است .
هر ساله زائرين با اطمينان از اينکه خواب ابدي نويسنده مانعي براي برقراري ارتباط با او نخواهد بود چند خطي نوشته و بر سر مزارش مي گذارند .
خوانندگان که اکثرا خود نيز نويسنده هستند از چهار گوشه دنيا گرد هم مي آيند و هر کدام به روش خود سعي ميکنند که با کورتازار گفتگو کرده و با او ارتباط برقرار کنند .
داستان نويس شيليايي لوئيس سپول ودا و نويسنده مکزيکي آنتونيو سارابيا سيگار روشني را در شيارهاي سنگ قبرش مي نهند تا به آرامي دود شده وخاکستر شود .
نويسندگان جوان کوبايي مثل امير وال و کارلا سوآرز و رائول آگيار نيز طبق رسم خود از مقبره عکس انداخته و با خود کتابهايي از نويسنده را به کوبا مي برند که دست به دست گشته و با احترام خاطره ي کورتازار که با شور و حرارت از انقلاب کوبا حمايت مي کرد را گرامي مي دارند با وجود اينکه در حال حاضر کشورشان دوران سختي را مي گذراند .
کورتازار که با گابريل گارسيا مارکز و ماريو وارگاس ليوزا و کارلوس فوانتس از مظاهر نوگرايي در زمينه رمان نويسي در آمريکاي لاتين به شمار مي آيد به عنوان تجلي تفکر مبارزه جويانه در سالهاي ٦٠ -٧٠ نيز شناخته شده .
براي بازنگري به زندگي کورتازار متني از رائول آگيار Raul Aguiar (١) انتخاب مي شود . آگيار که از هواداران کورتازار است از ديدار خانم جواني با کورتازار حکايت مي کند . آن خانم در سال ٢٠٠٣ زندگي مي کند و کورتازار در ژانويه سال ١٩٦٧ بسر مي برد .

۱۳۹۱ شهریور ۱۶, پنجشنبه

شنبه Filmkritik-Chronik der Anna Magdalena Bach

تاريکنايي که بايد پشت سر مي‌گذاشتيم!
يادداشتي بر « گاه‌نگاشت آنامگدالنا باخ » ساخته‌ي ژان ماري اشتروب/دانيل اوييه
نوشته‌ی اميد جوهری

«‌يکي از نقاشي‌هاي موديلياني تکان مي‌خورد، نقاشي براک پاره مي‌شود... نقاشي کلاين کج مي‌شود و نقاشي مادرول زمين مي‌افتد و خُرد مي‌شود.»1
-
گسستي در يگانگي اجرايي باروک: صداي يکنواخت آنا مگدالنا باخ، خواننده‌ي جوان سوپرانوي دربار کوتن که از چگونگي آشنايي‌اش با «موسيقيدان ِ شهر»2 مي‌گويد .
-
يادداشتي درباره‌ي گاه‌نگاشت ِ آنامگدالنا باخ، و نه حتي يک نقد ِ سنجشگرانه!چقدر دشوار به نظر مي‌رسد نوشتن درباره‌ي اين اثر. اثري که ترجيح مي‌دهم آن را شعري باروک بنامم، گريزان از تمامي قواعد ِ مرسوم و آشناي سنجشگري ِ فيلم! نمي‌دانم چطور مي‌شود از فيلمي چون اين، نوشت! اثري سراسر ساختارمند و آنچنان شکوهمند که نقاشي هاي روبنس را به يادم مي‌آورد. گاه‌نگاشت، فيلمي است نه درباره‌ي باخ که درباره‌ي نوزايي ِ فرمي نو! فرمي که آنچنان غرق ِ شکل‌گيري‌اش مي‌شوي که گويي نفس حضور ِ خود تو هم، جزيي از آن مي‌شود .
-
شاهزاده‌ي کوتن گرفتار عشقي ِ غيرموسيقيايي مي‌شود و با شاهدختي نه چندان دلبسته به هنر ازدواج مي‌کند. آرامش باخ بر هم مي‌ريزد، خاطره‌ي درخشان کنسرتوهاي براندرنبورگ و آن ارکستر جمع و جور دربار کوتن‌نشين‌، در چشم به هم زدني محو مي‌شود .

فيلم را نديده، مي‌انگاري قرار است اثري باشد سراسر زندگي‌نامه‌اي که شايد تنها نقطه عطف ِ سنت ِ بيوگرافيک شکنش، آشنايي‌زدايي از راوي است (با تغيير سطح آشنايي راوي به بهانه‌ي انتقال آن از يوهان سباستين باخ به دومين همسر او آنا). گوشه چشمي هم به آهنگ ِ نام ِ اشتروب/اوييه؟! گيريم چندتايي نوآوري ِ فرمال – سبکي ِ منحصر به فرد که مختص سينماي آندوست! شروع شد، جانم! نخوت ِ بزرگ ِ اسنوبي‌ات فرو مي‌پاشد، ببيني تو مانده‌اي و خلسه‌اي تمام‌ناشدني! نه اين چنين گزيده، نه اين اندازه سبکسرانه!

کمونيسم شورايی نِيل فِتِس(1999) Niel Fettes مترجم: محسن صابری



« مساله اين نيست که در لحظه کنونی اين يا آن کارگر و يا حتی کل پرولتاريا چه هدفی را برای خود مجسم کرده است. مساله اين است که پرولتاريا کيست و چه تکاليفی را تاريخاً مجبور خواهد شد در انطباق با هستی اش به پيش برد» 

مارکس: خانواده مقدس 

در بيشترين سال های قرن بيستم، نظريه های مربوط به جامعه ی بی طبقه، که بعضی مواقع بعنوان «کمونيسم» شناخنه شد يا با اشکال متفاوت رژيم های دولت های پليسی در کشورهای کم توسعه يافته در بخش هايی از اروپا، آسيا و آفريقا, و يا با عملکرد سازمان های «لنينيست» در غرب تداعی شده بود. تحت ايدئولوژی مجاز دولتی معروف به «مارکسيسم-لنينيسم»، اين دولت های «کمونيست» با درجات متفاوتی از موفقيت، سرمايه داری را در مرزهای خود توسعه دادند. درست با بکار بردن روش هايی که هر لحظه آن به همان اندازه سبعانه بود که در کشورهای آشکارا سرمايه داری. از سوی ديگر احزاب لنينيستی، حال در هيبت استالينيستی، تروتسکيستی يا مائوئيستی، يا همچون سازمان های سوسيال دموکراتيک عمل کردند (برای مثال در ايتاليا و فرانسه) يا همچون سکت های کوچک نامربوطی که اغلب بلند پروازی شان ارتقا به سازمان های سوسيال دموکراتيک بود. نقد مبسوط لنينيسم از منظر يک کمونيسم شورايی, مقاله ی بسيار مفصل تر از اين را می طلبد، ولی توجه به اين نکته می بايد کافی باشد که سير تاريخ بطور کلی به سمتی متفاوت از نظرات طرفداران مدل لنينی به پيش رفت. 

برای بيش از نيم قرن، گروه های «ارتدکس» لنينيستی تلاش ورزيدند تا احزاب پيشرويی بنا کنند که طبقه کارگر را به سمت قدرت «رهبری» کنند. در هنگامه اش، اما، وقتی طبقه کارگر به چالش سرمايه داری آغازيد -- بطور کاملاً برجسته ای در مجارستان ١٩٥٦ و پاريس در ١٩٦٨-- اين احزاب قاطعانه رهبريت خودساخته شان را به فراموشی سپردند. در حاليکه، از دهه ی ١٩٢٠، لنينيسم بعنوان کمونيسم ارتدکسی شناخته شد، اما جريان های ديگری هم بودند که با پروژه کمونيستی هويت می يافتند؛ با اين تفاوت که اين جريان ها می خواستند در قلب و مرکز بازسازی انقلابی جامعه قدرتِ آفرينندگیِ مردم کارکن را بنشانند. آنها بجای تکيه بر حزب «انقلابی» تشخيص دادند که اين تکليف خود مردم کارکن است که از طريق سازمان هايی که خودشان می آفرينند، دروازه ای به سوی جامعه ای نو و بهتر بگشايند. 

مصاحبه با هَری کليور در مورد مارکسيسمِ آتونوميست


مترجم: وحيد تقوی
هری ام. کليور پسر، مارکسيستِ آتونوميستِ* برجسته ی آمريکائی، استاد دانشکده ی اقتصاد در دانشگاه تگزاس است. خود-بيوگرافی، و نيز مجموعه ای از تحقيقات، نوشته ها، درس ها، و فعاليت هاي وی در سايت دانشگاهی خودش يافت می شود. بخش مهمی از نوشته هاي کليور -- ازجمله مهمترين کتابش " مطالعه ی 'سرمايه' بطور سياسی"-- را نيز می توان در همانجا يافت . 

مصاحبه ی زير جوانب گوناگونی از نگرش کمونيسم آتونوميست را بسيار مختصر آشکار می سازد؛ از اينرو می توان گفت معرفی نامه ای کوتاه از اين جريان مهم بين المللی است. اين مصاحبه در لندن در طی ماه ژوئيه 1993 توسط ماسيمو دِآنگليس (Massimo De Angelis) --آتونوميست ايتاليائی-- انجام گرفت، و اولين بار در ژورنال آتونوميستِ "رو در رو" vis-a-vis در پائيز سال 1993 منتشر شد.- م 



بخش يک: مارکسيسمِ آتونوميست 

دِآنگليس: شما اولين کسی بوديد که از سنتِ آتونوميستیِ مارکسيستی صحبت کرديد که شامل "مکاتبِ" ملیِ گوناگون در ايتالي، فرانسه، ايالات متحده و جاهای ديگر می شود. عناصر اصلی ای که اين سنت را از خطوط ديگر مارکسيسم ها مثل مارکسيسم-لنينيسم، يا مکتبِ فرانکفورت متمايز می کنند کدامند؟ 

کليور: آنچه به "مارکسيسمِ آتونوميست" بعنوان يک سنت خاص معنا مي دهد اين واقعيت است که، در چارچوب سنت وسيعترِ مارکسيستی، می توانيم تنوعی از جنبش ها، سياست ها، و نيز متفکرانی که بر قدرتِ آتونومِ کارگران تاکيد کردند را تشخيص دهيم --آتونوم از سرمايه، از سازمان های رسمی شان (يعنی مثلاً اتحاديه ها و احزابِ سياسی) و، حقيقت، از قدرتِ گروه های خاصِ کارگران جهت عمل کردن بطور آتونوميستی از ديگر گروه ها (مثلاً زنان از مردان). منظورم از "آتونومی" توانائی کارگران برای تعيين و تعريف منافع خودشان و مبارزه برای آن منافع است --توانائی برای اينکه از واکنش صرف نسبت به استثمار، يا نسبت به "رهبریِ" خودگمارده فراتر روند، و چنان موضع تهاجمی بگيرند که مبارزه طبقاتی را شکل داده و آينده را رقم زنند. 

ایدئالیسم



دایرة المعارف روشنگری

ش. میم بهرنگ
ایدئالیسم[۱] :
ایدئالیسم عبارت است از سمتگیری اصلی فلسفه که بر ضد ماتریالیسماست.
ایدئالیسم نامی است برای جهان بینی هائی (فلسفه ها و نگرش های فلسفی) که در پاسخ به مسئله اساسی فلسفه، معتقدند که شعور به نحوی از انحا (به این و یا آن شکل) در تحلیل نهائی، بر ماده تقدم دارد، تعیین کننده است و کلام آخر را بر زبان می راند.
مفهوم ایدئالیسم شامل حال کلیه نگرش ها، سیستم ها و جریانات فلسفی می شود که به تقدم ایده، روح و یا روندهای روانی، احساس ها اعتقاد دارند و مادهرا، یعنی مجموعه واقعیت عینی را بمثابه پدیده ای ثانوی تلقی می کنند.
نگرش ها، سیستم ها و جریانات فلسفی ایدئالیستی مختلف را می توان (علیرغم تفاوت های ظاهری متنوعشان با یکدیگر) به دو سمتگیری اصلی ایدئالیستی تقسیم بندی کرد :
· ایدئالیسم عینی و
· ایدئالیسم ذهنی.
ایدئالیسم عینی، شعور را مجزا از شالوده تاریخی ـ اجتماعی اش به مثابه ماهیت مستقل «عینی» در نظر می گیرد و بمثابه یک اصل آفریننده و اولیه بر جهان مادی مقدم می داند.
ایدئالیسم ذهنی، شعور ذهنی ـ انسانی[۲] را چنان مطلق می کند که واقعیت عینی، تنها بمثابه محتوای شعور جلوه گر می شود و لذا وجود جهان خارج مستقل از سوبژکت شناسنده مورد انکار قرار می گیرد.
ایدئالیسم عینی بمثابه سیستم فلسفی قطعی کامل توسط افلاطون[۳] بنیانگذاری شده است.
مهمترین مظاهر ایدئالیسم عینی عبارتند از تومیسم (توماس فون اکوین)[۴] در قرون وسطی و فلسفه های لایب نیتس و هگل[۵] در عصر جدید بورژوائی.

۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه

مانده بودم چه بکنم!

فاطي


همة كارها را براي زندگي مخفي جفت و جور كرده بوديم و قرار بود عصر برويم به تهران. ناهار از گلويمان پايين نرفته بود كه سر و كلة تهراني (بهمن نادري پور) با دارو و دسته‌اش پيدا شد. اسم تهراني شكنجه‌گر معروف را  فكر مي‌كنم از راديو ميهن پرستان عراق شنيده بودم. تا چشمش به حسن افتاد گفت، «حميد همه چيزها رو گفته، جاي اسلحه‌ها رو نشون بده!»
خانه را زير و رو كردند. حسن را دست بند زدند، انداختند توي ماشين و بردند. مانده بودم چه بكنم! به تنهايي مخفي بشوم و حسن را در دست آنها رها كنم؟ با كودك پنج ماهه در شكمم چه بكنم؟ به خصوص كه  پزشك براي پيشگيري از خطر سقط جنين دستور استراحت مطلق داده بود.
مرداد ماه سال 50 بود و گرما بيداد مي‌كرد. چند ماهي از آغاز مبارزة مسلحانه در بهمن 49، در سياهكل واقع در جنگل‌هاي شمال مي‌گذشت. حسن به چريك‌هاي فدايي پيوسته بود و من سرشار از عشق به او به مبارزه گام  نهاده بودم. اما تجربة چنداني نداشتم. جوان بودم و همه چيز برايم به صداقت انقلابي در مبارزه عليه ظلم و بي‌عدالتي خلاصه مي‌شد. تصميم گرفتم در همان خانه بمانم و صادقانه از همسرم، از عشقم دفاع كنم. خطر سقط كودكم هم نمي‌توانست مرا از جستجو براي باز يافتن حسن باز دارد. اما نه راه و چاهي مي‌شناختم و نه كسي كه مرا راهنمايي‌ كند. در تهران هم نه آشنايي داشتم و نه فاميلي. سرانجام پس از چند هفته برادر حميد را در خيابان ديدم و دانستم كه بايد به زندان قزل قلعه واقع در شمال شرقي تهران مراجعه كنم. به تهران رفتم و به زحمت خودم را رساندم پشت در زندان.
در آن غروبِ دم كرده و غمزده، چند خانواده در بياباني خشك و پر گرد و خاك پشت در بزرگ آهني زندان سرگردان بودند. زن و مرد، پير و جوان در جستجوي عزيزانشان. همه از خانواده‌هاي چريك‌هاي فدايي و مجاهدين خلق. چند تا نگهبان و سرباز هم مرتب آنها را از پشت در رد مي‌كردند و سرشان داد مي‌زدند كه «كي به شما گفته كه شوهرها و پسرهاتون اينجا هستن؟»
با نگراني از يكي از مادرها پرسيدم، «حالا چه بايد بكنيم؟» با مهرباني به من نگاه كرد و گفت، «مگه بچه‌اي! اينا دروغ مي‌گن. بار دومه كه پسرم رو دستگير كردن، حتماً بازهم اوينه»
زنداني‌ها را از باز داشتگاه اوين مي‌آوردند به زندان قزل قلعه براي ملاقات. نه هميشه، هر وقت كه مي‌خواستند. آن بعد از ظهر به هيچ كس ملاقات ندادند. فقط از چند خانواده وسايل گرفتند.

ديكتاتوري پرولتاريا براي چه خوب است و براي چه خوب نيست؟

نوشته باب آواكيان
برگرفته از نوشته منتشر نشده به نام «عبور از روي دو مانع بزرگ: نظراتي در مورد فتح  جهان».
ديكتاتوري پرولتاريا براي چه خوب است و براي چه خوب نيست؟ اينروزها حملات زيادي به ديكتاتوري پرولتاري مي شود. گفته مي شود براي فلان خوب نيست و براي بهمان خوب نيست و اصلا بدرد نمي خورد؛ تكرار مي شود كه براي مردم خوب نيست، براي بشريت خوب نيست، و در تضاد با طبيعت بشري است و غيره. پس مهم است كه ببينيم ديكتاتوري پرولتاريا براي چي خوب است و براي چي خوب نيست.
براي اين خوب است كه نيازهاي توده ها را برآورد كند و به عاليترين منافع آنان خدمت نمايد؛ اين اساسا به معناي آنست كه گذار به كمونيسم را، به مثابه بخشي از انقلاب پرولتري جهاني و بهمراه آن، پيش ببرد. براي اين خوب است كه پايه استثمار و ستم را ريشه كن كند و تقسيمات طبقاتي و تمايزات طبقاتي را از بين ببرد؛ براي اين خوب است كه ديگر مناسبات ستمگرانه درون جامعه  (مانند ستم بر زنان، همچنين ستم ملي و ديگر اشكال نابرابري و تخاصمات اجتماعي) را از ميان بردارد. ديكتاتوري پرولتاريا براي اينكار خوب است. براي اين خوب است كه بتوانيم بطور ريشه اي پايه هاي مادي و روبناي جامعه را دگرگون كنيم و افكار مردم را تغيير دهيم. براي انجام همه اينكارها ديكتاتوري پرولتاريا خوبست.
اما براي چه كاري خوب نيست؟ براي تقويت يك نظام استثمارگرانه و ستمگرانه خوب نيست. براي تقويت تمايزات طبقاتي در جامعه خوب نيست. براي آفريدن شرايطي كه در آن عده اي قليل به بهاي رنج اكثريت توده هاي مردم نيك بخت شوند و نه تنها ثروت و ابزار توليد ثروت را بلكه روبناي جامعه منجمله حيات روشنفكري، ايدئولوژي و فرهنگ جامعه را به انحصار و كنترل خود در آورند، خوب نيست. بهمين دليل است كه بورژوازي از آن خوشش نمي آيد و در واقع از آن متنفر است. بورژوازي از آن متنفر است زيرا ديكتاتوري پرولتاريا براي اين چيزها كاملا بي فايده است و در واقع براي ريشه كن كردن اين چيزهاست.
اين نكته بسيار مهم است و مرتبا بايد آنرا تكرار كرد و به روشنائي روز درآورد. از نقطه نظر بورژوازي، ديكتاتوري پرولتاريا به هيچ دردي نمي خورد. اصلا براي خدمت به منافع يك دارودسته استثمارگر، براي ايجاد فرصت و امكانات براي يك قشر اقليت كه بتواند به بهاي اكثريت پيشرفت كند و خود را از طريق استثمار توده ها غني سازد، خوب نيست. براي اينكه بورژوازي امكان پيدا كند كه حيات اقتصادي جامعه و به تبع آن حيات سياسي جامعه را تحت كنترل خود در آورد و از طريق انحصار بر قدرت سياسي، قدرت نظامي (كه تبلور فشرده قدرت سياسي است) و ايدئولوژي و حيات روشنفكري و فرهنگي را نيز به زير كنترل خود در آورد، خوب نيست.

اينها خلاصه مطلب است در مورد اينكه ديكتاتوري پرولتاريا براي چي خوب است و براي چي خوب نيست و اينكه چرا طبقات مختلف در مورد خوب بودن يا نبودن آن نظرات متفاوت دارند.

خاطره ای از« امیرپرویز پویان» به روایت« نعمت میرزازاده»(م. آزرم)


یکی از مسائلی که سال هاست ذهن مرا به خود مشغول کرده است ؛گردآوری بخشی از تاریخ شفاهی هنر و ادبیات معاصر ایران است. متاسفانه آن چنان که باید و شاید در ایران به این موضوع نپرداخته اند .البته این روزها از سوی نسل من – نسل گفتگو وبازنگری ها در پناه عقل نقاد و به دور از دسته بندی ها – در قالب کتاب یا مقاله به این موضوع پرداخته شده است.من نیز به «قدر وسع»به این موضوع پرداخته ام .نمونه اش کتاب «شعر متعهد ایران»است مصاحبه دراز دامن من با جعفر کوش آبادی یا روایت نعمت آزرم از زندگی خود به در خواست من که در کتاب «نسل ستاره در شب توفان/انتشارات ثالث)زیر چاپ است .یا روایت محمود کیانوش از زندگی خود و.... یا از کارهای آینده ام گردآوری روایت های عزیزانم اسماعیل خویی و اسماعیل نوری علاست.
نوشته ی زیر را نعمت آزرم به در خواست من نوشت .خاطره ای از امیر پرویز پویان.من به تفصیل به شعر آزرم در کتاب «نسل ستاره...»پرداخته ام.اما این نکته را بگویم که آزرم آخرین شعله ی بلند شعر نیمایی به شیوه ی خراسانی است.اغراق نیست اگر بگویم او از جمله ی معدود فرهیختگان داخل و خارج از ایران است که احاطه بی مانندی بر ادبیات کهن مان دارد.دریغ و درد، غربت و «درخواست های آن جایی» او را به مقوله سیاست نزدیک واز تحقیق و پژوهش های ادبی دور کرده است..«جان و جهان شاهنامه»سال هاست که در کشوی اوست .تمام اندوه من این است که نسل من نمی تواند از تجربه ها و دید و دریافت های او استفاده کند.دوری از وطن،غربت و گرفتاری های آن،او را که حافظه ی سال های دیر و دور وطن و فرهنگ من است،از من دور کرده است. بگذریم....تنها نکته یادکردنی آن است که عکس زیررا- به روایت آزرم- امیر پرویز پویان در مشهد از او گرفته است.غزل زیر را نیز من به آزرم تقدیم کرده ام و البته در دفتر شعر من(ترانه های آدم و حوا/دفتردوم/انتشارات آفرینش/1384)چاپ شده است.یادباد


افتخار


 من يک زنم
من از ويرانه های دور شرقم
زني که از آغاز با پای برهنه
عطش تند زمين را در پي قطره ای آب درنورديده است
زني که از آغاز با پای برهنه
همراه با گاو لاغراش در خرمن گاه
از طلوع تا غروب
      از شام تا بام، سنگيني رنج را لمس کرده است

من يک زن ام
از ايلات آواره ی دشت ها و کوه ها
زني که کودک اش را در کوه به دنيا مي آورد
و بزاش را در پهنه ی دشت از دست ميدهد
                                          و به عزا مي نشيند

من مادرم
من خواهرم
 من همسری صادقم
                  من يک زنم
زني از ده کوره های مرده ی جنوب
زني که از آغاز با پای برهنه
                  سراسر اين خاک تب کرده را
                                          درنورديده است
من از روستاهای کوچک شمالم
زني که از آغاز در شاليزارها و مزارع
تا نهايت توان گام زده است

بحثی پیرامون مبانی پایه ای سوسیالیسم علمی


لنین با درک عمیق از امپرایالیسم و تضادهای آن نخسین کسی بود که برای اولین بار مسئله امکان پیروزی سوسیالیسم در یک کشور واحد را مطرح ساخت . چرا که در دوران سرمایه داری رقابت آزاد مسئله پیروزی سوسیالیسم بنحو دیگری طرح بود که آموزگاران پرولتاریا و از جمله انگلس آنرا در " اصول کمونیسم " چنین توضیح می دهد :
" آیا این انقلاب ( انقلاب پرولتاریا ) در یک کشور بوقوع خواهد پیوست ؟  نه . صنایع بزرگ با ایجاد بازار جهانی آنچنان خلق های کره زمین و بخصوص متمدن ترین آنها را بیکدیگر نزدیک کرده است که هر خلق وابسته به آن چیزی است که در نزد دیگران می گذرد . صنایع بزرگ ، بعلاوه در تمام کشورهای متمدن تکامل اجتماعی را تا آن درجه وحدت بخشیده است که در تمام کشورها بورژوازی و پرولتاریا به صورت مهمترین طبقات جامعه درآمده اند و آنتاگونیسم ( تضاد آشتی ناپذیر- نگارنده ) این دو طبقه امروز آنتاگونیسم اساسی جامعه است . در نتیجه انقلاب کمونیستی یک انقلاب صرفاً ملی نیست و در یک زمان در تمام کشورهای متمدن یعنی لااقل در انگلستان و آمریکا ، فرانسه و آلمان روی خواند داد . انقلاب در هر یک از این کشورها سریعتر یا کندتر رشد خواهد کرد بر حسب اینکه این یا آن کشور دارای صنعتی رشد یافته تر ، ثروت ملی بیشتر و توده وسیعتری از نیروهای مولده باشد  بهمین جهت این انقلاب در آلمان کندتر و مشکل تر ، در انگلستان سریعتر و آسانتر خواهد بود . باضافه  برروی تمام کشورهای جهان انعکاس بزرگی خواهد داشت و نحوه تکامل آنها را بکلی تغییر خواهد داد و به آن سرعت فوق العاده خواهد بخشید . این انقلاب یک انقلاب جهانی خواهد بود و بنابراین باید یک زمینه جهانی داشته باشد " .
این آموزگار کبیر در " تاریخچه اتحادیه کمونیست ها " باره دیگر به این نکته اشاره می کند :
" اتحادیه مخفی مانند محفل علنی بزودی خصلت بین المللی یافت ، در درجه اول و بمعنای محدود عملاً بعلت ملیت های مختلف اعضای آن و از لحاظ تئوریک بعلت این اندیشه که  هر انقلاب برای آنکه به پیروزی برسد باید اروپایی باشد "
در واقع این بود بطور کلی نظر مارکس و انگلس در دهه 40 قرن 19 درباره انقلاب سوسیالیستی .
علت اساسی آن این بود که در آن دوران هر انقلاب پرولتری با مداخله مشترک بورژوازی تمام کشورهای اروپا و حتی کشورهای استبدادی فئودالی مانندروسیه ( ژندارم اروپا ) مواجه می گردید و درهم شکسته میشد .
لذا بر اساس تجربه تاریخ ، فقط تصرف قدرت دولتی  حداقل در چند کشور سرمایه داری بزرگ اروپایی می توانست بورژوازی اروپا ، این دشمن مشترک پرولتاریا را سرنگون کند و پیروزی انقلاب سوسیالیستی را امکان پذیر گرداند . در آن زمان انقلاب سوسیالیستی پیروزمند در مقیاس اروپای باصطلاح " متمدن " قابل تحقق بود . همانطوریکه انقلابات کبیر فرانسه و کمون پاریس      ( با بسیج دژ سرمایه داری اروپا درهم شکسته شدند ) در عمل درستی این نظر را باثبات رساند .
 

۱۳۹۱ تیر ۱۲, دوشنبه

شکنجه و کشتار فیلمسازان در امریکای لاتین

پیتر بیسکایند


حدود سیزده سال پیش ظهور مکتبی نو و پر قدرت که آکنده از شور و شوق انقلابی بود سینمای امریکای لاتین را دگرگون کرد. «گلوبر روشا» که در جنبش «سینما نوو»ی برزیل فعالیت داشت. فیلم‌هائی چون آنتونیوداس مورتاس و خدای سیاه، شیطان سفید را ساخت. «فرناندو سولاناس» و «اکتاویو گتینو» که در جنبش آزادیخواهانه سینمای آرژانتین فعالیت داشتند آثاری چون ساعت کوره‌ها را ساختند. «یورگ سان‌هی‌نس» در کشور بولیوی فیلم خون کندور را ساخت که برنامه‌های عقیم‌سازی سرخپوستان بولیوی را توسط گروه صلح امریکا نشان می‌داد. در کوبا هم «توماس گویتزر آلیا» فیلم خاطرات توسعه‌نیافته و «اومبرتوسولاس» فیلم لوچیا را ساختند. از کشور شیلی نیز فیلم شغال ناهوالتورو اثر «میگوئی لیتین» عرضه شد. اکنون می‌بینیم که به‌طور ناگهانی این جنبش عظیم از میان رفته است صحنهٔ سینمای امریکای لاتین به‌استثنای کوبا، به‌صورت یک سرزمین ویران درآمده است. سینماهای ملی در سراسر دنیا به‌دلائل مختلف و پیچیده جریان‌های گذرا بوده به‌اصطلاح می‌آیند و می‌روند ولی در مورد امریکای لاتین قضیه نسبتاً آشکارتر است. بسیاری از متعهدترین فیلمسازان یا در زندان‌اند یا در تبعید و یا مرده‌اند. در این کشورها همچنان که دست‌راستی‌ها برای حفظ و بازسازی قدرت خود جنگیده‌اند، دولت‌های امپریالیستی حاکم نیز برای دست‌اندرکاران فرهنگ یعنی شعرا، خوانندگان، روزنامه‌نویس‌ها و فیلمسازان محدودیت‌هائی قائل شده‌اند. در امریکای لاتین فرهنگ نیز چون کارخانه‌ها و یا خیابان‌ها میدان جنگ و مبارزه است. تجربهٔ استعماری به‌قربانیان خود فهمانده که فرهنگ وسیله‌ئی برای تسلط طبقاتی است. بر طبق نظر «آندره راسز»، فیلمساز جوان شیلیائی و منتقد سابق مجله سینمائی «شیلی هوی»: «دولت از هنرمندان به‌همان شدتی متنفر است که از انقلابیون بیزار است




۱۳۹۱ تیر ۸, پنجشنبه

جهانی شدن و سرمایه آفرینی مالی – بخش ۱

بخش ۱
I- نشانه هایی برای تعریف مصاف
۱- بدون شک درباره برخی ویژگی های عمده مصافی که جامعه های عصر ما با آن روبرو هستند، دست کم پیرامون چهار موضوع زیر نقطه نظر مشترک تا اندازه ای وسیع وجود دارد.
الف- این سیستم اقتصادی از آغاز دهه ۱۹۷۰ (در مقایسه با مرحله رشد استثنایی پس از جنگ) وارد مرحله طولانی رکود نسبی شده است. هر چند عصر ما را مرحله B سیکل کندراتیف یا چیز دیگری توصیف می کنند، امّا در زمینه این واقعیت اساسی توافق وجود دارد که نرخ های رشد و سرمایه گذاری در توسعه نظام های تولید در بیست و پنج سال اخیر در مقایسه با دو دهه پیش از آن بسیار پایین بوده است. درجا زدن نظام در یک رکود پابرجا به توهم هایی پایان داد که توسعه در مرحله پیش، مرحله اشتغال کامل و رشد بی پایان در غرب، مرحله توسعه در جنوب، مرحله سبقت گرفتن [از کشورهای پیشرفته] که به وسیله سوسیالیسم در شرق شتاب یافته بود، برانگیخته بود.
ب- نظام اقتصادی عصر ما خیلی بیش از ۳۰ سال پیش جهانی شده است. در این راستا است که بازیگران اقتصادی مسلط – شرکت های بزرگ چند ملیتی – توانستند به توسعه استراتژی هایی بپردازند که خاص آن ها است و آن ها را به طور وسیع از قیمومت سیاست های ملی دولت ها وارهانیده که ناتوانی شان توسط همه، که تأسف آن را می خورند یا از آن شادمان هستند، تأیید شده است.

۱۳۹۱ تیر ۷, چهارشنبه

تأثیر اندیشة مارکسیستی در قرن بیستم

تأثیر اندیشة مارکسیستی در قرن بیستم، هم در میان اندیشمندان شناخته شده و هم به¬طور کلی¬تر در حیات روشنفکرانة ]فرانسه[، بسیار پراهمیت بود. کیفیت و وجهة مباحثات ذیل ماتریالیسم تاریخی، در سه دهة پس از جنگ جهانی دوم به اوج خود رسید و آوازة اشخاص سرشناسی چون لویی آلتوسر و ژان-پل سارتر فراتر از مرزهای فرانسه اشاعه یافت. با ]وجود[ سنت غنی وقفة انقلابی در حیطة کنش سیاسی، نه لیبرالیسم و نه دموکراسی اجتماعی نتوانسته بودند به¬طور درخوری ریشه بدوانند و فی¬نفسه، هر دوی تحولات سیاسی گسترده¬تر و حیات روشنفکرانه، تحت تسلط پیکره¬هایی از اندیشه قرار گرفته بودند که بر انگاره¬هایی از قبیل رهایی، رستگاری و تغییر کلی تأکید داشتند. برای مدت کوتاهی، به نظر می¬رسید که مارکسیسم تقریباً در هماهنگی کامل با واقعیت اجتماعی-اقتصادی و سیاسی از یک سو، و جهان ایده¬ها از سوی دیگر قرار دارد.
بستر تاریخی

ماجرای درایفوس اغلب به¬مثابة نکته¬ای نقل¬قول می¬شود که در آن، تعهد به یا درگیری روشنفکرانه با سیاست برای نخستین بار آشکار شد، و این موضوع برای فهم سنت ستیهنده¬ای که زمینه را برای پذیرش گستردة نه تنها روش مارکسیستی، بلکه بعدها رد آن نیز فراهم کرد، اهمیت دارد. در ژانویة 1898، امیل زولای رمان-نویس، به وزارت جنگ به¬دلیل ]ارتکاب[ جرم قضایی، پس از آنکه کاپیتان آلفرد درایفوس محکوم به جاسوسی کردن شده بود، در یک نامة عمومی با نام متهم می¬کنم، اتهام وارد کرد. روشنفکران چپگرا در آنچه که به¬نظر می¬رسید موردی شدیداً ترغیب¬شده به¬وسیلة یهودستیزی باشد، از درایفوس دفاع کردند و روشنفکران راستگرایی چون شارل موراس، نویسندة کاتولیک و یهودستیز، با قدرتی مشابه به درایفوس حمله نمودند، زیرا این قضیه بسیار تفرقه¬آمیز شده بود و به نظر می¬رسید که جمهوری سوم از یک نظر در خطر فروپاشی است.

رابرت میشلز و "بازی ستم­کارانه"


"جریان­های دموکراتیک تاریخ به امواج پی­درپی شباهت دارند. آن­ها همیشه در برابر یک تخته سنگ می­شکنند. و زندگی را همواره از نو آغاز می­کنند. این نمایش مداوم هم امیدبخش است و هم ناامیدکننده. هنگامی که دموکراسی­ها به درجه­ی معینی از رشد دست می­یابند یک تحول تدریجی را تجربه می­کنند، آن­ها در آغاز هنگامی که بی رحمانه علیه روح اشرافی مبارزه می­کنند، در بسیاری از موارد اشکال اشرافی را می­پذیرند. اکنون اتهام­زنندگانی جدیدی سر بر می­آورند که خیانت­کاران را محکوم می­کنند؛ بعد از یک دوره مبارزات افتخارآمیز و قدرت بدون افتخار، آن­ها در خاتمه با طبقات مسلط قدیم جوش می­خورند و یک بار دیگر تحت حمله­ی مخالفان تازه، با توسل به نام دموکراسی مورد حمله قرار می­گیرند. احتمال دارد این "بازی ستم­کارانه" تا به آخر ادامه پیدا کند". 
                                                                       (میشلز 1959، 408)
فعالان جنبش اجتماعی بارها مطرح کرده­اندکه تحول اجتماعی هم لازم و هم ممکن است. مخالفان آن­ها هر دو گزاره را نفی می­کنند.(1)
چپ در بخش اعظم قرن بیستم با دو استدلال قوی روبه­رو بود. استدلال اول سعی می­کرد با برقراری پیوند بین چپ­ها با جنایات استالین و معادل دانستن سوسیالیسم با توتالیتاریسم آن­ها را از حیث اخلاقی تضعیف کند. این خط انتقاد با سقوط "رژیم­های کمونیستی" پیشین ضعیف شده است و مورد دوم قدیمی­تر و موذیانه­تر شکست سوسیال دموکراسی است تا کمونیسم. این استدلال این طور ادامه پیدا می­کند سوسیالیسم همواره شکست خواهد خورد، چون رهبران همواره خیانت می­کنند، چپ همواره نقش جانبی پیدا می­کند، رادیکال­ها از ابراز احساسات دوره جوانی گسست می­کنند و کسانی که به آن­ها باور دارند به سادگی سرخورده می­شوند.
 در چارچوب علوم سیاسی، اثری که بیش از هر چیز استدلال دوم را نمایندگی می­کند کتاب "احزاب سیاسی" به قلم رابرت میشلز است(میشلز 1915، 1959). این اثر با زیر عنوان یک مطالعه جامعه­شناسانه از گرایش­های الیگارشیک در دموکراسی مدرن همان طور که روی جلد بسیاری از انتشارات نشان می­دهد "یک اثر کلاسیک در علوم اجتماعی" به شمار می­رود. بخشی از اهمیت این اثر، در کنار استقبال اردوی ارتجاع این است که کتاب مزبور لایه­های وسیعی از رادیکال­ها و پیروان چپ را نیز تحت تاثیر قرار داده است.

آیا جنبش نیازی به رهبران دارد؟


پرسش من این است که آیا [پذیرش] رهبری، الزاما  نخبه­گرائی است؟
"ما نیازی به رهبران نداریم". "ما طرفدار وسیع­ترین دموکراسی مشارکتی هستیم- رهبری بر سر راه آن قرار می­گیرد". "رهبران خیانت می­کنند، تنها توده­ها قابل اعتماد هستند". این ایده­ها را امروزه در اغلب جنبش­ها می­توان مشاهده کرد.
به نظر من آن­ها گرفتار اشتباهی هستند که البته  بسیار قابل فهم است.
یک قرن پیش، برخی از چپ­ها نظیر، دانیل لئون و رزا لوکزامبورگ، مشکل جدیدی را که از رشد تشکلات جنبش طبقه کارگر سر بر آورد، شناسائی کردند: یعنی رهبران حرفه­ای  که بر حیات درونی و بیرونی اتحادیه­های ملی و احزاب سوسیالیست مسلط می­شدند.
در آن شرایط و هم­زمان، آن­ها کنترل اعضا بر تشکیلات­شان را کاهش دادند، و  مخالفت با طبقه حاکمه را ملایم کردند و به یک نیروی ضد انقلابی تبدیل شدند. مسئله البته مختص آمریکا، یا آلمان نبود، بلکه معضلی بود که در سراسر دنیای سرمایه­داری پیشرفته البته نه کم­تر از بریتانیا به منصه ظهور رسید.
در توضیح این مسئله، رابرت میشلز، سوسیالیست راست­گرای بدبین، " قانون آهنین الیگارشی" را اختراع کرد. مطابق استدلال عمیقأ بدبینانه او در کتابش، "احزاب سیاسی"، بوروکراسی اجتناب­ناپذیر است. علاوه بر آن از نظر وی سوسیالیسم غیرممکن بود. چرا که به نظر او هیچ جنبشی بدون متشکل کردن خود نمی­تواند موفق شود، اما تشکیلات، لزومأ به معنای بوروکراسی است و بوروکراسی همواره مانع دموکراسی است. از این­رو نمی­توان به یک جامعه دموکراتیک واقعی دست یافت. او نتیجه می­گیرد که راه بیرون رفت از این دامچاله وجود ندارد.

یک الگوی جدید برای سازمان­دهی درونی


من تا کنون مهم­ترین ویژگی­ها را توضیح دادم که برای سازمان­دهی یا ابزار سیاسی جنبه­ی اساسی دارند. ما به یک سازمان­دهی نیاز داریم برای مقابله با چالش­های عظیمی که جهان امروز در برابر ما قرار داده است. اکنون لازم است که آن عواملی را مورد بررسی قرار دهیم  که با کارکرد درونی این سازمان سروکار دارد.
 
اعضای خود را حول مجموعه­ای از ارزش­ها و یک برنامه مشخص متحد کنیم
آن چه که اعضای یک سازمان سیاسی را متحد می­کند باید اساسا یک مجموعه­ی فرهنگی از ارزش­ها باشد که پروژه و برنامه از آن­ها ناشی می­شود.(1)
برنامه سیاسی به معنای واقعی و کامل کلمه، هم­چون چسبی به عناصر گوناگون وحدت می­بخشد و حرکت سیاسی سازمان را منسجم می­سازد. خواه در باره یک سازمان سیاسی چپ، یا به طور وسیع­تر در باره جبهه­ی سیاسی سخن بگوییم، قبول یا عدم پذیرش برنامه سیاسی حدفاصل بین کسانی است که در درون سازمان قرار دارند و کسانی که بیرون ماندن از آن را انتخاب کرده­اند. ممکن است بر سر بسیاری از مسایل اختلاف وجود داشته باشد، اما در مورد مسایل مربوط به برنامه باید توافق وجود داشته باشد.
درباره وحدت چپ سخنان زیادی گفته شده است. بدون تردید وحدت برای حرکت به پیش جنبه­ی بنیادی دارد، اما این وحدت برای مبارزه است، وحدتی برای تحول، وحدت در مبارزه علیه دشمن است. وحدت چپ صرفا یک اسم رمز نیست، چون ممکن است کسانی پشت این اسم رمز باشند که باور دارند ما کاری نمی­توانیم انجام دهیم جز قبول وضع موجود، اگر چنین افرادی وجود داشته باشند، آن­ها قدرت سازمان را تحلیل می­برند به جای آن که آن را افزایش و ارتقاء دهند.
فهم این مطلب مهم است که بسیاری مسایل وجود دارند که باید آن­ها را در نظر گرفت، بسیاری را باید کنار گذاشت(مثل نمونه بالا) و مسایلی که باید آن­ها را تقویت کرد. روشن­ترین نمونه از مورد اخیر جریان فرنته آمپلیو از اورگوئه است یک ائتلاف سیاسی که تمام احزاب چپ اروگوئه را گرد می­آورد و عضویت در آن به طور قابل توجهی بیش از تمامی احزاب تشکیل­دهنده­ی آن است. این ابتکار وحدت بخش توسط چپ به طور موفقیت­آمیزی تعداد زیادی را که قبلا به هیچ حزبی تعلق نداشتند اما در این ائتلاف شرکت دارند، گردهم آورد. امروزه آن­ها در صفوف کمیته­های فرنته آمپلیو شرکت دارند. 3/2 از اعضای فرنته آمپلیو به هیچ وابستگی حزبی ندارند، 3/1 بقیه از اعضای احزاب تشکیل­دهنده این حزب اند.

چرا ما به یک تشکیلات نیاز داریم؟


همان طور که پیش­تر به تحلیل این مساله پرداختم، به علت اشتباهات و انحرافات چپ در قرن بیستم، و بحران سیاست و سیاست­مداران از یک سو، و وجود عمل رزمنده و اصیل بعضی جنبش­ها و کنش­گران جدید اجتماعی از سوی دیگر، گرایشی فزاینده- در جهت کنار گذاشتن احزاب سیاسی و حتی تا حد کم­تری تمرکز و رهبری در مبارزه در حال شکل گرفتن است. برخی می­گویند در مرحله کنونی ما می­توانیم بدون احزاب، مبارزه­مان را به پیش ببریم و وظیفه­ی چپ باید در راه هم جهت کردن منافع این گروه­ها و اقلیت­ها- نژاد، جنس، امتیازات جنسی و فرهنگی از هر نوع- حول یک هدف مشترک محدود شود.
آن­ها در تایید گفتارشان به عملکرد جنبش علیه جهانی شدن اشاره می­کنند: به عنوان نمونه "در اعتراض­های سیاتل در 1999 آن چه که ناظران را متعجب ساخت این بود که گروه­هایی که قبلا به نظر می­رسید که مخالف یک دیگر باشند- اتحادیه­ها، طرفداران محیط زیست، گروه­هایی کلیسایی، آنارشیست­ها و غیره- بدون ساختار متمرکز و متحدکننده­ای که تفاوت­های آن­ها را کنار بگذارد و یا تحت تابعیت خود قرار دهد با یک دیگر به طور مشترک عمل کرده­اند".(1)
اما مدیریت موفق تظاهراتی علیه جهانی شدن، یا جنگ در عراق یک چیز است و موفقیت در سرنگونی یک حکومت و استفاده از قدرت سیاسی برای ایجاد یک مدلی از جامعه که بدیل سرمایه­داری باشد چیز دیگر.
من با پیشنهادی برای هماهنگ کردن این کنش­گران اجتماعی مخالفتی ندارم و با کسانی که این پدیده­ را امری منفی می­دانند موافق نیستم. اما کاملا با نظر مورخ بریتانیایی اریک هابسباوم موافقم که مجموعه­ی این اقلیت­ها، اکثریت ثابتی را تشکیل نمی­دهد، این گروه­ها صرفا به خاطر یکی بودن منافع بلاواسطه­ی­شان با هم متحد می­شوند، این اتحاد، بسیار شبیه اتحاد دولت­هایی است که موقتا در جنگ علیه دشمن مشترکی با هم ائتلاف می­کنند و بعد از دستیابی به هدف مشترک، اتحادشان از هم می­پاشد".(2)
اما افراد بی شمار و توده­ای از اعضای چپ غیرمتشکل، وسیله­ای برای هماهنگ کردن مطالبات متفاوت و متعدد خویش، کانال­هایی برای اظهار نارضایتی به شکل سازمان­یافته، یا ایجاد فضاهایی برای تقابل اجتماعی که از هزاران شکل بیان اعتراض گرفته تا تبدیل شدن به خطر واقعی برای بازتولید نظام، در اختیار ندارند.

گذر به سوسیالیسم: دیالکتیک پیشرفت نزد مارکس


مقدمه :
موضوع اصلی این مقاله، گذر از پیش تاریخ جامعه انسانی به تاریخ انسانی، از مسیر تحول انقلابی جامعه کهن است. (1) در این مقاله، پیشرفت انسانی به عنوان یک جنبش متناقض، تجلی دیالکتیک نفی در نظر گرفته شده است. در ابتدا، مقاله نظر اصلی مارکس در سرمایه را بیان می­کند. به نظر مارکس، سرمایه از طریق تضاد ذاتی اش، شرایط زوال خود و عناصر ساختمان اتحاد آزادِ افراد را فراهم می­سازد. سپس در پرتو مکاتبات مارکس با روس­ها در سال­های اواخر زندگی به این موضوع می­پردازد که شیوه­ی تولید سرمایه­داری پیش­شرط لازم برای بنای یک جامعه جدید به شمار می رود. در پایان این پرسش طرح می­شود که تحول انقلابی جامعه در متن گسترده­تر ارزیابی مارکس از پیشرفت بشری کدام است. در مورد این موضوع که مارکس متفکر بزرگ موضوعِ پیشرفت است پیش­تر بحث شده است. دیدگاه او از پیشرفت- پسرفتِ جوامع بشری تک خطی نیست (مثبت یا منفی) و پیشرفت را جنبه­ای از دیالکتیک نفی می­داند که در نقد مارکس از اقتصاد سیاسی نقش برجسته­ای دارد.



سوسیالیسم: نتیجه­ی سرمایه

می­توان گفت "نقد اقتصاد سیاسیِ" مارکس همان طور که او اشاره می­کند تحت تاثیر اسپینوزا و هگل قرار داشت. در دست­نوشته­های پاریس 1844 با اشاره به پدیدار­شناسی هگل بر اهمیت "دیالکتیک نفی به عنوان اصل محرک و خلاق" (2) تاکید می­کند. چندین سال بعد در اولین دست­نوشته­ی کاپیتال جلد دو، مارکس عبارت معروف اسپینوزا را به این شکل تکمیل می­کند:" هر تعینی نفی است و هر نفی، تعین". (3) مارکس نشان می­دهد که سرمایه چگونه شرایط ذهنی و عینی نفیِ خود و در عین حال عناصر جامعه­ی جدیدِ سوسیالیسم را به وجود می­آورد که قرار است جانشین آن گردد.

تحليلى از نوشته­هاى متأخر ماركس (ماركس و جوامعِ پيشا سرمايه­دارى)


نوشته­هاى دهه ۱۸۵۰ ماركس درباره جوامع غير غربى به ويژه نوشته­هايش درباره هندوستان بسيار بيش­تر از نوشته­هاى متأخر او در ۱۸۷۲ در همين زمينه شناخته شده­اند. اين نوشته­هاى متأخر كه برخى از آن­ها هنوز منتشر نشده­اند، اين معنى را تائيد مى­كنند كه ماركس از ديدگاه تك محورى و اغلب اروپا محور خود كه اغلب مورد اشاره منتقدان آثارش است، دست كشيده بود. متاسفانه برخى از اين آثار هنوز منتشر نشده­اند، اگرچه طرح­هايى براى انتشار آن­ها در قالب بخش جديدى از مجموعه آثار ماركس- انگلس (MEGA2) در دست هست.
I. تك محورى گرايى، اروپامحورى و ماوراء: نوشته­هاى ۱۸48-۱۸59 درباره چين، هند و روسيه با وجود اين­كه دغدغه اصلى ماركس سرمايه ­دارى غربى بود، در دو دوره نوشته­هاى فراوانى درباره جوامع غير غربى و  پيشا- سرمايه­دارى به جا گذاشت. اين دو دوره مجزا از هم هر دو در زمان­هايى واقع شدند كه جنبش كارگرى اروپا به سكون گراييد. به فاصله كوتاهى پيش از نخستين دور اين رخوت­ها،۱۸۵۹ - ۱۸۵۳، ماركس به لندن مركز بين­المللى يك امپراتورى جهانى نقل مكان كرده بود. ماركس در كتابخانه موزه بريتانيا مطالعه وسيعى را درباره هند، چين، امپراتورى عثمانى، و روسيه آغاز كرد. ماركس در يادداشت­هاى تحليلى خود براى نشريه نيويورك تريبون هزاران صفحه درباره اين جوامع نوشت. اين يادداشت­ها را اغلب اروپا محور خوانده­اند. اشلومو آوينرى در مقدمه خود بر مشهورترين مجموعه از اين يادداشت­ها نوشت: "لحن كلى ماركس درباره جهان غير اروپايى در مانيفست كمونيست (۱۸۴۸) شكل گرفته است." (۱۹۶۸،۱). ماركس در قطعه موجزى درباره استعمار در مانيفست (۱۸۴۸) با سبكى مدرنيستى از عقب­ماندگى آسيا و پيشرفته بودن سرمايه­دارى غربى سخن گفته است: "بورژوازى با رشد سريع همه ابزار توليد، با تجهيز گسترده ابزار ارتباطى، همه، حتى وحشى­ترين ملل را به سوى تمدن مى­كشاند. قيمت ارزان كالاهاى بورژوازى توپخانه سنگين آن است كه با آن ديوار چين را فرو مى­ريزد، توپخانه­اى كه با آن وحشى­هاى كله شق متنفر از خارجى­ها را وادار به تسليم مى­كند. بورژوازى همه ملل را مجبور مى­كند تا از بيم انقراض شيوه توليد بورژوازى را بپذيرند؛ بورژوازى اين ملت­ها را مجبور مى­كند تا مغز استخوان آن چيزى را كه تمدن مى­نامد بپذيرند و خود نيز بورژوا شوند. در يك كلمه بورژوازى، جهانى بر قامت آرزوى خود مى­سازد" (MECW6,488). به نظر مى­آيد كه ماركس در اين قطعه از نخستين جنگ ترياك بريتانيا عليه چين در ۱۸۴۲ حمايت كرده است.

ماركس در مقاله ۱۸۵۳ خود در تريبون درباره هند هم ديدگاه مشابهى اتخاذ مى­كند، يعنى درباره جامعه­اى كه به زعم او آن قدر ساكن بود كه هيچ تاريخ حقيقى­اى نداشت. ماركس مقاله "پيامدهاى حاكميت بريتانيا در هندوستان" را با اين ادعا آغاز مى­كند كه هند به دليل تفرقه­اش "گريزى از فتح شدن نداشت". هند "نه تنها بين مسلمانان و هندوها تقسيم شده بود بلكه بين قبايل و كاست­ها هم تجزيه شده بود." بنابراين تاريخ هند "تاريخ فتوحات پى درپى­اى است كه بر او گذشته است." ماركس سپس با لحنى فوق­العاده اروپا محور اضافه مى­كند كه "جامعه هند به كل فاقد هرگونه تاريخى است، دست كم فاقد هرگونه تاريخ شناخته شده­اى است"، و هند را "جامعه­اى بى مقاومت و بى تحول" مى خواند. (MECW12,217) ادوارد سعيد (۱۹۷۸) كه يك دهه پس از آوينرى مى­نوشت بر اروپا محورى و قوميت محورى ماركس در اين نوشته­ها انگشت گذاشت. تا به امروز، بيش­تر پژوهش­گران تمايل داشته­اند كه عقيده رابرت تاكر را بپذيرند كه فرض ماركس اين بود كه "تقدير همه جوامع غير غربى نظير هند اين بود كه راه توسعه بورژوايى مدرن را آن گونه كه اروپاى مدرن پيموده است، بپيمايند." (۱۹۷۸,653) ژان فرانسيس ليوتار (۱۹۸۴) با نگاهى پست مدرن به اين بحث قديمى درباره آن چيزى كه اغلب ديدگاه تك محورى­نگر ماركس خوانده شده بود، اظهار داشت كه ماركس در يكى از روايت­هاى بزرگ مدرنيته اسير بوده است كه همه تفاوت­ها و ديگرگونگى­ها را خوار مى شمرد.

نظام جهانی امپرياليستی


 (به مناسبت پنجاهمين سال انتشار کتاب اقتصاد سياسی رشد نوشته پل باران) چرا پيشرفت در کشورهای جهان سوم يا خيلی آهسته بوده و يا به طورکلی وجود نداشته است؟




يک حلقه معيوب در فرآيند ظهور سرمايه­داری

 مفهوم نظام جهانی امپرياليستی با درک غالب امروزی آن يعنی بهره­کشی شديد اقتصادی از کشورهای پیرامونی توسط کشورهای مرکزی که موجب ايجاد شکاف هرچه وسيع­تر و فزاينده، ميان کشورهای ثروتمند و فقير شده است در نقد کلاسيک مارکسيستی از سرمايه­داری عموماً وجود نداشت. آغاز پيدايش اين ديدگاه در واقع برمي­گردد به دهه­ی 1950 به ويژه به 50 سال پيش با انتشار کتاب، اقتصاد سياسی رشد، نوشته پُل باران (1). اين اثر به برانگيختن تدوين نظريه مارکسيستی نظام جهانی و وابستگی کمک فراوان کرد. خدمت اصلی پُل باران در اين راه، کمک به نشان دادن راه جديدی برای ديدن پديده امپرياليسم بود. حال پس از گذشت نيم قرن از انتشار اين کتاب مهم اين است که از خود باید بپرسيم: اين رويکرد جديد چه بود و چه تفاوتی با برداشت­های قبلی داشت؟ و چه تغييرات ديگری در درک ما از امپرياليسم لازم است.

راه تکامل جامعه


مارکس در تحیل پیشرفته­ترین سرمایه­داری زمان خود به طور موکد با آن­هایی سخن می­گفت که در جوامع کمتر توسعه یافته زندگی می­کردند:" :"داستان درباره تو هم صدق مي­کند. يک کشور از نظر صنعتی پيشرفته­تر فقط تصوير آينده کشور کمتر پيشرفته را نشان مي­دهد، (1) آیا تحلیل­گر سرمایه­داری انحصاری امریکا، امروز نیز باید پیام مشابهی به بخش­های کمتر توسعه یافته دنیای سرمایه­داری خطاب کند؟

اگر به عقب برگردیم و به تاریخ صدسال گذشته نگاه کنیم می­توانیم ببینیم که آنچه مارکس به کشورهای کمتر توسعه یافته می­گفت در واقع تنها در مورد معدودی از آنان صدق می­کرد- آن­ها هرگز در معرض استیلای کشورهای توسعه یافته­تر قرار نگرفتند و یا از دست آن­ها فرار کرده بودند و بنابراین به جای استثمار شدن با آنان به رقابت برخاستند در غیر این صورت رشدشان متوقف می­شد و یا به صورتی بی شکل می­شد که نیازهای کشور مسلط را ارضا کند.(2)

مطمئنا امروزه نیز محدودیت مشابهی وجود دارد، تنها معدودی از کشورها- اغلب کشورهای اروپای غربی (و ازجمله بریتانیا)، ژاپن، کانادا، استرالیا، زلاند نو، و احتمالا آفریقای جنوبی می­توانند جاپای ایالات متحده بگذارند. بقیه­ی دنیای سرمایه­داری، روی دوم سکه، یعنی مستعمرات، نو مستعمرات و نیمه مستعمرات محکوم­اند که در شرایط پست توسعه نیافتگی و بدبختی باقی بمانند. برای آن­ها تنها راه نجات، خروج مستقیم از نظام سرمایه­داری می­باشد.(3)

در نفی ستایش از بورژوازی (یک راه مارکسیستی برای روسیه که پیموده نشد)


"من به هیچ وجه ستایش­گر بورژوازی نیستم، عامیانه بودن خشن و زمخت آن مرا مثل هر کس دیگری آزار می­دهد. اما برای من واقعیتی است که به حساب می­آید... همدلی من بدون تردید با کارگران به عنوان طبقه­ی لگدمال شده است. با این وجود نمی­توان از گفتن این عبارت خودداری کنم که خدا این بورژوازی را به ما عطا کرده است!"

 و. ی. بوتکین یک غرب­گرای روسی 1839

" بورژوازی بدون انقلابی کردن مدام وسایل تولید نمی­تواند وجود داشته باشد"

     کارل مارکس، مانیفست کمونیست1848

"اگر شما به کسی حق مالکیت زمین بایری را ببخشید، او آن را به یک باغ سر سبز تبدیل می­کند. اما اگر همان باغ را به همان فرد به مدت 9 سال اجاره دهید او آن را به یک کویر برهوت تبدیل می­کند"
ویته وزیر دارایی تزاری به نقل از جان استوارت میل 1902

در دوره پساشوروی کمونیست­ها­ی قبلی که به عنوان میلیونر یا بیلیونرهای مدافع سرمایه­داری قد علم کرده­اند (به علاوه بسیاری از روس­های کمتر رشوه­خوار، که در جستجوی بدیلی غربی برای موانع و کمبودهای دوره شوروی بودند) بیهوده در جستجوی یک بورژوازی برآمدند که به دموکراسی، فعالیت مولد اقتصادی و یک "جامعه مدنی" فریبنده­تر اعتقاد داشته باشد. تمایل آن­ها در دوره­ای قدیمی­تر از تاریخ روسیه ریشه دارد، زمانی که اصلاح­طلبان حکومت تزاری و منتقدان مارکسیست آن­ها (که توامان با قدرت مولد و رازآمیز کارفرمای سرمایه­دار مبهوت شده بودند) به اعتقادی مشترک در مورد نقش انقلابی و همواره مترقی بورژوازی در جهان مدرن رسیده بودند. با الهام از این اعتقاد، آن­ها  در صدد کشف بورژوازی­ای بر آمدند که بدون  ترس از  پذیرش خطر و  با تمایل به نوآوری برای جامعه­ای عقب مانده دهقانی، می­بایست حکومت قانون، مدارا و مصالحه را برقرار کند.(1) این دیدگاه خوشبینانه، با قضاوت اقتصاددانان برجسته روسی، آمارگران و فعالان رادیکال آن زمان در دو حوزه در تقابل قرار داشت:

مارکس و انگلس و انقلاب روسیه


کارل مارکس و فردریش انگلس پیش­گامان شناخته شده­ی انقلاب روسیه  و دولت شوروی به شمار می­روند. مارکس و انگلس اما، درباره انقلاب روسیه چه فکر می­کردند؟ آیا آن­ها حدس می­زدند که چنین انقلابی رخ دهد؟ رابطه­ی بین روسیه و غرب را چگونه می­دیدند؟ بگذارید مارکس و انگلس و دوستان روسی­شان خود سخن بگویند. مارکس قریب نیم قرن و بعد از مرگ او، انگلس رابطه­ی مکاتباتی منظمی با انقلابیون روسیه داشتند. بخش اعظم این مکاتبات توسط انستیتو مارکس و انگلس لنین در مسکو به چاپ رسیده است. ما با استفاده از این منابع تبادل­نظر بین بنیادگذاران مارکسیسم و هم­عصران روسی­شان را بازسازی کرده­ایم. آن چه که در این جا آورده می­شود نقل مستقیمی است از نامه­های آنان. داستان از نیمه­ی سال­های چهل قرن نوزده آغاز می­شود. در آن سال­ها نیز ما در بین ستایش­گران مارکس جوان چند روس را مشاهد می­کنیم. اولین تماس با روس­ها چندان خوشایند نبود. یکی از "ستایش­گران" مارکس یک کنت روسی به نام یاکوف تولستوی دوست سابق پوشکین بود. کنت تولستوی در محافل رادیکال­ها در پاریس موضع انقلابی داشت؛ اما در واقع او یکی از عاملان سیاسی اصلی تزار در اروپا بود. یکی از تحسین­کنندگان مارکس جوان، آننکف بود؛ یک اشراف­زاده رادیکال که احساسات خود به مارکس را در نوشته­های تغزلی­اش ابراز می­کرد و مارکس برای او چند نامه بلند نوشته است؛ و در آن­ها نکات اصلی مشاجره خود را با پرودون توضیح می­دهد. چند "مارکسیست" روس دیگر نیز وجود داشتند. اما به طور کلی اولین تماس­ها در مارکس احترام زیادی نسبت به رادیکالیسم روسی برنیانگیخت. تا آن زمان در روسیه جنبش انقلابی وجود نداشت. تزار به عنوان"ژاندارم ارتجاع اروپا" در سرکوب جنبش­های لیبرال و رادیکال خارج از قلمرو امپراتوری­اش عمل می­کرد. مارکس و انگلس به مثابه­ی رهبران جوان رادیکال­ترین بخش لیبرالیسم آلمان، امید خود را به جنگ اروپایی علیه روسیه بسته بودند. آن­ها از اسلاوپرستی وحشت داشتند و در طی سال­ها، بارها حکومت­های اروپای غربی را به خاطر عدم تمایل­شان برای شروع جنگی علیه روسیه، به عنوان هم­دست­ یا عاملان تزار روسیه شماتت می­کردند. ریازانف زندگی نامه­نویس روسی مارکس و مدیر سابق انستیتو مارکس و انگلس در مسکو برخورد مارکس را به روسیه چنین توصیف می­کند:

نخستین انقلاب قرن بیستم


کتاب دو جلدی تئودرشانین با عنوان ریشه­های دگربودگی: روسیه در آستانه­ی چرخش قرن {نیوهاون، انتشارات دانشگاه ییل، سال 1986} صرفا " اثری دانش­پژوهانه" (دنیس رانگ) و یا نمایش "جامعه­شناسی تاریخی به بهترین وجه آن" (ویلیام. جی. روزنبرگ) نیست. اثر فوق همه این خصوصیات را دارد و در عین حال چیز دیگری نیز هست: تغییر ریشه­ای در الگوی درک تاریخی در جامعه­شناسانه از انقلاب روسیه سد شکنی­های واقعی در علوم اجتماعی امری است نادر و نباید نادیده گرفته شوند. کتاب شانین یکی از آن موارد است.
از اواخر نوزدهم تا سال 1917، بسیاری از محققان، مورخان، رهبران سیاسی و فیلسوف­های اجتماعی، روسیه تزاری را یا کشوری منحصر به فرد و یا بخش عقب­مانده اروپا می­دانستند. اما روسیه هیچ­کدام این­ها نبود. چنان­که شانین به نحو قانع­کننده­ای نشان می­دهد، روسیه در اوایل قرن بیستم نه کشور منحصر به فردی بود و نه در آستانه­ی آن قرار داشت که به انگلستان دیگری تبدیل شود، روسیه نخستین کشوری بود که در آن نشانه­های اجتماعی معینی از آن­چه که امروز جامعه "در حال توسعه" می­نامیم، مادیت یافته بود. انقلاب 1907-1905 روسیه زمان و مکان نخستین چالش بنیادی را در برابر پراهمیت بودن تجربه غرب برای بقیه انسان­ها، رقم زد. انقلاب 1907-1905 آخرین انقلاب اروپایی قرن نوزدهم نبود بلکه نخستین انقلاب از مجموعه­ی نوین جنبش­های انقلابی در جوامع وابسته، پیرامونی و در "حال توسعه" بود که در قرن بیستم از پرده بیرون افتاد.

موضوع مورد نظر فقط بحثی تاریخی نیست زیرا تاکنون خرد مرسوم- همان به اصطلاح نظریه مدرن­گرایی- سعی کرده است جوامع "در حال توسعه" را صرفا به عنوان جوامعی عقب­مانده بررسی کند یعنی جوامعه که با میزان لازمی از پیشرفت­های اجتماعی و اقتصادی به سمت مدرنیت رهسپارند اما به دلایلی هنوز به "­آن­جا" نرسیده­اند

مارکس متاخر و روسیه هم­چون کشورِ سرمایه­داریِ پیرامونی


  در دهه­ی اخیر در باره­ی وجود یا عدم وجود تفاوت میان مارکس جوان و مارکس پیر بسیار نوشته شده، اما بررسی تکامل افکار مارکس در آخرین دهه­ی زندگی ­او و سکوت ظاهرا طولانی­اش مورد غفلت قرار گرفته است. امروزه پس از کشف 30 هزار صفحه یادداشت و تفسیرهای طولانی این جای تاسف است، چون دلایل محکمی وجود دارد که در دوره­ی پس از انتشار جلد اول سرمایه در 1867، مارکس کم­تر به صورت­بندی خود وفادار مانده  و در برابر شرایط جدید و در پرتو مطالعات بعدی نظر خود را تغییر داده است، از این رو دلایل کافی در دست است تا سخن فرانتس مهرینگ در باب"مرگ آرام مارکس" را  ناموجه بدانیم.

مقدمه چاپ دوم روسی "مانیفست حزب کمونیست"


در دوران انقلاب 1849-1848 نه تنها سلاطین اروپا بلکه بورژواهای اروپایی نیز تنها راه نجات از دست پرولتاریا را در مداخله روسیه یافتند که تازه شروع به بیدار شدن کرده بود. تزار را سرکرده ارتجاع اروپا اعلام نمودند. امروزه ... روسیه طلایه­دار جنبش انقلابی در اروپاست. مانیفست کمونیست هدف خود را اعلام نابودی اجتناب­ناپذیر و قریب­الوقوع مالکیت نوین سرمایه­داری قرار داده بود. ولی در روسیه به موازات رشد سریع تب و تاب سرمایه­داری و مالکیت ارضی بوروژازی که در ابتدای رشدخود قرار داشت، بیش از نیمی از اراضی را در مالکیت اشتراکی دهقانان مشاهده می­کنیم. اکنون این سئوال پیش می­آید آیا آبشین­های روسی (کمون روستایی- مولف)، اگرچه تا حد زیادی تحلیل رفته­اند، که هنوز شکلی از مالکیت جمعی اولیه زمین می­باشند، می­توانند مستقیما به شکل برتر مالکیت اشتراکی کمونیستی گذار کنند؟ یا آن­که بر عکس باید در ابتدا همان جریان تجزیه­ای رخ دهد که شکل­دهنده مسیر تکامل تاریخی باختر بوده ­است؟


پاسخ مارکس به نامه بانو ورا راسولیچ


.. من در کتاب کاپیتال، نحوه تکوین سرمایه­داری را به عنوان یک سرنوشت ناگزیر تاریخی به اروپای غربی منحصر کرده­ام. چگونه ممکن است روسیه -کشوری که در آن دهقانان هیچ­گاه مالک زمین نبوده­اند- مشمول همین سیر تحول قرار گیرد؟
... جماعت روستایی اولیه به مراتب بیش از جوامع یهودی و یونانی و رومی از نیروی حیات برخوردار بوده­اند. کمون نوع آسیایی در سراسر اروپا مبدا و نقطه عزیمت بوده است. پدید آمدن آن ناشی از رشد تاریخی مالکیت در آن سرزمین­ها بود، نه آن­که طریقه­ی مذکور را به صورت ساخته و پرداخته از آسیا با خود آورده باشد...
 سرنوشت جماعت روستایی در عصر سرمایه­داری چه خواهد بود؟ روسیه مجبور نیست به راه غرب برود و در حالی که شرایط و اوضاع  واحوال  و محیط تاریخی آن با اروپای غربی متفاوت است، نباید خود را به تقلید از جریان­های خاص آن سرزمین مقید سازد. کمون کشاورزی روسی می­تواند مستقیما به صورت یک عنصر اقتصادی مترقی در آید و در پهنه قلمروی ملی گسترش یابد و مایه برتری روسیه بر کشورهای سرمایه­داری گردد. برای آنکه یک استبداد متمرکز بر فراز کمون­ها به وجود نیاید، کافی است به جای سازمان دولتی فعلی، مجمعی مرکب از دهقانان منتخب از طرف کمون­ها، اداره و رهبری آن­ها را در دست خود متمرکز سازد . عبور از مرحله سرمایه­داری یک ضرورت تاریخی نیست.

1) ضمن بررسی منشا تولید سرمایه­داری من متذکر شده­ام (که راز آن در این است) که بر جدایی کامل تولیدکننده از وسایل تولید مبتنی است. (صفحه 315، ستون 1، چاپ فرانسوی کاپیتال) و نیز این­که "شالوده­ی" تمام این تحول سلب مالکیت از کشاورزان است] این امر به نحو کامل، تا امروز فقط در انگلستان صورت گرفته است... ولی تمام دیگر کشورهای اروپای غربی همین سیر و  را خواهند گذراند".

نامه­ی ورا زاسولیچ به کارل مارکس


چنان که می­دانید کاپیتال شما در روسیه از مقبولیت و اعتبار بزرگی برخوردار است. با وجود مصادره­ی آن پس از چاپ نسخ­های معدودی که باقی مانده، در کشور ما از طرف جمیع افرادی که کم و بیش از دانش برخوردار هستند، بارها مورد مطالعه قرار می­گیرد و افراد صمیمی آن را مورد بررسی قرار می­دهند. ولی نکته­ای که شاید از آن بی­اطلاع باشید، مقامی است که کاپیتال شما در مباحثات ما راجع به مسئله زمین و جماعت دهقانی روسیه دارد. شما بهتر از هر کسی می­دانید که [بررسی] این مسئله برای کشور ما تا چه اندازه فوریت دارد. شما از اندیشه­های چرنیشفسکی در این خصوص آگاهید. نشریات مترقی ما به شرح و بسط افکار او ادامه می­دهند ولی این موضوع به گمان من مخصوصا برای حزب سوسیالیستی ما مسئله مرگ و زندگی است. حتی سرنوشت شخصی سوسیالیست­های انقلابی ما نیز، به طرز تلقی ما از این مسئله بستگی دارد. موضوع از دو حال خارج نیست: یا این کمون­ها با رهایی از مطالبات سنگین مالیاتی و بهره مالکانه اربابان، و با خلاصی از طریقه­ی اداره­ی استبدادی، می توانند در جهت سوسیالیستی رشد و توسعه یابند، یعنی به تدریج تولید و توزیع محصولات خود را بر مبنای اشتراکی تنظیم نمایند- که در این صورت، سوسیالیسم انقلابی باید تمام هم خود را مصروف آزاد ساختن کمون­ها و رشد و توسعه آن­ها نماید.

۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه

Check out Big Noise Films - ZAPATISTA

I want you to take a look at: Big Noise Films - ZAPATISTA 

۱۳۹۱ خرداد ۱۱, پنجشنبه

فرانسوا اولاند: کاپيتانِ «سوسياليستِ» کشتی بي‏ثباتِ امپرياليسم فرانسه

سرويس خبری جهانی برای فتح. 7 مه 2012

حزب سوسياليست فرانسه يکی از دو حزب اصلی بورژوازی فرانسه است. هفتم ماه مه 2012 فرانسوا اولاند، کانديدای حزب سوسياليست، در انتخابات رياست جمهوری بر نيکلا سارکوزی پيروز شد – در دور دوم و با تفاوتی کم. اما تکان‏دهنده‏ترين جنبه‏ی اين انتخابات نه پيروزی «چپ» بر رئيس جمهور منفور فرانسه بلکه تعداد آرائی است که مارين لوپَن کانديدای حزب دست راستی افراطی «جبهه ملی» (فرانت ناسيونال) از آن خود کرد. وی با %18 آراء سومين نفر دور اول انتخابات فرانسه شد.

«جبهه ملی» در سال 1972 با وحدت گرايش‏های فاشيستی و گروه‏های دست راستی مانند طرفداران بي‏شرمِ رژيم ويشی و مخالفينِ ژنرال دوگل به وجود آمد. رژيم ويشی رژيم حاکم در فرانسه در زمانِ اشغال آن توسط آلمانِ نازی طی جنگ جهانی دوم بود که با آلمان نازی همکاری کرد. ژنرال دوگل رئيس جمهور دست راستی فرانسه در سال‏های پس از جنگ جهانی دوم بود که استقلال الجزاير را به رسميت شناخت؛ با اين درک که جنگ استعماری خونين فرانسه در آفريقای شمالی موفق به حفظ امپراتوری فرانسه نخواهد شد. همين مسئله بخشی از نيروهای سياسی دست راستی فرانسه را بر آن داشت که وی را «خائن» بدانند و حتا دست به کارزار تهديد و ارعابی بزنند که شامل تلاش برای ترور دوگل بود. در هر حال، «جبهه ملی» هنگام تاسيس دسته‏ی رنگارنگی بود از کسانی که هولوکاست (کشتار يهوديان در آلمان نازی) را انکار مي‏کردند، نژادپرستان، اوباش ارتجاعی و دلتنگ برای امپراتوری ازهم‏گسيخته‏ی فرانسه.

در اوايل دهه‏ی 1980 هنگامی که به طور روزافزون بيگانه ترسی دست راستی افراطی تبديل به سلاح مفيدی در دست کلِ  طبقه‏ی حاکمه‏ی فرانسه مي‏شد، «جبهه ملی» تحت رهبری ماری لوپَن (پدر مارين لوپَن) کم کم تبديل به بخشی ثابت از صحنه‏ی سياسی فرانسه شد. آنتي‏سِمِتيسم (ضد يهودي‏گری) «جبهه ملی» هيچ‏گاه امری پوشيده نبود. ژان ماری لوپن کشتار يهوديان در جنگ دوم جهانی توسط آلمان نازی را «پانويسی» در تاريخ خوانده است. اما کم کم ميليون‏ها مهاجر و فرزندانشان شد تبديل به آماج اصلی اين حزب شدند؛ به خصوص مهاجرينِ مستعمرات سابق فرانسه از آفريقای شمالی (الجزاير، مراکش و تونس) و کشورهای غرب آفريقا مانند مالی، سومالی و به طور کلی کشورهای عمدتا اسلامی.

در دهه‏های شصت و هفتاد ميلادی فرانسه جمعيت اين کشورها را که در پی تغييرات از جا کنده و به شرايط فقر پرتاب شده بودند به طور گسترده در معادن و کارخانه‏ها استخدام کرد و آن‏ها را مانند گله‏ی احشام در حلقه‏ی «بانليوهای» (شهرک‏های کارگری) اطراف پاريس و ديگر شهرهای مهم فرانسه اسکان داد. در دهه‏ی 1970 دوران رشد اقتصادی سريع به سر آمد و بيکاری گسترش يافت و فرزندان و نوادگان اين مهاجرين با تبعيض، بيکاری وسيع و آزار پليس مواجه شدند.

در اين ميان نقش ويژه‏ی «جبهه ملی» دامن زدن به نفرت از مهاجرين و وامصيبتا راه انداختن در مورد «خطر نابودی سنت‏های مسيحی و اروپائی (نژاد سفيدِ) فرانسه» بود. هرچند «جبهه ملی» نوک پيکان اين هجوم عظمت‏طلبانه‏ی نژادپرستانه بوده است اما گفتمانِ ضرورت «کنترل مهاجرت»، «دفاع از ارزش‏ها»، «مبارزه با بزه‏کاری» تبديل به گفتمانِ عمومی طبقه سرمايه‏دار فرانسه و احزابِ سياسی اصلی شده است.

خودِ سارکو زمانی تبديل به چهره‏ی برجسته‏ی بورژوازی فرانسه شد که در سال 2005 در مقام وزير دولت و مسئول قوای پليس سرکوب شورش‏های بانليو را رهبری کرد. وی در سال 2007 عمدتا از طريق جلبِ پايه‏های انتخاباتی «جبهه ملی» که در آن انتخابات 10%  رای آورد رئيس جمهور فرانسه شد. سارکوزی، در مقام رياست جمهوری دست به اقدامات ارتجاعی بسيار زد. با اين وجود «جبهه ملی» همواره به وی تاخته است که چرا به وعده‏‏اش مبنی بر «کاچرشوئی وازده‏های اجتماعی» عمل نکرده است (کارچر شلنگ آب‏پاش فشار قوی است که برای شستن فضولات سگ استفاده مي‏شود) و خواهان حملات بي‏شرمانه‏تر عليه به اصطلاح «مهاجرين» که بيشترشان در فرانسه متولد شده‏اند بوده است.

جبهه ملی مانند احزاب فاشيستی ديگر سنتا تلاش کرده‏ است خود را به عنوان حزب «مردان کوچک»، مخالف سرمايه‏داران بزرگ و توده‏های فقير بنماياند. در واقعيت، اما اين احزاب فاشيست در واقع مدافعين سرسخت نظم سرمايه‏داری هستند و درست مانند حزب نازی هيتلر مي‏توانند با تشديد تضادهای اجتماعی رشد کنند و بورژوازی يا بخشی از بورژوازی هر زمان که ضروری بداند آن‏ها را تقويت مي‏کند. لوپنِ پدر و دختر، هر دو، تقسيم  صحنه‏ی سياسی به «راست/چپ» را نقد کرده و وعده داده‏اند که صحنه سياسی فرانسه را دستخوش تغييرات بنيادين کرده و ساختارهای سياسی جاافتاده را جاروب کنند. 

تغيير بزرگ در انتخابات 2012 فرانسه آن است که اين جريان فاشيستی که سابقا در حاشيه بود يک باره «عزت و احترام» يافته است. در جريان انتخابات، سارکوزی گستاخانه به ناز و نوازش «جبهه ملی» پرداخت، از شعارها و حس «وطن پرستی»‏شان تعريف کرد و وعده داد که حافظ منافع هواداران اين حزب باشد. ژرارد لونگه، وزير دفاع سارکوزی که در جوانی عضو گروه‏های فاشيست بود در مصاحبه با يک روزنامه دست راستی افراطی گفت مارين لوپن را يک شريک مشروع مي‏داند.

فرانسوا اولاند نيز به نوبه‏ی خود احتياط بسيار کرد که پايه‏های انتخاباتی «جبهه ملی» را نرنجاند. برخی از شخصيت‏های شناخته شده‏ی حزب سوسياليست، از جمله سگولين رويال (کانديدای حزب سوسياليست در انتخابات سال 2007 و شريک زندگی سابق فرانسوا اولاند) علنا صحبت از آن کردند که «عصبانيت» پايه‏های انتخاباتی «جبهه ملی» را «درک» مي‏کنند. خودِ رويال در مسابقه‏ی انتخاباتی سال 2007 گفته بود برای جوانان بزه‏کار و آنانی که به معلمين خود بي‏احترامی مي‏کنند بايد اردوگاه‏های بازداشت نظامی درست کرد.  

مهمترين لحظه در دور دوم مسابقه‏ی انتخاباتی ميان سارکوزی و اولاند مناظره تلويزيونی ميان ‏آن‏ها بود. اولاند که تلاش مي‏کرد نشان دهد برخلاف تصور عامه شخصيت «نَرمی» نيست سخت با سارکوزی سرشاخ شد – به خصوص پيرامون تفسير آمار بيکاری و قروض دولتی. با اين وجود وقتی سارکوزی علنا به پايه‏های انتخاباتی «جبهه ملی» توسل جست، اولاند سکوت اختيار کرد. در واقع تنها نکته‏ی قابل توجه اولاند پيرامون اين موضوع زمانی بود که فرياد برآورد در صورت انتخاب شدن هرگز اجازه نخواهد داشت که گوشت حلال به کافه‏تريای مدارس راه يابد!

از همه طرف به مارين لوپن ابراز علاقه‏ی آشکار مي‏شد ولی وی حاضر نشد در دور دوم انتخابات طرف سارکوزی يا اولاند را بگيرد. در عوض از هوادارانش خواست که در صندوق‏ها رآی سفيد بيندازند. گفتنی است که رأی سفيدِ اين انتخابات بي‏سابقه بود: 6%. محاسبه‏ی لوپن اين است که پس از شکست سارکوزی موسِمِ خانه تکانی در صحنه‏ی سياسی فرانسه خواهد رسيد و بالاخره برقراری ائتلاف رسمی ميان راست سنتی فرانسه  و «جبهه ملی» فاشيست ممکن خواهد شد، همان‏طور که در سال‏های اخير در استراليا و هلند رخ داده است. ‏

تحول قابل توجه ديگر در انتخابات 2012 ظهور قوی کانديدای «جبهه چپ» (ژان لوک ملانشون) بود که 11% آراء را از آنِ خود کرد. نيروی سازمان‏يافته‏ی کليدی در اين جبهه، حزب کمونيست فرانسه بود. مدت مديدی است که اين حزب با نظام سرمايه‏داری آشتی کرده و مدعی نمايندگی «کارگران» است. در انتخابات سال 2007 اين حزب فقط 2% رای آورد. ملانشون نه تنها آراء طرفداران حزب کمونيست فرانسه در جنبش کارگری را از آن خود کرد بلکه رأی عده‏ای از جوانان و متخصصين طبقات ميانه که سابقا هوادار احزاب سياسی «چپ افراطی» و «آلترناتيو» بودند را نيز جمع کرد. ملانشون نيز مانند حزب کمونيست فرانسه خود را غرق در رنگ‏ها و سنت‏های دولت فرانسه کرد (خواندن سرود ملی، مارسِيز در ميتينگ‏های انتخاباتی و اشاره‏ی مکرر به انقلاب بورژوائی سال 1789) و در عين حال به جلب احساسات راديکال‏تر پرداخت. يکی از شعارهای اصلی کارزار انتخاباتی وی «قدرت دولتی را بگيريد» بود. او تنها کانديدائی بود که مستقيما «جبهه ملی» را به چالش کشيد. ميتنيگ‏های ملانشون جمعيت‏های ده‏ها هزار نفری را جلب مي‏کرد که گاه بيش از ميتينگ‏های اولاند يا سارکوزی بود. در واقع، کارزار ملانشون کاری را که قرار بود بکند کرد: بخش مترقی مردم، به خصوص جوانان را به کوچه‏ی بن بست ميدان انتخاباتی بورژوازی کشيد.

بخشی از تصويرسازی به دقت طراحی شده پيرامونِ فرانسوا اولاند اين بوده است که وی هيچ‏وقت «انقلابی» نبوده و امروز نيز صرفا يک رئيس جمهور «عادی» خواهد بود که نظام سرمايه‏داری را محتاطانه سرپرستی خواهد کرد، منافع امپرياليستی فرانسه را مديريت خواهد کرد و دست به ترکيب نظام مالی جهان هم نخواهد زد. اولين نطق پيروزی انتخاباتی وی در فرانسه بود – ميدان پُر از توده‏های «واقعی» فرانسوی (يعنی سفيد و غير مهاجر) بود و فضا مملو از موسيقی سنتی آکاردئونی فرانسوی.

خيلي‏ها از شکست سارکوزی شادند اما عده‏ی کمی انتظارات بزرگ از رياست جمهوری اولاند دارند. همين مسئله بر اهميت ملانشون مي‏افزايد که شور و شوقی به بدن خسته‏ و ورشکسته‏ی «چپ» تزريق کند. شبِ اولين دور انتخابات ملانشون به هوادارانش گفت که در دور دوم همه به اولاند رای دهند، که دادند. 

برای طبقات حاکمه‏ی فرانسه اين انتخابات خوب پيش رفت زيرا به رقم پيش‏بيني‏ها شرکت کننده زياد بود (بيش از 80%) و خدمه‏ی امتحان پس داده و مورد اعتماد نظام سرمايه‏داری سکان امور را در دست خواهند گرفت در حالی که مجبور نبودند وعده‏های عوام‏فريبانه‏ی زيادی به مردم بدهند. برنامه‏ی رياضت کشی اقتصادی که در سراسر اروپا در جريان است اساسا برجای خواهد ماند و حداکثر همراه خواهد شد با اقداماتی برای «تحرک» رشد اقتصادی. احتمالا بر سر جزئيات بيرون کشيدن قوای نظامی فرانسه از افغانستان کشمکش‏هائی ميان جناح‏های مختلف طبقات حاکمه رخ خواهد داد اما فرانسه شريک فعالِ آمريکا در جنگ‏های تجاوزکارانه‏اش باقی خواهد ماند، همان‏‏طور که اخيرا در مورد ليبی ديديم.
دو روز پس از انتخابات، سارکوزی و اولاند در مراسم سالروز پايان جنگ دوم جهانی شانه به شانه ايستادند و در مقابل گور «سرباز گمنام» ادای احترام کردند – به نشانه‏ی وحدت ملی و وطن‏پرستی و ادای دين به «مزايای دموکراتيکِ» فرانسه‏ی امپرياليست.

طيف سياسی فرانسه به دستِ راست حرکت کرده است. مارين لوپن غرق در عزت و احترامِ تازه کسب کرده در حال محاسبه است که چگونه مي‏توان يک نظام سياسی متفاوت را بر سر کار آورد.

عوامل زيادی در اوضاع جهان، اروپا و فرانسه موجودند که مي‏توانند راه‏گشای شکاف‏های حادتر در درون طبقه حاکمه فرانسه يا ظهور امواج نوين مبارزه در ميان مردم فرانسه، يا هر دو، شوند. بايد ديد که اولاند چگونه مي‏خواهد اوضاع شکننده فرانسه را «مديريت» کند. فرصت‏های زيادی برای پيشروی يک برنامه انقلابی ظهور خواهد کرد اما تشخيص اين پتانسيل وابسته به شکل‏گيری برنامه و نيروهای کمونيستی واقعا انقلابی است.

ترجمه و انتشار از حزب کمونيست ايران (م.ل.م)
www.Sarbedaran.org
Haghighat@sarbedaran.org
   

برای دريافتِ هفتگی سرويس خبری جهانی برای فتح به آدرس زير رجوع کنيد: http://uk.groups.yahoo.com/group/AWorldToWinNewsService/

برای مکاتبه با سرويس خبری جهانی برای فتح، فرستادن اخبار و مقالات خود با آدرس زير مکاتبه کنيد:
aworldtowinns@yahoo.co.uk