درباره سایت

آرشیو چپ سایتی است که سعی دارد بدون اینکه به سمت گرایشی حرکت کند تمام منابع و بزرگان و نظریه های تاریخ چپ را از سایت های مختلف جمع آوری کرده و تحت یک مجموعه دسته بندی شده ارائه دهد

e

اهداف : سایت آرشیو چپ با هدف ابتدا با هدف آموزش و در اختیار گذاشتن منتخب و چکیده ی آثار چپ سعی در گشترش این مجموعه به سایت های طیف چپ خواهد داشت .

MANIFEST

۱۶۲ سال از صدور مانيفست مى گذرد. طى اين زمان دراز، هزاران چاپ به زبان هاى مختلف از آن منتشر شده است. چنين به نظر مى رسد كه اين متن با كليهء زمان ها همراه بوده، كنار گذاشته نشده، به تاريخ سپرده نشده و همواره الهام بخش نسل هاى پياپى بوده است. و اين در حالى ست كه مى دانيم مانيفست در ميانهء قرن نوزدهم نوشته شده و نقطهء عزيمتش وضعيت سرمايه دارى نوپاى آن روزها ست و نيز اينكه سرمايه دارى ابتدا در چارچوب ملى شكل گرفته و سپس به شيوهء توليد جهانى...

شعر و موسیقی اعتراض

آرشیو موسیقی چپ جمعه۱۸مهٔ فریدون مشیری :اشکی در گذگاه تاریخ اشکی در گذرگاه تاریخ از همان روزی که دست حضرتِ «قابیل» گشت آلوده به خون حضرتِ «هابیل» از همان روزی که فرزندانِ «آدم» صدر پیغام‌آورانِ حضرتِ باریتعالی زهر تلخ دشمنی در خون‌شان جوشید آدمیت مرده بود گرچه آدم زنده بود. از همان روزی که «یوسف» را برادرها به چاه انداختند از همان روزی که با شلاق و خون «دیوار چین» را ساختند آدمیت مرده بود.

قسمت تاریخ چپ ایران

تیرباران بر روی تپه های اوین در اواسط اسفندماه ۱۳۵۳ به زندان اوین برده می‌شود و در شبانگاه۲۹ فروردین ۱۳۵۴ همراه با ۶ نفر از رفقای گروه و ۲ نفر از زندانیان مجاهد در تپه‌های اوین توسط مأمورین ساواک و شکنجه‌گران زندان اوین تیرباران می‌گردد. شش فدایی، حسن ضیاظریفی، احمد جلیلی افشار، مشعوف کلانتری، عزیز سرمدی، محمد چوپان‌زاده، عباس سورکی. و دو مجاهد مصطفی جوان خوشدل، کاظم ذوالانوار همراه با بیژن جزنی تیرباران شدند.

۱۳۹۱ خرداد ۱۱, پنجشنبه

فرانسوا اولاند: کاپيتانِ «سوسياليستِ» کشتی بي‏ثباتِ امپرياليسم فرانسه

سرويس خبری جهانی برای فتح. 7 مه 2012

حزب سوسياليست فرانسه يکی از دو حزب اصلی بورژوازی فرانسه است. هفتم ماه مه 2012 فرانسوا اولاند، کانديدای حزب سوسياليست، در انتخابات رياست جمهوری بر نيکلا سارکوزی پيروز شد – در دور دوم و با تفاوتی کم. اما تکان‏دهنده‏ترين جنبه‏ی اين انتخابات نه پيروزی «چپ» بر رئيس جمهور منفور فرانسه بلکه تعداد آرائی است که مارين لوپَن کانديدای حزب دست راستی افراطی «جبهه ملی» (فرانت ناسيونال) از آن خود کرد. وی با %18 آراء سومين نفر دور اول انتخابات فرانسه شد.

«جبهه ملی» در سال 1972 با وحدت گرايش‏های فاشيستی و گروه‏های دست راستی مانند طرفداران بي‏شرمِ رژيم ويشی و مخالفينِ ژنرال دوگل به وجود آمد. رژيم ويشی رژيم حاکم در فرانسه در زمانِ اشغال آن توسط آلمانِ نازی طی جنگ جهانی دوم بود که با آلمان نازی همکاری کرد. ژنرال دوگل رئيس جمهور دست راستی فرانسه در سال‏های پس از جنگ جهانی دوم بود که استقلال الجزاير را به رسميت شناخت؛ با اين درک که جنگ استعماری خونين فرانسه در آفريقای شمالی موفق به حفظ امپراتوری فرانسه نخواهد شد. همين مسئله بخشی از نيروهای سياسی دست راستی فرانسه را بر آن داشت که وی را «خائن» بدانند و حتا دست به کارزار تهديد و ارعابی بزنند که شامل تلاش برای ترور دوگل بود. در هر حال، «جبهه ملی» هنگام تاسيس دسته‏ی رنگارنگی بود از کسانی که هولوکاست (کشتار يهوديان در آلمان نازی) را انکار مي‏کردند، نژادپرستان، اوباش ارتجاعی و دلتنگ برای امپراتوری ازهم‏گسيخته‏ی فرانسه.

در اوايل دهه‏ی 1980 هنگامی که به طور روزافزون بيگانه ترسی دست راستی افراطی تبديل به سلاح مفيدی در دست کلِ  طبقه‏ی حاکمه‏ی فرانسه مي‏شد، «جبهه ملی» تحت رهبری ماری لوپَن (پدر مارين لوپَن) کم کم تبديل به بخشی ثابت از صحنه‏ی سياسی فرانسه شد. آنتي‏سِمِتيسم (ضد يهودي‏گری) «جبهه ملی» هيچ‏گاه امری پوشيده نبود. ژان ماری لوپن کشتار يهوديان در جنگ دوم جهانی توسط آلمان نازی را «پانويسی» در تاريخ خوانده است. اما کم کم ميليون‏ها مهاجر و فرزندانشان شد تبديل به آماج اصلی اين حزب شدند؛ به خصوص مهاجرينِ مستعمرات سابق فرانسه از آفريقای شمالی (الجزاير، مراکش و تونس) و کشورهای غرب آفريقا مانند مالی، سومالی و به طور کلی کشورهای عمدتا اسلامی.

در دهه‏های شصت و هفتاد ميلادی فرانسه جمعيت اين کشورها را که در پی تغييرات از جا کنده و به شرايط فقر پرتاب شده بودند به طور گسترده در معادن و کارخانه‏ها استخدام کرد و آن‏ها را مانند گله‏ی احشام در حلقه‏ی «بانليوهای» (شهرک‏های کارگری) اطراف پاريس و ديگر شهرهای مهم فرانسه اسکان داد. در دهه‏ی 1970 دوران رشد اقتصادی سريع به سر آمد و بيکاری گسترش يافت و فرزندان و نوادگان اين مهاجرين با تبعيض، بيکاری وسيع و آزار پليس مواجه شدند.

در اين ميان نقش ويژه‏ی «جبهه ملی» دامن زدن به نفرت از مهاجرين و وامصيبتا راه انداختن در مورد «خطر نابودی سنت‏های مسيحی و اروپائی (نژاد سفيدِ) فرانسه» بود. هرچند «جبهه ملی» نوک پيکان اين هجوم عظمت‏طلبانه‏ی نژادپرستانه بوده است اما گفتمانِ ضرورت «کنترل مهاجرت»، «دفاع از ارزش‏ها»، «مبارزه با بزه‏کاری» تبديل به گفتمانِ عمومی طبقه سرمايه‏دار فرانسه و احزابِ سياسی اصلی شده است.

خودِ سارکو زمانی تبديل به چهره‏ی برجسته‏ی بورژوازی فرانسه شد که در سال 2005 در مقام وزير دولت و مسئول قوای پليس سرکوب شورش‏های بانليو را رهبری کرد. وی در سال 2007 عمدتا از طريق جلبِ پايه‏های انتخاباتی «جبهه ملی» که در آن انتخابات 10%  رای آورد رئيس جمهور فرانسه شد. سارکوزی، در مقام رياست جمهوری دست به اقدامات ارتجاعی بسيار زد. با اين وجود «جبهه ملی» همواره به وی تاخته است که چرا به وعده‏‏اش مبنی بر «کاچرشوئی وازده‏های اجتماعی» عمل نکرده است (کارچر شلنگ آب‏پاش فشار قوی است که برای شستن فضولات سگ استفاده مي‏شود) و خواهان حملات بي‏شرمانه‏تر عليه به اصطلاح «مهاجرين» که بيشترشان در فرانسه متولد شده‏اند بوده است.

جبهه ملی مانند احزاب فاشيستی ديگر سنتا تلاش کرده‏ است خود را به عنوان حزب «مردان کوچک»، مخالف سرمايه‏داران بزرگ و توده‏های فقير بنماياند. در واقعيت، اما اين احزاب فاشيست در واقع مدافعين سرسخت نظم سرمايه‏داری هستند و درست مانند حزب نازی هيتلر مي‏توانند با تشديد تضادهای اجتماعی رشد کنند و بورژوازی يا بخشی از بورژوازی هر زمان که ضروری بداند آن‏ها را تقويت مي‏کند. لوپنِ پدر و دختر، هر دو، تقسيم  صحنه‏ی سياسی به «راست/چپ» را نقد کرده و وعده داده‏اند که صحنه سياسی فرانسه را دستخوش تغييرات بنيادين کرده و ساختارهای سياسی جاافتاده را جاروب کنند. 

تغيير بزرگ در انتخابات 2012 فرانسه آن است که اين جريان فاشيستی که سابقا در حاشيه بود يک باره «عزت و احترام» يافته است. در جريان انتخابات، سارکوزی گستاخانه به ناز و نوازش «جبهه ملی» پرداخت، از شعارها و حس «وطن پرستی»‏شان تعريف کرد و وعده داد که حافظ منافع هواداران اين حزب باشد. ژرارد لونگه، وزير دفاع سارکوزی که در جوانی عضو گروه‏های فاشيست بود در مصاحبه با يک روزنامه دست راستی افراطی گفت مارين لوپن را يک شريک مشروع مي‏داند.

فرانسوا اولاند نيز به نوبه‏ی خود احتياط بسيار کرد که پايه‏های انتخاباتی «جبهه ملی» را نرنجاند. برخی از شخصيت‏های شناخته شده‏ی حزب سوسياليست، از جمله سگولين رويال (کانديدای حزب سوسياليست در انتخابات سال 2007 و شريک زندگی سابق فرانسوا اولاند) علنا صحبت از آن کردند که «عصبانيت» پايه‏های انتخاباتی «جبهه ملی» را «درک» مي‏کنند. خودِ رويال در مسابقه‏ی انتخاباتی سال 2007 گفته بود برای جوانان بزه‏کار و آنانی که به معلمين خود بي‏احترامی مي‏کنند بايد اردوگاه‏های بازداشت نظامی درست کرد.  

مهمترين لحظه در دور دوم مسابقه‏ی انتخاباتی ميان سارکوزی و اولاند مناظره تلويزيونی ميان ‏آن‏ها بود. اولاند که تلاش مي‏کرد نشان دهد برخلاف تصور عامه شخصيت «نَرمی» نيست سخت با سارکوزی سرشاخ شد – به خصوص پيرامون تفسير آمار بيکاری و قروض دولتی. با اين وجود وقتی سارکوزی علنا به پايه‏های انتخاباتی «جبهه ملی» توسل جست، اولاند سکوت اختيار کرد. در واقع تنها نکته‏ی قابل توجه اولاند پيرامون اين موضوع زمانی بود که فرياد برآورد در صورت انتخاب شدن هرگز اجازه نخواهد داشت که گوشت حلال به کافه‏تريای مدارس راه يابد!

از همه طرف به مارين لوپن ابراز علاقه‏ی آشکار مي‏شد ولی وی حاضر نشد در دور دوم انتخابات طرف سارکوزی يا اولاند را بگيرد. در عوض از هوادارانش خواست که در صندوق‏ها رآی سفيد بيندازند. گفتنی است که رأی سفيدِ اين انتخابات بي‏سابقه بود: 6%. محاسبه‏ی لوپن اين است که پس از شکست سارکوزی موسِمِ خانه تکانی در صحنه‏ی سياسی فرانسه خواهد رسيد و بالاخره برقراری ائتلاف رسمی ميان راست سنتی فرانسه  و «جبهه ملی» فاشيست ممکن خواهد شد، همان‏طور که در سال‏های اخير در استراليا و هلند رخ داده است. ‏

تحول قابل توجه ديگر در انتخابات 2012 ظهور قوی کانديدای «جبهه چپ» (ژان لوک ملانشون) بود که 11% آراء را از آنِ خود کرد. نيروی سازمان‏يافته‏ی کليدی در اين جبهه، حزب کمونيست فرانسه بود. مدت مديدی است که اين حزب با نظام سرمايه‏داری آشتی کرده و مدعی نمايندگی «کارگران» است. در انتخابات سال 2007 اين حزب فقط 2% رای آورد. ملانشون نه تنها آراء طرفداران حزب کمونيست فرانسه در جنبش کارگری را از آن خود کرد بلکه رأی عده‏ای از جوانان و متخصصين طبقات ميانه که سابقا هوادار احزاب سياسی «چپ افراطی» و «آلترناتيو» بودند را نيز جمع کرد. ملانشون نيز مانند حزب کمونيست فرانسه خود را غرق در رنگ‏ها و سنت‏های دولت فرانسه کرد (خواندن سرود ملی، مارسِيز در ميتينگ‏های انتخاباتی و اشاره‏ی مکرر به انقلاب بورژوائی سال 1789) و در عين حال به جلب احساسات راديکال‏تر پرداخت. يکی از شعارهای اصلی کارزار انتخاباتی وی «قدرت دولتی را بگيريد» بود. او تنها کانديدائی بود که مستقيما «جبهه ملی» را به چالش کشيد. ميتنيگ‏های ملانشون جمعيت‏های ده‏ها هزار نفری را جلب مي‏کرد که گاه بيش از ميتينگ‏های اولاند يا سارکوزی بود. در واقع، کارزار ملانشون کاری را که قرار بود بکند کرد: بخش مترقی مردم، به خصوص جوانان را به کوچه‏ی بن بست ميدان انتخاباتی بورژوازی کشيد.

بخشی از تصويرسازی به دقت طراحی شده پيرامونِ فرانسوا اولاند اين بوده است که وی هيچ‏وقت «انقلابی» نبوده و امروز نيز صرفا يک رئيس جمهور «عادی» خواهد بود که نظام سرمايه‏داری را محتاطانه سرپرستی خواهد کرد، منافع امپرياليستی فرانسه را مديريت خواهد کرد و دست به ترکيب نظام مالی جهان هم نخواهد زد. اولين نطق پيروزی انتخاباتی وی در فرانسه بود – ميدان پُر از توده‏های «واقعی» فرانسوی (يعنی سفيد و غير مهاجر) بود و فضا مملو از موسيقی سنتی آکاردئونی فرانسوی.

خيلي‏ها از شکست سارکوزی شادند اما عده‏ی کمی انتظارات بزرگ از رياست جمهوری اولاند دارند. همين مسئله بر اهميت ملانشون مي‏افزايد که شور و شوقی به بدن خسته‏ و ورشکسته‏ی «چپ» تزريق کند. شبِ اولين دور انتخابات ملانشون به هوادارانش گفت که در دور دوم همه به اولاند رای دهند، که دادند. 

برای طبقات حاکمه‏ی فرانسه اين انتخابات خوب پيش رفت زيرا به رقم پيش‏بيني‏ها شرکت کننده زياد بود (بيش از 80%) و خدمه‏ی امتحان پس داده و مورد اعتماد نظام سرمايه‏داری سکان امور را در دست خواهند گرفت در حالی که مجبور نبودند وعده‏های عوام‏فريبانه‏ی زيادی به مردم بدهند. برنامه‏ی رياضت کشی اقتصادی که در سراسر اروپا در جريان است اساسا برجای خواهد ماند و حداکثر همراه خواهد شد با اقداماتی برای «تحرک» رشد اقتصادی. احتمالا بر سر جزئيات بيرون کشيدن قوای نظامی فرانسه از افغانستان کشمکش‏هائی ميان جناح‏های مختلف طبقات حاکمه رخ خواهد داد اما فرانسه شريک فعالِ آمريکا در جنگ‏های تجاوزکارانه‏اش باقی خواهد ماند، همان‏‏طور که اخيرا در مورد ليبی ديديم.
دو روز پس از انتخابات، سارکوزی و اولاند در مراسم سالروز پايان جنگ دوم جهانی شانه به شانه ايستادند و در مقابل گور «سرباز گمنام» ادای احترام کردند – به نشانه‏ی وحدت ملی و وطن‏پرستی و ادای دين به «مزايای دموکراتيکِ» فرانسه‏ی امپرياليست.

طيف سياسی فرانسه به دستِ راست حرکت کرده است. مارين لوپن غرق در عزت و احترامِ تازه کسب کرده در حال محاسبه است که چگونه مي‏توان يک نظام سياسی متفاوت را بر سر کار آورد.

عوامل زيادی در اوضاع جهان، اروپا و فرانسه موجودند که مي‏توانند راه‏گشای شکاف‏های حادتر در درون طبقه حاکمه فرانسه يا ظهور امواج نوين مبارزه در ميان مردم فرانسه، يا هر دو، شوند. بايد ديد که اولاند چگونه مي‏خواهد اوضاع شکننده فرانسه را «مديريت» کند. فرصت‏های زيادی برای پيشروی يک برنامه انقلابی ظهور خواهد کرد اما تشخيص اين پتانسيل وابسته به شکل‏گيری برنامه و نيروهای کمونيستی واقعا انقلابی است.

ترجمه و انتشار از حزب کمونيست ايران (م.ل.م)
www.Sarbedaran.org
Haghighat@sarbedaran.org
   

برای دريافتِ هفتگی سرويس خبری جهانی برای فتح به آدرس زير رجوع کنيد: http://uk.groups.yahoo.com/group/AWorldToWinNewsService/

برای مکاتبه با سرويس خبری جهانی برای فتح، فرستادن اخبار و مقالات خود با آدرس زير مکاتبه کنيد:
aworldtowinns@yahoo.co.uk

چرا مارکس حق داشت، نگاهی به کتاب تری ایگلتون


حشمت حکمت
روزنامه نگار و پژوهشگر فرهنگی


تری ایگلتون، نظریه‌پرداز مشهور انگلیسی و نویسنده کتاب‌هایی نظیر «نظریه ادبی»، «ایدئولوژی»، «مارکسیسم و نقد ادبی» و مولف بیش از چهل کتاب در زمینه نقد، زییایی‌شناسی، فرهنگ و فلسفه با رویکرد مارکسیستی، در تازه‌ترین کتاب خود به نام «چرا مارکس حق داشت؟» چاپ انتشارات دانشگاه ییِل تلاش می‌کند به نقدهای وارده به مارکسیسم پاسخ دهد، و در نهایت بگوید چرا مارکس نه تنها در زمان خودش بلکه امروز نیز محق است.
تری ایگلتون در سال ۱۹۴۳ در یک خانواده ایرلندی کاتولیک متعلق به طبقه کارگر متولد شد و در دانشگاه کمبریج به تحصیلات عالی خود ادامه داد. او از شاگردان منتقد ادبی چپ‌گرای انگلیسی به نام ریموند ویلیامز بود که به نوبه خود تاثیر به سزایی در نظریه‌های فرهنگی داشته است. ایگلتون را می‌توان از جمله مارکسیست‌هایی انگاشت که به مارکسیسم راست‌کیش Orthodox Marxism، نقدهایی را وارد کرده است و در زندگی نظری خود تلاش کرده در بستر افکار مارکس، هم شیوه‌ی سرمایه داری و هم روش‌های خودکامه‌ و توتالیتر را مورد نقد قرار دهد.

آقای ایگلتون در تازه‌ترین اثر خود «چرا مارکس حق داشت» ضمن اشاره به بحران‌های معاصر سرمایه‌داری، به نقدهای وارده به مارکسیسم پاسخ می‌دهد. این کتاب که دارای ده فصل و ۲۵۱ صفحه است، نثری آمیخته به مطایبه و طعنه دارد و در ابتدای هر فصل، یک نقد به مارکسیسم بازگو می‌شود و در همان فصل به آن پاسخ داده می‌شود.
او در مقدمه می‌نویسد که خاستگاه این کتاب به این نکته بازمی‌گردد که اگر تمام خرده‌گیری‌ها به مارکس اشتباه از آب درآید، چه می‌شود؟ اگر نه همه، دست کم عمده‌آنها، آن وقت چه؟ به گفته او، البته به این معنا نیست که مارکس قدمی اشتباه برنداشته، بلکه مهم آن است که به عنوان مارکسیست بتوان نقدهای موجود به مارکس را برشمارد و با آنها مواجه شد.


تری ایگلتون در سال ۱۹۴۳ در یک خانواده ایرلندی کاتولیک متعلق به طبقه کارگر متولد شد و در دانشگاه کمبریج به تحصیلات عالی خود ادامه داد. او از شاگردان منتقد ادبی چپ‌گرای انگلیسی به نام ریموند ویلیامز بود که به نوبه خود تاثیر به سزایی در نظریه‌های فرهنگی داشته است. ایگلتون را می‌توان از جمله مارکسیست‌هایی انگاشت که به مارکسیسم راست‌کیش Orthodox Marxism، نقدهایی را وارد کرده است و در زندگی نظری خود تلاش کرده در بستر افکار مارکس، هم شیوه‌ی سرمایه داری و هم روش‌های خودکامه‌ و توتالیتر را مورد نقد قرار دهد"



در واقع، روح حاکم بر سراسر آثار خود مارکس، «نقد» است. «مارکس نخستین کسی است که مصداق تاریخی‌مشهور به سرمایه‌داری را شناسایی کرد و نشان داد چگونه سرمایه‌داری شکل گرفت، با چه قوانیتی عمل می‌کند، و چگونه ممکن است به پایان برسد.» به نظر ایگلتون کار مارکس مانند عمل نیوتن است که نیروهای پنهان به نام قوانین گرانش را کشف کرد یا همچون فروید که ناخودآگاه انسان را شناسایی کرد.
به همین ترتیب، مارکس نقابی به نام «شیوه تولید سرمایه‌داری» را از چهره زندگی بشر برداشت. امروزه تا صحبت از مارکسیسم می‌شود، بی‌درنگ معادل جنایات استالین یا حکومت‌های مشابه گرفته می‌شود. اما آیا مارکسیسم تمام شده است؟ ایگلتون برای پاسخ به این سوال،‌ ایرادات به مارکس را به طور خلاصه در قالب زیر طبقه بندی می کند.
- در شرایطی که جوامع غربی وارد عصر فراصنعتی شده‌اند و معنای طبقه کارگر همچون گذشته از بین رفته است. طبقه کارگر دیگر همان طبقه مفلوکی که فرضا برای دستیابی به غذا مبارره می‌کرد، نیست. بنابراین مارکسیسم تمام شده است.
-مارکسیسم ممکن است در تئوری خوب باشد اما هر جا که به عمل درآمد، نتیجه‌ای جز وحشت، ستمگری و کشتارهای وسیع باقی نگذاشت. بنابراین مارکسیسم به عنوان نظریه، تنها مناسب فضای آکادمیک است.
-مارکسیسم شکلی از جبرگرایی است و مردان و زنان را تنها ابزار تاریخ می‌داند، آنها را فاقد آزادی و فردیت می‌بیند. بنابراین روایتی سکولارشده از مشیت الهی و تقدیر است.
-مارکسیسم رویای آرمانشهری است. جایی که هیچ فرودست و فرادستی نیست و همه برابرند. انسان‌ها کار می‌کنند و در هماهنگی کامل با هم هستند. در حالی که مارکسیسم به طبیعت راستین بشری توجه نمی‌کند که خودخواه، ستیزه‌جو و اهل رقابت است. این آرمانشهر فارغ از هرگونه واقعیت بشری است.
-مارکسیسم همه چیز را به جبر اقتصادی به عنوان چیزی زیربنایی فرو می‌کاهد. مابقی از جمله فرهنگ، هنر، سیاست، جنگ، اخلاق و غیره را بر جبرگرایی اقتصاد استوار می‌کند. آنها روبنا هستند که با تغییر اقتصاد، تغییر می‌کنند. مشغله ذهنی مارکس با اقتصاد باعث می‌شود که او تصویری وارونه از سرمایه‌داری ارائه دهد.

تری ایگلتون می گوید که کتاب او خیلی کمتر به مارکسیسم از زاویه نقد اخلاقی و فرهنگی می‌پردازد زیرا این موارد عموما به صورت نقد به مارکسیسم مطرح نمی‌شود. اما آنچه در کتاب ایگلتون مورد تاکید قرار گرفته است، در مجموع پاسخ به سه شکل عمده‌ی این نقدها یعنی وجه جبرگرایی اقتصادی، تاریخی و سیاسی است که به صورت دولت‌های جبار سر کار آمده‌اند"



- مارکس ماتریالیست بود و به چیزی جز ماده اعتقاد نداشت. به وجوه معنوی بشری علاقه ای نشان نمی‌داد و آگاهی را بازتابی از جهان مادی می دانست. به دین کاملا تحقیرآمیز نگاه می‌کرد و تلقی‌اش از اخلاق این بود که هدف، وسیله را توجیه می‌کند.
- هیچ چیز به اندازه رویکرد مارکسیسم به طبقه، منسوخ شده‌تر نیست. مارکسیسم توجه نمی‌کند که چشم‌انداز طبقات اجتماعی نسبت به زمانی که مارکس در حال تدوبن نطریه خود بود، تغییر کرده است. طبقه کارگر بدون ردی محو شده است.
- مارکسیسم پیرو عمل سیاسی خشونت‌آمیز است.
- مارکسیسم به یک دولت دارای قدرت مطلق باور دارد. الغای مالکیت خصوصی تنها از طریق قدرت متمرکز تمامیت طلب ممکن است و بنابراین به آزادی فردی خط بطلان می‌کشد.
- و در نهایت اینکه: مهم ترین حرکت‌های رادیکال در چهار دهه اخیر، ورای مارکسیسم پیدایش یافتند و اشکالی از فعالیت‌های سیاسی را در پیش گرفتند که رویکردهای مارکسیستی را پشت سر گذاشته‌اند. اگرچه ممکن است چپ سیاسی موجود باشد اما به جامعه معاصر فراطبقه و فراصنعتی تعلق دارد.
تری ایگلتون می‌افزاید که کتاب او خیلی کمتر به مارکسیسم از زاویه نقد اخلاقی و فرهنگی می‌پردازد زیرا این موارد عموما به صورت نقد به مارکسیسم مطرح نمی‌شود. اما آنچه در کتاب ایگلتون مورد تاکید قرار گرفته است، در مجموع پاسخ به سه شکل عمده‌ی این نقدها یعنی وجه جبرگرایی اقتصادی، تاریخی و سیاسی است که به صورت دولت‌های جبار سر کار آمده‌اند.
یکی از نکاتی که ایگلتون در خصوص ناکامی‌ مارکسیسم در قالب حکومت‌داری اشاره می‌کند، مسئله حرکت فراملی اندیشه‌های سوسیالیسم است. آنچه در کشورهای بلوک شرق رخ داد با ناسیونالیسم گره خورد حال آنکه از ابتدا قرار بود کارگرهای جهان به یک وضعیت رهایی‌بخش دست پیدا کنند.

تری ایگلتون به این نکته اشاره می‌کند که مارکس و انگلس، لنین و تروتسکی می‌پنداشتند که برای سوسیالیستی‌شدن باید به طور موجه و معقول از حدی از امکانات و منابع برخوردار شد. اگر شما نمی‌توانید خود را غنی سازید، آن وقت یک همسایه همدرد که سرشار از منابع مادی است باید به کمک شما بشتابد و این به این معناست که این کشورها هم انقلاب کرده باشند"



به نظر ایگلتون، خودِ مارکس هرگز تصور نمی‌کرد که سوسیالیسم بتواند در شرایط نبود منابع مادی، کمبود و عدم رشد نیروهای تولیدی تحقق یابد. او در «ایدئولوژی آلمانی» می گوید نتیجه‌ی یک انقلاب در چنین شرایطی جز تکرار «همان ماجرای پلشت قبلی» نیست. آنچه شما دریافت می‌کنید نه ابزار و تولیدِ اجتماعی‌شده بلکه «کمبود» و فلاکتِ اجتماعی شده است.
به همین دلیل است انقلاب سوسیالیستی نیازمند مجموعه ای از ‌انقلاب‌هاست زیرا «ثروتِ مولدِ اراضیِ منفرد، کافی نیست». اینکه طبقه کارگر کشورهای همجوار بتوانند نقش حمایتی از هم داشته باشند، از ضروریات اولیه سوسیالیسم -که بعدها در قالب کمونیسم متبلور می‌شود- محسوب می‌شود.
«همانطور که مارکس تاکید می‌کند، سوسیالیسم مستلزم کوتاه شدن ساعات کاری است تا مردان و زنان از فراغت کافی برای تحقق خود برخوردار شوند، نسبتا زمانی را به کار برای استقلال سیاسی و اقتصادی خود بپردازند. نمی‌توانید چنین کاری انجام دهید مگر اینکه کفش داشته باشید؛ و توزیع میلیون‌ها کفش بین شهروندان نیازمند یک دولت بوروکراتیک مرکزی است. اگر ملت شما تحت هجوم قدرت‌های خصمانه سرمایه‌داری باشد،‌ همانطور که روسیه در زمان پیدایش انقلاب بلشویکی بود، وجود یک دولت مطلقه گریزناپذیر است. بریتانیا در دوره جنگ دوم جهانی، نه تنها یک دولت مطلقه بود بلکه به هیچ وجه یک کشور آزاد نبود و نمی‌توان چنین توقع داشت.»
به این طریق ایگلتون معتقد است که دولت بسته صرفا خاص یک کشور با اسم و رسم کمونیستی نیست. اما آیا به عنوان مثال می‌توان دولت استالینی را میراث مارکس دانست؟

در اینجا نویسنده به این نکته اشاره می‌کند که مارکس و انگلس، لنین و تروتسکی می‌پنداشتند که برای سوسیالیستی‌شدن باید به طور موجه و معقول از حدی از امکانات و منابع برخوردار شد. اگر شما نمی‌توانید خود را غنی سازید، آن وقت یک همسایه همدرد که سرشار از منابع مادی است باید به کمک شما بشتابد و این به این معناست که این کشورها هم انقلاب کرده باشند.
به طور مثال در مورد بلشویک ها، در آلمان هم باید انقلابی رخ می‌داد. اگر طبقات کارگر این کشورها می‌توانستند بر اربابان سرمایه‌دار خود حاکم شوند ‌و قدرت‌های تولیدی خود را به دست گیرند، می‌توانستند با دستیابی به منابع، اولین دولت کارگری در تاریخ را نجات دهند.

لنین و تروتسکی می‌دانستند انقلابشان در تنگنای مهلکی بود. برای همین در فقدان این منابع مادی، تقسیم بین‌الملی کار، عدم رشد نیروهای مولد و حالت تهاجمی کشورهای سرمایه‌داری، آیا سوسیالیسم به کاریکاتوری جز استالینیسم می‌توانست ختم شود؟
سپس ایگلتون در شرایط بازگفته، به دو بدیل سوسیالیسم بازار و مدل مشارکتی اشاره می‌کند که جریان‌های مارکسیستی به آنها اعتقاد داشتند. هر دوی اینها با وجود اختلافات، دارای یک وجه تشابه هستند: آنها به دور از دولت‌ها و بخش‌های خصوصی سرمایه‌داری هستند و تکیه آنها بر نوعی مشارکت جمعی در بازار و تولید است.
ایگلتون تلاش کرده تمام نقدهای موجود به مارکسیسم را به همین طریق پاسخ دهد اما به نظر می‌رسد که حجم کتاب می‌توانست کمتر از این و فصول تکراری آن در هم ادغام شود. چون تقسیم‌بندی فصول گاهی به صورتی است که بعضی نقدها در واقع یک نقد هستند.
برای مثال، نقد اول و دوم و دهم می‌توانست یک نقد محسوب شود یا نقد جبرگرایی اقتصادی و دولت متمرکز نیز می‌توانست یکی محسوب شود. به علاوه فرضا در نقد دوم که مارکسیست صرفا تئوری پنداشته شده، ‌ایگلتون پاسخی می‌دهد که متعلق به این نقد نیست. قاعدتا در اینجا می‌توانست به مسئله «فلسفه فقر» نوشته پرودون و جوابیه مارکس به او یعنی «فقر فلسفه» بپردازد.
در نهایت، این کتاب در شرایطی چاپ شده است که در چند سال اخیر سرمایه‌داری یک بار دیگر دچار بحران‌های مالی و اعتباری آشکار شده است، دفاع از اندیشه‌های چپ گرایانه و دستاوردهای آنها و اقبال دوباره به این دست اندیشه‌ها، می‌تواند علامت این باشد که تبلیغات بسیار در این مورد که مارکسیسم مرده است، حقیقت ندارد. در واقع به دلیل بی عدالتی‌ها، ‌سرکوب‌ها و زنجیرهای واقعا موجود در جهان‌های سرمایه‌داری و توتالیتاریسم، همچنان به نظر می رسد که «مارکس حق داشت».




در زیر آدرس کتاب به زبان اصلی قرار داده شده است که برای دانلود بر روی کلمه دانلود کلیک کنید:

In this combative, controversial book, Terry Eagleton takes issue with the prejudice that Marxism is dead and done with. Taking ten of the most common objections to Marxism—that it leads to political tyranny, that it reduces everything to the economic, that it is a form of historical determinism, and so on—he demonstrates in each case what a woeful travesty of Marx's own thought these assumptions are. In a world in which capitalism has been shaken to its roots by some major crises, Why Marx Was Right is as urgent and timely as it is brave and candid. Written with Eagleton's familiar wit, humor, and clarity, it will attract an audience far beyond the confines of academia.

۱۳۹۱ خرداد ۷, یکشنبه

مارکسیسم

نیک هولت ترجمة مهرداد امامی


تأثیر اندیشة مارکسیستی در قرن بیستم، هم در میان اندیشمندان شناخته شده و هم به¬طور کلی¬تر در حیات روشنفکرانة ]فرانسه[، بسیار پراهمیت بود. کیفیت و وجهة مباحثات ذیل ماتریالیسم تاریخی، در سه دهة پس از جنگ جهانی دوم به اوج خود رسید و آوازة اشخاص سرشناسی چون لویی آلتوسر و ژان-پل سارتر فراتر از مرزهای فرانسه اشاعه یافت. با ]وجود[ سنت غنی وقفة انقلابی در حیطة کنش سیاسی، نه لیبرالیسم و نه دموکراسی اجتماعی نتوانسته بودند به¬طور درخوری ریشه بدوانند و فی¬نفسه، هر دوی تحولات سیاسی گسترده¬تر و حیات روشنفکرانه، تحت تسلط پیکره¬هایی از اندیشه قرار گرفته بودند که بر انگاره¬هایی از قبیل رهایی، رستگاری و تغییر کلی تأکید داشتند. برای مدت کوتاهی، به نظر می¬رسید که مارکسیسم تقریباً در هماهنگی کامل با واقعیت اجتماعی-اقتصادی و سیاسی از یک سو، و جهان ایده¬ها از سوی دیگر قرار دارد.

آشنائی با تئودور آدورنو

تئودور آدورنو و ماکس هورکهایمر
در طی چند پست در نظر داریم ابتدا بیوگرافی مختصر و مفیدی از تئودور آدورنو یکی از نظریه پردازان بزرگ مکتب فرانکفورت را انتشار کنیم و سپس چند مقاله مفید که انتخاب شده است در اختیار قرار خواهد گرفت.

تئودور لودویگ ویزنگروند آدورنو (در آلمانی: Theodor Ludwig Wiesengrund Adorno) (زاده یِ ۱۱ سپتامبر ۱۹۰۳ - درگذشته یِ ۶ اوت ۱۹۶۹) جامعه‌شناس، فیلسوف، موسیقی‌شناس و آهنگ‌ساز ن ئومارکسیست آلمانی بود. او به همراه کسانی چون ماکس هورکهایمر، والتر بنیامین، هربرت مارکوزه و یورگن هابرماس از سران مکتب فرانکفورت بود.
زندگی

آدورنو تنها فرزند تاجری ثروتمند، با فرهنگ و یهودی به نام اسکار ویزنگروند بود. پدرش چند ماه پس از تولد او پروتستان شد. مادرش، ماریا کالکولی - آدورنو دلا پیانا، اشراف زاده‌ای کاتولیک بود که به واسطه‌ٔ خواندن به عنوان سوپرانو در اپراهای ایتالیا و فرانسه مشهور بود. خاله‌اش آگاتا نوازنده یِ چیره‌دست پیانو بود که با آن‌ها زندگی می‌کرد و به آدورنو نوازندگی پیانو را آموخت. او در جوانی به نام مادرش (آدورنو) مقالاتی در زمینه یِ موسیقی می‌نوشت و در سال ۱۹۴۹ در آمریکا این نام را برای همیشه برای خود برگزید