حشمت حکمت
روزنامه نگار و پژوهشگر فرهنگی
تری ایگلتون، نظریهپرداز مشهور انگلیسی و نویسنده کتابهایی نظیر «نظریه ادبی»، «ایدئولوژی»، «مارکسیسم و نقد ادبی» و مولف بیش از چهل کتاب در زمینه نقد، زییاییشناسی، فرهنگ و فلسفه با رویکرد مارکسیستی، در تازهترین کتاب خود به نام «چرا مارکس حق داشت؟» چاپ انتشارات دانشگاه ییِل تلاش میکند به نقدهای وارده به مارکسیسم پاسخ دهد، و در نهایت بگوید چرا مارکس نه تنها در زمان خودش بلکه امروز نیز محق است.
تری ایگلتون در سال ۱۹۴۳ در یک خانواده ایرلندی کاتولیک متعلق به طبقه کارگر متولد شد و در دانشگاه کمبریج به تحصیلات عالی خود ادامه داد. او از شاگردان منتقد ادبی چپگرای انگلیسی به نام ریموند ویلیامز بود که به نوبه خود تاثیر به سزایی در نظریههای فرهنگی داشته است. ایگلتون را میتوان از جمله مارکسیستهایی انگاشت که به مارکسیسم راستکیش Orthodox Marxism، نقدهایی را وارد کرده است و در زندگی نظری خود تلاش کرده در بستر افکار مارکس، هم شیوهی سرمایه داری و هم روشهای خودکامه و توتالیتر را مورد نقد قرار دهد.
آقای ایگلتون در تازهترین اثر خود «چرا مارکس حق داشت» ضمن اشاره به بحرانهای معاصر سرمایهداری، به نقدهای وارده به مارکسیسم پاسخ میدهد. این کتاب که دارای ده فصل و ۲۵۱ صفحه است، نثری آمیخته به مطایبه و طعنه دارد و در ابتدای هر فصل، یک نقد به مارکسیسم بازگو میشود و در همان فصل به آن پاسخ داده میشود.
او در مقدمه مینویسد که خاستگاه این کتاب به این نکته بازمیگردد که اگر تمام خردهگیریها به مارکس اشتباه از آب درآید، چه میشود؟ اگر نه همه، دست کم عمدهآنها، آن وقت چه؟ به گفته او، البته به این معنا نیست که مارکس قدمی اشتباه برنداشته، بلکه مهم آن است که به عنوان مارکسیست بتوان نقدهای موجود به مارکس را برشمارد و با آنها مواجه شد.
تری ایگلتون در سال ۱۹۴۳ در یک خانواده ایرلندی کاتولیک متعلق به طبقه کارگر متولد شد و در دانشگاه کمبریج به تحصیلات عالی خود ادامه داد. او از شاگردان منتقد ادبی چپگرای انگلیسی به نام ریموند ویلیامز بود که به نوبه خود تاثیر به سزایی در نظریههای فرهنگی داشته است. ایگلتون را میتوان از جمله مارکسیستهایی انگاشت که به مارکسیسم راستکیش Orthodox Marxism، نقدهایی را وارد کرده است و در زندگی نظری خود تلاش کرده در بستر افکار مارکس، هم شیوهی سرمایه داری و هم روشهای خودکامه و توتالیتر را مورد نقد قرار دهد"
در واقع، روح حاکم بر سراسر آثار خود مارکس، «نقد» است. «مارکس نخستین کسی است که مصداق تاریخیمشهور به سرمایهداری را شناسایی کرد و نشان داد چگونه سرمایهداری شکل گرفت، با چه قوانیتی عمل میکند، و چگونه ممکن است به پایان برسد.» به نظر ایگلتون کار مارکس مانند عمل نیوتن است که نیروهای پنهان به نام قوانین گرانش را کشف کرد یا همچون فروید که ناخودآگاه انسان را شناسایی کرد.
به همین ترتیب، مارکس نقابی به نام «شیوه تولید سرمایهداری» را از چهره زندگی بشر برداشت. امروزه تا صحبت از مارکسیسم میشود، بیدرنگ معادل جنایات استالین یا حکومتهای مشابه گرفته میشود. اما آیا مارکسیسم تمام شده است؟ ایگلتون برای پاسخ به این سوال، ایرادات به مارکس را به طور خلاصه در قالب زیر طبقه بندی می کند.
- در شرایطی که جوامع غربی وارد عصر فراصنعتی شدهاند و معنای طبقه کارگر همچون گذشته از بین رفته است. طبقه کارگر دیگر همان طبقه مفلوکی که فرضا برای دستیابی به غذا مبارره میکرد، نیست. بنابراین مارکسیسم تمام شده است.
-مارکسیسم ممکن است در تئوری خوب باشد اما هر جا که به عمل درآمد، نتیجهای جز وحشت، ستمگری و کشتارهای وسیع باقی نگذاشت. بنابراین مارکسیسم به عنوان نظریه، تنها مناسب فضای آکادمیک است.
-مارکسیسم شکلی از جبرگرایی است و مردان و زنان را تنها ابزار تاریخ میداند، آنها را فاقد آزادی و فردیت میبیند. بنابراین روایتی سکولارشده از مشیت الهی و تقدیر است.
-مارکسیسم رویای آرمانشهری است. جایی که هیچ فرودست و فرادستی نیست و همه برابرند. انسانها کار میکنند و در هماهنگی کامل با هم هستند. در حالی که مارکسیسم به طبیعت راستین بشری توجه نمیکند که خودخواه، ستیزهجو و اهل رقابت است. این آرمانشهر فارغ از هرگونه واقعیت بشری است.
-مارکسیسم همه چیز را به جبر اقتصادی به عنوان چیزی زیربنایی فرو میکاهد. مابقی از جمله فرهنگ، هنر، سیاست، جنگ، اخلاق و غیره را بر جبرگرایی اقتصاد استوار میکند. آنها روبنا هستند که با تغییر اقتصاد، تغییر میکنند. مشغله ذهنی مارکس با اقتصاد باعث میشود که او تصویری وارونه از سرمایهداری ارائه دهد.
تری ایگلتون می گوید که کتاب او خیلی کمتر به مارکسیسم از زاویه نقد اخلاقی و فرهنگی میپردازد زیرا این موارد عموما به صورت نقد به مارکسیسم مطرح نمیشود. اما آنچه در کتاب ایگلتون مورد تاکید قرار گرفته است، در مجموع پاسخ به سه شکل عمدهی این نقدها یعنی وجه جبرگرایی اقتصادی، تاریخی و سیاسی است که به صورت دولتهای جبار سر کار آمدهاند"
- مارکس ماتریالیست بود و به چیزی جز ماده اعتقاد نداشت. به وجوه معنوی بشری علاقه ای نشان نمیداد و آگاهی را بازتابی از جهان مادی می دانست. به دین کاملا تحقیرآمیز نگاه میکرد و تلقیاش از اخلاق این بود که هدف، وسیله را توجیه میکند.
- هیچ چیز به اندازه رویکرد مارکسیسم به طبقه، منسوخ شدهتر نیست. مارکسیسم توجه نمیکند که چشمانداز طبقات اجتماعی نسبت به زمانی که مارکس در حال تدوبن نطریه خود بود، تغییر کرده است. طبقه کارگر بدون ردی محو شده است.
- مارکسیسم پیرو عمل سیاسی خشونتآمیز است.
- مارکسیسم به یک دولت دارای قدرت مطلق باور دارد. الغای مالکیت خصوصی تنها از طریق قدرت متمرکز تمامیت طلب ممکن است و بنابراین به آزادی فردی خط بطلان میکشد.
- و در نهایت اینکه: مهم ترین حرکتهای رادیکال در چهار دهه اخیر، ورای مارکسیسم پیدایش یافتند و اشکالی از فعالیتهای سیاسی را در پیش گرفتند که رویکردهای مارکسیستی را پشت سر گذاشتهاند. اگرچه ممکن است چپ سیاسی موجود باشد اما به جامعه معاصر فراطبقه و فراصنعتی تعلق دارد.
تری ایگلتون میافزاید که کتاب او خیلی کمتر به مارکسیسم از زاویه نقد اخلاقی و فرهنگی میپردازد زیرا این موارد عموما به صورت نقد به مارکسیسم مطرح نمیشود. اما آنچه در کتاب ایگلتون مورد تاکید قرار گرفته است، در مجموع پاسخ به سه شکل عمدهی این نقدها یعنی وجه جبرگرایی اقتصادی، تاریخی و سیاسی است که به صورت دولتهای جبار سر کار آمدهاند.
یکی از نکاتی که ایگلتون در خصوص ناکامی مارکسیسم در قالب حکومتداری اشاره میکند، مسئله حرکت فراملی اندیشههای سوسیالیسم است. آنچه در کشورهای بلوک شرق رخ داد با ناسیونالیسم گره خورد حال آنکه از ابتدا قرار بود کارگرهای جهان به یک وضعیت رهاییبخش دست پیدا کنند.
تری ایگلتون به این نکته اشاره میکند که مارکس و انگلس، لنین و تروتسکی میپنداشتند که برای سوسیالیستیشدن باید به طور موجه و معقول از حدی از امکانات و منابع برخوردار شد. اگر شما نمیتوانید خود را غنی سازید، آن وقت یک همسایه همدرد که سرشار از منابع مادی است باید به کمک شما بشتابد و این به این معناست که این کشورها هم انقلاب کرده باشند"
به نظر ایگلتون، خودِ مارکس هرگز تصور نمیکرد که سوسیالیسم بتواند در شرایط نبود منابع مادی، کمبود و عدم رشد نیروهای تولیدی تحقق یابد. او در «ایدئولوژی آلمانی» می گوید نتیجهی یک انقلاب در چنین شرایطی جز تکرار «همان ماجرای پلشت قبلی» نیست. آنچه شما دریافت میکنید نه ابزار و تولیدِ اجتماعیشده بلکه «کمبود» و فلاکتِ اجتماعی شده است.
به همین دلیل است انقلاب سوسیالیستی نیازمند مجموعه ای از انقلابهاست زیرا «ثروتِ مولدِ اراضیِ منفرد، کافی نیست». اینکه طبقه کارگر کشورهای همجوار بتوانند نقش حمایتی از هم داشته باشند، از ضروریات اولیه سوسیالیسم -که بعدها در قالب کمونیسم متبلور میشود- محسوب میشود.
«همانطور که مارکس تاکید میکند، سوسیالیسم مستلزم کوتاه شدن ساعات کاری است تا مردان و زنان از فراغت کافی برای تحقق خود برخوردار شوند، نسبتا زمانی را به کار برای استقلال سیاسی و اقتصادی خود بپردازند. نمیتوانید چنین کاری انجام دهید مگر اینکه کفش داشته باشید؛ و توزیع میلیونها کفش بین شهروندان نیازمند یک دولت بوروکراتیک مرکزی است. اگر ملت شما تحت هجوم قدرتهای خصمانه سرمایهداری باشد، همانطور که روسیه در زمان پیدایش انقلاب بلشویکی بود، وجود یک دولت مطلقه گریزناپذیر است. بریتانیا در دوره جنگ دوم جهانی، نه تنها یک دولت مطلقه بود بلکه به هیچ وجه یک کشور آزاد نبود و نمیتوان چنین توقع داشت.»
به این طریق ایگلتون معتقد است که دولت بسته صرفا خاص یک کشور با اسم و رسم کمونیستی نیست. اما آیا به عنوان مثال میتوان دولت استالینی را میراث مارکس دانست؟
در اینجا نویسنده به این نکته اشاره میکند که مارکس و انگلس، لنین و تروتسکی میپنداشتند که برای سوسیالیستیشدن باید به طور موجه و معقول از حدی از امکانات و منابع برخوردار شد. اگر شما نمیتوانید خود را غنی سازید، آن وقت یک همسایه همدرد که سرشار از منابع مادی است باید به کمک شما بشتابد و این به این معناست که این کشورها هم انقلاب کرده باشند.
به طور مثال در مورد بلشویک ها، در آلمان هم باید انقلابی رخ میداد. اگر طبقات کارگر این کشورها میتوانستند بر اربابان سرمایهدار خود حاکم شوند و قدرتهای تولیدی خود را به دست گیرند، میتوانستند با دستیابی به منابع، اولین دولت کارگری در تاریخ را نجات دهند.
لنین و تروتسکی میدانستند انقلابشان در تنگنای مهلکی بود. برای همین در فقدان این منابع مادی، تقسیم بینالملی کار، عدم رشد نیروهای مولد و حالت تهاجمی کشورهای سرمایهداری، آیا سوسیالیسم به کاریکاتوری جز استالینیسم میتوانست ختم شود؟
سپس ایگلتون در شرایط بازگفته، به دو بدیل سوسیالیسم بازار و مدل مشارکتی اشاره میکند که جریانهای مارکسیستی به آنها اعتقاد داشتند. هر دوی اینها با وجود اختلافات، دارای یک وجه تشابه هستند: آنها به دور از دولتها و بخشهای خصوصی سرمایهداری هستند و تکیه آنها بر نوعی مشارکت جمعی در بازار و تولید است.
ایگلتون تلاش کرده تمام نقدهای موجود به مارکسیسم را به همین طریق پاسخ دهد اما به نظر میرسد که حجم کتاب میتوانست کمتر از این و فصول تکراری آن در هم ادغام شود. چون تقسیمبندی فصول گاهی به صورتی است که بعضی نقدها در واقع یک نقد هستند.
برای مثال، نقد اول و دوم و دهم میتوانست یک نقد محسوب شود یا نقد جبرگرایی اقتصادی و دولت متمرکز نیز میتوانست یکی محسوب شود. به علاوه فرضا در نقد دوم که مارکسیست صرفا تئوری پنداشته شده، ایگلتون پاسخی میدهد که متعلق به این نقد نیست. قاعدتا در اینجا میتوانست به مسئله «فلسفه فقر» نوشته پرودون و جوابیه مارکس به او یعنی «فقر فلسفه» بپردازد.
در نهایت، این کتاب در شرایطی چاپ شده است که در چند سال اخیر سرمایهداری یک بار دیگر دچار بحرانهای مالی و اعتباری آشکار شده است، دفاع از اندیشههای چپ گرایانه و دستاوردهای آنها و اقبال دوباره به این دست اندیشهها، میتواند علامت این باشد که تبلیغات بسیار در این مورد که مارکسیسم مرده است، حقیقت ندارد. در واقع به دلیل بی عدالتیها، سرکوبها و زنجیرهای واقعا موجود در جهانهای سرمایهداری و توتالیتاریسم، همچنان به نظر می رسد که «مارکس حق داشت».
در زیر آدرس کتاب به زبان اصلی قرار داده شده است که برای دانلود بر روی کلمه دانلود کلیک کنید:
In this combative, controversial book, Terry Eagleton takes issue with the prejudice that Marxism is dead and done with. Taking ten of the most common objections to Marxism—that it leads to political tyranny, that it reduces everything to the economic, that it is a form of historical determinism, and so on—he demonstrates in each case what a woeful travesty of Marx's own thought these assumptions are. In a world in which capitalism has been shaken to its roots by some major crises, Why Marx Was Right is as urgent and timely as it is brave and candid. Written with Eagleton's familiar wit, humor, and clarity, it will attract an audience far beyond the confines of academia.