درباره سایت

آرشیو چپ سایتی است که سعی دارد بدون اینکه به سمت گرایشی حرکت کند تمام منابع و بزرگان و نظریه های تاریخ چپ را از سایت های مختلف جمع آوری کرده و تحت یک مجموعه دسته بندی شده ارائه دهد

e

اهداف : سایت آرشیو چپ با هدف ابتدا با هدف آموزش و در اختیار گذاشتن منتخب و چکیده ی آثار چپ سعی در گشترش این مجموعه به سایت های طیف چپ خواهد داشت .

MANIFEST

۱۶۲ سال از صدور مانيفست مى گذرد. طى اين زمان دراز، هزاران چاپ به زبان هاى مختلف از آن منتشر شده است. چنين به نظر مى رسد كه اين متن با كليهء زمان ها همراه بوده، كنار گذاشته نشده، به تاريخ سپرده نشده و همواره الهام بخش نسل هاى پياپى بوده است. و اين در حالى ست كه مى دانيم مانيفست در ميانهء قرن نوزدهم نوشته شده و نقطهء عزيمتش وضعيت سرمايه دارى نوپاى آن روزها ست و نيز اينكه سرمايه دارى ابتدا در چارچوب ملى شكل گرفته و سپس به شيوهء توليد جهانى...

شعر و موسیقی اعتراض

آرشیو موسیقی چپ جمعه۱۸مهٔ فریدون مشیری :اشکی در گذگاه تاریخ اشکی در گذرگاه تاریخ از همان روزی که دست حضرتِ «قابیل» گشت آلوده به خون حضرتِ «هابیل» از همان روزی که فرزندانِ «آدم» صدر پیغام‌آورانِ حضرتِ باریتعالی زهر تلخ دشمنی در خون‌شان جوشید آدمیت مرده بود گرچه آدم زنده بود. از همان روزی که «یوسف» را برادرها به چاه انداختند از همان روزی که با شلاق و خون «دیوار چین» را ساختند آدمیت مرده بود.

قسمت تاریخ چپ ایران

تیرباران بر روی تپه های اوین در اواسط اسفندماه ۱۳۵۳ به زندان اوین برده می‌شود و در شبانگاه۲۹ فروردین ۱۳۵۴ همراه با ۶ نفر از رفقای گروه و ۲ نفر از زندانیان مجاهد در تپه‌های اوین توسط مأمورین ساواک و شکنجه‌گران زندان اوین تیرباران می‌گردد. شش فدایی، حسن ضیاظریفی، احمد جلیلی افشار، مشعوف کلانتری، عزیز سرمدی، محمد چوپان‌زاده، عباس سورکی. و دو مجاهد مصطفی جوان خوشدل، کاظم ذوالانوار همراه با بیژن جزنی تیرباران شدند.

۱۳۹۱ تیر ۸, پنجشنبه

جهانی شدن و سرمایه آفرینی مالی – بخش ۱

بخش ۱
I- نشانه هایی برای تعریف مصاف
۱- بدون شک درباره برخی ویژگی های عمده مصافی که جامعه های عصر ما با آن روبرو هستند، دست کم پیرامون چهار موضوع زیر نقطه نظر مشترک تا اندازه ای وسیع وجود دارد.
الف- این سیستم اقتصادی از آغاز دهه ۱۹۷۰ (در مقایسه با مرحله رشد استثنایی پس از جنگ) وارد مرحله طولانی رکود نسبی شده است. هر چند عصر ما را مرحله B سیکل کندراتیف یا چیز دیگری توصیف می کنند، امّا در زمینه این واقعیت اساسی توافق وجود دارد که نرخ های رشد و سرمایه گذاری در توسعه نظام های تولید در بیست و پنج سال اخیر در مقایسه با دو دهه پیش از آن بسیار پایین بوده است. درجا زدن نظام در یک رکود پابرجا به توهم هایی پایان داد که توسعه در مرحله پیش، مرحله اشتغال کامل و رشد بی پایان در غرب، مرحله توسعه در جنوب، مرحله سبقت گرفتن [از کشورهای پیشرفته] که به وسیله سوسیالیسم در شرق شتاب یافته بود، برانگیخته بود.
ب- نظام اقتصادی عصر ما خیلی بیش از ۳۰ سال پیش جهانی شده است. در این راستا است که بازیگران اقتصادی مسلط – شرکت های بزرگ چند ملیتی – توانستند به توسعه استراتژی هایی بپردازند که خاص آن ها است و آن ها را به طور وسیع از قیمومت سیاست های ملی دولت ها وارهانیده که ناتوانی شان توسط همه، که تأسف آن را می خورند یا از آن شادمان هستند، تأیید شده است.

۱۳۹۱ تیر ۷, چهارشنبه

تأثیر اندیشة مارکسیستی در قرن بیستم

تأثیر اندیشة مارکسیستی در قرن بیستم، هم در میان اندیشمندان شناخته شده و هم به¬طور کلی¬تر در حیات روشنفکرانة ]فرانسه[، بسیار پراهمیت بود. کیفیت و وجهة مباحثات ذیل ماتریالیسم تاریخی، در سه دهة پس از جنگ جهانی دوم به اوج خود رسید و آوازة اشخاص سرشناسی چون لویی آلتوسر و ژان-پل سارتر فراتر از مرزهای فرانسه اشاعه یافت. با ]وجود[ سنت غنی وقفة انقلابی در حیطة کنش سیاسی، نه لیبرالیسم و نه دموکراسی اجتماعی نتوانسته بودند به¬طور درخوری ریشه بدوانند و فی¬نفسه، هر دوی تحولات سیاسی گسترده¬تر و حیات روشنفکرانه، تحت تسلط پیکره¬هایی از اندیشه قرار گرفته بودند که بر انگاره¬هایی از قبیل رهایی، رستگاری و تغییر کلی تأکید داشتند. برای مدت کوتاهی، به نظر می¬رسید که مارکسیسم تقریباً در هماهنگی کامل با واقعیت اجتماعی-اقتصادی و سیاسی از یک سو، و جهان ایده¬ها از سوی دیگر قرار دارد.
بستر تاریخی

ماجرای درایفوس اغلب به¬مثابة نکته¬ای نقل¬قول می¬شود که در آن، تعهد به یا درگیری روشنفکرانه با سیاست برای نخستین بار آشکار شد، و این موضوع برای فهم سنت ستیهنده¬ای که زمینه را برای پذیرش گستردة نه تنها روش مارکسیستی، بلکه بعدها رد آن نیز فراهم کرد، اهمیت دارد. در ژانویة 1898، امیل زولای رمان-نویس، به وزارت جنگ به¬دلیل ]ارتکاب[ جرم قضایی، پس از آنکه کاپیتان آلفرد درایفوس محکوم به جاسوسی کردن شده بود، در یک نامة عمومی با نام متهم می¬کنم، اتهام وارد کرد. روشنفکران چپگرا در آنچه که به¬نظر می¬رسید موردی شدیداً ترغیب¬شده به¬وسیلة یهودستیزی باشد، از درایفوس دفاع کردند و روشنفکران راستگرایی چون شارل موراس، نویسندة کاتولیک و یهودستیز، با قدرتی مشابه به درایفوس حمله نمودند، زیرا این قضیه بسیار تفرقه¬آمیز شده بود و به نظر می¬رسید که جمهوری سوم از یک نظر در خطر فروپاشی است.

رابرت میشلز و "بازی ستم­کارانه"


"جریان­های دموکراتیک تاریخ به امواج پی­درپی شباهت دارند. آن­ها همیشه در برابر یک تخته سنگ می­شکنند. و زندگی را همواره از نو آغاز می­کنند. این نمایش مداوم هم امیدبخش است و هم ناامیدکننده. هنگامی که دموکراسی­ها به درجه­ی معینی از رشد دست می­یابند یک تحول تدریجی را تجربه می­کنند، آن­ها در آغاز هنگامی که بی رحمانه علیه روح اشرافی مبارزه می­کنند، در بسیاری از موارد اشکال اشرافی را می­پذیرند. اکنون اتهام­زنندگانی جدیدی سر بر می­آورند که خیانت­کاران را محکوم می­کنند؛ بعد از یک دوره مبارزات افتخارآمیز و قدرت بدون افتخار، آن­ها در خاتمه با طبقات مسلط قدیم جوش می­خورند و یک بار دیگر تحت حمله­ی مخالفان تازه، با توسل به نام دموکراسی مورد حمله قرار می­گیرند. احتمال دارد این "بازی ستم­کارانه" تا به آخر ادامه پیدا کند". 
                                                                       (میشلز 1959، 408)
فعالان جنبش اجتماعی بارها مطرح کرده­اندکه تحول اجتماعی هم لازم و هم ممکن است. مخالفان آن­ها هر دو گزاره را نفی می­کنند.(1)
چپ در بخش اعظم قرن بیستم با دو استدلال قوی روبه­رو بود. استدلال اول سعی می­کرد با برقراری پیوند بین چپ­ها با جنایات استالین و معادل دانستن سوسیالیسم با توتالیتاریسم آن­ها را از حیث اخلاقی تضعیف کند. این خط انتقاد با سقوط "رژیم­های کمونیستی" پیشین ضعیف شده است و مورد دوم قدیمی­تر و موذیانه­تر شکست سوسیال دموکراسی است تا کمونیسم. این استدلال این طور ادامه پیدا می­کند سوسیالیسم همواره شکست خواهد خورد، چون رهبران همواره خیانت می­کنند، چپ همواره نقش جانبی پیدا می­کند، رادیکال­ها از ابراز احساسات دوره جوانی گسست می­کنند و کسانی که به آن­ها باور دارند به سادگی سرخورده می­شوند.
 در چارچوب علوم سیاسی، اثری که بیش از هر چیز استدلال دوم را نمایندگی می­کند کتاب "احزاب سیاسی" به قلم رابرت میشلز است(میشلز 1915، 1959). این اثر با زیر عنوان یک مطالعه جامعه­شناسانه از گرایش­های الیگارشیک در دموکراسی مدرن همان طور که روی جلد بسیاری از انتشارات نشان می­دهد "یک اثر کلاسیک در علوم اجتماعی" به شمار می­رود. بخشی از اهمیت این اثر، در کنار استقبال اردوی ارتجاع این است که کتاب مزبور لایه­های وسیعی از رادیکال­ها و پیروان چپ را نیز تحت تاثیر قرار داده است.

آیا جنبش نیازی به رهبران دارد؟


پرسش من این است که آیا [پذیرش] رهبری، الزاما  نخبه­گرائی است؟
"ما نیازی به رهبران نداریم". "ما طرفدار وسیع­ترین دموکراسی مشارکتی هستیم- رهبری بر سر راه آن قرار می­گیرد". "رهبران خیانت می­کنند، تنها توده­ها قابل اعتماد هستند". این ایده­ها را امروزه در اغلب جنبش­ها می­توان مشاهده کرد.
به نظر من آن­ها گرفتار اشتباهی هستند که البته  بسیار قابل فهم است.
یک قرن پیش، برخی از چپ­ها نظیر، دانیل لئون و رزا لوکزامبورگ، مشکل جدیدی را که از رشد تشکلات جنبش طبقه کارگر سر بر آورد، شناسائی کردند: یعنی رهبران حرفه­ای  که بر حیات درونی و بیرونی اتحادیه­های ملی و احزاب سوسیالیست مسلط می­شدند.
در آن شرایط و هم­زمان، آن­ها کنترل اعضا بر تشکیلات­شان را کاهش دادند، و  مخالفت با طبقه حاکمه را ملایم کردند و به یک نیروی ضد انقلابی تبدیل شدند. مسئله البته مختص آمریکا، یا آلمان نبود، بلکه معضلی بود که در سراسر دنیای سرمایه­داری پیشرفته البته نه کم­تر از بریتانیا به منصه ظهور رسید.
در توضیح این مسئله، رابرت میشلز، سوسیالیست راست­گرای بدبین، " قانون آهنین الیگارشی" را اختراع کرد. مطابق استدلال عمیقأ بدبینانه او در کتابش، "احزاب سیاسی"، بوروکراسی اجتناب­ناپذیر است. علاوه بر آن از نظر وی سوسیالیسم غیرممکن بود. چرا که به نظر او هیچ جنبشی بدون متشکل کردن خود نمی­تواند موفق شود، اما تشکیلات، لزومأ به معنای بوروکراسی است و بوروکراسی همواره مانع دموکراسی است. از این­رو نمی­توان به یک جامعه دموکراتیک واقعی دست یافت. او نتیجه می­گیرد که راه بیرون رفت از این دامچاله وجود ندارد.

یک الگوی جدید برای سازمان­دهی درونی


من تا کنون مهم­ترین ویژگی­ها را توضیح دادم که برای سازمان­دهی یا ابزار سیاسی جنبه­ی اساسی دارند. ما به یک سازمان­دهی نیاز داریم برای مقابله با چالش­های عظیمی که جهان امروز در برابر ما قرار داده است. اکنون لازم است که آن عواملی را مورد بررسی قرار دهیم  که با کارکرد درونی این سازمان سروکار دارد.
 
اعضای خود را حول مجموعه­ای از ارزش­ها و یک برنامه مشخص متحد کنیم
آن چه که اعضای یک سازمان سیاسی را متحد می­کند باید اساسا یک مجموعه­ی فرهنگی از ارزش­ها باشد که پروژه و برنامه از آن­ها ناشی می­شود.(1)
برنامه سیاسی به معنای واقعی و کامل کلمه، هم­چون چسبی به عناصر گوناگون وحدت می­بخشد و حرکت سیاسی سازمان را منسجم می­سازد. خواه در باره یک سازمان سیاسی چپ، یا به طور وسیع­تر در باره جبهه­ی سیاسی سخن بگوییم، قبول یا عدم پذیرش برنامه سیاسی حدفاصل بین کسانی است که در درون سازمان قرار دارند و کسانی که بیرون ماندن از آن را انتخاب کرده­اند. ممکن است بر سر بسیاری از مسایل اختلاف وجود داشته باشد، اما در مورد مسایل مربوط به برنامه باید توافق وجود داشته باشد.
درباره وحدت چپ سخنان زیادی گفته شده است. بدون تردید وحدت برای حرکت به پیش جنبه­ی بنیادی دارد، اما این وحدت برای مبارزه است، وحدتی برای تحول، وحدت در مبارزه علیه دشمن است. وحدت چپ صرفا یک اسم رمز نیست، چون ممکن است کسانی پشت این اسم رمز باشند که باور دارند ما کاری نمی­توانیم انجام دهیم جز قبول وضع موجود، اگر چنین افرادی وجود داشته باشند، آن­ها قدرت سازمان را تحلیل می­برند به جای آن که آن را افزایش و ارتقاء دهند.
فهم این مطلب مهم است که بسیاری مسایل وجود دارند که باید آن­ها را در نظر گرفت، بسیاری را باید کنار گذاشت(مثل نمونه بالا) و مسایلی که باید آن­ها را تقویت کرد. روشن­ترین نمونه از مورد اخیر جریان فرنته آمپلیو از اورگوئه است یک ائتلاف سیاسی که تمام احزاب چپ اروگوئه را گرد می­آورد و عضویت در آن به طور قابل توجهی بیش از تمامی احزاب تشکیل­دهنده­ی آن است. این ابتکار وحدت بخش توسط چپ به طور موفقیت­آمیزی تعداد زیادی را که قبلا به هیچ حزبی تعلق نداشتند اما در این ائتلاف شرکت دارند، گردهم آورد. امروزه آن­ها در صفوف کمیته­های فرنته آمپلیو شرکت دارند. 3/2 از اعضای فرنته آمپلیو به هیچ وابستگی حزبی ندارند، 3/1 بقیه از اعضای احزاب تشکیل­دهنده این حزب اند.

چرا ما به یک تشکیلات نیاز داریم؟


همان طور که پیش­تر به تحلیل این مساله پرداختم، به علت اشتباهات و انحرافات چپ در قرن بیستم، و بحران سیاست و سیاست­مداران از یک سو، و وجود عمل رزمنده و اصیل بعضی جنبش­ها و کنش­گران جدید اجتماعی از سوی دیگر، گرایشی فزاینده- در جهت کنار گذاشتن احزاب سیاسی و حتی تا حد کم­تری تمرکز و رهبری در مبارزه در حال شکل گرفتن است. برخی می­گویند در مرحله کنونی ما می­توانیم بدون احزاب، مبارزه­مان را به پیش ببریم و وظیفه­ی چپ باید در راه هم جهت کردن منافع این گروه­ها و اقلیت­ها- نژاد، جنس، امتیازات جنسی و فرهنگی از هر نوع- حول یک هدف مشترک محدود شود.
آن­ها در تایید گفتارشان به عملکرد جنبش علیه جهانی شدن اشاره می­کنند: به عنوان نمونه "در اعتراض­های سیاتل در 1999 آن چه که ناظران را متعجب ساخت این بود که گروه­هایی که قبلا به نظر می­رسید که مخالف یک دیگر باشند- اتحادیه­ها، طرفداران محیط زیست، گروه­هایی کلیسایی، آنارشیست­ها و غیره- بدون ساختار متمرکز و متحدکننده­ای که تفاوت­های آن­ها را کنار بگذارد و یا تحت تابعیت خود قرار دهد با یک دیگر به طور مشترک عمل کرده­اند".(1)
اما مدیریت موفق تظاهراتی علیه جهانی شدن، یا جنگ در عراق یک چیز است و موفقیت در سرنگونی یک حکومت و استفاده از قدرت سیاسی برای ایجاد یک مدلی از جامعه که بدیل سرمایه­داری باشد چیز دیگر.
من با پیشنهادی برای هماهنگ کردن این کنش­گران اجتماعی مخالفتی ندارم و با کسانی که این پدیده­ را امری منفی می­دانند موافق نیستم. اما کاملا با نظر مورخ بریتانیایی اریک هابسباوم موافقم که مجموعه­ی این اقلیت­ها، اکثریت ثابتی را تشکیل نمی­دهد، این گروه­ها صرفا به خاطر یکی بودن منافع بلاواسطه­ی­شان با هم متحد می­شوند، این اتحاد، بسیار شبیه اتحاد دولت­هایی است که موقتا در جنگ علیه دشمن مشترکی با هم ائتلاف می­کنند و بعد از دستیابی به هدف مشترک، اتحادشان از هم می­پاشد".(2)
اما افراد بی شمار و توده­ای از اعضای چپ غیرمتشکل، وسیله­ای برای هماهنگ کردن مطالبات متفاوت و متعدد خویش، کانال­هایی برای اظهار نارضایتی به شکل سازمان­یافته، یا ایجاد فضاهایی برای تقابل اجتماعی که از هزاران شکل بیان اعتراض گرفته تا تبدیل شدن به خطر واقعی برای بازتولید نظام، در اختیار ندارند.

گذر به سوسیالیسم: دیالکتیک پیشرفت نزد مارکس


مقدمه :
موضوع اصلی این مقاله، گذر از پیش تاریخ جامعه انسانی به تاریخ انسانی، از مسیر تحول انقلابی جامعه کهن است. (1) در این مقاله، پیشرفت انسانی به عنوان یک جنبش متناقض، تجلی دیالکتیک نفی در نظر گرفته شده است. در ابتدا، مقاله نظر اصلی مارکس در سرمایه را بیان می­کند. به نظر مارکس، سرمایه از طریق تضاد ذاتی اش، شرایط زوال خود و عناصر ساختمان اتحاد آزادِ افراد را فراهم می­سازد. سپس در پرتو مکاتبات مارکس با روس­ها در سال­های اواخر زندگی به این موضوع می­پردازد که شیوه­ی تولید سرمایه­داری پیش­شرط لازم برای بنای یک جامعه جدید به شمار می رود. در پایان این پرسش طرح می­شود که تحول انقلابی جامعه در متن گسترده­تر ارزیابی مارکس از پیشرفت بشری کدام است. در مورد این موضوع که مارکس متفکر بزرگ موضوعِ پیشرفت است پیش­تر بحث شده است. دیدگاه او از پیشرفت- پسرفتِ جوامع بشری تک خطی نیست (مثبت یا منفی) و پیشرفت را جنبه­ای از دیالکتیک نفی می­داند که در نقد مارکس از اقتصاد سیاسی نقش برجسته­ای دارد.



سوسیالیسم: نتیجه­ی سرمایه

می­توان گفت "نقد اقتصاد سیاسیِ" مارکس همان طور که او اشاره می­کند تحت تاثیر اسپینوزا و هگل قرار داشت. در دست­نوشته­های پاریس 1844 با اشاره به پدیدار­شناسی هگل بر اهمیت "دیالکتیک نفی به عنوان اصل محرک و خلاق" (2) تاکید می­کند. چندین سال بعد در اولین دست­نوشته­ی کاپیتال جلد دو، مارکس عبارت معروف اسپینوزا را به این شکل تکمیل می­کند:" هر تعینی نفی است و هر نفی، تعین". (3) مارکس نشان می­دهد که سرمایه چگونه شرایط ذهنی و عینی نفیِ خود و در عین حال عناصر جامعه­ی جدیدِ سوسیالیسم را به وجود می­آورد که قرار است جانشین آن گردد.

تحليلى از نوشته­هاى متأخر ماركس (ماركس و جوامعِ پيشا سرمايه­دارى)


نوشته­هاى دهه ۱۸۵۰ ماركس درباره جوامع غير غربى به ويژه نوشته­هايش درباره هندوستان بسيار بيش­تر از نوشته­هاى متأخر او در ۱۸۷۲ در همين زمينه شناخته شده­اند. اين نوشته­هاى متأخر كه برخى از آن­ها هنوز منتشر نشده­اند، اين معنى را تائيد مى­كنند كه ماركس از ديدگاه تك محورى و اغلب اروپا محور خود كه اغلب مورد اشاره منتقدان آثارش است، دست كشيده بود. متاسفانه برخى از اين آثار هنوز منتشر نشده­اند، اگرچه طرح­هايى براى انتشار آن­ها در قالب بخش جديدى از مجموعه آثار ماركس- انگلس (MEGA2) در دست هست.
I. تك محورى گرايى، اروپامحورى و ماوراء: نوشته­هاى ۱۸48-۱۸59 درباره چين، هند و روسيه با وجود اين­كه دغدغه اصلى ماركس سرمايه ­دارى غربى بود، در دو دوره نوشته­هاى فراوانى درباره جوامع غير غربى و  پيشا- سرمايه­دارى به جا گذاشت. اين دو دوره مجزا از هم هر دو در زمان­هايى واقع شدند كه جنبش كارگرى اروپا به سكون گراييد. به فاصله كوتاهى پيش از نخستين دور اين رخوت­ها،۱۸۵۹ - ۱۸۵۳، ماركس به لندن مركز بين­المللى يك امپراتورى جهانى نقل مكان كرده بود. ماركس در كتابخانه موزه بريتانيا مطالعه وسيعى را درباره هند، چين، امپراتورى عثمانى، و روسيه آغاز كرد. ماركس در يادداشت­هاى تحليلى خود براى نشريه نيويورك تريبون هزاران صفحه درباره اين جوامع نوشت. اين يادداشت­ها را اغلب اروپا محور خوانده­اند. اشلومو آوينرى در مقدمه خود بر مشهورترين مجموعه از اين يادداشت­ها نوشت: "لحن كلى ماركس درباره جهان غير اروپايى در مانيفست كمونيست (۱۸۴۸) شكل گرفته است." (۱۹۶۸،۱). ماركس در قطعه موجزى درباره استعمار در مانيفست (۱۸۴۸) با سبكى مدرنيستى از عقب­ماندگى آسيا و پيشرفته بودن سرمايه­دارى غربى سخن گفته است: "بورژوازى با رشد سريع همه ابزار توليد، با تجهيز گسترده ابزار ارتباطى، همه، حتى وحشى­ترين ملل را به سوى تمدن مى­كشاند. قيمت ارزان كالاهاى بورژوازى توپخانه سنگين آن است كه با آن ديوار چين را فرو مى­ريزد، توپخانه­اى كه با آن وحشى­هاى كله شق متنفر از خارجى­ها را وادار به تسليم مى­كند. بورژوازى همه ملل را مجبور مى­كند تا از بيم انقراض شيوه توليد بورژوازى را بپذيرند؛ بورژوازى اين ملت­ها را مجبور مى­كند تا مغز استخوان آن چيزى را كه تمدن مى­نامد بپذيرند و خود نيز بورژوا شوند. در يك كلمه بورژوازى، جهانى بر قامت آرزوى خود مى­سازد" (MECW6,488). به نظر مى­آيد كه ماركس در اين قطعه از نخستين جنگ ترياك بريتانيا عليه چين در ۱۸۴۲ حمايت كرده است.

ماركس در مقاله ۱۸۵۳ خود در تريبون درباره هند هم ديدگاه مشابهى اتخاذ مى­كند، يعنى درباره جامعه­اى كه به زعم او آن قدر ساكن بود كه هيچ تاريخ حقيقى­اى نداشت. ماركس مقاله "پيامدهاى حاكميت بريتانيا در هندوستان" را با اين ادعا آغاز مى­كند كه هند به دليل تفرقه­اش "گريزى از فتح شدن نداشت". هند "نه تنها بين مسلمانان و هندوها تقسيم شده بود بلكه بين قبايل و كاست­ها هم تجزيه شده بود." بنابراين تاريخ هند "تاريخ فتوحات پى درپى­اى است كه بر او گذشته است." ماركس سپس با لحنى فوق­العاده اروپا محور اضافه مى­كند كه "جامعه هند به كل فاقد هرگونه تاريخى است، دست كم فاقد هرگونه تاريخ شناخته شده­اى است"، و هند را "جامعه­اى بى مقاومت و بى تحول" مى خواند. (MECW12,217) ادوارد سعيد (۱۹۷۸) كه يك دهه پس از آوينرى مى­نوشت بر اروپا محورى و قوميت محورى ماركس در اين نوشته­ها انگشت گذاشت. تا به امروز، بيش­تر پژوهش­گران تمايل داشته­اند كه عقيده رابرت تاكر را بپذيرند كه فرض ماركس اين بود كه "تقدير همه جوامع غير غربى نظير هند اين بود كه راه توسعه بورژوايى مدرن را آن گونه كه اروپاى مدرن پيموده است، بپيمايند." (۱۹۷۸,653) ژان فرانسيس ليوتار (۱۹۸۴) با نگاهى پست مدرن به اين بحث قديمى درباره آن چيزى كه اغلب ديدگاه تك محورى­نگر ماركس خوانده شده بود، اظهار داشت كه ماركس در يكى از روايت­هاى بزرگ مدرنيته اسير بوده است كه همه تفاوت­ها و ديگرگونگى­ها را خوار مى شمرد.

نظام جهانی امپرياليستی


 (به مناسبت پنجاهمين سال انتشار کتاب اقتصاد سياسی رشد نوشته پل باران) چرا پيشرفت در کشورهای جهان سوم يا خيلی آهسته بوده و يا به طورکلی وجود نداشته است؟




يک حلقه معيوب در فرآيند ظهور سرمايه­داری

 مفهوم نظام جهانی امپرياليستی با درک غالب امروزی آن يعنی بهره­کشی شديد اقتصادی از کشورهای پیرامونی توسط کشورهای مرکزی که موجب ايجاد شکاف هرچه وسيع­تر و فزاينده، ميان کشورهای ثروتمند و فقير شده است در نقد کلاسيک مارکسيستی از سرمايه­داری عموماً وجود نداشت. آغاز پيدايش اين ديدگاه در واقع برمي­گردد به دهه­ی 1950 به ويژه به 50 سال پيش با انتشار کتاب، اقتصاد سياسی رشد، نوشته پُل باران (1). اين اثر به برانگيختن تدوين نظريه مارکسيستی نظام جهانی و وابستگی کمک فراوان کرد. خدمت اصلی پُل باران در اين راه، کمک به نشان دادن راه جديدی برای ديدن پديده امپرياليسم بود. حال پس از گذشت نيم قرن از انتشار اين کتاب مهم اين است که از خود باید بپرسيم: اين رويکرد جديد چه بود و چه تفاوتی با برداشت­های قبلی داشت؟ و چه تغييرات ديگری در درک ما از امپرياليسم لازم است.

راه تکامل جامعه


مارکس در تحیل پیشرفته­ترین سرمایه­داری زمان خود به طور موکد با آن­هایی سخن می­گفت که در جوامع کمتر توسعه یافته زندگی می­کردند:" :"داستان درباره تو هم صدق مي­کند. يک کشور از نظر صنعتی پيشرفته­تر فقط تصوير آينده کشور کمتر پيشرفته را نشان مي­دهد، (1) آیا تحلیل­گر سرمایه­داری انحصاری امریکا، امروز نیز باید پیام مشابهی به بخش­های کمتر توسعه یافته دنیای سرمایه­داری خطاب کند؟

اگر به عقب برگردیم و به تاریخ صدسال گذشته نگاه کنیم می­توانیم ببینیم که آنچه مارکس به کشورهای کمتر توسعه یافته می­گفت در واقع تنها در مورد معدودی از آنان صدق می­کرد- آن­ها هرگز در معرض استیلای کشورهای توسعه یافته­تر قرار نگرفتند و یا از دست آن­ها فرار کرده بودند و بنابراین به جای استثمار شدن با آنان به رقابت برخاستند در غیر این صورت رشدشان متوقف می­شد و یا به صورتی بی شکل می­شد که نیازهای کشور مسلط را ارضا کند.(2)

مطمئنا امروزه نیز محدودیت مشابهی وجود دارد، تنها معدودی از کشورها- اغلب کشورهای اروپای غربی (و ازجمله بریتانیا)، ژاپن، کانادا، استرالیا، زلاند نو، و احتمالا آفریقای جنوبی می­توانند جاپای ایالات متحده بگذارند. بقیه­ی دنیای سرمایه­داری، روی دوم سکه، یعنی مستعمرات، نو مستعمرات و نیمه مستعمرات محکوم­اند که در شرایط پست توسعه نیافتگی و بدبختی باقی بمانند. برای آن­ها تنها راه نجات، خروج مستقیم از نظام سرمایه­داری می­باشد.(3)

در نفی ستایش از بورژوازی (یک راه مارکسیستی برای روسیه که پیموده نشد)


"من به هیچ وجه ستایش­گر بورژوازی نیستم، عامیانه بودن خشن و زمخت آن مرا مثل هر کس دیگری آزار می­دهد. اما برای من واقعیتی است که به حساب می­آید... همدلی من بدون تردید با کارگران به عنوان طبقه­ی لگدمال شده است. با این وجود نمی­توان از گفتن این عبارت خودداری کنم که خدا این بورژوازی را به ما عطا کرده است!"

 و. ی. بوتکین یک غرب­گرای روسی 1839

" بورژوازی بدون انقلابی کردن مدام وسایل تولید نمی­تواند وجود داشته باشد"

     کارل مارکس، مانیفست کمونیست1848

"اگر شما به کسی حق مالکیت زمین بایری را ببخشید، او آن را به یک باغ سر سبز تبدیل می­کند. اما اگر همان باغ را به همان فرد به مدت 9 سال اجاره دهید او آن را به یک کویر برهوت تبدیل می­کند"
ویته وزیر دارایی تزاری به نقل از جان استوارت میل 1902

در دوره پساشوروی کمونیست­ها­ی قبلی که به عنوان میلیونر یا بیلیونرهای مدافع سرمایه­داری قد علم کرده­اند (به علاوه بسیاری از روس­های کمتر رشوه­خوار، که در جستجوی بدیلی غربی برای موانع و کمبودهای دوره شوروی بودند) بیهوده در جستجوی یک بورژوازی برآمدند که به دموکراسی، فعالیت مولد اقتصادی و یک "جامعه مدنی" فریبنده­تر اعتقاد داشته باشد. تمایل آن­ها در دوره­ای قدیمی­تر از تاریخ روسیه ریشه دارد، زمانی که اصلاح­طلبان حکومت تزاری و منتقدان مارکسیست آن­ها (که توامان با قدرت مولد و رازآمیز کارفرمای سرمایه­دار مبهوت شده بودند) به اعتقادی مشترک در مورد نقش انقلابی و همواره مترقی بورژوازی در جهان مدرن رسیده بودند. با الهام از این اعتقاد، آن­ها  در صدد کشف بورژوازی­ای بر آمدند که بدون  ترس از  پذیرش خطر و  با تمایل به نوآوری برای جامعه­ای عقب مانده دهقانی، می­بایست حکومت قانون، مدارا و مصالحه را برقرار کند.(1) این دیدگاه خوشبینانه، با قضاوت اقتصاددانان برجسته روسی، آمارگران و فعالان رادیکال آن زمان در دو حوزه در تقابل قرار داشت:

مارکس و انگلس و انقلاب روسیه


کارل مارکس و فردریش انگلس پیش­گامان شناخته شده­ی انقلاب روسیه  و دولت شوروی به شمار می­روند. مارکس و انگلس اما، درباره انقلاب روسیه چه فکر می­کردند؟ آیا آن­ها حدس می­زدند که چنین انقلابی رخ دهد؟ رابطه­ی بین روسیه و غرب را چگونه می­دیدند؟ بگذارید مارکس و انگلس و دوستان روسی­شان خود سخن بگویند. مارکس قریب نیم قرن و بعد از مرگ او، انگلس رابطه­ی مکاتباتی منظمی با انقلابیون روسیه داشتند. بخش اعظم این مکاتبات توسط انستیتو مارکس و انگلس لنین در مسکو به چاپ رسیده است. ما با استفاده از این منابع تبادل­نظر بین بنیادگذاران مارکسیسم و هم­عصران روسی­شان را بازسازی کرده­ایم. آن چه که در این جا آورده می­شود نقل مستقیمی است از نامه­های آنان. داستان از نیمه­ی سال­های چهل قرن نوزده آغاز می­شود. در آن سال­ها نیز ما در بین ستایش­گران مارکس جوان چند روس را مشاهد می­کنیم. اولین تماس با روس­ها چندان خوشایند نبود. یکی از "ستایش­گران" مارکس یک کنت روسی به نام یاکوف تولستوی دوست سابق پوشکین بود. کنت تولستوی در محافل رادیکال­ها در پاریس موضع انقلابی داشت؛ اما در واقع او یکی از عاملان سیاسی اصلی تزار در اروپا بود. یکی از تحسین­کنندگان مارکس جوان، آننکف بود؛ یک اشراف­زاده رادیکال که احساسات خود به مارکس را در نوشته­های تغزلی­اش ابراز می­کرد و مارکس برای او چند نامه بلند نوشته است؛ و در آن­ها نکات اصلی مشاجره خود را با پرودون توضیح می­دهد. چند "مارکسیست" روس دیگر نیز وجود داشتند. اما به طور کلی اولین تماس­ها در مارکس احترام زیادی نسبت به رادیکالیسم روسی برنیانگیخت. تا آن زمان در روسیه جنبش انقلابی وجود نداشت. تزار به عنوان"ژاندارم ارتجاع اروپا" در سرکوب جنبش­های لیبرال و رادیکال خارج از قلمرو امپراتوری­اش عمل می­کرد. مارکس و انگلس به مثابه­ی رهبران جوان رادیکال­ترین بخش لیبرالیسم آلمان، امید خود را به جنگ اروپایی علیه روسیه بسته بودند. آن­ها از اسلاوپرستی وحشت داشتند و در طی سال­ها، بارها حکومت­های اروپای غربی را به خاطر عدم تمایل­شان برای شروع جنگی علیه روسیه، به عنوان هم­دست­ یا عاملان تزار روسیه شماتت می­کردند. ریازانف زندگی نامه­نویس روسی مارکس و مدیر سابق انستیتو مارکس و انگلس در مسکو برخورد مارکس را به روسیه چنین توصیف می­کند:

نخستین انقلاب قرن بیستم


کتاب دو جلدی تئودرشانین با عنوان ریشه­های دگربودگی: روسیه در آستانه­ی چرخش قرن {نیوهاون، انتشارات دانشگاه ییل، سال 1986} صرفا " اثری دانش­پژوهانه" (دنیس رانگ) و یا نمایش "جامعه­شناسی تاریخی به بهترین وجه آن" (ویلیام. جی. روزنبرگ) نیست. اثر فوق همه این خصوصیات را دارد و در عین حال چیز دیگری نیز هست: تغییر ریشه­ای در الگوی درک تاریخی در جامعه­شناسانه از انقلاب روسیه سد شکنی­های واقعی در علوم اجتماعی امری است نادر و نباید نادیده گرفته شوند. کتاب شانین یکی از آن موارد است.
از اواخر نوزدهم تا سال 1917، بسیاری از محققان، مورخان، رهبران سیاسی و فیلسوف­های اجتماعی، روسیه تزاری را یا کشوری منحصر به فرد و یا بخش عقب­مانده اروپا می­دانستند. اما روسیه هیچ­کدام این­ها نبود. چنان­که شانین به نحو قانع­کننده­ای نشان می­دهد، روسیه در اوایل قرن بیستم نه کشور منحصر به فردی بود و نه در آستانه­ی آن قرار داشت که به انگلستان دیگری تبدیل شود، روسیه نخستین کشوری بود که در آن نشانه­های اجتماعی معینی از آن­چه که امروز جامعه "در حال توسعه" می­نامیم، مادیت یافته بود. انقلاب 1907-1905 روسیه زمان و مکان نخستین چالش بنیادی را در برابر پراهمیت بودن تجربه غرب برای بقیه انسان­ها، رقم زد. انقلاب 1907-1905 آخرین انقلاب اروپایی قرن نوزدهم نبود بلکه نخستین انقلاب از مجموعه­ی نوین جنبش­های انقلابی در جوامع وابسته، پیرامونی و در "حال توسعه" بود که در قرن بیستم از پرده بیرون افتاد.

موضوع مورد نظر فقط بحثی تاریخی نیست زیرا تاکنون خرد مرسوم- همان به اصطلاح نظریه مدرن­گرایی- سعی کرده است جوامع "در حال توسعه" را صرفا به عنوان جوامعی عقب­مانده بررسی کند یعنی جوامعه که با میزان لازمی از پیشرفت­های اجتماعی و اقتصادی به سمت مدرنیت رهسپارند اما به دلایلی هنوز به "­آن­جا" نرسیده­اند

مارکس متاخر و روسیه هم­چون کشورِ سرمایه­داریِ پیرامونی


  در دهه­ی اخیر در باره­ی وجود یا عدم وجود تفاوت میان مارکس جوان و مارکس پیر بسیار نوشته شده، اما بررسی تکامل افکار مارکس در آخرین دهه­ی زندگی ­او و سکوت ظاهرا طولانی­اش مورد غفلت قرار گرفته است. امروزه پس از کشف 30 هزار صفحه یادداشت و تفسیرهای طولانی این جای تاسف است، چون دلایل محکمی وجود دارد که در دوره­ی پس از انتشار جلد اول سرمایه در 1867، مارکس کم­تر به صورت­بندی خود وفادار مانده  و در برابر شرایط جدید و در پرتو مطالعات بعدی نظر خود را تغییر داده است، از این رو دلایل کافی در دست است تا سخن فرانتس مهرینگ در باب"مرگ آرام مارکس" را  ناموجه بدانیم.

مقدمه چاپ دوم روسی "مانیفست حزب کمونیست"


در دوران انقلاب 1849-1848 نه تنها سلاطین اروپا بلکه بورژواهای اروپایی نیز تنها راه نجات از دست پرولتاریا را در مداخله روسیه یافتند که تازه شروع به بیدار شدن کرده بود. تزار را سرکرده ارتجاع اروپا اعلام نمودند. امروزه ... روسیه طلایه­دار جنبش انقلابی در اروپاست. مانیفست کمونیست هدف خود را اعلام نابودی اجتناب­ناپذیر و قریب­الوقوع مالکیت نوین سرمایه­داری قرار داده بود. ولی در روسیه به موازات رشد سریع تب و تاب سرمایه­داری و مالکیت ارضی بوروژازی که در ابتدای رشدخود قرار داشت، بیش از نیمی از اراضی را در مالکیت اشتراکی دهقانان مشاهده می­کنیم. اکنون این سئوال پیش می­آید آیا آبشین­های روسی (کمون روستایی- مولف)، اگرچه تا حد زیادی تحلیل رفته­اند، که هنوز شکلی از مالکیت جمعی اولیه زمین می­باشند، می­توانند مستقیما به شکل برتر مالکیت اشتراکی کمونیستی گذار کنند؟ یا آن­که بر عکس باید در ابتدا همان جریان تجزیه­ای رخ دهد که شکل­دهنده مسیر تکامل تاریخی باختر بوده ­است؟


پاسخ مارکس به نامه بانو ورا راسولیچ


.. من در کتاب کاپیتال، نحوه تکوین سرمایه­داری را به عنوان یک سرنوشت ناگزیر تاریخی به اروپای غربی منحصر کرده­ام. چگونه ممکن است روسیه -کشوری که در آن دهقانان هیچ­گاه مالک زمین نبوده­اند- مشمول همین سیر تحول قرار گیرد؟
... جماعت روستایی اولیه به مراتب بیش از جوامع یهودی و یونانی و رومی از نیروی حیات برخوردار بوده­اند. کمون نوع آسیایی در سراسر اروپا مبدا و نقطه عزیمت بوده است. پدید آمدن آن ناشی از رشد تاریخی مالکیت در آن سرزمین­ها بود، نه آن­که طریقه­ی مذکور را به صورت ساخته و پرداخته از آسیا با خود آورده باشد...
 سرنوشت جماعت روستایی در عصر سرمایه­داری چه خواهد بود؟ روسیه مجبور نیست به راه غرب برود و در حالی که شرایط و اوضاع  واحوال  و محیط تاریخی آن با اروپای غربی متفاوت است، نباید خود را به تقلید از جریان­های خاص آن سرزمین مقید سازد. کمون کشاورزی روسی می­تواند مستقیما به صورت یک عنصر اقتصادی مترقی در آید و در پهنه قلمروی ملی گسترش یابد و مایه برتری روسیه بر کشورهای سرمایه­داری گردد. برای آنکه یک استبداد متمرکز بر فراز کمون­ها به وجود نیاید، کافی است به جای سازمان دولتی فعلی، مجمعی مرکب از دهقانان منتخب از طرف کمون­ها، اداره و رهبری آن­ها را در دست خود متمرکز سازد . عبور از مرحله سرمایه­داری یک ضرورت تاریخی نیست.

1) ضمن بررسی منشا تولید سرمایه­داری من متذکر شده­ام (که راز آن در این است) که بر جدایی کامل تولیدکننده از وسایل تولید مبتنی است. (صفحه 315، ستون 1، چاپ فرانسوی کاپیتال) و نیز این­که "شالوده­ی" تمام این تحول سلب مالکیت از کشاورزان است] این امر به نحو کامل، تا امروز فقط در انگلستان صورت گرفته است... ولی تمام دیگر کشورهای اروپای غربی همین سیر و  را خواهند گذراند".

نامه­ی ورا زاسولیچ به کارل مارکس


چنان که می­دانید کاپیتال شما در روسیه از مقبولیت و اعتبار بزرگی برخوردار است. با وجود مصادره­ی آن پس از چاپ نسخ­های معدودی که باقی مانده، در کشور ما از طرف جمیع افرادی که کم و بیش از دانش برخوردار هستند، بارها مورد مطالعه قرار می­گیرد و افراد صمیمی آن را مورد بررسی قرار می­دهند. ولی نکته­ای که شاید از آن بی­اطلاع باشید، مقامی است که کاپیتال شما در مباحثات ما راجع به مسئله زمین و جماعت دهقانی روسیه دارد. شما بهتر از هر کسی می­دانید که [بررسی] این مسئله برای کشور ما تا چه اندازه فوریت دارد. شما از اندیشه­های چرنیشفسکی در این خصوص آگاهید. نشریات مترقی ما به شرح و بسط افکار او ادامه می­دهند ولی این موضوع به گمان من مخصوصا برای حزب سوسیالیستی ما مسئله مرگ و زندگی است. حتی سرنوشت شخصی سوسیالیست­های انقلابی ما نیز، به طرز تلقی ما از این مسئله بستگی دارد. موضوع از دو حال خارج نیست: یا این کمون­ها با رهایی از مطالبات سنگین مالیاتی و بهره مالکانه اربابان، و با خلاصی از طریقه­ی اداره­ی استبدادی، می توانند در جهت سوسیالیستی رشد و توسعه یابند، یعنی به تدریج تولید و توزیع محصولات خود را بر مبنای اشتراکی تنظیم نمایند- که در این صورت، سوسیالیسم انقلابی باید تمام هم خود را مصروف آزاد ساختن کمون­ها و رشد و توسعه آن­ها نماید.