۱۳۹۰ اردیبهشت ۳, شنبه
۱۳۹۰ فروردین ۳۱, چهارشنبه
در راه یک برنامه مطالعاتی پیرامون گذار به سوسیالیسم
پل سوئیزی
ش. قنبری
ش. قنبری
برای بحثی روشنگر پیرامون گذار به سوسیالیسم، لازم است تصور روشنی از معنای “سوسیالیسم” داشته باشیم. متاسفانه هیچ گونه اتفاق نظر عمومی در این باره، حتی در میان آنانکه خود را سوسیالیسم میدانند، وجود ندارد. بدون آنکه در پی یافتن تعاریف دقیق باشم، توجه خود را بر دو مفهوم از سوسیالیسم متمرکز کرده، سعی خواهم کرد پارهای از سئوالات اصلی را که این دو مفهوم، در رابطه با گذار به سوسیالیسم مطرح میکنند، پیگری کنم. در درجه اول، اجازه دهید بگویم که من در محدوده آنچه که میتواند عالم بحث مارکسیستی خوانده شود، باقی خواهم ماند. برای همه مارکسیستها، سوسیالیسم، پایان راه نیست، بلکه ایستگاهی است در راه سفر از سرمایهداری به کمونیسم. مادام که کمونیسم مورد نظر است، احتمالاً توافق کلی و عمومی در باره ویژگیهای اصلی آن وجود دارد. در نظام کمونیستی، طبقات اجتماعی از بین رفتهاند؛ دولت محو شده است؛ اشکال دست و پا گیر تقسیم کار از میان رفتهاند؛ تفاوت های بین شهر و روستا، و بین کار دستی و کار ذهنی منسوخ شدهاند؛ توزیع بر طبق نیازها صورت میگیرد، و غیره. و همچنین احتمالاً توافق عمومی در این زمینه نیز وجود دارد که رسیدن از سرمایهداری به کمونیسم، به طور مستقیم امکانپذیر نیست و این دو را، نه چندین سال یا حتی چندین دهه، بلکه یک دوره کامل تاریخی، یا شاید بیش از آن، از یکدیگر جدا میکند. در ضمن، برای جامعهای که به سفر از سرمایهداری به کمونیسم میپردازد، باید هدف مشخصی وجود داشته باشد که بتواند به سوی آن نشانه رود، سیاست هایش را به سمت آن جهت دهد و با رجوع به آن بتواند پیشرفت یا عقب ماندن خود را دریابد. این هدف را، ما سوسیالیسم میخوانیم، و عدم توافقها درست از همین جا شروع میشود.
جان هالووی: نوع دیگری از سیاستجان هالووی: نوع دیگری از سیاست
گفتگوی پیران آزاد با جان هالووی
برگرفته از نشر بیدار www.nashrebidar.com
توضیح: “جان هالووی” زاده ایرلند است، بخشی از عمر خود و دوره تحصیلات را در اسکاتلند گذرانده و حالا سالهاست که ( از هزار و نهصد و نود و دو) در مکزیک زندگی و در دانشگاه پوئبلو در دوره تحصیلات تکمیلی، جامعه شناسی تدریس می¬کند. هالووی یکی از سرشناس¬ترین فعالان اندیشه و نظر در جنبش جهانی ضد سرمایه¬داری معاصر است. یکی از کتاب¬های او با نام “تغییر جهان بدون گرفتن قدرت : مفهوم امروزی انقلاب” از بحث¬انگیزترین آثار اندیشه سیاسی در سال¬های اخیر میان چپها بوده است. نگرش هالووی در باره سرمایه¬داری و اشکال مناسبات اجتماعی آن از جمله دولت و همچنین دریافت او از مبارزه علیه سرمایه¬داری بر بنیان روش و نگاه دیالکتیکی کارل مارکس استوار شده و تاثیر جریان¬های انتقادی و دیالکتیکی بعدی را که با امثال لوکاچ، آدورنو و ترونتی و دیگران شناخته می¬شود، با خود دارد. جریان¬هایی که بیرون از سنت رسمی که بعد از مارکس به عنوان سوسیالیسم علمی ساخته شد، قرار می¬گیرد. فراتر از اینها، شرکت در مبارزه جنبش معاصر ضد سرمایه¬داری این فرصت را برای او بوجود آورده که با استفاده از تجربیاتی مانند جنبش زاپاتیستی در مکزیک افق خود را گسترده¬تر کند. جمع¬بندی¬های هالووی از یک سوی گسست رادیکال از منطق و بنیان¬های مناسبات سرمایه¬داری را بیان می¬کند و از سوی دیگر نگرش و پروژه¬های شکست خورده مبارزه ضد سرمایه¬داری قرن گذشته را نقد می¬کند. علیرغم نقد جنبش سوسیالیستی سنتی و ناهمخوانی و نامانوس بودن تعابیر او با مفاهیم و کلیشه¬هایی که بیش از یک قرن در آن جنبش جا افتاده است، نگرش و جمع¬بندیهای هالووی برای آن فعالان و اندیشه¬ورزان سوسیالیست سنتی هم که درگیر جنبش جهانی ضد سرمایه¬داری¬اند تامل برانگیز بوده و براحتی از کنار آن نمی¬گذرند.
تنها یک پاسخ به جان هالووی
تنها یک پاسخ به جان هالووی
میشل لووی
میشل لووی
با بسیاری از گفتههای او پیرامون سرمایهداری، قدرت “ما”، قدرت “آنها” و دموکراسی میتوانم توافق داشته باشم. ضمنا خوشحالم که اظهاراتم او را تشویق کرد تا نظراتش را پیرامون دموکراسی توضیح دهد، مفهومی که جایش در آن کتاب خالی بود. تعریف او از “دموکراسی” به عنوان مبارزه برای ایجاد جامعه خودگردان، یا به بیان دیگر، جامعهای که سرمایه دیگر در آن جائی ندارد و همینطور دموکراسی شورایی او را میپسندم، دموکراسی که در معنای اولیه کلمه، ضرورتا ضد سرمایه، انقلابی و کمونیستی است.
با بسیاری از نظرات او در باره “دموکراسی نمایندگی” واقعا موجود میتوانم موافقت داشته باشم، یعنی سیستم سیاسی که کم “نمایندگی” و از آن هم کمتر دموکراتیک است. فکر میکنم جان با من موافق باشد که حتی این شکل فاسد “دموکراسی” بر دیکتاتوری ارجحیت دارد. امری که برای همه افراد بدیهی است که علیه فاشیسم در اروپا یا علیه حکومت نظامیان امریکای لاتین مبارزه کردهاند. (اگر از رژیمهای بوروکراتیک مدل استالینی سخن در میان نباشد).
پس اختلاف بر سر چیست؟ جان هالووی نه تنها شکلهای موجود “دموکراسی نمایندگی” را نقد میکند – که طبق تاکید او در بحران عمیق به سر میبرند و مردم به آنها اعتماد ندارند- بلکه خود اصل نمایندگی را نیز به نقد میکشد. بیائید لحظهای متفکرین مورد علاقه خود – بنیامین، بلوخ، لوکاچ جوان و آدورنو- را فراموش کنیم و نگاهی بیندازیم به رویدادهای انقلابی بزرگ که جان به عنوان نمونههای دموکراسی شورایی ذکر کرده است: کمون پاریس، شوراهای ۱۹۰۵ و ۱۹۱۷، شوراها در جنگ داخلی فرانسه و شوراهای دهقانی زاپاتیستها. تا آنجا که من میتوانم درک کنم، در همه این رویدادها تحت شکلهای خاص در هر مورد پیوند دموکراسی مستقیم و نمایندگی را مشاهده میکنیم که مجالس عمومی محلی را با انتخاب (قابل عزل) نمایندگان ترکیب کردهاند. اگر بخواهیم “دموکراسیمان” نه تنها در یک کارخانه، یک هم جواری عمومی، یک روستا، بلکه کل یک منطقه، یک کشور و یک قاره قدرت عملی داشته باشد، چنین ترکیبی اجتنابناپذیر است.
خلاصه ای از نقد پال داماتو بر کتاب : “تغییر جهان بدون تسخیر قدرت” اثر جان هالووی
صادق افروزمقدمه مترجم : جان هالووی این کتاب را در سال ۲۰۰۲ به نگارش در آورده و پال داماتو در تاریخ ژانویه ۲۰۰۳ بر آن نقد نوشته است. از آنجا که نقد داماتو همچون کتاب مورد بحث بسیار مفصل است؛ خلاصهای از قسمتهای مهم آن را ارائه میکنم. بررسی آرای هالووی از آن جهت اهمیت دارد که تاثیر افکار او بر بخشی از چپ ایران که از سنت و دیدگاه استالینیستی گسست کرده غیر قابل انکار است. این بخش از چپ ایران در انتقاد از نگرش استالینیستی تا آن جا پیش میرود که ضرورت مبارزه نظری را به عنوان یکی از سه رکن مبارزه طبقاتی نفی میکند؛ و در انتقاد از شکل عمودی و از بالا به پایین سازمانهای سیاسی، ضرورت حزب انقلابی طبقه کارگر را انکار میکند، و اصولا هر نوع کسب قدرت دولتی چه از طریق انقلابی و چه از طریق رفرمیستی را مردود میداند .این نوع چپ از آنجا که ضرورت سازمان دهی و تسخیر قدرت دولتی را نفی میکند هیچ قدرت دولتی را به رسمیت نمیشناسد و به آرای آنارشیستها نزدیک میشود. تاثیرات این نوع نظراتِ شبه آنارشیستی را کم کم در بعضی از سازمانهای سیاسی ایرانی مشاهده میکنیم .
جان هالووی استاد اسکاتلندی دانشگاه پوئبلو در دپارتمان علوم انسانی در مکزیک است . او با نویسندگانی نظیر مایکل هارت و آنتونیو نگری مقایسه می شود .
نتایج فلسفی – سیاسی آرای هالووی به نوعی انعکاس حرکات و مبارزاتی است که علیه جریانات سیاسی در دسامبر ۲۰۰۱ در آرژانتین مشاهده شد . این حرکات که به آرژانتینازو معروف بودند این شعار را سر لوحه خود قرار داده بودند :
I que se vayan todos .
این شعار به آن معنی است که رهبران سیاسی و احزاب شان باید پی کارشان بروند. اما مهمتر از آرژانتینازو جنبشی که مهمترین تاثیر را بر جمعبندیها و نتیجهگیریهای هالووی گذاشت، جنبش زاپاتیستی بود که از سال ۱۹۹۴ آغاز شده بود. زاپاتیستها می گفتند:
بیایید دنیای جدیدی بسازیم
تا احترام جهانی کسب کنیم
جهانی از انسانیت
اما بدون کسب قدرت سیاسی
کتاب هالووی “تغییر جهان بدون تسخیر قدرت” توجه بسیاری را به خود جلب کرده است. اما این کتاب حاوی مفاهیم بسیار مجرد وانتزاعی و مشکل و تکراری است که خواندن و فهمیدن آنرا بسیار دشوار میکند. هالووی حتی دست به ابداع دستگاه واژگانی خاص خود می زند که این امر خود در گیج کردن خواننده سهم به سزایی دارد.
هالووی وانمود میکند که از موضع مارکسیستی رادیکالی به نقد از سرمایهداری نشسته است. ولی در این کتاب در واقع او تمام آموزههای مارکسیستی را نفی میکند. از فهم و درک ماتریالیستی تاریخ گرفته تا نقش مرکزی طبقه کارگر در مبارزه برای نیل به سوسیالیسم و حتی خود انقلاب. او مارکس را چنان معرفی می کند که گویا او پادشاه نیک سرشتی در محاصره مشاورانی ناصالح بوده و افکار درخشان او توسط این مشاوران ناصالح مخدوش گشته است. افکار هالووی التقاتی و مغشوش است. مخالفت با هر نوع کسب قدرت او را به آنارشیستها نزدیک میسازد و اعتقاد او به عدم امکان دستیابی به شناخت و درک علمی از واقعیت او را به تئوریهای پست مدرنیستی میشل فوکو نزدیک میکند. اما مهمترین تاثیر نظری بر افکار هالووی از آنِ مارکسیسمِ باز آنتونیو نگری است. در باره مارکسیسمِ باز هالووی چنین میگوید:
“مبارزه طبقاتی مهمترین هدف و انگیزهی ما در درک سرمایه است. به عبارت دیگر سرمایه مقولهای باز است که روند مبارزه طبقاتی را انکشاف میدهد”. در آرای هالووی همچون نگری امتناع از کار جایگزین آزادی کار از یوغ سرمایه میشود.
بحث های هالووی به قرار زیر هستند :
قدرت سیاسی
۱-بشریت (انسان) مثل مگس در تارهای عنکبوتی از روابط نامساوی و نابرابر تنیده شده است. برای تغییر این وضعیت ما نمیتوانیم چنان که در مارکسیسم توصیه شده از طریق کسب قدرت سیاسی به این هدف دست یابیم. کسب قدرت سیاسی چه از طریق قهرآمیز و چه از طریق انتخابات همان چیزی را جایگزین میکند که قرار است از میان برود.
۲ . اشکال سنتی سازمان مثل حزب سیاسی رد میشوند. زیرا آنها یک رابطهی سلسله مراتبی را ایجاد میکنند که درآن نخبگانِ در جستجوی قدرت، به نماینده تودهها تبدیل میشوند.
۳٫ سرمایهداری، روابط بتوارگی (فتیشیسم) ایجاد میکند به نحوی که تمام فعالیتهای ما ازخودبیگانه میشوند. فعالیتهای ما توسط دیگران کنترل میشود و به گونهای تنظیم می گردند که سود بیشتری ایجاد کنند. از نظر هالووی درک مارکسیستی ازخودبیگانگی یعنی جدایی کارگران از ابزار تولید بسیار محدود و عقب مانده است. از خود بیگانگی شامل همه میشود. بنابر این مبارزه علیه سرمایهداری به کارگران محدود نمیشود و کل جامعه را در بر میگیرد. انسانهایی که علیه این از خود بیگانگی مبارزه میکنند و در جستجوی راه حلی برای خلاص شدن از این از خود بیگانگی اند برای ارتباط جدید با یکدیگر تلاش میورزند.
۴٫ فتیشیسم (بتوارگی) روابط اجتماعی بین مردم در جامعهی سرمایهداری به روابط بین اشیا تبدیل شده است، و کماکان امری ثابت و بدون تغییر به نظر میرسد. جامعهای که در آن ما هم هستیم و هم نیستیم، ما جامعهای داریم که در آن ما فقط هستیم. این قانون، هویت ما را تعین میبخشد و چیزها [درحال ثابت] هستند و نمیتوانند به چیز دیگری تبدیل شوند. به عنوان بخشی از این فرآیند شناخت ما همچون نیروی تابع شرکت میکنیم. ما در ازخود بیگانگیمان مشارکت داریم. ما با هویت دادن به خود همچون “کارگران”، “سیاهان “، ” بومیان “، ” سرمایهدار” و غیره قادر نخواهیم بود از شر از خود بیگانگیمان خلاص بشویم و جامعه را تغییر بدهیم؛ زیرا ما به شدت درآن تنیده شدهایم و قادر به دیدن فراسوی آن نیستیم. مارکسیسم با این مسئله این گونه برخورد میکند که به نیرویی از خارج خود متوسل شود مثل یک حزب یا روشنفکران نخبه که طبقه کارگر را از بیرون آزاد میکنند. اما تجربه نشان داده است که این به هیچ وجه راه حل مسئله نیست.
۵٫ تنها راهی که به ما در حل این مسئله بغرنج کمک میکند این است که ما سرمایهداری را به عنوان پدیدهای که به طور مدام مورد چالش است نگاه کنیم. اغلب بحثهای ازخود بیگانگی به گونهای ادعا میکنند که به حقیقت دست یافتهاند و معتقدند مادام که روابط اجتماعی سرمایهداری با سیستم دیگری جایگزین نشده ادامه دارد.
اما اگر سرمایهداری را نه به عنوان یک واقعیت تمام شده بلکه به عنوان روندی در حال تغییر در نظر بگیریم مبارزه علیه سرمایهداری نه به عنوان یک واقعهی انقلابی، یا مبارزه کارگران علیه سرمایهداران بلکه به صورت یک مبارزه مستمر علیه بتوارگی (فتیشیسم) و ایجاد مداوم ضد قدرت درون سرمایهداری و درون خودمان ببینیم آن وقت دیگر انقلاب نه یک حادثه که مرکزش کارگران قرار دارند بلکه یکسری اقدامات امتناعی است که ما داخل سرمایهداری انجام میدهیم، و یک نوع انسان جدید و یک نوع رابطهی والای بشری را موجب میشویم.
اینها بحثهای اصلی هالووی هستند. حالا آنها را با دقت مورد واکاوی قرار میدهیم. برای چنین منظوری ابتدا باید با دستگاه واژگانی خاص هالووی که بسیار بسیط است آشنایی پیدا کنیم .
در ابتدا فریاد بود
هالووی میگوید “فریاد” نفی تاروپودی است که سرمایهداری به دور ما تنیده است. ما نه مرد و نه زن و نه کارگر، بلکه مگسهایی هستیم که در تارهای عنکبوتی گیر افتادهایم که نظام سرمایهداری به دور ما کشیده است. تمام تلاشهای ما معطوف به رهایی از این تار و پود است. تلاش برای رهایی، شالودهی فکر هالووی در کتابهایش را تشکیل میدهد. هالووی میگوید آنچه انسان را از حیوانات جدا میکند فریاد است. انسان بر خلاف حیوانات بر علیه نابرابریها فریاد بر میآورد. اما بر خلاف نظر هالووی آنچه انسان را از حیوانات جدا میکند نه فریاد، بلکه کار برای زنده ماندن است. حیوانات هم مثل انسانها فریاد میکشند. مارکس و انگلس در ایدئولوژی آلمانی چنین میگویند:
” انسان به خاطر آگاهی است که از حیوانات تمیز داده میشود. انسانها به محض آنکه وسائل زندگی خود را تولید میکنند به این تفاوت پی میبرند انسانها از طریق تولید وسائل معاش مستقیما زندگی مادی خود را تولید میکنند”.
مارکسیسم بنابراین با فریاد شروع نمیکند بلکه با مردم واقعی و سطح واقعی تکامل جامعه آغاز میکند. برای مارکس، کمونیسم یک جنبش واقعی است که باید ایجاد شود و حالت کنونی را از بین ببرد. هالووی درست عکس این بحث را طرح میکند. او مثل سوسیالیست های تخیلی استدلال میکند جامعهی جدید نه محصول شرایط موجود، بلکه چیزی کاملا مخالف وضع موجود است. او میگوید چشمانداز آینده با نفی آنچه اکنون هست عملی می شود و نه با ظهور امکانات جدید از دل اوضاع کنونی. هالووی جامعه را به دو دسته قدرتمندان و بی قدرتان تقسیم میکند؛ بدون آنکه شرایط تاریخی را توضیح بدهد که به این وضع منجر شده. ریشههای این تغییر در وضعیت اقتصادی نهفته است. به قول انگلس هر کارگر سوسیالیستی میداند که قهر از استثمار حمایت میکند اما آن را به وجود نمیآورد. مادامی که نیروی کار قادر به تولید اضافه بیش از نیازش نبود استثمار وجود نداشت. بنابراین در جوامع مبتنی بر شکار و جمعآوری، اسیر یا کشته میشد و یا به عنوان عضو برابر حقوق جذب قبیله میشد. طبقات حاکم زمانی پدیدار شدند که بشر قادر به تولید اضافه بیش از نیاز خود گردید. بر خلاف نظر هالووی که معتقد است قدرت همه چیز را در تاریخ تعیین کرده است؛ قدرت قادر به تغییر شرایط مادی نیست مگر آنکه شرایط از نظر مادی کاملا آماده باشد. همین امر میتواند توضیح بدهد که چرا کارگران در روسیه توانستند انقلاب بکنند اما نتوانستند آن را با موفقیت به پایان برسانند. عقبماندگی روسیه همراه شکست انقلاب در اروپا بود که منجر به نابرابریهای طبقاتی در روسیه شد.
هالووی میگوید :”تمام جنبشهای انقلابی ملهم از مارکسیسم، تاریخ جنبشهای شکست خورده هستند. زیرا آنها در پی تسخیر قدرت بودند…ایدهی تغییر جامعه از طریق تسخیر قدرت به همان چیزی منجر میشود که علیه آن مبارزه کرده بوده است”.
اما مارکسیسم تنها به تسخیر قدرت نمیاندیشد؛ بلکه خرد کردن ماشین دولتی کهنه را هم اضافه میکند. ایدهی تسخیر دولت حاضر و آماده، مخدوش کردن مارکسیسم است که توسط کائوتسکی و دیگر رفرمیستهای انترناسیونال دوم مطرح شد و بعدها استالینیستها به آن دامن زدند. مارکس در رابطه با اهمیت قدرت دولتی چنین میگوید:
“این به آن معنی است که تا زمانی که طبقه سرمایهدار وجود دارد و تا زمانی که پرولتاریا در حال مبارزه با آن است باید ابزار قهرآمیز و به طور مشخص ابزار دولتی را به کار ببرد”.
کارل مارکس . یادداشت هایی در باره کتاب باکونین
دولت و آنارشی . مجموعه آثار جلد۲۳ صفحه ۵۱۷
اگر طبقه کارگر از کسب قدرت دولتی امتناع کند از انقلاب امتناع ورزیده و شکست را پذیرفته است. بنابر این هنگامی که هالووی علیه قدرت صحبت میکند در واقع علیه سرنگونی انقلابی سرمایهداری موضع گرفته است. تنها نتیجهی منطقی که از مواضع هالووی در رد کسب قدرت دولتی میتوان گرفت پاسیفیسم است. هالووی در مورد مبارزه مسلحانه میگوید
” مشکل مبارزهی مسلحانه این است که روشهایی را برمیگزیند که دشمنی که قرار است در مبارزه شکست داده شود از قبل آن را برگزیده است”.
به راستی این چه استدلالی است. همین جنبش مورد علاقه هالووی یعنی جنبش زاپاتیستی را در نظر بگیرید. اگر دولت مکزیک هزاران سرباز مسلح را برای سرکوب زاپاتیستها به چیاپاز بفرستد آیا آنها باید مظلومانه بنشینند و نگاه کنند زیرا اگر به دفاع مسلحانه از خود دست برنند از همان شیوهای استفاده کردهاند که دولت مکزیک استفاده کرده. براستی این چه استدلالی است ؟
بتوارگی (فتیشیسم)
بتوارگی همواره با بحث از خودبیگانگی (الیناسیون) همراه بوده است. مارکس در سال ۱۸۴۴ گفت:
“از خود بیگانگی کارگر در حین تولید به این معنی است که نه تنها نیروی کارش به صورت عینیتی (ابژه) در میآید که در خارج از او حضور دارد، بهمثابهی چیزی که با او بیگانه است، بلکه به صورت قدرتی در میآید که با خود کارگر به چالش برمیخیزد”.
مارکس بت وارگی کالاها را با این واقعیت توضیح میدهد که در جامعهی مبتنی بر بازار و مبادله، روابط اجتماعی بین انسانها به صورت رابطهی بین اشیا در میآید. ارزش نهفته در کالا ما را تشویق میکند که این ارزش را نه ناشی از روابط بین آدمها، بلکه چیزی نهفته در خود کالاها ملاحظه کنیم. چیزی مثل خاصیت فیزیکی کالا. در حالی که مارکس ازخودبیگانگی را با استفاده از ترمهای طبقاتی بیان میکند؛ هالووی در تعریف ازخودبیگانگی مفهوم طبقه را کاملا حذف میکند. در حالی که مارکس سعی میکند توضیح دهد در جامعه سرمایهداری کارگران از محصول خود جدا شده و حتی فرآوردهی تولید بر آنها تسلط دارد، هالووی طبقه کارگر را در این تعریف حذف کرده آن را به وضعیت کنونی بشر تغییر میدهد.
طبقهزدایی از طبقه
مهمترین بخش افکار هالووی نفی نقش مرکزی طبقه کارگر و مبارزه طبقاتی است. هالووی سعی کرده مفهوم طبقه کارگر را کنار نهد و به جای آن از مفهوم “گروهی از مردم” استفاده کند.
وی میگوید:
“آیا ما که در دانشگاه کار میکنیم به طبقه کارگر تعلق داریم ؟ آیا مارکس، لنین متعلق به طبقه کارگر بودند ؟ آیا فعالین جنبش همجنس گرایان جزء طبقه کارگر اند ؟ در باره پلیس چطور؟ در مورد هرکدام از اینها تعریف از پیش مشخص شدهای وجود دارد که آن ها را در داخل این طبقه قرار میدهد یا نمیدهد”.
پاسخ هالووی نفی تعریف نیست.(از نظر او طبقه کارگر وجود ندارد) او این تعریف را به مفهوم گستردهی مبارزهی طبقاتی بسط میدهد. طبقه کارگر در تعریفی دوباره به کسانی اطلاق میشود که تحت سیطرهی انباشت سرمایه به سر میبرند. بومیان چیاپاز، استادان دانشگاه، کارگران معادن و تقریبا همه در چارچوب این تعریف قرار میگیرند. او میگوید:
“ این امکانپذیر است زیرا سرکوب خلاقیتها فقط به محیطهای تولید محدود نمیشود .بلکه کل جامعه سرمایهداری را در بر میگیرد. تقریبا همه بخشی از طبقه کارگر اند. تقریبا همه به نوعی ازخودبیگانگی را تجربه میکنند. بنا براین آیا دیگر نیازی به استفاده از واژه طبقه وجود دارد ؟”.
مبارزهی طبقاتی در نزد هالووی به “مبارزه علیه طبقهبندی شدن” و تناقضات بدون درنگ به مبارزه بین “ازخودبیگانگی و علیه ازخودبیگانگی ” تبدیل میشود. این مبارزهی آگاهانه هدفش را طوری تنظیم کرده که به چیزی دست یابد که با ساختار و عمل گذشته یعنی آن چیزی که با آن مبارزه کرده متفاوت باشد و روابط جدیدی را که مورد نظر است پدید آورد.
هالووی میگوید: “در مسیر نفی هویت، کارگران نباید به آگاهی طبقاتی دست یابند تا بتوانند خود را سازمان دهند و مبارزه کنند. بلکه باید به آگاهی غیر طبقاتی دست یابند”. او میگوید: “ما به عنوان طبقه کارگر مبارزه نمیکنیم. ما علیه طبقه کارگر بودن مبارزه می کنیم. ما علیه طبقهبندی شدن مبارزه میکنیم”.
حالا آن چه هالووی میگوید کاملا آشکار میشود. او مفهوم مارکسیستی مبارزه طبقاتی را برمیدارد و ایده مبارزه کل بشریت علیه عنوانهایی که روی ما گذاشتهاند جایگرین آن میسازد. این تحلیل که بر من عنوانی گذاشته نشود، رنج واقعی را در جامعه کم اهمیت جلوه میدهد و با مساوی قلمداد کردن ازخودبیگانگی طبقه متوسط با استثمار نظامیافتهی کارگران و دیگر زحمتکشان، مبارزه طبقاتی را از اهمیت واقعی آن میاندازد که در اشکال مختلف تظاهرات، اعتصابات و برقراری کنترل بر واحدهای تولیدی صورت میگیرد، و با اشکال مختلف مبارزه فردی و شورشهای اجتماعی طبقه متوسط همچون گیاهخواری و زندگی در خانه های دست جمعی مقایسه میکند.
به علاوه او تعریف طبقه را کاملا تیره و تار میسازد. هالووی یک مجموعه از هویتهای طبقاتی ناامید کننده را با منافع اجتماعی ناامیدکننده به وسط پرتاپ میکند. آیا هالووی واقعا میخواهد کارگران و تودهی ستمدیده را با استادان دانشگاه معادل قرار بدهد؟ یا بدتر از آن با پلیس که وظیفهاش سرکوب طبقه کارگر است در یک مکان قرار بدهد؟ در واقع اگر ما همه از خود بیگانه شدهایم دیگر جایی برای مبارزه طبقاتی نیست و به جای آن می بایست تقاضای آرمانی برای همبستگی انسانی و ترکیب همه طبقات را قرار بدهیم. هالووی به طور یقین کالبد مارکسیسم را باز کرده و تمام ارگانهای حیاتی آن را از هم شکافته است. (داماتو به طعنه به مارکسیسم باز اشاره می کند .م) هالووی با گستاخی اعلام می کند که نفی طبقه و مبارزه طبقاتی کاملا با افکار مارکس مطابقت دارد. درک او از مارکسیسم نه بر اساس آشتیناپذیری بین دو گروه اصلی جامعه بلکه بر اساس فعالیت اجتماعی سازمان داده شده است.
مکتب مارکسیسم به این اختصاص داده شده است تا نشان دهد “مسیری که” فعالیت اجتماعی سازمان یافتهی بشر” جامعهای را به وجود آورده که بین دوگروه از انسانها تقسیم شده است. یکی ارزش اضافی را کنترل میکند و دیگری ارزش اضافی را تولید میکند. این آشتی ناپذیری موتور محرکه تاریخ است.
در نامهی سرگشادهای به جان هالووی گردانندگان یک سایت اینترنتی به نام وایلدکت زیرکولار که در خیلی موارد با هالووی هم نظر هستند به نکتهای در افکار او اشاره می کنند که به نظر آنها اشتباه است:
“اگر ما مفهوم طبقه را به تضاد کلی بشر بین ازخودبیگانگی و نفی ازخودبیگانگی، خلاقیت و تابعیت از بازار، بین انسانیت و نفی انسانیت تقلیل بدهیم دیگر مفهوم طبقه معنی خود را از دست خواهد داد. در چنین صورتی یک ارزش اخلاقی وجود خواهد داشت که درباره جنبشهای احتمالی صحبت میکند بدون آنکه حرفی در باره آنها و سرشتشان و اهمیت آنها در فرآیند انقلاب جهانی بزند”.
هالووی به گونهای در باره طبقه کارگر صحبت میکند که گویا اگر کسی درباره طبقه کارگر صحبت کند کسانی را که خارج از طبقه کارگر هستند، نادیده میگیرد.
برای این که دریابیم چه کسانی به طبقه کارگر تعلق دارند ما باید ابتدا طبقه را تعریف کنیم .
طبقات با جایگاهشان در فرآیند تولید مشخص میشوند. طبقه حاکم کنترل تولید را در اختیار خود دارد. زیرا آنها کنترل ابزار تولید و نیروی کار را در اختیار خود دارند. طبقه کارگر به کسانی اطلاق میشود که مجبورند قابلیتهای خود را برای کار کردن بفروشند و در مقابل آن مزدی به دست آورند. این به آن معنی است که کسانی که کار میکنند سود و ثروت برای سرمایهدار ایجاد میکنند. بعد گروههایی هستند که بین این دو قرار میگیرند. خرده بورژوازی، لایه مدیران صنعتی، متخصصان و غیره. این طبقهبندی بسیار مهم است زیرا به ما کمک میکند منافع اجتماعی و اهداف اجتماعی مختلف را تعریف کنیم. پسا مارکسیستها طبقات مختلف اجتماعی را در هم میریزند و همه آنها را طبقه کارگر می نامند و در این مسیر نقش مرکزی طبقه کارگر را به نفع اقشار میانی نادیده میگیرند.
آیا فعال همجنسگرا از طبقه کارگر است؟ یک همجنسگرا که در بیمارستان کار میکند از طبقه کارگر است. ولی همجنسگرایی که صاحب بیمارستان است از طبقه کارگر نیست. کارگری که در دانشگاه به نظافت مشغول است و یا برای دانشجویان غذا میپزد از طبقه کارگر است ولی رئیس دانشگاه و یا عضو هیئت مدیره از طبقه کارگر نیست. یک پزشکِ زنِ ثروتمند که توانایی به کار گرفتن یک خدمتکار را دارد در مقایسه با خانمی که به کار نظافت مشغول است دید متفاوتی نسبت مسئله آزادی زنان دارد. خانم دکتری که هیچ احتیاجی به مراقبت از بچهها، سرویس لباسشویی، خدمات درمانیو غیره ندارد. او به خاطر حقوق بالای خود از عهده مخارج بر میآید. بنابراین از دیدگاه چنین خانم دکتری آزادی به مفهوم فرصتهای بهتر برای پیشرفت شغلی است. برای یک زن کارگر آزادی به مفهوم دستیابی به خدمات درمانی بهتر و سرویس مراقبت از بچهها و خدمات رایگان زایمان است. جنبش مورد علاقه هالووی جنبش زاپاتیستی است به نظر هالووی این جنبش به خوبی نشان میدهد که پتانسیل شکستن انباشت سرمایهداری ضرورتا دخلی به موقعیت انسانها در فرآیند تولید ندارد.
شاید شما فکر کنید که مثال جنبش زاپاتیستی درست عکس این را ثابت میکند. عدم موفقیت جنبش زاپاتیستی در طول ۸ سال فعالیت را میتوان در چالش با دولت مکزیک مشاهده کرد. این جنبش قادر به شکستن حصارهای دور خود نبوده و تنها موفق به اجرای اصلاحات جزیی در منطقه خود شده است. شالودهی یک مبارزه واقعی علیه سرمایه مکزیکی ایجاد و رشد جنبش کارگری تودهای و مبارزه در سطح کل کشور است تا بتواند جنبش تمامی محرومان را به هم پیوند بزند. (۵ سال از نوشتن این مقاله میگذرد. جنبش زاپاتیستی در طول ۱۳ سال فعالیت خود هم قادر به درهم شکستن این حصار نشده است. م ). تنها طبقه است که میتواند زمینهی واقعی را برای اتحاد علیه ظلم و ستم فراهم کند. هالووی این را رد میکند. سوسیالیسم هالووی مبارزه یک طبقه علیه طبقهی دیگر را نادیده میگیرد. مارکس میگوید:” بدین سان، آثار سوسیالیستی و کمونیستی فرانسوی به کلی قلب ماهیت شد. چون این آثار در دست[فیلسوف] آلمانی دیگر بیانگر مبارزهی یک طبقه با طبقهی دیگر نبود، او یقین حاصل کرد که بر “یکسویهنگری فرانسوی” چیره شده است و به جای نیازمندیهای حقیقی نیاز به حقیقت و به جای منافع پرولتاریا منافع ذات آدمی یعنی منافع انسان عام را، که به هیچ طبقهای تعلق ندارد و جز در قلمرو مهآلود پندارهای فلسفی از واقعیت برخوردار نیست، نمایندگی میکند”.
مارکسیستِ ضد مارکسیست
همانگونه که تابهحال دیدیم هالووی در حالی که مارکسیسم سنتی را نفی میکند عقایدش را تحت عنوان مارکسیسم واقعی عرضه میکند. در این مسیر او چندین ادعا دارد:
۱- انگلس مارکسیسم را مخدوش ساخته و آنرا به یک علم پوزیتیویستی تبدیل کرده که میکوشد حقایق را با قطعیت بیان کند. این در حالی است که فتیشیسم (بتوارگی) و وجود پدیدارهای کاذب شناخت واقعیت را غیر ممکن میکند.
۲- مارکسیسم به روایت انگلس در شکل مخدوش شدهاش به خصوص در جزوهی انگلس (سوسیالیسم علمی و سوسیالیسم تخیلی ) اینطور استدلال میکند که جنبش عینی تاریخ مستقل از اراده انسان است و انتقال به کمونیسم در نتیجه تضاد بین رشد نیروهای تولید و روابط تولیدی ضروری است.
۳ – مفهوم مارکسیسم به عنوان یک علم بر این مبناست که حقیقت توسط برخی افراد نخبه قابل مطالعه و درک می باشد.
در مفهوم لنینی حزب پیشتاز “فعالیت مارکسیستها انتقال آگاهی و توضیح آن برای کارگران است. کار روشنگرانه و آموزش و نشان دادن منافع آنها در زمرهی این فعالیت هاست”.
۴- بر طبق نظر هالووی و نظریه ضد تعین او، مارکسیسم سنتی به عنوان یک تئوری جامعه شناختی دیدگاه ایستا و جامدی را القاء میکند که بر طبق آن سرمایهداری جامعهای بسته است تا زمانی که لحظهی انقلاب فرا برسد. بنابر این هالووی این ایده را که سرمایه اری دارای قانون حرکت است رد میکند. ” اگر ما حول این امر به مجادله برخیزیم که سرمایه داری کاملا از طریق قانون حرکت قابل درک و فهم است، آن گاه در همان زمان ما می گوییم روابط اجتماعی کاملا بتواره شده است”.
ما قبل از اینکه این ادعاها را مورد بررسی قرار بدهیم باید خاطر نشان کنیم که اکثر این انتقادات حمله به کاریکاتوری از مارکسیسم است. ایدهی جدایی بین کارگرانی که قادر به درک واقعیت نیستند و روشنفکران سوسیالیست نخبه که توانایی این درک را دارند، یا سوسیالیسم به عنوان محصول تولید شده مارش ضروری تاریخ، از لنین و انگلس نیست بلکه از جانب سوسیال دموکراتها و استالینیستها و یا از سوی آکادمیسینهایی که پس از جنگ جهانی دوم ظهور کردند، کسانی مثل لویی آلتوسر میآید.
ما نمیتوانیم از این ایدهی پست مدرنیستی هالووی در نفی توانایی بشر در در شناخت مثبت واقعیت دفاع کنیم. همانطور که مارکس میگوید: ” تمامی علوم زائد بودند اگر پدیدار با ذات بر هم منطبق بودند”. اما شناخت واقعی جامعه به طور نظارهگرانه و انفعالی حاصل نمیشود. همانطور که مارکس در ” تزهای فوئرباخ ” گفت (این تزها پس از مرگ مارکس، توسط انگلس دترمنیست! جمع آوری و به چاپ رسید):
“این پرسش که آیا اندیشه بشری با حقیقت عینی خوانایی دارد، مسالهای نظری نیست، بلکه مسالهای عملی است. انسان در عمل است که باید حقیقت، یعنی واقعی بودن، توان و این جهانی بودن اندیشه خود را ثابت کند. مجادله بر سر واقعی یا غیر واقعی بودن اندیشه – اندیشهای که از پراکسیس جداست- صرفاً مسالهای اسکولاستیک است.”
و مسئله عملی چیزی جز مبارزهی طبقاتی نیست.
این ایده که سوسیالیسم طی یک فرآیند تاریخی مستقل از اراده انسان حاصل میشود هیچ وجه اشتراکی با افکار مارکس ندارد. تاریخ نزد مارکس و انگلس عبارت است از عمل و عکسالعمل انسانهای واقعی. اما مارکس و انگلس معتقد نبودند که حوادث تصادفی هستند و یا با ارادهی محض انسان حاصل میشوند. انگلس در مقدمهی دیالکتیک طبیعت می نویسد:
“بین اهداف تعیین شده و نتایج حاصله، اختلاف عظیمی وجود دارد. عوامل غیر قابل رویتی با قدرت تاثیر می گذارند. این عوامل و تاثیرات، بسیار قدرتمندتر از آن هستند که در طرح های ما پیش بینی شده بودند”.
اگر هالووی در نوشتههایش پیگیر و وفادار باشد مجبور است یکسره کاپیتال مارکس را که انباشته از قوانین است رد کند. قوانینی چون قانون ارزش، قانون گرایش نزولی نرخ سود و غیره. بتوارگی کالاها که بر اساس وجه تولیدی ایجاد شده، مردم را تحت سلطهی روند های اقتصادی قرار میدهد که بر روی آن هیچ گونه کنترلی ندارند. مارکس در آن قسمت از کاپیتال با عنوان “سرشت بت وارگی کالاها و راز آن” چنین میگوید: “علت این تقلیلگرایی آن است که زمان کار لازم از لحاظ اجتماعی برای تولید کالاها، خود را به نحوی قهرآمیز و به مثابهی قانون طبیعی تنظیم روابط اشیاء، بر روابط تصادفی و دایما در حال نوسان مبادلهی محصولات حاکم میکند، چنانکه قانون جاذبه را آن گاه آشکارا میتوان دید که بامی بر سر آدمی آوار شده است”.
تحلیلهای عجیب و غریب هالووی به او میگوید که نمیتواند این واقعیات را بپذیرد. زیرا پذیرفتن این واقعیات به این معنی است که او بپذیرد که سرمایهداری “هست” و بنابراین نمیتواند چیز دیگری باشد.
بحرانهای دورهای یک تناقض مرکزی را در سرمایهداری روشن میسازد. تناقض بین این واقعیت که نیروهای تولیدی بیش از روابط تولیدی رشد کردهاند به این معنی است که سرمایه داری نیروهایی را بیش از توانش ایجادکرده است.
بحران به تنهایی قادر به نابود کردن سرمایهداری نیست. تنها طبقه کارگر قادر به چنین کاری است. گفتن اینکه شرایط برای ساختن سوسیالیسم مهیاست به این معنی نیست که سوسیالیسم اجتنابناپذیر است. یعنی مستقل از ارادهی انسان پدید میآید. این شبیه آن است که بگوییم طبقه کارگر قادر به فائق آمدن بر روابط اجتماعی بتواره شده و پیاده کردن اراده خود نیست. انگلس در آنتی دورینگ در بخش اول اقتصاد سیاسی چنین می گوید:”هم نیروهای تولیدی که توسط وجه تولید مدرن سرمایهداری ایجاد شده و هم سیستم توزیع کالاها که بر روی آن بنا شده با خود وجه تولید در تضاد قرار میگیرند. در واقع این تضاد به آن درجهای میرسد که اگر قرار باشد تمامی جامعه محو و نابود نشود یک انقلاب در وجه تولید باید به وقوع بپیوندد. انقلابی که به تمامی اختلافهای طبقاتی پایان ببخشد”.
سرمایهداری سیستمی غیر قابل کنترل است که تناقضاتش یا بشریت را به سمت نابودی سوق میدهد و یا به مرحله عالیتر سازماندهی اجتماعی رهنمون میکند. این توضیح با بیان این مطلب که سوسیالیسم نتیجه اجتنابناپذیر قوانین سرمایهداری است متفاوت است. گفتن اینکه علم توسط روشنفکران نخبه به کارگران ارائه میشود با آنچه در بالا آمد کاملا متفاوت است. و انگلس خودرهانی طبقه کارگر را درمرکز پروژه انقلابی قرار داده است.
” به مدت تقریبا ۴۰ سال ما بر این امر پای فشردیم که طبقه کارگر نیروی محرکهی تاریخ است. و به طور مشخص مبارزه طبقاتی بین بورژوازی و پرولتاریا اهرم بزرگ انقلاب اجتماعی جدید است. بنابراین برای ما غیر ممکن است با کسانی همکاری کنیم که آرزو می کنند مبارزهی طبقاتی را از جنبش محو کنند. هنگامی که انترناسیونال شکل گرفت ما مبارزه را به این صورت فرموله کردیم که آزادی طبقه کارگر باید توسط خود طبقه کارگر به دست آید. بنابراین ما نمی توانیم با کسانی کار کنیم که میگویند کارگران بی دانش هستند و قادر به یادگیری و آموزش نیستند و باید توسط بورژواها و خردهبورژواهای انسان دوست از بالا آزاد شوند.
“مارکس و انگلس. سلسله نامه هایی به آگوست ببل، ویلهلم لیبکنخت ویلهلم برک و دیگران”.
نکته خندهدار این جاست که نه انگلس بلکه هالووی است که سعی میکند نقش مرکزی طبقه کارگر را در تغییر جامعه محو کند.
ضدیت با تحزب
هالووی میپرسد: “اگر ما مگسهای منفردی هستیم که در تاروپود کنترل اجتماعی گیر کردهایم و توسط شرایطی که ما را احاطه کرده قادر به دیدن واقعیت نیستیم پس چگونه میتوان شرایط را تغییر داد؟ اما کاربرد استعاره تار و مگس تشبیه صحیحی نیست. جامعه شامل تله و مگس نیست بلکه شامل کارگرانی است که در محلهای اجتماعی برای سرمایه داری در حال کار کردن هستند. مکان هایی که به اسارت گاه آنها تبدیل شده و شرایط ایجاد شده آنها را به اقدام اجتماعی به منظور تغییر این روابط رهنمون میکند.
وجود این تناقض است که مفهوم لنینی حزب مطرح میشود. برای لنین احتیاج به رهبری انقلابی سازمانیافته به دلیل ناموزونی در میزان آگاهی طبقه کارگر مطرح بود. ناموزونی که خود نتیحه موقعیتهای گوناگون و متناقض است. حزب انقلابی گروهی نیست که خارج از طبقه کارگر و یا بر فراز آن ایستاده باشد، بلکه سازمانی است که شامل آگاهترین بخش از کارگرانی است که در مبارزات روزمره درگیر هستند و هدف آنها فائق آمدن بر این ناموزونی و رهبری کارگران تا پیروزی است. اگر کارگران به آسانی تنها مگسهایی گیر کرده در تار عنکبوت باشند انقلاب دیگر ممکن نیست. از سوی دیگر اگر کارگران به طور خودانگیخته سوسیالیست بودند انقلاب زمانهای بسیار پیش از این رخ داده بود.
در همین رابطه لنین در ” یک گام به پیش و دو گام به پس” میگوید:
“به چه دلیل و بنا بر چه منطقی، از این قضیه که ما حزب طبقه هستیم میتوان به این نتیجه رسید که ضرورتی ندارد بین کسانی تمایز قایل شد که در داخل حزب هستند و کسانی که به آن وابستگی دارند؟ درست بر عکس: بنا بر وجود تفاوت در درجهی آگاهی و میزان فعالیت است که باید در میزان نزدیکی به حزب تمایز قایل شد” .
و در جای دیگر همین کتاب میگوید:
” اگر هر اعتصابی تنها بیان خودبهخودی غریزهی نیرومند طبقاتی و مبارزه طبقاتی نبود که ناگزیر به انقلاب اجتماعی منجر میشود، بلکه مظهر آگاهانه یک روند است آن وقت… اشاره به اعتصاب همگانی یک عبارت آنارشیستی تلقی نمیشد و حزب ما فورا کل طبقه کارگر را در بر میگرفت و سرانجام بلافاصله کار را با تمام جامعه سرمایهداری یکسره میکرد. برای این که حزب بتواند عملا مظهرآگاه طبقه باشد باید بتواند آن چنان مناسبات تشکیلاتی به وجود آورد که ارتقاء به سطح معین آگاهی را تامین کند و به طور نظامیافته آن را تکامل بخشد”.
این افکار تنها زمانی حقانیت خود را حفظ میکنند که لنینیسم از شکل مخدوش شده استالینیستی رها شود. امری که هالووی در نشان دادن آن ناموفق است. در نزد هالووی تنها دو آلترناتیو سیاسی وجود دارد. نفی شبه آنارشیستی قدرت و سازمان سیاسی و یا مدل استالینیستی از بالا به پایین سازمان سیاسی که اعضا و افراد فعال سازمان و حزب را همچون گوشت دم توپ مورد استفاده قرار میدهد.
اما هر دو این آلترناتیوها به بن بست رسیدهاند. انقلابیون امروزه باید بر این پای بفشرند که ما در عمل و نه در حرف به سازمانی احتیاج داریم که در جریان مبارزه روزمره بین عناصر حزب انقلابی پیوند برقرار سازد. ما به حزب سیاسی که دنبال جاه و مقام است نیاز نداریم بلکه به حزبی نیاز داریم که عناصر مختلف مبارزه را به هم وصل کرده و طبقه کارگر و دیگر نیروهای اجتماعی متحدش را در مبارزه برای کسب قدرت آماده کند.
آلترناتیو
هالووی نه تنها هیچ راهی به جلو پیشنهاد نمیکند بلکه پس از به چالش کشیدن خواننده در کتاب ۲۲۸ صفحهای خود هیچ پاسخی برای پرسش مطرح شده ندارد. بالاخره در پایان کتاب نمیدانیم “چگونه دنیا را بدون کسب قدرت تغییر بدهیم”؟
پس چه راهی پیشنهاد میشود؟ نتیجهی عملی این فلسفه چیست؟ به نظر هالووی جنبش های انقلابی در قرن گذشته همه در جستجوی قدرت بودند. بدتر از آن هالووی، انقلابی بزرگی چون روزا لوکزامبورگ که معتقد بود:
“سوسیالیسم نمیتواند با صدور قطعنامه به وجود آید. حتی هیچ دولتی هر چه قدر هم سوسیالیستی باشد قادر به ایجاد سوسیالیسم نیست سوسیالیسم توسط تودهها، توسط پرولتاریا باید ایجاد شود. هر کجا زنجیر سرمایهداری است باید شکسته شود”.
(سخنرانی در کنفرانس افتتاحی حزب کمونیست آلمان ۱۹۱۸ )
را با رفرمیستی چون برنشتین که برای او مفهوم سوسیالیسم چیزی جز کسب اکثریت در پارلمان نبود در یک کفه قرار میدهد.
نفی قدرت نزد هالووی بیشتر به برنشتین گرایش دارد تا لوکزامبورگ. اگر قرار باشد رخداد انقلابی در میان نباشد چگونه میتوان به عمر سرمایهداری خاتمه داد. او به سادگی مسئله را دور میزند: برای پایان دادن سرمایداری با آن جنگ نکن بلکه به آسانی آن را تجسم کن. ما نباید بپذیریم که دنیای ما بعد از انقلاب به وجود میآید. “دنیای ما زمانی شکل میگیرد که ما در درگیری با سرمایه از ترمهای سرمایه استفاده نکنیم”. او منظور خود را در این مورد در مقالهای که در روزنامه آرژانتینی هرامینتا به چاپ رسید چنین بیان میکند:
“گفته میشود که انتقال از سرمایهداری به کمونیسم بر خلاف انتقال از فئودالیسم به سرمایهداری در داخل جامعه قدیم تکامل نمییابد. این به معنای آن است که به هیچ وجه کمونیسم از امکان رشد در داخل جامعه سرمایهداری برخوردار نیست. این ایدهی بر مفهوم انقلاب به عنوان یک رخداد بزرگ در حزب انقلابی به عنوان رهبر آن حادثه بزرگ استوار است.
چنین ایدهای این مهم را نادیده میگیرد که انقلاب قابل تصور نیست مگر آنچه اکنون وجود ندارد در اشکال متناقض و آنتاگونیستی، و در جامعهپذیری یک آلترناتیو قبلا وجود داشته باشد که خودِ آن عمیقا در فعالیت روزانه ما ریشه دارد. در عشق و دوستی و همبستگی در میلیونها شکل هماهنگی، در همه آن چیزی که ما از زاپاتیستها آموختیم آنچه به آن شرافت انسانی میگویند. توضیح مشروح این اشکال جنینی توانایی مستقیم اجتماعی فرآیند انقلاب را شامل میشود”.
خطر افکار هالووی در این جاست که مفاهیم مهمی چون انقلاب را حذف میکند که همواره یک گسست قطعی از یک جامعه به جامعه دیگر معنی میدهد ودر آن یک طبقه با قهر طبقه دیگر را سرنگون میکند تا شکل اجتماعی نوینی را بنا نهد و معنی آن را تغییر میدهد. هالووی از یک تجربه اتوپیایی الهام میگیرد و آن را انقلاب نام میدهد و به این ترتیب بر روی بحث ضد انقلابی خود نقاب میکشد. این روش ابداعی که تعریف چیزها را تغییر داده تا آنها به ضد خود تبدیل شوند در سراسر کتاب دیده می شود .
بی شک بسیار مطلوبتر است اگر ما قادر بودیم با سرمایهداری به روشهای او با آن. اما متاسفانه این امکان پذیر نیست. در انتها سیستم سرمایهداری باید توسط طبقه کارگر سرنگون شود نه با تجربیات صلحآمیز در یک رخداد انقلابی. آرژانتینازو ۲۰۰۱ دقیقا نمونه چنین حادثهای است.
چنین حادثهای به طور ناگهانی ظاهر نمیشود بلکه نتیجهی مبارزات پراکنده و جزیی کارگران است که اعتماد به نفس و آگاهی را به وجود میآورد که آن هم به نوبهیخود آلترناتیوی برای بحرانهای موجود ارائه میدهد . از سوی دیگر تجربیات اتوپیایی مثل مناطق خودمختار و تعاونیهایی که کارگران مالکیت آن را در دست گرفتهاند ناچار میشوند با سرمایه با ترمهای خود سرمایه مقابله کنند. به این معنی که باید منطق بازار را بپذیرند و گرنه از بین خواهند رفت. همانطور که رزالوکزامبورگ در جزوهی خود ” رفرم یا انقلاب” اشاره میکند:
“کارگرانی که در بخشهای تولیدی تعاونی تشکیل دادهاند در برابر ضرورت تناقض آلود اتخاذ مطلقگرایی قرار میگیرند. آنها مجبورند نسبت به خودشان مثل کارفرمایان سرمایه دار رفتار کنند. و این دلیل معمول شکست تعاونیهای تولیدی است که یا تبدیل به بنگاههای خالص سرمایهداری میشوند و یا در صورتی که تفوق منافع کارگران همچنان بر تعاونی ادامه یابد منحل میشوند”.
اگر کارگران، یک کارخانه را در بونئوس آیرس اشغال کنند و تصمیم بگیرند که آن را اداره کنند تهدیدی متوجه سیستم سرمایهداری نخواهد بود، اما اگرچندین سری از کارخانهها توسط کارگران اشغال بشوند و بعد آنها باهم ارتباط برقرار کنند و مجمع نمایندگان کارخانجات را تشکیل بدهند آن موقع سرمایهداری به وحشت خواهد افتاد. موفقیت یا شکست این فرآیند تنها با یک حادثه انقلابی مشخص میشود که در آن تعیین خواهد شد کدام طبقه بر جامعه حکم خواهد راند.
بیگانگی گسست “کنش از کار انجام شده” نیست بلکه محصول جامعهایست که اکثریت برده در حال انباشت برای اقلیت است . بنابر این برای غلبه بر ازخود بیگانگی نباید به اقدامات فردی و مجزا و انعکاسی و ایجاد تعاونی پرداخت. و یا در حواشی سرمایهداری مکانهایی جداگانه برای سکونت ساخت. گسست و نفی از خود بیگانگی حاصل روند مبارزه دسته جمعی است که کارگران در خلال آن به قدرت خود پی میبرند. و در مییابند چگونه شرائط و موقعیتهایشان را تغییر بدهند. برای رسیدن به چنین امر مهمی وجود یک سازمان آگاه ضروری است. از گروهی نخبه که دور از مبارزه ایستادهاند کاری بر نمیآید. ما به سازمانی نیاز داریم که در کوران مبارزه آزموده شده و انقلابیترین عناصر را گرد هم میآورد. از خود بیگانگی زمانی به طور قاطع ریشه کن میشود که جامعه بر اساس اقدام مشترک تاسیس شود. جامعهای که در آن تولیدکنندگان در هماهنگی با یکدیگر کل تولید و توزیع را بر اساس نقشه آگاهانه سازمان دهند.
در مرکز انتقال به این جامعه باید کارگران قرار گیرند. به این دلیل ساده که آنها در قلب سیستمی قرار دارند که ثروت فراوانش را تولید میکنند. قرار گرفتن در مرکز به این معنی است که علاوه بر آن مبارزاتی در حواشی این مرکز در حال انجام است. مبارزه علیه تبعیض نژادی، مبارزه علیه سرکوب زنان، مبارزه علیه سرکوب همجنسگرایان و مبارزه بومیان برای حق تعیین سرنوشت بخشی از این مبارزات به شمار میروند.
هالووی به درستی روح خلاقی را که در جریان هر مبارزه به ظهور میرسد مورد ستایش قرار میدهد. به طور مثال میگوید: “ما به اعتصابی نیاز داریم که به متوقف کردن کار اکتفا نمیکند بلکه راهحلهای دیگری چون فراهم کردن سرویس اتوبوس مجانی و نوع دیگری از خدمات درمانی را مطرح میکند”. اما این گونه راه حلها اگر مسئله قدرت را در نظر نگیرند با شکست مواجه خواهند شد. در قسمت پایانی کتاب تحت عنوان “انقلاب ؟ ” (بخش روشنی که کمتر در طول کتاب میبینیم) هالووی همرائی خود را با مارکس نشان میدهد که خلع ید کنندگان باید خلع ید شوند. برای رسیدن به چنین هدفی هالووی چه بخواهد و چه نخواهد به قدرت نیاز دارد. به قدرت کارگران که ابتدا کنترل کارخانجات، بیمارستانها، معادن و مدارس را دردست بگیرند تا بتوانند نیروهای مسلح ارتجاع را درهم بشکنند. نفی هرگونه نیازِ کارگران به نیروی سازمانیافته و متمرکز به شکست جنبش منجر خواهد شد. آیا دلیل شکست آنارشیستها در جنگ داخلی اسپانیا زمانی که کنترل بارسلونا را در ۱۹۳۶ در دست داشتند این نبود که به هیچ قدرتی اعتقاد نداشتد و قدرت را به دولت قدیم ارزانی کردند؟
تئوری ضد قدرت هالووی انعکاس ضدیت با جریانات سیاسی در سطح جهانی است به خصوص در آرژانتین. شکست استالینیسم و از هم گسیختن چپ سنتی توام با نفرت از احزاب سنتی بورژوایی در قدرت گرفتن این تمایل نقش مهمی بازی کرد. اما هالووی آنچه را که در مرحلهای از مبارزه دیده میشود تبدیل به یک نظریه سیاسی کرده است. جنبش آرژانتینازو در حال حاضر با این مسئله روبهرو است که چگونه بعد از مرحلهی “همه احزاب سیاسی باید پی کارشان بروند” خود را ارتقا بدهد. در حالی که هالووی در همین مرحله همه احزاب سیاسی باید پی کارشان بروند ” میتواند به طرق مختلف تفسیر شود. این پرسش که بعد چه خواهد شد یا به این صورت پاسخ خواهد گرفت که احزاب یا رهبران جدید رفرمیست حتی برای کوتاه مدت به اریکه قدرت خواهند رسید و یا کل سیستم بازسازی خواهد شد. کتاب هالووی نه تنها به این پرسش اساسی که بعد چه خواهد شد پاسخی نمیدهد بلکه خواننده را با ستایشهای پر طمطراق از تجربه زندگی اتوپیایی از رفتن به چنین مسیری منحرف میکند و هچ راهی را به جلو عرضه نمیکند.
****************************************************
برای آشنایی به آرای جان هالووی و نقد آن به کتاب سوژهی انقلابی از انتشارات بیدار مراجعه کنید. به زودی نشر بیدار نقد دیگری بر آرای هالووی منتشر میکند.
http://www.rahekaregar.com/maghalat/200811/20081118-01-maghalat.htm
«درباره بازگشت مسئله سیاسی-استراتژیکی»
ترجمه بهروز عارفی
درگذشت اندوهبار دانیل بن سعید، فیلسوف و اندیشمند کمونیست فرانسوی
سحرگاه امروز، سه شنبه ۱۲ ژانویه ۲۰۱۰، دانیل بن سعید، فیلسوف مبارز فرانسوی که از بیماری سختی رنج می برد، چشم از جهان فروبست.
دانیل بن سعید در ۲۵ مارس سال ۱۹۴۶، در شهر تولوز (جنوب فرانسه) بدنیا آمد. او از همان نوجوانی به مبارزات طبقاتی روی آورد. در سال ۱۹۶۶، همراه با آلن کیروین، سازمان «جوانان کمونیست انقلابی» را پایه گذاشت و در فعالیت های جنبش ۲۲ مارس شرکت داشت، جنبشی که فعالانه در جنبش مه ۶۸ نقش داشت و دانیل بن سعید از جهره های مبارز آن بود. در سال ۱۹۶۹، از وحدت جوانان کمونیست انقلابی و حزب کمونیست انترناسیونالیست، «لیگ کمونیست انقلابی» بوجود امد که بن سعید، سال ها از رهبران آن بود. دانیل بن سعید یکی از رهبران برجسته «انترناسیونال چهارم» نیز بود. در سال گذشته، فعالان لیگ کمونیست انقلابی، «حزب نوین ضد سرمایه داری» را بنیاد نهادند که دانیل بن سعید از تئوریسین های آن بشمار می رفت.
دانیل بن سعید، پس از تحصیل در «مدرسه عالی علوم انسانی سن کلو» به تدریس در دانشگاه پرداخت و تا پایان زندگی، استاد فلسفه در دانشگاه پاریس هشتم بود. از او آثار بسیاری باقی است. از کارهای پژوهشی برجسته او، کارهای وی بر روی آثار والتر بنجامین و کارل مارکس ماندگار است.
برخی از آثار دانیل بن سعید به فارسی نیز ترجمه شده است. خوانندگان را به مطالعه یکی از مقاله های او که دو سال پیش ترجمه شده است، دعوت می نماید.
بهروز عارفی
پاریس، ۱۲ ژانویه ۲۰۱۰،
پاریس، ۱۲ ژانویه ۲۰۱۰،
سوسیالیسم از آسمان نازل نمی شود
برگردان : زاگرس جنگلی
برخی از مردم فکر میکنند که میتوان جهان را بدون کسب قدرت تغییر داد. نه، آنها چنین استدلال میکنند: شما نباید فکر خود را به استفاده از دولت و تلاش در جهت آن معطوف کنید. چرا؟ چون همان طور که جان هالووی ادعا میکند”مبارزه از راه دولت درگیر شدن در یک فرآیندی است که شکست خود را به همراه دارد” نه، آنها ادعا میکنند که دولت (با هر تعریفی) نمیتواند سرمایهداری را مورد چالش قرار دهد. چرا؟ چون دولت خود بخشی از سرمایه محسوب میشود؛ در حقیقت همان طور که هالووی مینویسد”دولت (هر دولتی) دست به هر کاری میزند تا شرایط مناسب سودآوری سرمایه را فراهم کند”.
این ایدهها، جدید نیستند، اما در بعضی از مناطق (مخصوصا در آمریکای لاتین) احیا شدهاند؛ چون این ایدهها دورهای از ناامیدی و شکست را بازتاب میدهند. ناامیدی و شکست به علت ناتوانی جامعه دولتسالار اتحاد شوروی و اقمار آن که وعده داده بودند دنیای جدیدی را بنا کند. و ناامیدی و شکست به علت تراژدی سوسیال دموکراسی که با تسلیم به منطق سرمایه نشان داد که فقط بربریت با چهره انسانی را پیشنهاد میکند.
۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سهشنبه
جهانی شدن و سرمایه آفرینی مالی بخش ۲
داوهای جهانی شدن در تاریخ
امپراتوری ها، سرکردگی ها، سرمایه آفرینی مالی
بخش ۲
از: سمیرامین
پرگردان: ب. کیوان
۱- در وضعیتی که فرضیه های بسیار متضادی این جا پیشنهاد شده اند (پس مسئله عبارت از فرضیه هاست، نه تزهایی که برای در نظرگرفتن واقعیت ها با تکیه بر پایه پارادیگمی و مفهومی عمل می کند)، بحث درباره ابراز مفهومی موجود که در بخش گذشته پیشنهاد شد، باید به ما در روشن کردن سئوال مرکزی: جهانی شدن چیست؟ داوهای آن کدام اند؟، چه چالش هایی جامعه ها بنا بر وضعیت خود با آن روبرو هستند یاری رساند، یا دست کم باید به ما در روشن کردن بخشی از تزهای بدست آمده (البته همیشه به طور نسبی موقت) و روشن کردن سئوال هایی که در عمل بدون پاسخ قانع کننده باقی مانده اند، کمک کند.
جهانی شدن و سرمایه آفرینی مالی – بخش ۱
سمیرامین
برگردان: ب. کیوان
بخش ۱
I- نشانه هایی برای تعریف مصاف۱- بدون شک درباره برخی ویژگی های عمده مصافی که جامعه های عصر ما با آن روبرو هستند، دست کم پیرامون چهار موضوع زیر نقطه نظر مشترک تا اندازه ای وسیع وجود دارد.الف- این سیستم اقتصادی از آغاز دهه ۱۹۷۰ (در مقایسه با مرحله رشد استثنایی پس از جنگ) وارد مرحله طولانی رکود نسبی شده است. هر چند عصر ما را مرحله B سیکل کندراتیف یا چیز دیگری توصیف می کنند، امّا در زمینه این واقعیت اساسی توافق وجود دارد که نرخ های رشد و سرمایه گذاری در توسعه نظام های تولید در بیست و پنج سال اخیر در مقایسه با دو دهه پیش از آن بسیار پایین بوده است. درجا زدن نظام در یک رکود پابرجا به توهم هایی پایان داد که توسعه در مرحله پیش، مرحله اشتغال کامل و رشد بی پایان در غرب، مرحله توسعه در جنوب، مرحله سبقت گرفتن [از کشورهای پیشرفته] که به وسیله سوسیالیسم در شرق شتاب یافته بود، برانگیخته بود.
ب- نظام اقتصادی عصر ما خیلی بیش از ۳۰ سال پیش جهانی شده است. در این راستا است که بازیگران اقتصادی مسلط – شرکت های بزرگ چند ملیتی – توانستند به توسعه استراتژی هایی بپردازند که خاص آن ها است و آن ها را به طور وسیع از قیمومت سیاست های ملی دولت ها وارهانیده که ناتوانی شان توسط همه، که تأسف آن را می خورند یا از آن شادمان هستند، تأیید شده است.
فقرا در جست و جوی امنیت غذایی
روزنامه سرمایه – نوشته: ف.مگداف – ترجمه: ف.م.هاشمی: بحران غذا جهان را در سال ۲۰۰۸ فرا گرفته است. این بحران، ادامه بحران دیرپای کشاورزی و مواد غذایی است که تاکنون میلیون ها نفر از مردم جهان را به ورطه گرسنگی و سوءتغذیه سوق داده است. برای درک کامل پیامدهای این بحران باید به رابطه میان بحران های کوتاه مدت و بلندمدت در جهان امروز توجه کرد. منشاء هر دو این بحران ها را باید در کسب سود از تولید مواد غذایی، الیاف نباتی، سوخت گیاهی و نیز شکاف میان غذا و مردم جست وجو کرد.
گرسنگی رایج قبل از بحران
براساس برآورد سازمان ملل متحد، از حدود هفت میلیارد نفر جمعیت جهان نزدیک به یک میلیارد نفر از گرسنگی مزمن رنج می برند. اما این یک برآورد اولیه است و افرادی را که دچار کمبود ویتامین یا دیگر اشکال سوءتغذیه هستند، شامل نمی شود. به این ترتیب شاید تعداد کل افرادی که امنیت غذایی ندارند از سه میلیارد نفر نیز فراتر برود. سال قبل سازمان ملل متحد وخامت اوضاع غذایی جهان را با اعلام مرگ روزانه ۱۸ هزار کودک در اثر سوءتغذیه به گوش جهانیان رساند.
کمبود تولید علت اصلی گرسنگی نیست. امروزه در ایالات متحده آمریکا تولید مواد غذایی از نیازهای مردم این کشور فراتر می رود اما گرسنگی همچنان یکی از معضلات بزرگ آمریکا محسوب می شود. براساس برآورد وزارت کشاورزی آمریکا
بیش از ۳۵ میلیون نفر از مردم این کشور در سال ۲۰۰۶ از عدم امنیت غذایی رنج می برده اند که ۱۳ میلیون نفر از این تعداد را کودکان تشکیل می دهند. به علت عدم دسترسی به مواد غذایی بیش از ۱۲ میلیون خانوار آمریکایی با خوراک معمول تغذیه نمی شوند. در کشورهای فقیر نیز توزیع ناعادلانه مواد غذایی علت اصلی گرسنگی پایدار محسوب می شود. چند سال قبل روزنامه نیویورک تایمز در مقاله ای تحت عنوان «گرسنگی فقرا و مازاد تولید گندم در هند» بر این مساله انگشت گذاشت. روزنامه «وال استریت ژورنال» نیز در همان زمان با عنوان «نیاز، در عین بی نیازی» به معمای غذا در هند پرداخت.
کمبود تولید علت اصلی گرسنگی نیست. امروزه در ایالات متحده آمریکا تولید مواد غذایی از نیازهای مردم این کشور فراتر می رود اما گرسنگی همچنان یکی از معضلات بزرگ آمریکا محسوب می شود. براساس برآورد وزارت کشاورزی آمریکا
بیش از ۳۵ میلیون نفر از مردم این کشور در سال ۲۰۰۶ از عدم امنیت غذایی رنج می برده اند که ۱۳ میلیون نفر از این تعداد را کودکان تشکیل می دهند. به علت عدم دسترسی به مواد غذایی بیش از ۱۲ میلیون خانوار آمریکایی با خوراک معمول تغذیه نمی شوند. در کشورهای فقیر نیز توزیع ناعادلانه مواد غذایی علت اصلی گرسنگی پایدار محسوب می شود. چند سال قبل روزنامه نیویورک تایمز در مقاله ای تحت عنوان «گرسنگی فقرا و مازاد تولید گندم در هند» بر این مساله انگشت گذاشت. روزنامه «وال استریت ژورنال» نیز در همان زمان با عنوان «نیاز، در عین بی نیازی» به معمای غذا در هند پرداخت.
خدمت وظیفه
برانیسلاو نوشیج
ترجمهٔ سروژ استپانیان
از انسان فقط دوبار اندازهگیری به عمل میآورند: یکبار هنگامی که روانهٔ ارتش میشود بار دوم هنگامی که راه آن دنیا را در پیش میگیرد. فلسفهٔ اندازهگیری از یک مرده، به سبب ضرورت عملی این کار، کاملاً قابل فهم است امّا حکمت اندازهگیری یک سرباز تازه خدمت را هنوز هم نتوانستهام بفهمم. میگویند که از تازه خدمتها و به عبارت دیگر از جدیدها باید اندازهگیری بشود، زیرا آدمهای سینه باریک را به خدمت نمیبرند. اما اگر از من قبول کنید ارتش بیش از هر جای دیگری آدمهای سینه باریک دارد.
خود تشریفات اندازهگیری از یک «جدیدی» را «کمیسیون پزشکی» مینامند. انسان در چنین کمیسیونی هم دو بار حضور پیدا میکند: یکبار هنگامی که با بیمه کردن خود حیاتش را تأمین میکند، و بار دوم هنگامی که با ورود به ارتش مرگش را. همانطوری که یک دلال سرزباندار شرکت بیمه به شما اطمینان میدهد که «عمرتان را بیمه کنید تا با آرامش خاطر بمیرید؟»! فرماندهٔ دسته هم تشویقتان میکند که «با آرامش خاطر بمیرید تا حیات جاودان پیدا کنید!»
بدیهی است که با استدلالی از این دست قصد ندارم بگویم که شما با پیوستن به صفوف ارتش خودتان را پیشاپیش محکوم به مرگ میکنید. چنین محکومیتی، اگر واقعیت پیدا میکرد، بهراستی غیرانسانی میبود. ارتش، به نوعی بختآزمائی میماند که در آن به ندرت ممکن است کسی موفق به کشیدن برگ برنده شود. داوطلبانه به ارتش پیوستن هم در حکم خریدن یک تاکستان متروک است: اگر هم درآمدی داشته باشد آن قدر نخواهد بود که کور بگوید شفا!
گروهبان دوم لیوبا همهٔ این حرفها را با زبانی قابل فهم و بسیار گویا توضیح داد و سعی فراوان کرد قانعمان کند که گویا خدمت در ارتش به رفتن به بهشت میماند. گفت: «در جنگ، هیچ کس حق ندارد بداند کی کشته میشود و کی زنده میماند. غالباً آن کسی میمیرد که امیدی به زنده ماندن دارد و کسی زنده میماند که به کشته شدن فکر میکند. البته اگر معلوم میشد کی کشته میشود و کی زنده میماند از نظر حفظ نظم و انضباط به مراتب بهتر میبود.» فرمانده به من میگوید «امروز فلان قدر سرباز باید کشته بشود» من هم همانطوری که شایسته است فرمان میدهم «تو، تو، تو، و تو، مرخص!" و آنوقت تو میروی مثل یک پارچه آقا کشته میشوی؛ هم دستور انجام شده، هم دفاتر و آمار مرتب میماند، و هم انسان احساس میکند که از کارش لذت میبرد. البته هیچ هم معلوم نیست چه اتفاقی بیفتد، چون که البته همهٔ گلولهها به هدف نمیخورد! مأموریت تو کشته شدن است. این درست، ولی اگر یک وقت کشته نشدی دیگر تقصیر تو نیست که!»
شاید هم از همین رو بود که کمیسیون پزشکی مشمولان در چشم من خیلی شبیه کمیسیون دامپزشکی مستقر در کشتارگاهها جلوه کرد، منظورم کمیسیونی است که احشام قابل ذبح را از احشام غیرقابل ذبح جدا میکند.
در واقع هم منطق کمیسیونی که مشمولان لایق خدمت سربازی را تشخیص میدهد همان منطق عجیب و غریب کمیسیون دامپزشکی کشتارگاه است: آنهائی را که از استعداد زیستن برخوردارند قابل کشته شدن تشخیص میدهد و به عکس، ریغماسوهای رنجور را قابل زنده ماندن!
وقتی کمیسیون پزشکی معاینهتان کرد و شما را سالم و بهدردبخور تشخیص داد، بی درنگ موهایتان را از ته میتراشند و جامهٔ مشخصی به تنتان میکنند و از همان لحظه است که کار همشکل کردن شما شروع میشود. وقتی شما را به سربازی میبرند صورتتان دو تا استخوان دارد، امّا فرماندهتان معتقد است که صورت سرباز مطلقاً آنهمه استخوان نمیخواهد. و از اینرو، از همان شروع خدمت، آن دو استخوان را تبدیل به یک استخوان میکنند.
امر همشکلی در ارتش، منجر به آن میشود که همهٔ موهاتان را از ته بتراشند، جامهٔ متحدالشکل بهتان بپوشانند و اجازه ندهند به چیزی فکر بکنید. آنچه بخصوص حایز اهمیت فراوان است همین «فکر نکردن» است که یکی از ضروریترین شروط همشکلی بهشمار میرود. گروهبان لیوبا چنین توضیح میداد:
- سرباز حق ندارد فکر بکند! اگر بنا بود همهٔ ما فکر بکنیم که، دیگر برای جناب سرگرد کاری باقی نمیماند که بکند. سرباز، فقط باید گوش کند و اجرا کند، نه اینکه فکر بکند.
بالاخره هم انسان نمیفهمد تکلیفش چیست: آیا باید فکر کند یا فکر نکند؟ - تا وقتی مدرسه میروی بهات تلقین میکنند که «پسرم، یاد بگیر که فکر کنی. اگر فکر کردن را یاد نگیری زندگی بهات حرام خواهد شد!» - اما بعد از آنکه مدرسه را تمام کردی وارد ارتش میشوی و آنجا سرت داد میزنند که «حق نداری فکر کنی! اینجا جای فکر کردن نیست!» – بعد که میروی و زن میگیری عیالت غر میزند که «وظیفهٔ من رسیدگی به کارهای خانه است، وظیفهٔ تو فکر کردن!" – امّا این بار نوبت دولت است که از فکر کردن تو اظهار عدم رضایت و ناخشنودی کند و ترا به همین جرم فکر کردن دو سالی پشت میلههای زندان بیندازد.
اینجاست که آدم پاک گیج میشود: بالاخره باید فکر کرد یا نکرد؟ عدهئی که فکر میکنند معتقدند که انسان بهتر است فکر نکند، ولیکن عدهئی که فکر نمیکنند عقیده دارند که بهتر است که آدم فکر بکند. یک دوست ناموفق، روزی سر درد دلش باز شده بود و به شکوه و شکایت میگفت:
- موقعی که من فکر میکردم و باز فکر میکردم، برادرم پول روی پول میگذاشت. و حالا او آدم ثروتمندیست، من یک لات آسمانجل.
یک مرد باتجربه هم، روزی برای متقاعد کردن من گفت:
- هر وقت که زیاد در باب امری فکر میکردم حتماً عکسش اتفاق میافتاد، و امّا اگر کاری را بدون فکر کردن دست میگرفتم، در همه حال موفق میشدم.
چنین است اعتقاد آن دسته از مردمی که وقت بسیار بر سر فکر کردن تلف کردهاند. آن عدهئی هم که حتی یکبار در زدگی به فکرشان زحمت ندادهاند حرفهای دیگری دارند که بزنند. مثلاً زن جوانی سر شوهر پیرش فریاد زده بود:
- اگر یک ذره فکر کرده بودم هرگز زن تو نمیشدم!
و آن بابائی که نمیتواند آب رفته را به جو برگرداند نوحهسرائی میکند که:
- حیف شد فکر نکردم، والّا ممکن نبود این بدبختی پیش بیاید.
و انسان، وقتی همهٔ این شکوهها را میشنود نمیتواند از خودش نپرسد که بالاخره فکر کردن بهتر است یا فکر نکردن؟ - به نظر من پاسخ این سئوال به حرفهٔ آدم بستگی دارد: حرفههائی هست که با فکر کردن ملازمه دارد و حرفههائی هست که به عکس، مطلقاً با فکر کردن ملازمه ندارد. مثلاً آدمهائی مثل راننده جماعت، و سوزنبانها و خلبانها و لکوموتیفرانها و ناوبرها حتماً باید فکر کنند. امّا هیچ کس از شخصیتهائی نظیر دولتمردان و پروفسورها و ادبا و کارمندان عالیرتبه و دونپایه و کشیشها و افسران ارتش توقع ندارد که فکر بکنند.
کافی است که لباس متحدالشکل را بپوشی و از فکر کردن دست بشوئی تا از یک آدم به یک سرباز مبدل بشوی. آنوقت بیدرنگ میگذارندت توی صف، و پیش از هر کاری نظام گرفتن را یادت میدهند. هدف از «نظام گرفتن» که در ارتش توجه خاصی به آن مبذول میشود آن است که همه را در یک خط قرار بدهند تا کسی هوس جلو پریدن نکند. فرماندهان نظامی با صرف وقت و نیروی بسیار میکوشند تا اینگونه عادات مفید را به افراد تحت فرماندهیشان تلقین کنند، و به این ترتیب است که سرانجام تلاش در راه «در یک خط قرار گرفتن» ملکهٔ سربازها میشود. با اینهمه فقط کافی است که انسان ارتش را ترک کند تا در دم این عادت شایان تحسین را از دست بدهد. علت ترک این عادت ممکن است از این واقعیت ناشی شده باشد که در زندگی معمولی انسان، برای هدف «به جلو پریدن» ارزش بیشتری قایل میشوند.
در اینجا، نه تنها «نظام گرفتن»، که «قدمرو رفتن» را هم یادت میدهند. نه حق داری عقب بمانی، نه مجازی جلو بیفتی، بلکه طول قدمهایت باید درست به اندازهٔ طول قدمهای افرادی باشد که از پس و از پیشت گام برمیدارند. چپ، راست! چپ، راست!
اینجاست که دانشنامهٔ دانشگاهیت کاری در حقت صورت نخواهد داد و به عبارت دیگر این حق را برای تو قایل نخواهد شد که قدمهای بلندتری برداری. نه، تو باید فقط به آهنگ پای دیگران گام بزنی، درست هماهنگ قدمهای کسی که پیش از ورود به ارتش حتی یکبار هم موهایش را اصلاح نکرده بوده و پیش از ورود به ارتش حتی نام خانوادگی خودش را هم نمیدانسته.
یادم میآید روزی در مقدونیه یک اسب و یک الاغ را دیدم که جفتشان به یک گاری بسته شده بودند. آن دو میبایست پا به پای هم گام برمیداشتند. اسب بینوا هرچه سعی میکرد گام بلندتری بردارد تا گاری را با سرعت بیشتری بکشد همهٔ تلاشش در برخورد با سدّ کلهشقی الاغ بیحاصل میشد. الاغ به هیج روی نمیخواست به سرعت قدمهایش بیفزاید و حتی گاه یکسره از حرکت باز میماند و یا گاری را با گیجی فیلسوفمآبانهٔ خاص الاغها به سوی دیگری میکشید. اگر در ارتش اجازه میدادند انسان فکر بکند قطعاً به یاد این حادثه میافتادم. واقعاً که مقایسهٔ مناسبی است!
آنگاه که هنر «قدمرو رفتن» را فرا گرفتید تعلیم در جا زدن و پا کوفتن آغاز میشود. در ارتش ما پا کوفتن را بلد بودن، اهمیت زیادی دارد. چنانچه دسته، پا کوفتن را چنان یاد بگیرد که از زیر پاشنهٔ کفشهای افرادش جرقه بجهد، فرماندهٔ دسته مورد تشویق قرار خواهد گرفت. من، هنوز هم نمیفهمم چه ضرورتی هست که سرباز به هنگام راهپیمائی پا به زمین بکوبد. شاید هم این اصل با یکی از مواد آئیننامه مطابقت میکند که در آن چنین آمده است: «هدف هر حرکتی عبارت است از پیمودن فاصلهٔ معینی در یک زمان معین با صرف حداقل نیرو» و شاید هم این همان خدمتی باشد که ارتش از طریق لگدکوب کردن سنگفرش خیابانهای شهر و جادههای شهرستانها در حق جامعه و دولت انجام میدهد.
هرگاه حالیم نمیکردند که پیمانکاران تدارکات ارتش پاکوفتن را به عنوان جزء بسیار مهم تعلیمات نظامی ابداع کرده آن را به زور در آئیننامهها جا دادهاند، هنوز هم که هنوز است نمیتوانستم از هدف پاکوفتن سر دربیاورم.
بعد از آنکه نظام گرفتن و پا کوفتن را یاد گرفتی، تعلیم احترام گذاشتم به مافوق آغاز میشود. در اجتماع، اگر به یکی سلام نکنی، عملت دور از ادب و نزاکت تلقی میشود. امّا هرگاه در ارتش از سلام کردن غفلت کنی جنایتی نابخشودنی مرتکب شدهای. از همین روست که در ارتش، به علم سلام دادن و احترام گذاشتن توجه خاصی مبذول میشود و نص آئیننامههایش در این مورد بسیار جامع و گویا و کاملاً روشن است. یک سرباز، با توجه به تعالیم این آئیننامهها، بیش از هر چیزی موظف است عادت کند که به محض مشاهدهٔ یک مافوق، سرخود را به طرف آن مافوق بچرخاند نه آنچنان که معمولاً اتفاق میافتد در جهت مخالف مافوق. علاوه بر این، سرباز باید یک اصل مهم دیگر را هم یاد بگیرد: اصلی که به موجب آن، سرباز موظف است به مافوق خود، در لحظهئی که از کنارش میگذرد - و نه در لحظهئی که مثلاً از کنار مافوقش گذشته باشد – احترام بگذارد. آئیننامه نظامی در این مورد به طرزی حکیمانه صراحت دارد که «ولی در بعضی موارد چنانچه سرباز متوجه شود که مافوقش به طرف او نگریسته و ممکن است دیگر بدان سو ننگرد، میتواند زودتر از آنچه که در آئیننامه پیشبینی شده مراسم احترام را نسبت به مافوق مورد بحث به جا آورد«. در واقع این نکته که آئیننامههای نظامی چنین آزادی عملهائی را در اختیار سربازها میگذارند بسیار اسباب انبساط خاطر است.
تعلیم احترام گذاشتن در ارتش رویهمرفته جزء تمرینهای سنگین به شمار نمیرود. با اینهمه پارهئی از مواد آئیننامه مرا به سختی گیج و آشفته میکرد. نحوهٔ احترام گذاشتن یک سرباز عادی برایم کاملا ًروشن بود. لیکن آئیننامه به نحوهٔ سالم دادن طبالها و شیپورچیها هم اشارتی داشت. البته اگر آئیننامه هر نوازندهای را ملزم نمیکرد که به افراد مافوق «بر حسب ویژگیهای ساز تخصصی خود» احترام بگذارد، باز ممکن بود که معنای این ماده برایم قابل فهم باشد. امّا این حرفها در حد فهم و شعور من نبود. مثلاً هرگاه یک نوازندهٔ فلوت بخواهد در برخورد با یکی از افسران، مراسم احترام را «مطابق با ویژگیهای ساز تخصصیش» به جا بیاورد، لابد باید توی فلوتش بدمد. که تا این جای قضیه شاید اشکال زیادی در کار نباشد. و باز، اگر طبال بخواهد با رعایت ویژگیهای ساز تخصصی خودش مراسم احترام را نسبت به یک مافوق به جای بیاورد لابد ناچار باید مشتی به پشت یا پس گردن هر که دم دستش قرار گرفت بکوبد. بسیار خوب، گیرم که اینهم عاری از اشکال باشد. امّا واقعاً نمیفهمم تکلیف سربازی که شیپور بلند تشریفاتی یا مثلاً باس مینوازد چه خواهد بود و مراسم احترام را چگونه به جای خواهد آورد؟ زیرا چنین احترامی، و به عبارت دیگر احترامی که با «رعایت ویژگیهای ساز تخصصی» به جای آمده باشد، ممکن است به علت تشابه صدای این دو ساز با پارهای از صداهای شبههانگیز، حتی نوعی بیاحترامی هم تلقی شود.
باری، پس از تسلط پیدا کردن به این امر مهم، و به عبارت دیگر بعد از فرا گرفتن فن احترام گذاری، تفنگ به دستت میدهند و درست از همان لحظه است که تو به تفنگت تعلق پیدا میکنی، نه تفنگ به تو؛ تفنگت در درجهٔ اوّل اهمیت قرار میگیرد و تو چیزی در حد «ضمایم» آن محسوب میشوی. مثلاً اگر از نظافت خودت غافل مانده باشی کسی بهات خرده نخواهد گرفت ولیکن وای به روزی که تفنگت تمیز نباشد! - ممکن است سر هیچ و پوچ دماغت را خرد کنند یا انگشتت را بشکنند یا گوشت ترا از جا بکنند ولیکن روی تفنگت حتی یک خراش هم نباید مشاهده بشود. تو میتوانی نیست بشوی، میتوانی حتی – اگر دلت خواست – کشته بشوی، خلاصه اینکه میتوانی حتی از فهرستها حذف بشوی ولی تفنگت به هر قیمتی که شده باید توی فهرستها باقی بماند. تو اگر ناخوش بشوی و مثلاً مالاریا بگیری، یا پایت در برود، یا دلدرد بگیری یا کلیهات از ستون فقراتت جدا بشود، به درمانگاه اعزامت خواهند کرد. در آنجا چند گرم گنه گنه به نافت خواهند بست، چند روزی در گوشت وزوز خواهند کرد و بار دیگر به واحد مربوطه برت خواهند گرداند ولی اگر بلائی سر تفنگت بیاید، بیدرنگ دست به تشکیل کمیسیون خواهند زد، تفنگ صدمه دیده را از هر طرف وارسی خواهند کرد، همهٔ علل حادثه را مورد بررسی قرار خواهند داد، گزارش مشروحی خواهند نوشت، تفنگ آسیبدیده را به دقت بستهبندی خواهند کرد و به تعمیرگاه مربوطه خواهند فرستاد تا چندی بعد، صحیح و سالم به واحد خودش باز پس فرستاده شود. ترا از توی خانهات به ارتش میبرند بی آنکه به والدینت قبض رسید بدهند، و هیچ کسی هم غمش نیست که تو بعد از دو سال خدمت وظیفه به خانهات برگردی یا برنگردی امّا در مقابل دریافت تفنگ حتماً از تو رسید میگیرند و تو باید در متن رسیدی که امضا میکنی قید کنی که آن را بیعیب و نقص تحویل گرفتهای و متعهدی که آن را همان جور صحیح و سالم پس بدهی. و اگر خلاف این رفتار کنی گرفتار چنان بازجوئیهائی و گزارشها و کمیسیونها و تحقیقاتی خواهی شد که مسلمان نشنود کافر نبیند!
تیراندازی را در بدو امر با فشنگ مشقی یادت میدهند، و اگر کار به همین جا خاتمه پیدا میکرد یقین دارم که هر کسی میتوانست معلومات واقعاً ارزندهای با خود از ارتش به یادگار ببرد. چون از اینگونه فشنگها غالباً در جهان سیاست و گاهی نیز در عالم علم و ادب بیش از همه در زندگی شخصی و به ویژه در زندگی خانوادگی استفاده میشود.
امّا در ارتش، کار به تیراندازی با فشنگ مشقی ختم نمیشود. یک روز خدا، فشنگ جنگی را میگذارید کف دستت و هدف تعلیمی را هم در فاصلهٔ معینی نصب میکنند – که مترسکی است شبیه آدم و بهات دستور میدهند به طرف آن تیراندازی کنی. مترسک، با شجاعت و خونسردی بسیار جلو لوله تفنگهائی که به طرفش نشانه رفتهاند میایستد و از سر سادهدلی چنین میپندارد که سرانجام حسّ بشردوستی بر غالب سربازان فایق خواهد آمد و آنان – به همانگونه که غالباً اتفاق میافتد – به هدف نخواهند زد.
من همیشه معتقد بودم که میبایستی لباس فورم کلانتر محل را به این مترسک میپوشاندند. با اجرای چنین کاری دسترسی به دو هدف زیر میسر میشد: اوّلاً اکثریت قریب به اتفاق سربازان ما – و به عبارت دیگر، سربازانی که از میان مردم بیرون آمدهاند – هم در نشانهرویشان دقت میکردند، هم در تیراندازیشان؛ علاوه بر این، همین سربازها، همزمان با خدمت در ارتش، میتوانستند تجربهٔ بسیار گرانبهائی بیندوزند: تجربهای که غالباً در زندگیشان، بویژه آنگاه که از زیر سلطهٔ حکومت فرماندهان بیرون میآیند، سخت به دردشان میخورد. و اتفاقاً یکی از مواد آئیننامه هم درست همین مطلب را عنوان میکند: «هدف از تربیت کردن یک تک تیرانداز آن است که سرباز، حتی آنگاه که از فرماندهان خویش جدا مانده باشد بتواند مستقلانه و آگاهانه و قاطعانه از عهدهٔ اجرای وظایف جنگی خویش برآید».
وقتی که یک سرباز جدید توانست نظام گرفتن را، قدمرو رفتن را، پاشنه بر سنگفرش کوبیدن را، احترام به مافوق گذاشتن را و بیفکرانه آدم کشتن را، یاد بگیرد، میتوان او را یک «نیمه سرباز» به شمار آورد. و امّا نیمه دوم او با فرا گرفتن تئوری است که شکل میگیرد. گروهبانمان میگفت:
- یک سرباز، تشکیل شده است از تئوری و تجربه!
البته روشن نیستم که این سخنان حکیمانه را کجا خوانده بود، امّا چنان محکم حرف میزد که معلوم بود یک زمانی، در جائی، این حرفها را شنیده.
من مطلقاً قادر نیستم انسان و به قول گروهبانمان سربازی را که از تئوری و تجربه تشکیل شده باشد در نظرم مجسم بکنم. ولی تصور میکنم نظریهٔ بالا را میتوان به شرح زیر تصویر کرد: مشمولی که لحظهای پیش به حکم اجبار از خانهاش جدا شده فقط تئوری شمرده میشود؛ امّا همان مشمول، بعد از یاد گرفتن فنون نظام گرفتن و قدمرو رفتن و پاشنه بر سنگفرش کوبیدن، تبدیل میشود به آمیزهای از تئوری و تجربه و به عبارتی دیگر تبدیل میشود تقریباً به یک سرباز.
تفنگ توی دستهای مشمولی که تیراندازی را یاد گرفته فقط تئوری شمرده میشود؛ امّا کافی است که همین مشمول فن آدم کشتن را هم بیاموزد تا تجربه خلق شود، و همین تجربه است که در آمیزش با تئوری، یک سرباز کامل به وجود میآورد.
به طور کلی تعلیمات نظری درست همان چیزی است که بیشترین فایده را به سربازها میرساند. خود ما، در جریان همین تعلیمات بود که وسیعترین و ضروریترین معلومات را کسب کردیم. مثلاً بدین گونه بود که در ساعات تعلیمات نظری، از گروهبانمان یاد گرفتیم که میهن چیست و گروهبان کدام است. علاوه بر اینها معلوممان شد که دولت چیست و یک کاسه آش کدام است، یا پیروزی چیست و قشو کدام است؛ و کلی معلومات بسیار سودمند دیگر که حتی برشمردنشان هم دشوار است. علاوه بر همهٔ این حرفها برای نخسیتن بار از زبان گروهبانها بود که شنیدیم گویا هر فرد صربی از روزی که به خدمت نظام فراخوانده شد تا لحظهٔ مرگش یک سرباز شمرده میشود: «بعد از اینکه دو سال خدمتت را انجام دادی روانهٔ خانهات میشوی، امّا به هر صورت، توی خانهات هم یک سرباز هستی؛ تو مطلقاً حق نداری فکر کنی که اسمت از فهرستهای ارتش حذف شده. نه برادر، اگر میهن لازمت داشته باشد در هر لحظهای ممکن است دوباره به خدمت احضار بشوی».
چند سالی از این ماجرا گذشت. و من از روی تجربهٔ شخصی خودم متقاعد شدم که حق به جانب گروهبانمان بود: در واقع هم انسان تا زنده است نمیتواند از چنگ ارتش خلاص بشود و با اوّلین احضاریهئی که به دستش میرسد موظف است خودش را به هنگ سابقش معرفی کند.
یک روز چندین سال بعد از پایان خدمت سربازیم، نامهئی از طریق کلانتری به دستم رسید که در آن ادعا شده بود که گویا من، زمانی که از ارتش خلاص میشدم و داشتم اموال دولتی را تحویل انبار گروهان میدادم، از تحویل یک عدد قشو خودداری کردهام؛ و بهام تکلیف شده بود که خودم را به شعبهٔ سوم فلان واحد معرفی کنم و قشو مورد ادعا را پس بدهم. صورت مجلس را خواندم و پشت ورقهٔ مورد بحث با خط صربی و به زبانی روشن و گویا توضیح دادم که چون خدمت من در پیاده نظام بوده طبعاً نمیتوانستم قشو تحویل گرفته باشم. و در پایان این توضیح اضافه کردم که اگر هم قشوئی تحویل من میبود بدون تردید پسش میدادم. تصور میکردم بعد از نگاشتن چنین توضیحی دست از سر کچلم برخواهند داشت. و چه تصور باطلی!
دو سالی گذشت و در واقع هم کاری به کارم نداشتند تا آنکه یک روز خدا، دوباره همان نامهٔ کذائی که در آن به من پیشنهاد شده بود قشو را مسترد کنم به سراغم آمد. پاسخ چند سال قبل را تکرار کردم امّا به هیچ وجه افاقه نکرد: هر جا میرفتم آن نامهٔ شوم هم دنبالم راه میافتاد و قشو معروف را از من مطالبه میکرد. از وزارتخانهئی به وزراتخانهٔ دیگر منتقل میشدم، شغلم را تغییر میدادم، امّا نامهٔ مورد بحث به گونهای تغییر ناپذیر همراهیم میکرد و استرداد قشو معروف را میطلبید. مأمور خدمت در یک کشور خارجی شدم، نامه به آنجا هم آمد. برای معالجه به یک منطقهٔ خوش آب و هوا رفتم، آنجا هم دست از سرم برنداشت. سعی کردم در دهکورهئی ساکن شوم امّا از این تلاش هم سودی نبردم چرا که در آنجا هم نامه به سراغم آمد.
سرانجام دیدم که دیگر ممکن است کارم به جنون بکشد. از این رو به قصد آنکه شرّ چنین عقوبتی را از سرم باز کنم، یک روز نامهٔ لعنتی را که آنهمه تعقیبم کرده بود برداشتم و شخصاً به شعبهٔ سوم فلان واحد نظامی بردم. یک سروان سررشتهداری با خوشروئی از من استقبال کرد. موضوع را با او در میان گذاشتم، توضیحات مفصلی دادم و آخرسر اضافه کردم که:
- بابا، من تو پیاده نظام خدمت میکردم، پس به هیچ وجه احتیاج به قشو نداشتم. فکر میکنم سوءتفاهمی پیش آمده. باز اگر از من مثلاً پتو مطالبه میکردند، یک حرفی. چون به هر سربازی یک پتو میدادن، اما قشو چرا؟ خودتان بفرمائید ببینم سرباز پیاده چه احتیاجی به قشو دارد؟
- کاملاً درست است. صحیح میفرمائید.
به این ترتیب جناب سروان اظهاراتم را با حرارت تأیید کرد و آن وقت قلمش را دست گرفت همهٔ توضیحاتم را یادداشت کرد و در حال مشایعت من با لحن تسکین دهندهئی گفت:
- خوب کردید که خودتان تشریف آوردید و همه چیز را توضیح دادید. کاش این کار را چند سال پیش میکردید تا این قدر ناراحتمان نمیکردند.
با آسودگی خاطر و با اعصابی آرام گرفته از او جدا شدم ولی گفته گروهبانمان که «تو مطلقاً حق نداری فکر کنی که اسمت از فهرستهای ارتش حذف شده. نه برادر، تا وقتی زنده هستی هر لحظه ممکن است به خدمت احضار بشوی» باز هم درست از آب درآمد. قضیه از این قرار است که یک سال بعد نامهئی به کلانتری محل رسید که در آن از من استرداد یک عدد قشو... و یک تخته «پتو» مطالبه شده بود! – این یکی هم، مثل کنه به من چسبید و از وزارتخانهئی به وزارتخانهٔ دیگر، از ادارهئی به ادارهٔ دیگر، از دولتی به دولت دیگر، از سالی به سال دیگر، چنان به تعاقبم پرداخت که دیگر نشانههای تشنجات عصبی در من ظهور کرد و ناچار به این فکر افتادم که یا از تبعیت کشور صربستان چشم بپوشم و یا اصلاً انتحار کنم و به این زندگی وحشتناک خاتمه بدهم. سرانجام مانند دفعهٔ قبل نامه را برداشتم و به شعبهٔ سوم فلان واحد رفتم. سروان مسنی که سنش از حد بازنشستگی گذشته بود از من استقبال کرد و بعد از اینکه همه چیز را به ترتیب برایش تعریف کردم گفت:
- مسلم است! اشتباه از آنجا ناشی شده که سلف من توضیحات شما را غلط یادداشت کرده. راستی هم چطور ممکن بود که شما قشو تحویل گرفته باشید؟ پیاده نظام و قشو؟ چه حرف مزخرفی! اما خودمانیم: حقش بود پتو را پس میدادید. شما که نمیتوانستید به همین مفتی پتوی دولت را بالا بکشید، پس بهتر بود برش میگرداندید. نه؟ باز اگر یقلاوی بود، یک چیزی. چون سربازها معمولاً یقلاویشان را گم میکنند و در اکثر موارد هم یقلاویشان به سرقت میرود.
جواب دادم:
- درست میفرمائید، باز اگر یقلاوی بود یک چیزی.
سرانجام از اینکه موفق شده بودم همه چیز را توضیح بدهم و خودم را برای همیشه از شر بلائی که حتی توی خواب هم دست از سرم برنمیداشت خلاص کنم شاد و خندان ترکش کردم.
چند سالی گذشت و من غرق در احساس آسودگی خاطر بودم که یک روز ناگهان بار دیگر نامهئی به کلانتری محلمان رسید که در آن از سوی سرشتهداری ارتش از من خواسته شده بود قشو و پتو و یقلاوی ارتش را مسترد کنم. و حالا باز چند سالی است که آن نامهٔ لعنتی دنبالم افتاده و هرچه میکنم دست از تعقیبم برنمیدارد. کارم به جائی رسیده که روزها مدام زیر لب زمزمه میکنم و شبها مدام قشو و پتو و یقلاوی خواب میبینم. این سه شئی لعنتی چنان به ستوهم آوردهاند و چنان با گوشت و خونم عجین شدهاند که هرگاه هنوز استفاده کردن از امتیازات اشرافی در کشورمان رسم میبود میتوانستم هر سه تا را کنار هم قرار بدهم – دشتی وسیع و گسترده به شکل یک پتوی پهن شده، و یک قشو و یک یقلاوی مسروقه بر روی آن – و از ترکیب آنها یک علامت خانوادگی برای خودم بسازم.
با اینهمه فقط از همین طریق بود که متقاعد شدم حق با گروهبانمان بوده است: یک فرد صربستانی مادامالعمر موظف است خودش را یک سرباز بشمارد و حتیالمقدور ارتباطش را با ارتش حفظ کند. اگر تا حالا به این واقعیت پی برده بودم چه بسا که اصلاً در ارتش باقی میماندم، بخصوص که راه ترقی هم به شکل افقی وسیع در برابرم گسترده بود؛ مثلاً هماکنون چهل سال است که دارم عنوان گروهبانی ارتش صربستان را یدک میکشم، و اگر قرار بود که در هر درجهئی همین قدر در جا بزنم ممکن بود بعد از صد و بیست سال خدمت، در یک روز قشنگ، به مقام استواری هم نایل شوم.
به طور کلی، عنوان نظامی من دارای هالهای از جذابیت است. نخست به سبب آنکه من ارشد گروهبانهای صربستان هستم. و دوم به دلیل آنکه من و ناپلئون بناپارت نامآورترین گروهبانهای همهٔ ارتشهای اروپا به شمار میرویم. شهرت ناپلئون از آنجا ناشی میشود که توانسته بود درجهٔ گروهبانش را با لقب امپراتوری معاوضه کند و شهرت من از آنجاست که عنوان گروهبانیم را چهل سال آزگار با هیچ لقب یا درجهٔ دیگری معاوضه نکردم.
اشتراک در:
پستها (Atom)