درباره سایت

آرشیو چپ سایتی است که سعی دارد بدون اینکه به سمت گرایشی حرکت کند تمام منابع و بزرگان و نظریه های تاریخ چپ را از سایت های مختلف جمع آوری کرده و تحت یک مجموعه دسته بندی شده ارائه دهد

e

اهداف : سایت آرشیو چپ با هدف ابتدا با هدف آموزش و در اختیار گذاشتن منتخب و چکیده ی آثار چپ سعی در گشترش این مجموعه به سایت های طیف چپ خواهد داشت .

MANIFEST

۱۶۲ سال از صدور مانيفست مى گذرد. طى اين زمان دراز، هزاران چاپ به زبان هاى مختلف از آن منتشر شده است. چنين به نظر مى رسد كه اين متن با كليهء زمان ها همراه بوده، كنار گذاشته نشده، به تاريخ سپرده نشده و همواره الهام بخش نسل هاى پياپى بوده است. و اين در حالى ست كه مى دانيم مانيفست در ميانهء قرن نوزدهم نوشته شده و نقطهء عزيمتش وضعيت سرمايه دارى نوپاى آن روزها ست و نيز اينكه سرمايه دارى ابتدا در چارچوب ملى شكل گرفته و سپس به شيوهء توليد جهانى...

شعر و موسیقی اعتراض

آرشیو موسیقی چپ جمعه۱۸مهٔ فریدون مشیری :اشکی در گذگاه تاریخ اشکی در گذرگاه تاریخ از همان روزی که دست حضرتِ «قابیل» گشت آلوده به خون حضرتِ «هابیل» از همان روزی که فرزندانِ «آدم» صدر پیغام‌آورانِ حضرتِ باریتعالی زهر تلخ دشمنی در خون‌شان جوشید آدمیت مرده بود گرچه آدم زنده بود. از همان روزی که «یوسف» را برادرها به چاه انداختند از همان روزی که با شلاق و خون «دیوار چین» را ساختند آدمیت مرده بود.

قسمت تاریخ چپ ایران

تیرباران بر روی تپه های اوین در اواسط اسفندماه ۱۳۵۳ به زندان اوین برده می‌شود و در شبانگاه۲۹ فروردین ۱۳۵۴ همراه با ۶ نفر از رفقای گروه و ۲ نفر از زندانیان مجاهد در تپه‌های اوین توسط مأمورین ساواک و شکنجه‌گران زندان اوین تیرباران می‌گردد. شش فدایی، حسن ضیاظریفی، احمد جلیلی افشار، مشعوف کلانتری، عزیز سرمدی، محمد چوپان‌زاده، عباس سورکی. و دو مجاهد مصطفی جوان خوشدل، کاظم ذوالانوار همراه با بیژن جزنی تیرباران شدند.

۱۳۹۱ خرداد ۱۱, پنجشنبه

فرانسوا اولاند: کاپيتانِ «سوسياليستِ» کشتی بي‏ثباتِ امپرياليسم فرانسه

سرويس خبری جهانی برای فتح. 7 مه 2012

حزب سوسياليست فرانسه يکی از دو حزب اصلی بورژوازی فرانسه است. هفتم ماه مه 2012 فرانسوا اولاند، کانديدای حزب سوسياليست، در انتخابات رياست جمهوری بر نيکلا سارکوزی پيروز شد – در دور دوم و با تفاوتی کم. اما تکان‏دهنده‏ترين جنبه‏ی اين انتخابات نه پيروزی «چپ» بر رئيس جمهور منفور فرانسه بلکه تعداد آرائی است که مارين لوپَن کانديدای حزب دست راستی افراطی «جبهه ملی» (فرانت ناسيونال) از آن خود کرد. وی با %18 آراء سومين نفر دور اول انتخابات فرانسه شد.

«جبهه ملی» در سال 1972 با وحدت گرايش‏های فاشيستی و گروه‏های دست راستی مانند طرفداران بي‏شرمِ رژيم ويشی و مخالفينِ ژنرال دوگل به وجود آمد. رژيم ويشی رژيم حاکم در فرانسه در زمانِ اشغال آن توسط آلمانِ نازی طی جنگ جهانی دوم بود که با آلمان نازی همکاری کرد. ژنرال دوگل رئيس جمهور دست راستی فرانسه در سال‏های پس از جنگ جهانی دوم بود که استقلال الجزاير را به رسميت شناخت؛ با اين درک که جنگ استعماری خونين فرانسه در آفريقای شمالی موفق به حفظ امپراتوری فرانسه نخواهد شد. همين مسئله بخشی از نيروهای سياسی دست راستی فرانسه را بر آن داشت که وی را «خائن» بدانند و حتا دست به کارزار تهديد و ارعابی بزنند که شامل تلاش برای ترور دوگل بود. در هر حال، «جبهه ملی» هنگام تاسيس دسته‏ی رنگارنگی بود از کسانی که هولوکاست (کشتار يهوديان در آلمان نازی) را انکار مي‏کردند، نژادپرستان، اوباش ارتجاعی و دلتنگ برای امپراتوری ازهم‏گسيخته‏ی فرانسه.

در اوايل دهه‏ی 1980 هنگامی که به طور روزافزون بيگانه ترسی دست راستی افراطی تبديل به سلاح مفيدی در دست کلِ  طبقه‏ی حاکمه‏ی فرانسه مي‏شد، «جبهه ملی» تحت رهبری ماری لوپَن (پدر مارين لوپَن) کم کم تبديل به بخشی ثابت از صحنه‏ی سياسی فرانسه شد. آنتي‏سِمِتيسم (ضد يهودي‏گری) «جبهه ملی» هيچ‏گاه امری پوشيده نبود. ژان ماری لوپن کشتار يهوديان در جنگ دوم جهانی توسط آلمان نازی را «پانويسی» در تاريخ خوانده است. اما کم کم ميليون‏ها مهاجر و فرزندانشان شد تبديل به آماج اصلی اين حزب شدند؛ به خصوص مهاجرينِ مستعمرات سابق فرانسه از آفريقای شمالی (الجزاير، مراکش و تونس) و کشورهای غرب آفريقا مانند مالی، سومالی و به طور کلی کشورهای عمدتا اسلامی.

در دهه‏های شصت و هفتاد ميلادی فرانسه جمعيت اين کشورها را که در پی تغييرات از جا کنده و به شرايط فقر پرتاب شده بودند به طور گسترده در معادن و کارخانه‏ها استخدام کرد و آن‏ها را مانند گله‏ی احشام در حلقه‏ی «بانليوهای» (شهرک‏های کارگری) اطراف پاريس و ديگر شهرهای مهم فرانسه اسکان داد. در دهه‏ی 1970 دوران رشد اقتصادی سريع به سر آمد و بيکاری گسترش يافت و فرزندان و نوادگان اين مهاجرين با تبعيض، بيکاری وسيع و آزار پليس مواجه شدند.

در اين ميان نقش ويژه‏ی «جبهه ملی» دامن زدن به نفرت از مهاجرين و وامصيبتا راه انداختن در مورد «خطر نابودی سنت‏های مسيحی و اروپائی (نژاد سفيدِ) فرانسه» بود. هرچند «جبهه ملی» نوک پيکان اين هجوم عظمت‏طلبانه‏ی نژادپرستانه بوده است اما گفتمانِ ضرورت «کنترل مهاجرت»، «دفاع از ارزش‏ها»، «مبارزه با بزه‏کاری» تبديل به گفتمانِ عمومی طبقه سرمايه‏دار فرانسه و احزابِ سياسی اصلی شده است.

خودِ سارکو زمانی تبديل به چهره‏ی برجسته‏ی بورژوازی فرانسه شد که در سال 2005 در مقام وزير دولت و مسئول قوای پليس سرکوب شورش‏های بانليو را رهبری کرد. وی در سال 2007 عمدتا از طريق جلبِ پايه‏های انتخاباتی «جبهه ملی» که در آن انتخابات 10%  رای آورد رئيس جمهور فرانسه شد. سارکوزی، در مقام رياست جمهوری دست به اقدامات ارتجاعی بسيار زد. با اين وجود «جبهه ملی» همواره به وی تاخته است که چرا به وعده‏‏اش مبنی بر «کاچرشوئی وازده‏های اجتماعی» عمل نکرده است (کارچر شلنگ آب‏پاش فشار قوی است که برای شستن فضولات سگ استفاده مي‏شود) و خواهان حملات بي‏شرمانه‏تر عليه به اصطلاح «مهاجرين» که بيشترشان در فرانسه متولد شده‏اند بوده است.

جبهه ملی مانند احزاب فاشيستی ديگر سنتا تلاش کرده‏ است خود را به عنوان حزب «مردان کوچک»، مخالف سرمايه‏داران بزرگ و توده‏های فقير بنماياند. در واقعيت، اما اين احزاب فاشيست در واقع مدافعين سرسخت نظم سرمايه‏داری هستند و درست مانند حزب نازی هيتلر مي‏توانند با تشديد تضادهای اجتماعی رشد کنند و بورژوازی يا بخشی از بورژوازی هر زمان که ضروری بداند آن‏ها را تقويت مي‏کند. لوپنِ پدر و دختر، هر دو، تقسيم  صحنه‏ی سياسی به «راست/چپ» را نقد کرده و وعده داده‏اند که صحنه سياسی فرانسه را دستخوش تغييرات بنيادين کرده و ساختارهای سياسی جاافتاده را جاروب کنند. 

تغيير بزرگ در انتخابات 2012 فرانسه آن است که اين جريان فاشيستی که سابقا در حاشيه بود يک باره «عزت و احترام» يافته است. در جريان انتخابات، سارکوزی گستاخانه به ناز و نوازش «جبهه ملی» پرداخت، از شعارها و حس «وطن پرستی»‏شان تعريف کرد و وعده داد که حافظ منافع هواداران اين حزب باشد. ژرارد لونگه، وزير دفاع سارکوزی که در جوانی عضو گروه‏های فاشيست بود در مصاحبه با يک روزنامه دست راستی افراطی گفت مارين لوپن را يک شريک مشروع مي‏داند.

فرانسوا اولاند نيز به نوبه‏ی خود احتياط بسيار کرد که پايه‏های انتخاباتی «جبهه ملی» را نرنجاند. برخی از شخصيت‏های شناخته شده‏ی حزب سوسياليست، از جمله سگولين رويال (کانديدای حزب سوسياليست در انتخابات سال 2007 و شريک زندگی سابق فرانسوا اولاند) علنا صحبت از آن کردند که «عصبانيت» پايه‏های انتخاباتی «جبهه ملی» را «درک» مي‏کنند. خودِ رويال در مسابقه‏ی انتخاباتی سال 2007 گفته بود برای جوانان بزه‏کار و آنانی که به معلمين خود بي‏احترامی مي‏کنند بايد اردوگاه‏های بازداشت نظامی درست کرد.  

مهمترين لحظه در دور دوم مسابقه‏ی انتخاباتی ميان سارکوزی و اولاند مناظره تلويزيونی ميان ‏آن‏ها بود. اولاند که تلاش مي‏کرد نشان دهد برخلاف تصور عامه شخصيت «نَرمی» نيست سخت با سارکوزی سرشاخ شد – به خصوص پيرامون تفسير آمار بيکاری و قروض دولتی. با اين وجود وقتی سارکوزی علنا به پايه‏های انتخاباتی «جبهه ملی» توسل جست، اولاند سکوت اختيار کرد. در واقع تنها نکته‏ی قابل توجه اولاند پيرامون اين موضوع زمانی بود که فرياد برآورد در صورت انتخاب شدن هرگز اجازه نخواهد داشت که گوشت حلال به کافه‏تريای مدارس راه يابد!

از همه طرف به مارين لوپن ابراز علاقه‏ی آشکار مي‏شد ولی وی حاضر نشد در دور دوم انتخابات طرف سارکوزی يا اولاند را بگيرد. در عوض از هوادارانش خواست که در صندوق‏ها رآی سفيد بيندازند. گفتنی است که رأی سفيدِ اين انتخابات بي‏سابقه بود: 6%. محاسبه‏ی لوپن اين است که پس از شکست سارکوزی موسِمِ خانه تکانی در صحنه‏ی سياسی فرانسه خواهد رسيد و بالاخره برقراری ائتلاف رسمی ميان راست سنتی فرانسه  و «جبهه ملی» فاشيست ممکن خواهد شد، همان‏طور که در سال‏های اخير در استراليا و هلند رخ داده است. ‏

تحول قابل توجه ديگر در انتخابات 2012 ظهور قوی کانديدای «جبهه چپ» (ژان لوک ملانشون) بود که 11% آراء را از آنِ خود کرد. نيروی سازمان‏يافته‏ی کليدی در اين جبهه، حزب کمونيست فرانسه بود. مدت مديدی است که اين حزب با نظام سرمايه‏داری آشتی کرده و مدعی نمايندگی «کارگران» است. در انتخابات سال 2007 اين حزب فقط 2% رای آورد. ملانشون نه تنها آراء طرفداران حزب کمونيست فرانسه در جنبش کارگری را از آن خود کرد بلکه رأی عده‏ای از جوانان و متخصصين طبقات ميانه که سابقا هوادار احزاب سياسی «چپ افراطی» و «آلترناتيو» بودند را نيز جمع کرد. ملانشون نيز مانند حزب کمونيست فرانسه خود را غرق در رنگ‏ها و سنت‏های دولت فرانسه کرد (خواندن سرود ملی، مارسِيز در ميتينگ‏های انتخاباتی و اشاره‏ی مکرر به انقلاب بورژوائی سال 1789) و در عين حال به جلب احساسات راديکال‏تر پرداخت. يکی از شعارهای اصلی کارزار انتخاباتی وی «قدرت دولتی را بگيريد» بود. او تنها کانديدائی بود که مستقيما «جبهه ملی» را به چالش کشيد. ميتنيگ‏های ملانشون جمعيت‏های ده‏ها هزار نفری را جلب مي‏کرد که گاه بيش از ميتينگ‏های اولاند يا سارکوزی بود. در واقع، کارزار ملانشون کاری را که قرار بود بکند کرد: بخش مترقی مردم، به خصوص جوانان را به کوچه‏ی بن بست ميدان انتخاباتی بورژوازی کشيد.

بخشی از تصويرسازی به دقت طراحی شده پيرامونِ فرانسوا اولاند اين بوده است که وی هيچ‏وقت «انقلابی» نبوده و امروز نيز صرفا يک رئيس جمهور «عادی» خواهد بود که نظام سرمايه‏داری را محتاطانه سرپرستی خواهد کرد، منافع امپرياليستی فرانسه را مديريت خواهد کرد و دست به ترکيب نظام مالی جهان هم نخواهد زد. اولين نطق پيروزی انتخاباتی وی در فرانسه بود – ميدان پُر از توده‏های «واقعی» فرانسوی (يعنی سفيد و غير مهاجر) بود و فضا مملو از موسيقی سنتی آکاردئونی فرانسوی.

خيلي‏ها از شکست سارکوزی شادند اما عده‏ی کمی انتظارات بزرگ از رياست جمهوری اولاند دارند. همين مسئله بر اهميت ملانشون مي‏افزايد که شور و شوقی به بدن خسته‏ و ورشکسته‏ی «چپ» تزريق کند. شبِ اولين دور انتخابات ملانشون به هوادارانش گفت که در دور دوم همه به اولاند رای دهند، که دادند. 

برای طبقات حاکمه‏ی فرانسه اين انتخابات خوب پيش رفت زيرا به رقم پيش‏بيني‏ها شرکت کننده زياد بود (بيش از 80%) و خدمه‏ی امتحان پس داده و مورد اعتماد نظام سرمايه‏داری سکان امور را در دست خواهند گرفت در حالی که مجبور نبودند وعده‏های عوام‏فريبانه‏ی زيادی به مردم بدهند. برنامه‏ی رياضت کشی اقتصادی که در سراسر اروپا در جريان است اساسا برجای خواهد ماند و حداکثر همراه خواهد شد با اقداماتی برای «تحرک» رشد اقتصادی. احتمالا بر سر جزئيات بيرون کشيدن قوای نظامی فرانسه از افغانستان کشمکش‏هائی ميان جناح‏های مختلف طبقات حاکمه رخ خواهد داد اما فرانسه شريک فعالِ آمريکا در جنگ‏های تجاوزکارانه‏اش باقی خواهد ماند، همان‏‏طور که اخيرا در مورد ليبی ديديم.
دو روز پس از انتخابات، سارکوزی و اولاند در مراسم سالروز پايان جنگ دوم جهانی شانه به شانه ايستادند و در مقابل گور «سرباز گمنام» ادای احترام کردند – به نشانه‏ی وحدت ملی و وطن‏پرستی و ادای دين به «مزايای دموکراتيکِ» فرانسه‏ی امپرياليست.

طيف سياسی فرانسه به دستِ راست حرکت کرده است. مارين لوپن غرق در عزت و احترامِ تازه کسب کرده در حال محاسبه است که چگونه مي‏توان يک نظام سياسی متفاوت را بر سر کار آورد.

عوامل زيادی در اوضاع جهان، اروپا و فرانسه موجودند که مي‏توانند راه‏گشای شکاف‏های حادتر در درون طبقه حاکمه فرانسه يا ظهور امواج نوين مبارزه در ميان مردم فرانسه، يا هر دو، شوند. بايد ديد که اولاند چگونه مي‏خواهد اوضاع شکننده فرانسه را «مديريت» کند. فرصت‏های زيادی برای پيشروی يک برنامه انقلابی ظهور خواهد کرد اما تشخيص اين پتانسيل وابسته به شکل‏گيری برنامه و نيروهای کمونيستی واقعا انقلابی است.

ترجمه و انتشار از حزب کمونيست ايران (م.ل.م)
www.Sarbedaran.org
Haghighat@sarbedaran.org
   

برای دريافتِ هفتگی سرويس خبری جهانی برای فتح به آدرس زير رجوع کنيد: http://uk.groups.yahoo.com/group/AWorldToWinNewsService/

برای مکاتبه با سرويس خبری جهانی برای فتح، فرستادن اخبار و مقالات خود با آدرس زير مکاتبه کنيد:
aworldtowinns@yahoo.co.uk

چرا مارکس حق داشت، نگاهی به کتاب تری ایگلتون


حشمت حکمت
روزنامه نگار و پژوهشگر فرهنگی


تری ایگلتون، نظریه‌پرداز مشهور انگلیسی و نویسنده کتاب‌هایی نظیر «نظریه ادبی»، «ایدئولوژی»، «مارکسیسم و نقد ادبی» و مولف بیش از چهل کتاب در زمینه نقد، زییایی‌شناسی، فرهنگ و فلسفه با رویکرد مارکسیستی، در تازه‌ترین کتاب خود به نام «چرا مارکس حق داشت؟» چاپ انتشارات دانشگاه ییِل تلاش می‌کند به نقدهای وارده به مارکسیسم پاسخ دهد، و در نهایت بگوید چرا مارکس نه تنها در زمان خودش بلکه امروز نیز محق است.
تری ایگلتون در سال ۱۹۴۳ در یک خانواده ایرلندی کاتولیک متعلق به طبقه کارگر متولد شد و در دانشگاه کمبریج به تحصیلات عالی خود ادامه داد. او از شاگردان منتقد ادبی چپ‌گرای انگلیسی به نام ریموند ویلیامز بود که به نوبه خود تاثیر به سزایی در نظریه‌های فرهنگی داشته است. ایگلتون را می‌توان از جمله مارکسیست‌هایی انگاشت که به مارکسیسم راست‌کیش Orthodox Marxism، نقدهایی را وارد کرده است و در زندگی نظری خود تلاش کرده در بستر افکار مارکس، هم شیوه‌ی سرمایه داری و هم روش‌های خودکامه‌ و توتالیتر را مورد نقد قرار دهد.

آقای ایگلتون در تازه‌ترین اثر خود «چرا مارکس حق داشت» ضمن اشاره به بحران‌های معاصر سرمایه‌داری، به نقدهای وارده به مارکسیسم پاسخ می‌دهد. این کتاب که دارای ده فصل و ۲۵۱ صفحه است، نثری آمیخته به مطایبه و طعنه دارد و در ابتدای هر فصل، یک نقد به مارکسیسم بازگو می‌شود و در همان فصل به آن پاسخ داده می‌شود.
او در مقدمه می‌نویسد که خاستگاه این کتاب به این نکته بازمی‌گردد که اگر تمام خرده‌گیری‌ها به مارکس اشتباه از آب درآید، چه می‌شود؟ اگر نه همه، دست کم عمده‌آنها، آن وقت چه؟ به گفته او، البته به این معنا نیست که مارکس قدمی اشتباه برنداشته، بلکه مهم آن است که به عنوان مارکسیست بتوان نقدهای موجود به مارکس را برشمارد و با آنها مواجه شد.


تری ایگلتون در سال ۱۹۴۳ در یک خانواده ایرلندی کاتولیک متعلق به طبقه کارگر متولد شد و در دانشگاه کمبریج به تحصیلات عالی خود ادامه داد. او از شاگردان منتقد ادبی چپ‌گرای انگلیسی به نام ریموند ویلیامز بود که به نوبه خود تاثیر به سزایی در نظریه‌های فرهنگی داشته است. ایگلتون را می‌توان از جمله مارکسیست‌هایی انگاشت که به مارکسیسم راست‌کیش Orthodox Marxism، نقدهایی را وارد کرده است و در زندگی نظری خود تلاش کرده در بستر افکار مارکس، هم شیوه‌ی سرمایه داری و هم روش‌های خودکامه‌ و توتالیتر را مورد نقد قرار دهد"



در واقع، روح حاکم بر سراسر آثار خود مارکس، «نقد» است. «مارکس نخستین کسی است که مصداق تاریخی‌مشهور به سرمایه‌داری را شناسایی کرد و نشان داد چگونه سرمایه‌داری شکل گرفت، با چه قوانیتی عمل می‌کند، و چگونه ممکن است به پایان برسد.» به نظر ایگلتون کار مارکس مانند عمل نیوتن است که نیروهای پنهان به نام قوانین گرانش را کشف کرد یا همچون فروید که ناخودآگاه انسان را شناسایی کرد.
به همین ترتیب، مارکس نقابی به نام «شیوه تولید سرمایه‌داری» را از چهره زندگی بشر برداشت. امروزه تا صحبت از مارکسیسم می‌شود، بی‌درنگ معادل جنایات استالین یا حکومت‌های مشابه گرفته می‌شود. اما آیا مارکسیسم تمام شده است؟ ایگلتون برای پاسخ به این سوال،‌ ایرادات به مارکس را به طور خلاصه در قالب زیر طبقه بندی می کند.
- در شرایطی که جوامع غربی وارد عصر فراصنعتی شده‌اند و معنای طبقه کارگر همچون گذشته از بین رفته است. طبقه کارگر دیگر همان طبقه مفلوکی که فرضا برای دستیابی به غذا مبارره می‌کرد، نیست. بنابراین مارکسیسم تمام شده است.
-مارکسیسم ممکن است در تئوری خوب باشد اما هر جا که به عمل درآمد، نتیجه‌ای جز وحشت، ستمگری و کشتارهای وسیع باقی نگذاشت. بنابراین مارکسیسم به عنوان نظریه، تنها مناسب فضای آکادمیک است.
-مارکسیسم شکلی از جبرگرایی است و مردان و زنان را تنها ابزار تاریخ می‌داند، آنها را فاقد آزادی و فردیت می‌بیند. بنابراین روایتی سکولارشده از مشیت الهی و تقدیر است.
-مارکسیسم رویای آرمانشهری است. جایی که هیچ فرودست و فرادستی نیست و همه برابرند. انسان‌ها کار می‌کنند و در هماهنگی کامل با هم هستند. در حالی که مارکسیسم به طبیعت راستین بشری توجه نمی‌کند که خودخواه، ستیزه‌جو و اهل رقابت است. این آرمانشهر فارغ از هرگونه واقعیت بشری است.
-مارکسیسم همه چیز را به جبر اقتصادی به عنوان چیزی زیربنایی فرو می‌کاهد. مابقی از جمله فرهنگ، هنر، سیاست، جنگ، اخلاق و غیره را بر جبرگرایی اقتصاد استوار می‌کند. آنها روبنا هستند که با تغییر اقتصاد، تغییر می‌کنند. مشغله ذهنی مارکس با اقتصاد باعث می‌شود که او تصویری وارونه از سرمایه‌داری ارائه دهد.

تری ایگلتون می گوید که کتاب او خیلی کمتر به مارکسیسم از زاویه نقد اخلاقی و فرهنگی می‌پردازد زیرا این موارد عموما به صورت نقد به مارکسیسم مطرح نمی‌شود. اما آنچه در کتاب ایگلتون مورد تاکید قرار گرفته است، در مجموع پاسخ به سه شکل عمده‌ی این نقدها یعنی وجه جبرگرایی اقتصادی، تاریخی و سیاسی است که به صورت دولت‌های جبار سر کار آمده‌اند"



- مارکس ماتریالیست بود و به چیزی جز ماده اعتقاد نداشت. به وجوه معنوی بشری علاقه ای نشان نمی‌داد و آگاهی را بازتابی از جهان مادی می دانست. به دین کاملا تحقیرآمیز نگاه می‌کرد و تلقی‌اش از اخلاق این بود که هدف، وسیله را توجیه می‌کند.
- هیچ چیز به اندازه رویکرد مارکسیسم به طبقه، منسوخ شده‌تر نیست. مارکسیسم توجه نمی‌کند که چشم‌انداز طبقات اجتماعی نسبت به زمانی که مارکس در حال تدوبن نطریه خود بود، تغییر کرده است. طبقه کارگر بدون ردی محو شده است.
- مارکسیسم پیرو عمل سیاسی خشونت‌آمیز است.
- مارکسیسم به یک دولت دارای قدرت مطلق باور دارد. الغای مالکیت خصوصی تنها از طریق قدرت متمرکز تمامیت طلب ممکن است و بنابراین به آزادی فردی خط بطلان می‌کشد.
- و در نهایت اینکه: مهم ترین حرکت‌های رادیکال در چهار دهه اخیر، ورای مارکسیسم پیدایش یافتند و اشکالی از فعالیت‌های سیاسی را در پیش گرفتند که رویکردهای مارکسیستی را پشت سر گذاشته‌اند. اگرچه ممکن است چپ سیاسی موجود باشد اما به جامعه معاصر فراطبقه و فراصنعتی تعلق دارد.
تری ایگلتون می‌افزاید که کتاب او خیلی کمتر به مارکسیسم از زاویه نقد اخلاقی و فرهنگی می‌پردازد زیرا این موارد عموما به صورت نقد به مارکسیسم مطرح نمی‌شود. اما آنچه در کتاب ایگلتون مورد تاکید قرار گرفته است، در مجموع پاسخ به سه شکل عمده‌ی این نقدها یعنی وجه جبرگرایی اقتصادی، تاریخی و سیاسی است که به صورت دولت‌های جبار سر کار آمده‌اند.
یکی از نکاتی که ایگلتون در خصوص ناکامی‌ مارکسیسم در قالب حکومت‌داری اشاره می‌کند، مسئله حرکت فراملی اندیشه‌های سوسیالیسم است. آنچه در کشورهای بلوک شرق رخ داد با ناسیونالیسم گره خورد حال آنکه از ابتدا قرار بود کارگرهای جهان به یک وضعیت رهایی‌بخش دست پیدا کنند.

تری ایگلتون به این نکته اشاره می‌کند که مارکس و انگلس، لنین و تروتسکی می‌پنداشتند که برای سوسیالیستی‌شدن باید به طور موجه و معقول از حدی از امکانات و منابع برخوردار شد. اگر شما نمی‌توانید خود را غنی سازید، آن وقت یک همسایه همدرد که سرشار از منابع مادی است باید به کمک شما بشتابد و این به این معناست که این کشورها هم انقلاب کرده باشند"



به نظر ایگلتون، خودِ مارکس هرگز تصور نمی‌کرد که سوسیالیسم بتواند در شرایط نبود منابع مادی، کمبود و عدم رشد نیروهای تولیدی تحقق یابد. او در «ایدئولوژی آلمانی» می گوید نتیجه‌ی یک انقلاب در چنین شرایطی جز تکرار «همان ماجرای پلشت قبلی» نیست. آنچه شما دریافت می‌کنید نه ابزار و تولیدِ اجتماعی‌شده بلکه «کمبود» و فلاکتِ اجتماعی شده است.
به همین دلیل است انقلاب سوسیالیستی نیازمند مجموعه ای از ‌انقلاب‌هاست زیرا «ثروتِ مولدِ اراضیِ منفرد، کافی نیست». اینکه طبقه کارگر کشورهای همجوار بتوانند نقش حمایتی از هم داشته باشند، از ضروریات اولیه سوسیالیسم -که بعدها در قالب کمونیسم متبلور می‌شود- محسوب می‌شود.
«همانطور که مارکس تاکید می‌کند، سوسیالیسم مستلزم کوتاه شدن ساعات کاری است تا مردان و زنان از فراغت کافی برای تحقق خود برخوردار شوند، نسبتا زمانی را به کار برای استقلال سیاسی و اقتصادی خود بپردازند. نمی‌توانید چنین کاری انجام دهید مگر اینکه کفش داشته باشید؛ و توزیع میلیون‌ها کفش بین شهروندان نیازمند یک دولت بوروکراتیک مرکزی است. اگر ملت شما تحت هجوم قدرت‌های خصمانه سرمایه‌داری باشد،‌ همانطور که روسیه در زمان پیدایش انقلاب بلشویکی بود، وجود یک دولت مطلقه گریزناپذیر است. بریتانیا در دوره جنگ دوم جهانی، نه تنها یک دولت مطلقه بود بلکه به هیچ وجه یک کشور آزاد نبود و نمی‌توان چنین توقع داشت.»
به این طریق ایگلتون معتقد است که دولت بسته صرفا خاص یک کشور با اسم و رسم کمونیستی نیست. اما آیا به عنوان مثال می‌توان دولت استالینی را میراث مارکس دانست؟

در اینجا نویسنده به این نکته اشاره می‌کند که مارکس و انگلس، لنین و تروتسکی می‌پنداشتند که برای سوسیالیستی‌شدن باید به طور موجه و معقول از حدی از امکانات و منابع برخوردار شد. اگر شما نمی‌توانید خود را غنی سازید، آن وقت یک همسایه همدرد که سرشار از منابع مادی است باید به کمک شما بشتابد و این به این معناست که این کشورها هم انقلاب کرده باشند.
به طور مثال در مورد بلشویک ها، در آلمان هم باید انقلابی رخ می‌داد. اگر طبقات کارگر این کشورها می‌توانستند بر اربابان سرمایه‌دار خود حاکم شوند ‌و قدرت‌های تولیدی خود را به دست گیرند، می‌توانستند با دستیابی به منابع، اولین دولت کارگری در تاریخ را نجات دهند.

لنین و تروتسکی می‌دانستند انقلابشان در تنگنای مهلکی بود. برای همین در فقدان این منابع مادی، تقسیم بین‌الملی کار، عدم رشد نیروهای مولد و حالت تهاجمی کشورهای سرمایه‌داری، آیا سوسیالیسم به کاریکاتوری جز استالینیسم می‌توانست ختم شود؟
سپس ایگلتون در شرایط بازگفته، به دو بدیل سوسیالیسم بازار و مدل مشارکتی اشاره می‌کند که جریان‌های مارکسیستی به آنها اعتقاد داشتند. هر دوی اینها با وجود اختلافات، دارای یک وجه تشابه هستند: آنها به دور از دولت‌ها و بخش‌های خصوصی سرمایه‌داری هستند و تکیه آنها بر نوعی مشارکت جمعی در بازار و تولید است.
ایگلتون تلاش کرده تمام نقدهای موجود به مارکسیسم را به همین طریق پاسخ دهد اما به نظر می‌رسد که حجم کتاب می‌توانست کمتر از این و فصول تکراری آن در هم ادغام شود. چون تقسیم‌بندی فصول گاهی به صورتی است که بعضی نقدها در واقع یک نقد هستند.
برای مثال، نقد اول و دوم و دهم می‌توانست یک نقد محسوب شود یا نقد جبرگرایی اقتصادی و دولت متمرکز نیز می‌توانست یکی محسوب شود. به علاوه فرضا در نقد دوم که مارکسیست صرفا تئوری پنداشته شده، ‌ایگلتون پاسخی می‌دهد که متعلق به این نقد نیست. قاعدتا در اینجا می‌توانست به مسئله «فلسفه فقر» نوشته پرودون و جوابیه مارکس به او یعنی «فقر فلسفه» بپردازد.
در نهایت، این کتاب در شرایطی چاپ شده است که در چند سال اخیر سرمایه‌داری یک بار دیگر دچار بحران‌های مالی و اعتباری آشکار شده است، دفاع از اندیشه‌های چپ گرایانه و دستاوردهای آنها و اقبال دوباره به این دست اندیشه‌ها، می‌تواند علامت این باشد که تبلیغات بسیار در این مورد که مارکسیسم مرده است، حقیقت ندارد. در واقع به دلیل بی عدالتی‌ها، ‌سرکوب‌ها و زنجیرهای واقعا موجود در جهان‌های سرمایه‌داری و توتالیتاریسم، همچنان به نظر می رسد که «مارکس حق داشت».




در زیر آدرس کتاب به زبان اصلی قرار داده شده است که برای دانلود بر روی کلمه دانلود کلیک کنید:

In this combative, controversial book, Terry Eagleton takes issue with the prejudice that Marxism is dead and done with. Taking ten of the most common objections to Marxism—that it leads to political tyranny, that it reduces everything to the economic, that it is a form of historical determinism, and so on—he demonstrates in each case what a woeful travesty of Marx's own thought these assumptions are. In a world in which capitalism has been shaken to its roots by some major crises, Why Marx Was Right is as urgent and timely as it is brave and candid. Written with Eagleton's familiar wit, humor, and clarity, it will attract an audience far beyond the confines of academia.

۱۳۹۱ خرداد ۷, یکشنبه

مارکسیسم

نیک هولت ترجمة مهرداد امامی


تأثیر اندیشة مارکسیستی در قرن بیستم، هم در میان اندیشمندان شناخته شده و هم به¬طور کلی¬تر در حیات روشنفکرانة ]فرانسه[، بسیار پراهمیت بود. کیفیت و وجهة مباحثات ذیل ماتریالیسم تاریخی، در سه دهة پس از جنگ جهانی دوم به اوج خود رسید و آوازة اشخاص سرشناسی چون لویی آلتوسر و ژان-پل سارتر فراتر از مرزهای فرانسه اشاعه یافت. با ]وجود[ سنت غنی وقفة انقلابی در حیطة کنش سیاسی، نه لیبرالیسم و نه دموکراسی اجتماعی نتوانسته بودند به¬طور درخوری ریشه بدوانند و فی¬نفسه، هر دوی تحولات سیاسی گسترده¬تر و حیات روشنفکرانه، تحت تسلط پیکره¬هایی از اندیشه قرار گرفته بودند که بر انگاره¬هایی از قبیل رهایی، رستگاری و تغییر کلی تأکید داشتند. برای مدت کوتاهی، به نظر می¬رسید که مارکسیسم تقریباً در هماهنگی کامل با واقعیت اجتماعی-اقتصادی و سیاسی از یک سو، و جهان ایده¬ها از سوی دیگر قرار دارد.

آشنائی با تئودور آدورنو

تئودور آدورنو و ماکس هورکهایمر
در طی چند پست در نظر داریم ابتدا بیوگرافی مختصر و مفیدی از تئودور آدورنو یکی از نظریه پردازان بزرگ مکتب فرانکفورت را انتشار کنیم و سپس چند مقاله مفید که انتخاب شده است در اختیار قرار خواهد گرفت.

تئودور لودویگ ویزنگروند آدورنو (در آلمانی: Theodor Ludwig Wiesengrund Adorno) (زاده یِ ۱۱ سپتامبر ۱۹۰۳ - درگذشته یِ ۶ اوت ۱۹۶۹) جامعه‌شناس، فیلسوف، موسیقی‌شناس و آهنگ‌ساز ن ئومارکسیست آلمانی بود. او به همراه کسانی چون ماکس هورکهایمر، والتر بنیامین، هربرت مارکوزه و یورگن هابرماس از سران مکتب فرانکفورت بود.
زندگی

آدورنو تنها فرزند تاجری ثروتمند، با فرهنگ و یهودی به نام اسکار ویزنگروند بود. پدرش چند ماه پس از تولد او پروتستان شد. مادرش، ماریا کالکولی - آدورنو دلا پیانا، اشراف زاده‌ای کاتولیک بود که به واسطه‌ٔ خواندن به عنوان سوپرانو در اپراهای ایتالیا و فرانسه مشهور بود. خاله‌اش آگاتا نوازنده یِ چیره‌دست پیانو بود که با آن‌ها زندگی می‌کرد و به آدورنو نوازندگی پیانو را آموخت. او در جوانی به نام مادرش (آدورنو) مقالاتی در زمینه یِ موسیقی می‌نوشت و در سال ۱۹۴۹ در آمریکا این نام را برای همیشه برای خود برگزید 

۱۳۹۱ خرداد ۶, شنبه

چند سطر در همبستگى

رمون اوبراك از برجسته ترين چهره هاى مقاومت ضد فاشيستى فرانسه در جنگ دوم جهانى، در هفته گذشته ۱۰ آوريل در سن ۹۷ سالگى درگذشت. حماسه مقاومت او و همسرش لوسى اوبراك عليه نازى ها و سه بار فرار وى از اردوگاه هاى هيتلرى چند سال پيش به صورت فيلم درآمد. چهار سال اشغال فرانسه به دست نازى ها (از ۱۹۴۰ تا ۴۴) چنان گنجينه عظيمى از مقاومت همه جانبه (واقعا همه جانبه) در عرصه فعاليت و بسيج و سازماندهى توده اى، در عرصه نظامى، سياسى و ديپلماتيك، در عرصه ادبيات و هنر و غيره فراهم كرده كه تاريخ فرانسه را رقم زده و فرهنگ آن را هر چه غنى تر كرده است. نقش كمونيست ها، دمكرات ها و مهاجران ارمنى در اين مقاومت دوران ساز فراموش نشدنى ست. رمان هاى مقاومت كه برخى به زبان فارسى ترجمه شده بود مانند "خاموشى دريا" اثر وركور ترجمه حسن شهيد نورايى و "برمى گرديم گل نسرين بچينيم" به ما كه تازه به اين وادى گام گذاشته بوديم درس و نيرو مى داد.
رمون اوبراك كه يهودى تبار بود (يكى از مقالات كتاب "چهل مقاله از يهودى تباران ضد استعمار فلسطين" ـ انديشه و پيكار ـ به امضاى اوست) همواره از حقوق مردم فلسطين در برابر تجاوزات اسرائيل دفاع ميكرد. چند سال پيش كه در اجتماعى از دوستداران فلسطين حضور يافت و سخنرانى كرد قامت خميده و اراده استوار او از يادم نرفته است و مرا به ياد اين شعر حافظ مى اندازد كه:
قد خميده ما سهلت نمايد اما / بر چشم دشمنان تير از اين كمان توان زد.
او گفته است: "مقاومت يعنى هوشيار بودن نسبت به آنچه رخ مى دهد، كوشش براى فهم آنچه در جامعه و در اطراف ما مى گذرد و آنگاه كه احساس كنيم با بى عدالتى روبرو هستيم، عليه بى عدالتى واكنش نشان دهيم نه كه به مشاهده آن بسنده كنيم بلكه بكوشيم كارى بكنيم."

۱۳۹۱ خرداد ۵, جمعه

ازدواج اهریمنی اینترنت و سرمایه‌داری

اکنون بیش از دو دهه از انقلاب اینترنت می‌گذرد و در این دو دهه گواه گسترش سرگیجه‌آور ارتباطات بوده‌ایم، از وبسایت‌های جهانی گرفته تا تلفن‌های همراه که به‌رغم کوچکی‌شان، رفته‌رفته به کامپیوترهای پرقدرت تبدیل می‌شوند. بنگاه‌هایی مانند گوگل، آمازون، کرگزلیست و فیس‌بوک فرا‌گیر شده‌اند. تنها راه موفقیت در جامعه، غرق شدن در دنیای دیجیتال است. دیگر کسی اینترنت را از نظر گسترش فن‌آوری برابر با تلویزیون نمی‌بیند، بلکه انقلاب اینترنت با پیدایش صنعت چاپ مقایسه می‌شود.
اگر چیزهایی را که در دو دهه‌ی ۱٩٨٠ و ۱٩٩٠ درباره‌ی اینترنت و آینده‌ی آن نوشته شده بخوانیم و ببینیم که چه‌قدر دیدگاه‌ها نسبت به نقش اینترنت در جهان خوش‌بینانه بوده، شاخ درمی‌آوریم. در آن دو دهه همه بر این باور بودند که دانستنی‌ها با سرعت نور در اختیار همه‌ی مردم قرار می‌گیرد؛ دیگر سانسور معنی ندارد؛ قرار است همه‌ی نهادها و سازمان‌ها بهتر شوند؛ جهان وارد جاده‌ای دوسویه یا چندسویه ‌شود و به سمت روابط دموکراتیک پیش برود، به سویی که پیش از آن فکرش را هم نمی‌کردیم. دیگر شرکت‌های بزرگ نمی‌توانند سر مصرف‌کننده‌ها کلاه بگذارند و کوچک‌ترها و نوپاها را خرد کنند؛ دیگر دولت‌ها نمی‌توانند برنامه‌ها‌شان را از مردم پنهان کنند و رسانه‌ها و تبلیغات را در اختیار خود بگیرند؛ قرار است فقیرترین دانشجویان و دانش‌آموزان در دورافتاده‌ترین جاها به همه‌ی منابع آموزشی دسترس داشته باشند، به منابعی که پیش از آن فقط در اختیار نورچشمی‌ها و سرآمدها بود. کوتاه سخن، قرار بود مردم از ابزار و قدرت بی‌مانندی برخوردار شوند. برای نخستین بار در تاریخ، قرار بود همه در استفاده از دانستنی‌ها برابر باشند و همه‌ی مردم جهان بتوانند با یک‌دیگر رابطه‌ای بی‌پرده و سریع داشته باشند. دیگر سانسور معنی نداشته باشد و همه‌ی گنجینه‌ها در اختیار همه باشد، آن چیزهایی که چند سال پیش از آن، حتا تصورش برای قدرت‌های بزرگ و بزرگ‌ترین میلیاردرهای جهان هم ناممکن بود. قرار بود مشکل نابرابری و بهره‌کشی با نیرومندترین ضربه از میان برود.
بی‌گمان اینترنت یا روی‌هم‌رفته، انقلاب دیجیتالی، دنیا را در چندین لایه تغییر داد. اما به‌واقع، در وفای به پیمان‌هایی که زمانی اجرای‌شان صددرصد می‌نمود، شکست خورد. اگر روزی انتظار می‌رفت که اینترنت بازار را رقابتی کند و کاسب‌ها را پاسخگو، و دولت‌ها را وادار کند که سیاست‌هاشان را آشکار سازند، به فسادهای مالی و سیاسی پایان بخشند و از نابرابری‌ها بکاهند یا ساده بگویم، اگر روزی قرار بود که اینترنت به درجه‌ی خشنودی انسان بیافزاید، امروز، نه تنها به هیچ‌یک از این هدف‌ها نرسیده که بیش‌تر، مایه‌ی ناامیدی و دلسردی شده است. به سخنی دیگر، اگر اینترنت در بیست سال گذشته سبب بهبود دنیا شده، آن‌طور که هوادارانش مدعی این بهبود بودند، دلم نمی‌خواهد بدانم دنیای بدون آن دیگر چه دنیایی می‌شد.
دنیای اینترنت با دلیلی آشکار روز به روز به‌سوی فرآیند انباشت سرمایه پیش رفته است و به هیچ روی در گسترش دموکراسی موفق نبوده و زین پس با پیشرفت بیش‌تر، از این هدف دورتر هم می‌شود. آن‌چه به‌ظاهر در حوزه‌ی فضای عمومی‌ست، به‌واقع دارد به حوزه‌ی خصوصی وارد می‌شود و این حوزه روز به روز بسته‌تر، غیردولتی‌تر و انحصاری‌تر می‌شود.
طنز ماجرا در این است که اینترنت از دهه‌های پس از جنگ با سرمایه‌گذاری‌ها و پژوهش‌های دولتی رشد کرده و اگر به عهده‌ی بازار آزاد و بخش خصوصی بود، هرگز به‌وجود نمی‌آمد.
متاسفانه هم‌زمان با انفجار انقلاب دیجیتالی، نولیبرالیسم هم پله‌های رشد و پیشرفت خود را می‌پیمود و  «بازار آزاد» را چون باغی زیبا وصف می‌کرد. همه‌جا سخن از آن بود که «هر جایی که سوددهی هست باید کاسبی کرد و این موثرترین شیوه‌ی استفاده از منابع اقتصادی‌ست.»
تبلیغات فراگیر برای بازار آزاد در دهه‌ی ۱٩٩٠ اینترنت را یک شبه به رسانه‌ای بزرگ تبدیل کرد. اینترنت برای کسب‌وکار و برای سیاست‌مدارها به معنی باز کردن افسار کارآفرین‌ها، نابودی انحصارطلبی، ایجاد نوآوری و به قول بیل گیتز به‌وجود آوردن «سرمایه‌داری به دور از ناسازگاری» بود. قرار بود منبع درآمد بزرگی باشد. حتا آن‌هایی که به بازارگرایی و بنگاه‌های بزرگ بازرگانی بدبین بودند، نسبت به هجوم سرمایه‌داری به شبکه‌های اینترنتی نگران نبودند و نمی‌ترسیدند که دایناسورهای بزرگ چندملیتی این تکنولوژی جادویی را هم رام کند. حباب اینترنت در پایان این دهه نظام سرمایه‌داری را تشویق کرد تا اینترنت را در آغوش بگیرد و رسانه‌های خبری آمریکا هیچ‌گاه از این زوج خوشبخت چیزی نگفتند. گویا عقد زناشویی سرمایه‌داری و اینترنت در آسمان‌ها بسته شده بود.
ناگفته نماند که در آغاز نه تنها اینترنت با آگهی‌های تبلیغاتی همراه نبود که سخت مخالف آن بود. پیش از دهه‌ی نود شبکه‌ی بنیان‌گذار نشنال ساینس، که از پیشگامان سرمایه‌گذاری برای اینترنت بود، در برابر هر گونه آگهی تبلیغاتی ایستادگی می‌کرد. اگر کسی به خودش اجازه می‌داد و روی شبکه‌های اینترنتی کالایی را در معرض فروش می‌گذاشت، حتما نقره‌داغ می‌شد، به سخنی دیگر، دیگران می‌آمدند و صندوق ایمیل او را مسدود می‌کردند و از او می‌خواستند که آگهی‌اش را پاک کند. قوانین استفاده از اینترنت بر این اساس بود که «آگهی‌های تبلیغاتی» و «فضای دموکراتیک عمومی» نمی‌توانند درهم‌آمیزند. از دید استفاده کننده‌های اینترنت مشکل جامعه رسانه‌های بزرگ بودند و راه حل برای رفع این مشکل «اینترنت» بود. می‌گفتند شهروندان خوبِ دهکده‌ی اینترنت باید برابر باشند و نباید به هیچ روی برای سود و سودآوری حقوق دیگران را پایمال کنند.
اما متاسفانه توانایی دموکراتیک اینترنت در برابر فشار سرمایه برای یکپارچه کردن قدرت انحصاری رفته‌رفته کاهش یافت و تمام شد و در برابرش دیوارهای انحصاری بالا رفت. در هر چرخشی صنایع مرتبط به اینترنت از بازار رقابتی به بازار انحصاری وارد شدند و این داستانِ بسیار آشنایی‌ست: هر سرمایه‌دار عاقلی می‌خواهد تا آن‌جا که بشود قدرت بازار را در دست داشته باشد و از رقابت‌ها بکاهد. بنا به تئوری دیرینه‌ی اقتصادی، تمرکز در بازار، روی‌هم‌رفته، برای توزیع موثر منابع در اقتصاد هر کشوری بد است. انحصار سرمایه دشمن رقابت است و رقابت سیستم را درستکار و امانتدار می‌کند.
به هر روی، قدرت انحصاری در شبکه‌های گسترده‌ی اینترنت نفوذ کرد و سبب مشکلات زیادی شد. این غول‌های بازار آزاد هم‌چنان از قدرت انحصاری خود بهره می‌گیرند تا هر شبکه‌ی نوی را در اینترنت فتح کنند و در این راه پول‌های هنگفتی را سرمایه‌گذاری می‌کنند تا بخش تجاری تازه‌ای بگشایند. به عنوان نمونه، گوگل ۳۳ میلیارد دلار سرمایه‌ی نقد در این راه گذاشته است. تاکنون میلیاردها دلار خرج کرده تا بخش‌های کلیدی اینترنت را به‌دست آورد. در چند سال گذشته هر ماه یکی از بخش‌های کلیدی را از آن خود کرده. به گزارش خود گوگل در سه فصل آغازین سال ٢٠۱٠ فقط گوگل چهل بخش کلیدی اینترنت را مالک شده است و مایکروسافت با ۴۳ میلیارد دلار سرمایه‌گذاری به همان نسبت مالک بخش‌های سودآور اینترنت شده و اپل با ۵۱ میلیارد دلار سرمایه.
این‌که نفوذ تکنولوژی جدید سبب ایجاد رقابت آنلاینی خواهد شد، تئوری یاوه‌ای بیش نیست و اگر به گونه‌ای این رقابت رخ دهد، شاید جلو انحصار بیش‌تر سرمایه را در کوتاه‌مدت بگیرد. موارد استثنایی که نام می‌برند، نمی‌توانند رقابت واقعی ایجاد کنند. مثلا گاهی بازار آنلاین جدیدی باز می‌شود که تسلیم غول‌های بازار پیشین نمی‌گردد، اما خود او بازار انحصاری نوی می‌آفریند (مثل فیس‌بوک). از آن‌جا که این نوکیسه تن به قاپیده شدن نمی‌دهد و غول دیگری با خروارها پول نقد نمی‌تواند آن را بخرد، دور این باغ نو دیواری از ارزش‌های اقتصادی می‌کشد. امروزه گاهی اقتصاددان‌ها به این بازی و باغ حصارکشی شده برای بهره‌کشی می‌گویند، استخراج ارزش افزوده. به عبارت دیگر، توانایی دزدی آن‌ها از مردمی که در دنیای ارتباطات زندانی شده‌اند، بیش از توانایی دزدی در یک بازار معمولی‌ست. بی‌گمان این یک بازار واقعی نیست. این بیش‌تر مثل هواست، مثل آب است، نوعی از اموال عمومی‌ست که به همه تعلق دارد. وقتی ارسطو گفت، انسان حیوان اجتماعی‌ست، منظورش این بود که ما حیوان‌هایی هستیم که به روابط اجتماعی نیاز داریم. می‌دانیم که مغز انسان با زبان تکامل یافته و زبان یک ویژگی اجتماعی‌ست. رشد روابط اجتماعی و الگو‌های دموکراتیک مثل علم، فرهنگ و غیره همه ارتباطی‌اند. بالا آمدن اینترنت به عنوان شیوه‌ای از روابط اجتماعی آزاد دورنمای قلمروی تازه‌ و گسترده‌ای از اجتماعی بودن انسان را می‌پروراند و توانایی‌های دموکرات شدن او را افزایش می‌دهد. با این‌همه، به‌جای آن‌که از اینترنت به عنوان ابزاری برای گسترش اجتماعی بودن انسان استفاده شود، به ابزاری بدل شده که نقش عکس آن را بازی می‌کند: ابزار نوی برای بیگانگی و دوری. در این فرایند هیچ چیز طبیعی نیست؛ اما به‌واقع این یک گزینه‌ی عمومی‌ست.
نتیجه‌ی اخلاقی این داستان روشن است. مردم آمریکا و سایر کشورهای جهان باید دو برابر بکوشند تا تناقض اینترنت را در همه‌ی لایه‌های تحلیلی‌ای که تاکنون ارائه شده نشان دهند. نتیجه‌ی روشنی وجود ندارد و این موضوع هنوز به بازیچه گرفته می‌شود. جهان به یک شبکه‌ی گسترده از مقاومت نیاز دارد و این کار شدنی‌ست. بی‌گمان با توجه به سرشت اینترنت و پولی که در آن نهفته، این موضوع در سال‌های آینده بیش‌تر مطرح خواهد شد و شیوه‌ای که این نبرد ادامه یابد سرنوشت و آینده‌ی این حیوان اجتماعی را تعیین خواهد کرد.  
گزیده برگرفته از مانتلی ریویو
The Internet’s Unholy Marriage to Capitalism, by John Bellamy Foster and Robert W. McChesney
مانتلی ریویو، شماره‌ی ۶٢/ ماه مارس ٢٠۱۱

۱۳۹۱ خرداد ۲, سه‌شنبه

مانيفست حزب كمونيست پس از ۱۶۲ سال ۲۰۱۰ ـ ۱۸۴۸

۱۶۲ سال از صدور مانيفست مى گذرد. طى اين زمان دراز، هزاران چاپ به زبان هاى مختلف از آن منتشر شده است. چنين به نظر مى رسد كه اين متن با كليهء زمان ها همراه بوده، كنار گذاشته نشده، به تاريخ سپرده نشده و همواره الهام بخش نسل هاى پياپى بوده است. و اين در حالى ست كه مى دانيم مانيفست در ميانهء قرن نوزدهم نوشته شده و نقطهء عزيمتش وضعيت سرمايه دارى نوپاى آن روزها ست و نيز اينكه سرمايه دارى ابتدا در چارچوب ملى شكل گرفته و سپس به شيوهء توليد جهانى تحول يافته و بالاخره اينكه آگاهى ماركس و انگلس هنوز به نضج و پختگى سال هاى بعد نرسيده بوده است.

ببينيم اين تداوم و استمرار از كجا سرچشمه مى گيرد؟
آنچه جالب توجه و حتى ناسازه (پارادوكسال) مى نمايد اين است كه ماركس و انگلس يك ربع قرن پس از نگارش مانيفست، در مقدمه اى كه در سال ۱۸۷۲ بر يكى از چاپهاى آن نوشته اند يادآور شده اند كه «گرچه در عرض ۲۵ سال اخير شرايط و اوضاع قوياً تغيير يافته، با اين همه، اصول كلى مسائلى كه در اين "مانيفست" شرح و بسط داده شده است روى هم رفته تا زمان حاضر نيز به صحت كامل خود باقى مانده است. در بعضى جاها شايسته بود اصلاحاتى به عمل آيد، اجزاء عملى اين اصول، همان طور كه در خود مانيفست ذكر شده، هميشه و همه جا مربوط به شرايط تاريخى موجود است و به همين جهت براى آن اقدامات انقلابى كه در پايان فصل دوم قيد گرديده است به هيچ وجه اهميت مطلق نمى توان قائل شد. در شرايط امروزى شايسته بود كه اين قسمت از بسى لحاظ به شكل ديگرى بيان شود. نظر به تكامل فوق العادهء صنايع بزرگ در عرض بيست و پنج سال اخير (...) اين برنامه اكنون در برخى از قسمت ها كهنه شده است» (در اينجا عيناً از ترجمهء فارسى چاپ پكن، ص ۲ نقل شد. م 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۶, شنبه

آیا یک مارکسیست می تواندیبه حقوق بشر باور داشته باشد؟

پرسش فوق را می‌توان به دو صورت کاملا متفاوت مطرح کرد. یکی از دیدگاه جرمی بنتام، یعنی از نقطه‌نظر فایده‌باورانه(UTILIARIAN). او حقوق طبیعی را "پوچ و بی معنی"و حقوق طبیعی خدشه‌ناپذیر را "واقعا پوچ و بیمعنی" می‌دانست. از این روست که مثلا سر جورج کورن. وال. لویس اصطلاح‌هایی هم‌‌چون "حقوق اصیل، حقوق طبیعی، حقوق نسخ‌ناپذیر، حقوق جدایی‌ناپذیر، حقوق خدشه‌ناپذیر، حقوق ارثی، حقوق ذاتی" (1) و غیره را حقوقی می‌دانست که:
"سرچشمۀ آن‌ها در تئوری وضع طبیعی و قرارداد اجتماعی قرار دارد؛ اما از این حقوق اغلب کسانی استفاده می‌کنند که این نظریه‌ی پوچ و زیان‌آور را هرگز نشنیده‌اند و اگر از آن اطلاع ‌داشتند احتمالا آن را رد می‌کردند. آن‌ها خواست‌‌هایی دارند که حقوق می‌نامند و معتقدند که در یک خط مشی‌سیاسی عقلانی چنین حقوقی، قانونا مورد تایید قرار دارد. وظیفة این اشخاص این است که نشان دهند لازمة یک خط مشی سیاسی عقلانی، پاسخ‌گویی به خواست آن‌هاست. اما از آن‌جا که چنین امری نیاز به فرآیند استدلال دارد و ابداع و درک استدلال معمولا دشوار است، آن‌ها ترجیح می‌دهند مساله را با استفاده از عبارات پر طمطراقی که نمونه‌های‌اش را در بالا آورده‌ام مصادره به مطلوب ‌کنند".(2) بسیاری از فیلسوفان مدرن سیاسی انگلوساکسون، فایده‌باوری را هم‌چون بدیل عمده‌ای در برابر نظریه‌های اخلاقی و سیاسی استوار بر حقوق تلقی ‌کرده و اغلب از آن در برابر این نظریه دفاع می‌کنند.(3)

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۴, پنجشنبه

اتحادیه‌های کارگری: سازمان دادن به‌تجربهٔ بزرگ انقلاب ایران


کارگر چیست؟

در ماده یک قانون کار مصوب اسفند (۱۳۷۷) گفته می‌شود: «کارگر ... کسی است که به‌‌هر عنوان به‌دستور کارفرما در مقابل دریافت حقوق یا مزد کار می کند.» همین قانون « کارگران کشاورزی، خدمه، و مستخدمین منازل» و اشخاصی را که «مشمول قانون استخدام کشوری یا سایر قوانین ومقررات استخدامی می‌باشند» از حوزه شمول قانون کار مستثنی کرده است.
تعریف به‌ظاهر سادهٔ قانون کار، در عمل اشکالات زیادی را برانگیخت: غرض از کار چه نوع کاری است: کار فکری یا کار یدی؟ غرض از کارگر کشاورزی چیست؟ کارگران برنجکوبی و پنبه پاک‌کنی هم کارگر کشاورزی هستند یا نه؟ با توجه به‌‌توسعه فراوانی که دولت‌و بخش دولتی پیدا کرده است، چگونه می‌توان کارمندان و کارکنان بخش عمومی را از قانون کار به‌کنار گذاشت؟ عدم توجه به‌‌مسألهٔ کار فکری، عملاً موجب شده است که در بخش خصوصی، کارفرمایان هرچه می‌خواهند با مستخدمان و کارگران خود بکنند و کسی را فریادرسی نباشد.
از تعریف قانون بگذریم که تعریفی ناقص است. به‌فکر این باشیم که چنان معیارهائی بدست آوریم که بتواند ما را در تعریف درست‌تری از «کارگر» یاری دهد.
آدمی کار می‌کند چون محتاج است و می‌کوشد تا با کار، نیازهای خود را پاسخ دهد. همهٔ داستان زندگی اجتماعی از همین جا شروع می‌شود. آن هم به‌همین سادگی. اما این جا هم «آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها». این که براساس همین کار و کار کردن و نیاز برآوردن چگونه گروه‌ها و طبقات به‌وجود آمد وچگونه هر زمان طبقه‌ئی کوشید تا حاصل کار طبقه یا طبقات دیگر را تملک کند و چگونه همین مبارزه به‌‌تاریخ بشری شکل داد، مبحث جداگانه‌ئی است که می‌تواند از بحث امروز به‌کنار گذاشته شود.
اگر بشر همواره کار می‌کرده است نوع و شکل کار او همیشه یکسان نبوده، و وقتی از کارگر صحبت می‌کنیم غرض نوع و شکل مخصوصی از کار است که درجوامع سرمایه‌داری به‌وجود آمد.
تا پیش از این هر کس که کار می‌کرد آلات و ابزار کار خود را نیز تملک داشت.
نمونهٔ روشن این واقعیت، وضع پیشه‌وران و ارباب حرف و صنعتگران در جوامع پیش از دوران سرمایه‌داری است. با آغاز سرمایه‌داری است که کارگران به‌معنای امروزین کلمه و طبقهً کارگر یا «پرولتاریا» به‌وجود می‌آید.
در این معنا کارگر کسی است که نیروی کار خود را در مقابل مزد می‌فروشد و محصول کارش به‌وسیلهٔ خریدار نیروی کار یا کارفرما تملک می‌شود. نکتهً اساسی در این است که آنچه کارگر برای کارفرما تولید می‌کند با آنچه از کارفرما دریافت می‌کند برابر نیست. تفاوت میان این دو که نصیب کارفرما شود اضافه محصول یا ارزش اضافی نام دارد. با توجه به‌این تعریف، طبقهً کارگر عبارت است از مجموع مزدبگیرانی که از ابزار و وسائل تولید‌محروم مانده‌اند و مجبورند برای تأمین معاش، نیروی کار خود را بفروشند و برای سرمایه‌داران، صاحبان وسائل تولید،کالا و در نتیجه ارزش اضافی تولید کنند.
اگر این دو معیار اصلی تشخیص طبقهً کارگر را بپذیریم (عدم تملک وسائل و ابزار کار و تولید، تولید کالا و در نتیجه ارزش اضافی) می‌بینیم که این طبقه تنها از کارگران صنعتی تشکیل نمی‌شود بلکه کارگران کشاورزی، معدنکاران، و همچنین کسانی را شامل می‌شود که با کار فکری خود در تهیه و آماده‌سازی کار صنعتی دخالت می‌کنند (کارمندان دفتری، نقشه‌کشی‌ها، و و) و یا به‌نحوی از انحاء به‌تکمیل فعالیت‌های تولیدی کمک می‌کنند (حمل نقل، مخابرات، و و) و به‌این طریق در تولید ارزش اضافی نقشی به‌عهده می‌گیرند. مهم‌ترین خصیصهٔ طبقهٔ کارگر تولید ارزش اضافی است. یعنی ارزش آنچه به‌عنوان مزد دریافت می‌دارند از ارزش کالاها و خدماتی که به‌وسیلهٔ کار خود تولید می‌کند کم‌تر است. اضافه ارزشی که به‌این ترتیب حاصل می‌شود دراختیار صاحبان وسائل تولید قرار می‌گیرند.
واضح است که با توجه به‌آنچه آمده کمیت، ترکیب، و کیفیت طبقه کارگر با توجه به‌توسعه و تحول وسائل تولید، تکنیک‌های تولید و مناسبات تولید تغییر و تحول می‌یابد.


کمیت طبقه کارگر ایران

اگر طبقهٔ کارگر را از کلیهٔ تولیدکنندگان ارزش اضافی مرکب بدانیم، در عمل قسمت اعظم کسانی که به‌نحوی از انحاء در مقابل مزد کار می‌کنند در جزو این طبقه قرار می‌گیرند: در آبان ۱۳۵۵، از حدود ۸٫۸ میلیون نفر که در ایران کار می‌کرده‌اند ۴٫۷ میلیون نفر مزد یا حقوق می‌گرفته‌اند(اعم از بخش عمومی یا بخش خصوصی).
با توجه به‌مرحلهٔ کنونی توسعهٔ نیروهای تولیدی در‌ایران، منطق حاکم بر توسعهٔ بخش عمومی، و وجود بیکاری پنهان، شاید گویاتر و صحیح‌تر آن باشدکه به‌شغل افراد توجه بیش‌تری شود.
در گروه‌بندی بین‌المللی مشاغل، «کارگران مشاغل تولیدی و رانندگان وسائل نقلیه» جداگانه تقسیم‌بندی شده‌اند. و این گروه قسمت اعظم کسانی را که به‌عنوان کارگر به‌کار صنعتی مشغولند در برمی‌گیرند.
باز هم درآبان ۱۳۵۵، شمارهٔ این افراد حدود ۳٫۳ میلیون نفر بود. (البته باید گفت که این رقم کارگران کشاورزی را شامل نمی‌شود.) از این جمله ۱٫۱ میلیون نفر در بخش ساختمان، ۱٫۵ میلیون نفر در صنعت و ۲۰۰ هزار نفر در حمل ونقل به‌کار مشغول بوده‌اند.در بخش صنعت، نساجان و قالیبافان قسمت اعظم کارگران را تشکیل می‌داده‌اند (حدود ۷۷۰ هزار نفر) که اکثریت عظیم ایشان در مناطق روستائی به‌کار قالیبافی مشغول بودند (حدود نیم میلیون نفر).
اگر از کارگران مشاغل تولیدی، کلیهً کارگران مستقل یا کارکنان بدون مزد و وو را استثناء کنیم و فقط به‌آن عده از کارگران مشاغل تولیدی که مزد و حقوق می‌گرفته‌اند توجه کنیم به‌رقم ۲٫۲ میلیون نفر می‌رسیم که از این میان حدود ۱٫۹ میلیون نفر مزدبگیران بخش خصوصی و مابقی مزدبگیران بخش دولتی بوده‌اند.
با توجه به‌آمار و ارقام موجود، تعیین دقیق حوزهٔ نفوذ روابط سرمایه‌داری و در نتیجه تخمین و ارزیابی کمّیِ طبقهٔ کارگر امر آسانی نیست. تعاریف و روش‌هائی که در آمارگیری‌ها و سرشماری‌های جمعیت‌ و یا نیروی‌کار به‌کار می‌رود «کارگر» را به‌معنائی که در این نوشته تعریف شد مبنای عمل قرار نمی‌دهد. گذشته از این، ساخت اقتصاد کنونی ایران و کیفیت‌وچگونگی رشد روابط سرمایه‌داری در فعالیت‌های تولیدی کشور (و مثلاً این نکته که در مورد برخی از صنایع و فعالیت‌ها، و از جمله قالیبافی، روابط سرمایه‌داری در چهارچوب تکنیک‌های تولیدی پیش از سرمایه‌داری نیز تفوق یافته است) چنین تخمینی را مشکل می‌کند.
در هر حال آنچه مسلم است این است که توسعهٔ روابط سرمایه‌داری در اقتصاد ایران در دوران معاصر افزایش شمارهٔ کارگران را به‌دنبال داشته است. در سال ۱۳۴۵ شمارهٔ کارگران مشاغل تولیدی و رانندگان وسائل نقلیه حدود دو میلیون نفر و در سال ۱۳۳۵ حدود ۱٫۲ میلیون نفر بوده است و همان طور که گفته شد، در آبان ۱۳۵۵ این رقم ۳٫۳ میلیون نفر بوده است.
افزایش کمّی کارگران در سال‌های گذشته یکی از عللی بود که قدرت حاکم را بر آن می‌داشت که برای جلوگیری از بروز هر گونه «مسألهٔ ناخوشایند» به‌مسأله کارگران بپردازد. سیاست کارگری قدرت حاکم در این دوران براساس تطمیع و تحمیق و تهدید و سرکوب استوار بود.
همچنان که روش همهٔ قدرت‌های خودکامهٔ این زمانه است، درزبان چیزی می‌گفتند و در عمل چیز دیگری می‌کردند. اگر به‌الفاظ پای‌بند می‌ماندیم دربهشت برین بودیم؛ بهشت برینی که نقشی جز پرده انداختن بر روی جهنم واقعیات نداشت.حکومت می‌کوشید تا همه را قانع کند که پول حلال مشکلات است و سپس از افزایش مزد و دستمزد و تسهیم منافع و مشارکت در سرمایه‌ها گفت‌وگو می‌کرد وبدین طریق می‌کوشید تا از طرح مسائل کارگری جلوگیری کند و آن جا که کارگران باوجود همهٔ محدودیت‌ها، به‌مبارزه دست می‌زدند سیاست تهدید و ارعاب و سرکوبی را دنبال می‌کرد. به‌مسلسل بستن کارگران کارخانهٔ‌جهان چیت نمونه‌ئی از این رفتار سبعانهٔ استبدادی بود که در لفظ بهشت موعود را به‌زیر پای کارگران آورده بود. در این زمان همه چیز فریب و دروغ و تهدید و زور بود (تعاونی، سندیکا، سهیم شدن، بیمه اجتماعی، ووو) و همه چیز تنها یک هدف داشت: پرده‌اندازی بر ظلم بزرگ حاکم بر جامعه و دوام بخشیدن هر چه بیش‌تر به‌بهره‌کشی از نیروی کار انسان‌ها در چهارجوب اقتصاد وابسته.

وضع کارگران در دوران«انقلاب سفید»

اطلاعات درباره وضع کارگران در دوران گذشته چندان فراوان نیست. دنیای کار و مسائل کارگری از جمله مسائلی بود که کم‌تر از همه در روزنامه‌ها راه می‌یافت و در گزارش‌های رسمی نیز جز به‌کلیات و در حد تبلیغات موضوع گفت‌وگو قرار نمی‌گرفت. ‌ در زمستان ۱۳۵۲، در یکی از سمینارهای رایج زمان، به‌بحث درباره رفاه اجتماعی پرداختند و مسئوولان یکی از دستگاه‌های مملکتی گزارشی دربارهٔ وضع کارگران صنعتی را به‌بحث گذاشتند. جلسات بحث، به‌فوریت محرمانه اعلام شد و درهای اتاق به‌روی شرکت‌کنندگان بسته‌شد. نسخ تکثیر شدهٔ گزارش شماره‌گذاری شد و نسخه‌ئی به‌کسی داده نشد. این گزارش نتایج یک آمارگیری در کارگاه‌های صنعتی کشور را عرضه می‌کرد. آمارگیری در زمستان ۱۳۵۰ از ۲۷۷۹ کارگاه صنعتی انجام گرفته بود. از مجموع کارگاه‌ها، حدود ۷۸۰ کارگاه به‌علل مختلف از پاسخ دادن به‌پرسشنامه‌ها خودداری کرده بودند. گزارش مورد بحث، نتایج آمارگیری از ۱۹۷۷ کارگاه صنعتی باقیمانده را عرضه می‌کرد.
تعداد کارکنان این کارگاه‌ها، درمجموع حدود ۲۲۴ هزار نفر بود و با محاسبهٔ افراد خانواده‌های کارگران، جمعیت مورد بررسی به‌حدود ۷۹۳ هزار نفر می‌رسید. ۱۸۶ هزار نفر از کارکنان در خط تولید کار می‌کردندو حدود۶۶۰ تا از کارگاه‌ها هر یک کم‌تر از ۵۰ نفر کارگر داشتند.
کارگران به‌طور متوسط بین ۴ تا ۸ نفر را تحت تکفل داشتند. و چنانچه کل دریافتی کارگر (یعنی مجموع مزد، اضافه کار، کمک‌های نقدی و جنسی وحتی میزان حق بیمه) را بر تعداد افراد تحت تکفل او تقسیم کنیم‌ می‌بینیم که درآمد سرانهٔ اعضای ۵۴٫۵ درصد خانوارهای کارگری بین ده تا چهل تومان در هفته بوده است.
درهمان زمان درآمد یک کارگر ساده از یک ساعت کار۱۶ ریال، کارگر ماهر ۱۲ ریال، استادکار ۴۳ ریال، متخصص عالی ۶۹٫۵ ریال بوده است. به‌‌عبارت دیگر اگر در آن زمان کارگری می‌خواست که فقط ۸ ساعت در روز کار کند تا قانون کار را رعایت کرده باشد می‌بایست با درآمد روزانه‌ئی میان ۱۲۸ تا ۵۵۶ ریال زندگی کند.
حدود ۳۶ درصد از کارگران خواندن و نوشتن نمی‌دانستند. ۷۱ درصد ازفرزندان لازم‌التعلیم کارگران به‌تحصیل اشتغال داشتند. اما با‌افزایش درجات تحصیلی، بسیاری از این افراد دست از تحصیل می‌کشیدند: تنها حدود ۶ درصد از فرزندان کارگران به‌تحصیل در دورهٔ دوم دبیرستان و ۰٫۵ درصد به‌تحصیلات عالی مشغول بودند.
۷۶ درصد از کارگران صنعتی درآمدی کم‌تر از حداقل معیشت داشته‌اند. درآمد خانوارها کفاف هزینه آن‌ها را نمی‌داده و تعادل میان خرج و دخل در بیش‌تر خانوارها موجود نبوده است. اگر هزینهٔ تأمین حداقل معشیت را برای یک خانوار چهار نفری در زمان انجام آمارگیری ۲۴۰ ریال بدانیم (که این رقم برحسب روش‌های معمول برای محاسبهٔ حداقل دستمزد به‌دست آمده‌است) هزینهٔ متوسط خانواده‌های کارگری ماهانه از این حداقل سطح معیشت حدود هزار ریال کم‌تر بوده است. به‌عبارت دیگر خانواده‌های کارگری به‌طور متوسط در سطحی پائین‌تر از حداقل معیشت زندگی می‌کردند.
۲۲٫۳ درصد کارگران عضو «سندیکا» بوده‌اند. اما حدود یک سوم از اعضای «سندیکا» عقیده داشتند که یا سندیکا فایده‌ئی ندارد و یا آن‌ها از خوبی و بدی سندیکا اطلاعی ندارند. سرنوشت تعاونی‌ها هم بهتر از این نبود. حدود یک پنجم از کارگران عضو تعاونی‌ها‌ بودند. با این که یک چهارم از کارگران از مزایای تعاونی‌ها خبر داشتند، همهٔ افراد این گروه به‌عضویت در تعاونی‌ها علاقه‌ای نشان نمی‌دادند.
در نظر اعضای شرکت‌های تعاونی، این شرکت‌ها بیش‌تر می‌بایست به‌عرضهٔ خواربار ارزان‌تر بپردازد.
داستان سهیم کردن کارگران درسود کارخانجات هم چیزی جز یک وسیلهٔ تحمیق‌وفریب نبود. کارگران خود به‌خوبی متوحه این فریب بودند. زمانی که از ایشان پرسیده می‌شد از«سهیم کردن کارگران» رضایت دارند یا نه، ۷۵ درصد ایشان از اظهارنظر خوددداری می‌کردند و ۱۵ درصد دیگراظهار رضایت می‌کردند. در سال ۱۳۵۰ (یعنی ۹ سال پس از اجرای این اصل) در اثر اجرای اصل سهیم کردن، مبلغی کم‌تر از سیصد تومان در سال به‌درآمد نیمی از کارگران‌ و مبلغی میان سیصد تا ششصد تومان در سال به‌درآمد یک سوم کارگران افزوده شده بود. یعنی چیزی در حدود روزی یک یا دو تومان آن هم به‌عنوان سهم گیری از سود کارخانه صنعتی! و آریامهر می‌فرمود: «رقم کلی سود ویژه‌ئی که به‌‌کارگران کشور پرداخت شده در طول ۱۴ سال ۱۲۸ برابر شده است.» (به‌سوی تمدن بزرگ، ص ۱۱۳). اگر فرمایشات اورا هم مبنا قرار بدهیم، در سال ۱۳۵۵ حدود ۱۲ میلیاردریال سود ویژه میان ۵۳۰ هزار نفر تقسیم شده است؛ یعنی سهم سرانه‌ئی در حدود ۲۲۰۰ تومان به‌قیمت‌های ۱۳۵۵ و یا چیزی حدود ۱۰۰۰ تومان در سال به‌طور متوسط به‌قیمت‌های سال ۱۳۵۰.

کارگران و انقلاب

با گسترش جنبش انقلابی ایران، کارگران نیز دراین مبارزه برای آزادی، دموکراسی وطرد امپریالیسم شرکت جستند. شرکت کارگران، دسته جمعی، همه جانبه، و قاطع بود. کارگران که درآغاز به‌عنوان عضو جامعه در مبارزه شرکت می‌کردند ازاواسط تابستان سال۵۷، به‌صورت صنف و گروه متشکل حرفه‌ئی وارد میدان مبارزه شدند. سلاح برندهٔ مبارزهٔ ایشان اعتصاب بود. اعتصاب‌هائی که دولت وقت می‌کوشید همچنان با تأسی به‌سیاست اضافه حقوق و تخصیص پلاژ به«کارگران عزیز» از گستردگی آن جلوگیری کند. ماه‌های آخر تابستان به‌خوبی نشان داد که اعتصاب دیگر برای اضافه حقوق نیست بلکه هدفی جز دگرگونی رژیم ندارد.» اعتصاب، اعتصاب، اسلحه انقلاب» عمل روزمرهٔ کارکنان شد. موج اعتصاب به‌سرعت همه‌گیر شد وبا وجود تهدیدها و خط و نشان کشیدن‌ها، به‌طورِ بی‌امان گسترده‌تر شد. درآبادان، بچه‌ها را دزدیدند تا پدران‌شان به‌کار رضایت دهند. اما شیرهای نفت همچنان بسته ماند. گمرک اعتصاب کردو همه گفتند که اینان همان رشوه‌گیران همیشگی‌ هستند و دلالی می‌خواهند. گمرک بسته ماند و اقتصاد به‌‌تعطیلی کشیده شد. بانک‌ها دست از کار کشیدند و افشاءگری پرداختند. یعنی درست عملی را که هیچ بانکی درهیچ جای دنیا نمی‌کند برای پیروزی انقلاب ایران کردند. کارخانه‌ها، چه در بخش عمومی وچه در بخش خصوصی، دستگاه اداری دولت همه در اعتصابی عظیم، همگانی، و بی‌پایان فرو رفتند. اعتصابی که از آزادی کلیهٔ زندانیان سیاسی، لغو حکومت نظامی، برچیده شدن دستگاه‌های امنیتی، بازگشت کلیهٔ تبعیدشدگان، محو و لغو سانسور، تعقیب و مجازات عاملان و آمران کشتارهای گذشته سخن می‌گفت و در هر گوشه‌ئی اعلام همبستگی می‌کرد. همبستگی‌اصطلاح متداول زبان سیاسی انقلاب شد.

همبستگی برای برانداختن نظام حاکم و پایان بخشیدن به‌حکومت سیاه پهلوی. همبستگی برای ادامهٔ اعتصاب‌ها تا حصول‌ به‌‌نتیجه‌نهائی: طردامپریالیسم!
سال‌ها پیش، بانوئی انقلابی، در گوشهٔ دیگری از جهان، از اعتصاب عمومی به‌‌عنوان حربه قاطع کارگران برای برانداختن نظام سرمایه‌داری سخن گفته بود. نوشتهٔ او براساس تجربیات انقلاب ۱۹۰۵ روسیه بود. تحلیل او به‌کلی باآن چه پیش از او سندیکالیست‌ها و آنارشیست‌ها گفته بودند متفاوت بود. این زن، کسی جز روزا لوکزامبورگ نبود. به‌نظر او «اعتصاب عام، معرف شکل جدیدی از مبارزه است ونشانهٔ یک دگرگونی عمیق در شرائط پیکار طبقات.» روزالوکزامبورگ با بررسی اعتصابات عام در روسیه ۱۹۰۵ نشان می‌دهد که «اعتصاب عمومی پدیده‌ئی است که همهٔ مراحل مبارزهٔ سیاسی و اقتصادی، همهٔ مراحل و عوامل انقلاب را منعکس می‌کند. قابلیت تطابق، میزان کارآئی و عوامل ایجاد اعتصاب عمومی مرتب تغییر می‌کند. زمانی که به‌نظر می‌رسد انقلاب به‌مرحلهٔ باریکی رسیده است و هیچ کس را دیگر یارای آن نیست که هیچ اطمینانی به‌ان داشته باشد،اعتصاب عمومی ناگهان دورنمای تازه و گسترده‌ئی را در برابر انقلاب می‌گشاید. زمانی همچون موج گسترده‌ئی سراسر کشور را فرا می‌گیرد، زمانی همچون شبکه‌ئی غول‌آسا به‌رگه‌های کوچکی تقسیم می‌شود، زمانی همچون آب چشمه از زیرزمین جوشان می‌شود، و زمانی کاملاً به‌زیرزمین فرو می‌رود. اعتصاب‌های سیاسی و اقتصادی، اعتصاب‌های همگانی، و اعتصاب‌های جزئی، اعتصاب‌های نمایشی واعتراضی، اعتصاب عمومیِ رشته‌ئی از صنایع، و اعتصاب‌ عمومی در سراسر یک شهر، مبارزهٔ آرام برای اضافه دستمزد، و کشتارهای خیابانی، سنگربندی درکوچه‌ها، همه این‌ها درکنار و درمیان یکدیگر جریان می‌یابد و از هم و در هم می‌گذرد. دریای غلطان و مواجی است از پدیده‌ها. و قانون حرکت این پدیده‌ها روشن است: این قانون بر اعتصاب عمومی و یا برجزئیات فنی آن تکیه ندارد بلکه بر نسبت‌های سیاسی و اجتماعی نیروهای انقلاب مبتنی است« در واقع این اعتصاب عمومی نیست که انقلاب را پدید می‌آورد بلکه این انقلاب است که اعتصاب عمومی را می‌پروراند، گسترش می‌دهد، و تولید می‌کند تا به‌پیروزی برسد.
نقش طبقهٔ کارگر در به‌پیروزی رساندن انقلاب ایران نقشی تعیین‌کننده و قاطع بود. اعتصاب عمومی، این اسلحهٔ انقلاب، حربه‌ئی بود که نیروی کار ایران درمبارزهٔ خود با استبداد شاه و امپریالیسم به‌کار گرفت.

و از این پس...

حراست آزادی‌ها و ساختمان جامعه‌ئی شکوفا و به‌دور از وابستگی‌ها، در هم شکستن گرایش‌های فاشیستی بدون دخالت و مشارکت پیگیر طبقهٔ کارگر ایران امکان‌پذیر نیست. باید کوشید تا تجربهٔ بزرگ انقلاب ایران سازمان بیابد، اتحادیه‌های کارگری شکل بگیرد. در بحران عظیمی که اقتصاد کشور را درخود گرفته است سازمان‌های کارگری می‌تواند سلاح قاطعی در دفاع از منافع کارگران باشد. ایجاد سندیکاهای مستقل از احزاب سیاسی، طبقهٔ کارگر را از امکاناتی برخوردار خواهد کرد که انقلاب ایران برای پیروزی خود سخت بدان‌ها نیازمند است.
این جا و آن جا شوراهای کارگری به‌اشکال متفاوت پا گرفته‌اند. به‌حراست از آن‌ها بپردازیم. این فکر نادرست را که وجود شورا یعنی تعطیل تولید و ایجاد هرج ومرج، نفی و طرد کنیم. شورا یعنی مداخلهٔ کارگران در تعیین سرنوشت خویش. چگونه می‌توان با چنین خواستی مخالفت کرد و همچنان دم از انقلاب زد؟
سازماندهی در سطح حرفه‌ها و مشاغل و رشته‌های تولیدی برای دفاع از منافع صنفی و سیاسی کارگران و تشکیل شورا در واحدهای تولیدی برای پرداختن و حل و فصل مسائل کارگاه‌ها و کارخانه‌ها می‌تواند دو محور نخستین فعالیت نهضت کارگری ایران در دوران پس از انقلاب باشد.
(اردیبهشت ۵۸)

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۲, سه‌شنبه

مارکسیسم

نیک هولت ترجمة مهرداد امامی

تأثیر اندیشة مارکسیستی در قرن بیستم، هم در میان اندیشمندان شناخته شده و هم به¬طور کلی¬تر در حیات روشنفکرانة ]فرانسه[، بسیار پراهمیت بود. کیفیت و وجهة مباحثات ذیل ماتریالیسم تاریخی، در سه دهة پس از جنگ جهانی دوم به اوج خود رسید و آوازة اشخاص سرشناسی چون لویی آلتوسر و ژان-پل سارتر فراتر از مرزهای فرانسه اشاعه یافت. با ]وجود[ سنت غنی وقفة انقلابی در حیطة کنش سیاسی، نه لیبرالیسم و نه دموکراسی اجتماعی نتوانسته بودند به¬طور درخوری ریشه بدوانند و فی¬نفسه، هر دوی تحولات سیاسی گسترده¬تر و حیات روشنفکرانه، تحت تسلط پیکره¬هایی از اندیشه قرار گرفته بودند که بر انگاره¬هایی از قبیل رهایی، رستگاری و تغییر کلی تأکید داشتند. برای مدت کوتاهی، به نظر می¬رسید که مارکسیسم تقریباً در هماهنگی کامل با واقعیت اجتماعی-اقتصادی و سیاسی از یک سو، و جهان ایده¬ها از سوی دیگر قرار دارد.

بستر تاریخی

ماجرای درایفوس اغلب به¬مثابة نکته¬ای نقل¬قول می¬شود که در آن، تعهد به یا درگیری روشنفکرانه با سیاست برای نخستین بار آشکار شد، و این موضوع برای فهم سنت ستیهنده¬ای که زمینه را برای پذیرش گستردة نه تنها روش مارکسیستی، بلکه بعدها رد آن نیز فراهم کرد، اهمیت دارد. در ژانویة 1898، امیل زولای رمان-نویس، به وزارت جنگ به¬دلیل ]ارتکاب[ جرم قضایی، پس از آنکه کاپیتان آلفرد درایفوس محکوم به جاسوسی کردن شده بود، در یک نامة عمومی با نام متهم می¬کنم، اتهام وارد کرد. روشنفکران چپگرا در آنچه که به¬نظر می¬رسید موردی شدیداً ترغیب¬شده به¬وسیلة یهودستیزی باشد، از درایفوس دفاع کردند و روشنفکران راستگرایی چون شارل موراس، نویسندة کاتولیک و یهودستیز، با قدرتی مشابه به درایفوس حمله نمودند، زیرا این قضیه بسیار تفرقه¬آمیز شده بود و به نظر می¬رسید که جمهوری سوم از یک نظر در خطر فروپاشی است.

به¬منظور فهم ماهیت جریان چپ، از جمله چپ روشنفکر، در قرن بیستم، لازم است که به یک واقعة پیش¬تر یعنی سرکوب خونین به¬وسیلة دولت تیرز (Thiers) اشاره کنیم؛ یعنی سرکوب خیزش مردمی و تجربة دموکراسی مستقیمی که کمون پاریسِ 1871 را شکل داد و بدان وسیله، مارکس به¬تنهایی از آن طرفداری کرد و نسبت به آن امیدواری یافت. این سرکوب، جنبش کارگری در حال تکوین را بیش¬تر متمایل به جریان چپ کرد، اکثریت این جنبش به آنارکو-سندیکالیسم پیوند خورد و بعدها زمینه را برای شکوفایی مارکسیسم در میان روشنفکران فراهم کرد. این واقعه، در برابر حیات روشنفکری در بریتانیا قرار گرفت که برای مثال، تحت تأثیر دموکراسی اجتماعی و لیبرالیسم بود و تا حدودی صلح نسبی میان جنبش کارگری، طبقة سرمایه¬دار و دولت¬های متعاقب آن را منعکس می¬کرد. شکست سخت کمون پاریس و سایر نمونه¬های سرکوب از جانب دولت، به¬طور طعنه¬آمیزی با مدرنیزاسون صوری نهادهای سیاسی در جمهوری سوم از سال 1870 به بعد، از طریق حمایت ظاهری از نقش شورشی مردم عادی در دولت جمهوری¬خواه، پیوند خورد. این امر همچنین بدین معنی است که سنت ایدئولوژیِ رهایی، تقویت شده بود و فاصلة نسبتاً اندکی از این جمهوری¬خواهی (حداقل در شکل چپِ آن) تا مارکسیسم وجود داشت.

در واقع، سنت تغییر رژیم ازطریق انقلاب، و به¬طور کلی¬تر، تغییر کلی ناگهانی به¬جای اصلاح سیاسی تدریجی، در انقلاب سال 1789 پا گرفته بود و نه تنها ملغمه¬ای از انقلاب¬های متعاقب در 1830 و 1848 بود، بلکه متشکل از کودتای 1799 و 1852 و نابودی رژیم¬ها به¬وسیلة جنگ 1814 و 1870 نیز بود. این نوع از آشوب و هرج و مرج، تماماً تا قرن بیستم با تهاجم¬های 1940 و 1944، شبه-کودتای 1958، و خیزش می 1968 ادامه یافت. چنین شرایط سیاسی¬یی پیش از این به ظهور نویسندگان سوسیالیستی چون آُگست بلانکی (1881-1805) و نویسندگانی که انگلس آن¬ها را بیش از سوسیالیست¬های علمی به¬عنوان سوسیالیست¬های تخیلی نقد می¬کرد، کمک نمود؛ به¬ویژه افرادی مانند کنت دو سن سیمون (1825-1760) که تأثیر مهمی بر مراحل آغازین سوسیالیسم فرانسوی داشتند، از جمله به¬وسیلة تجربة اشکال مستقیم دموکراسی و زندگی مشارکتی. پی¬یر-ژوزف پرودون (1865-1809) شخصیت تأثیرگذاری در رابطه با جنبش کارگری اولیه، به¬ویژه در شکل آنارکو-سندیکالیستی آن، بود.

در سال 1920 نشانة دیگری برای فهم پذیرش مارکسیسم در میان روشنفکران قرن بیستم به وجود آمد، هنگامی که شمار زیادی از سوسیالیست¬های فرانسوی، انترناسیونال دوم را با هدف پیوستن به حزب کمونیست فرانسه (PCF) به¬مثابة بخشی از انترناسیونال سوم ترک کردند، که به¬منظور دفاع از انقلاب 1917 روسیه شکل گرفته بود و منازعه علیه سرمایه¬داری را در هر نقطه از جهان تسهیل می¬کرد. کناره¬گیری از انترناسیونال دوم، شأن سوسیالیست¬های فرانسوی را کاهش داد و حزب کمونیست فرانسه را بر حسب عضویت و نیز حق رأی در بسیاری از انتخابات ملی و محلی، به¬مراتب تبدیل به بزرگ¬ترین حزب سیاسی فرانسه برای باقیِ قرن بیستم کرد. به هر طریق، نقش کمونیست¬ها در مقاومت علیه اشغال نازی¬ها از 1941 تا 1944 و تقسیم متعاقب جهان به دو منطقة سیاسی و نظامی متعارض بود که سرانجام اندیشة مارکسیستی را به جایگاه رفیع آن پس از جنگ جهانی دوم نائل کرد. از آن زمان تا دهة 80 میلادی، حزب کمونیست فرانسه به¬تنهایی مأمن بسیاری از روشنفکران مارکسیست بود، در حالی که سایر افرادی که در حزب عضویت نداشتند، یا نسبت به حزب به¬طور گسترده¬ای موافق بودند و یا محتاطانه و ]بعضاً[ به¬صورتی خصومت¬آمیز¬ در جهت فعالیت¬های حزب عمل می¬کردند. برخی از آنان نیز در جهت بازیابی اندیشة مارکسیستی، به¬وسیلة وجود حزب بزرگ و برجستة طبقة کارگر در خاک فرانسه که تأثیر ایدئولوژیک اصلی آن¬ها ماتریالیسم تاریخی بود، تهییج شده بودند.

علاوه بر این، به نظر می¬رسید که وقوع پیاپی وقایع ادامه دارد و این امر، مشروعیت جهان¬بینی مبنی بر محکوم کردن فعالیت¬های طبقة حاکم را تأیید می¬کند و ]چنین وضعیتی[ تماماً در پی تغییر نظم موجود در عوض اصلاح تدریجی آن است: این مورد شامل مبارزه علیه فاشیسم و ایدئولوژی فاشیستی در دهة 30 و بردن دولت جبهة خلق ملی به سمت اصلاحات رادیکال¬تر درسال 1936 از جانب جنبش کارگری، اعتصاب¬های گسترده در 1947 (که منجر به طرد وزیرهای کمونیست از دولت بازسازی شد)، خشونت دولت فرانسه در تلاش¬های مذبوحانه و آشوبناک به¬منظور حفظ الجزایر به¬عنوان بخشی از آن کشور در اواخر دهة 50، اقتدارگرایی دوگُلی بین 1958 و 1969 و خیزش و اعتصاب عمومی دانشجویان و کارگران در می 1968 می¬شود.

با نگاهی به گذشته به نظر می¬رسد که دوران شکوفایی مارکسیسم روشنفکرانه بین پایان جنگ جهانی دوم و نیمة دهة 70 ، منطقاً متعاقب مقاومت جناح چپ علیه اشغال نازی¬ها بوده است. در سال 1944، نگاه غالب این بود که همدستی با آلمان¬ها از طریق رژیم ویشی از لحاظ اخلاقی درست و غیرقانونی است و دولت سرمایه¬داری و نمایندگان سیاسی آن کاملاً در میان بسیاری از روشنفکران بی¬اعتبار شده بودند. پس از جنگ، نه تنها روشنفکران جناح راست که با آلمان همدستی می¬کردند تا حد زیادی حاشیه¬نشین شدند، بلکه نظم مستقر نیز به¬طور کلی زیر سؤال رفت.

گسترة نفوذ مارکسیسم

در چنین شرایطی بود که از نظر بسیاری از مردم دگرگونی بنیادین اجتماعی-اقتصادی و سیاسی (در عوض اصلاح تدریجی امور) امری ضروری و امکان¬پذیر می¬نمود و نیز در همین شرایط بود که روشنفکران سرشناس جریان چپ، نفوذ فوق¬العاده¬یی یافتند. بلافاصله در دوران پس از جنگ، ژان-پل سارتر در نخستین شمارة مجلة Les Temps Modernes در سال 1945 با اعلام اینکه «ما خود را طرف کسانی قرار می¬دهیم که هم خواستار تغییر شرایط اجتماعی انسان هستند و هم خواستار تغییر تصوری که انسان از خود دارد. همچنین با عطف توجه به وقایع اجتماعی و سیاسی ]اخیر[، مجلة ما از هر موردی مانند آنچه که ذکرش رفت، طرفداری می¬کند» تبدیل به کهن¬الگوی روشنفکری متعهد قرن بیستم شد. سارتر از طریق بی پرده سخن گفتن¬های عمومی در مورد موضوعات بی¬شمار، امضای طومارهای بسیار زیاد و سخنرانی برای خیل جمعیت در طول وقایع می 68، مظهر تعهد روشنفکرانة جناح چپ بود. جذابیت سارتر افزایش یافته بود زیرا او به هیچ وجه یک مارکسیست سنتی نبود، اما در عوض، گونة اگزیستانسیالیسم خاص خود را با مارکسیسم سازگار کرده بود، به¬ویژه با انتشار تلاشی اساسی برای تلفیق اگزیستانسیالیسم با مارکسیسم که اوج آن در کتاب نقد عقل دیالکتیکی (1960) بود. نقد عقل دیالکتیکی، هم به دلیل وضوح عقیده دربارة سودمندی مارکسیسم از جانب شخصیت تأثیرگذاری مانند سارتر و هم به دلیل سطح انتزاع آن، یک نقطة عطف بود: نقد عقل دیالکتیکی به-مثابة یک اثر فلسفی، تأثیری اساسی بر سایر حوزه¬های فعالیت روشنفکرانه داشت. سارتر هم ]به¬عنوان[ شخصیتی مهم در زمینة دفاع از مارکسیسم در میان روشنفکران باقی ماند و هم ]به¬منزلة[ نویسنده¬ای که اغلب اوقات خود را از هر شکلی از راست¬آیینی (orthodoxy) مجزا می¬کرد. تنش میان سارتر و حزب کمونیست فرانسه، فراز و فرود داشت؛ حزب، پس از جنگ، اگزیستانسیالیسم سارتر را مورد حمله قرار داد و سارتر نیز-برای مثال در ماتریالیسم و انقلاب (1946) خود- به استالینیسم حزب تاخت، اما در دهة 50 وی هوادار حزب شد بدون آنکه تبدیل به عضوی از آن گردد. در دهة 70، سارتر ویراستار روزنامة ممنوع مائوئیستی La Cause du Peuple شد و سال¬های متعددی با سازمان کارگری چپ (Gauche Prolétarienne) همکاری کرد.

همچنین از میان سایر روشنفکران لویی آلتوسر نیز شایان ذکر است، کسی که در اکول نرمال سوپریور دارای سِمت بود و از سال 1948 عضویت حزب را در کارنامة خود داشت و از میانة دهة 60 تبدیل به یکی از مهم¬ترین روشنفکران قرن بیستم فرانسه شد. آلتوسر در کتاب¬های دفاع از مارکس و خوانش سرمایه، با بسط تفسیری ساختارگرا از نظریة مارکسیستی که مدعی بود اقتصاد، تنها در آخرین مرحله تعیین¬کننده است و نیز اینکه سایر حیطه¬های ]اجتماعی[ به شکلی نیمه¬خودمختار تحول می¬یابند، این انگاره را که اندیشة مارکسیستی تداوم فلسفة هگل است رد کرد و استدلال نمود که «گسستی معرفت¬شناختی» میان مارکسیسم و اشکال پیشین اندیشه وجود داشته است. آلتوسر عقیده داشت که حدفاصل مشخصی میان نوشته¬های اولیه و آثار سنجیده¬تر مارکس وجود دارد. وی که تحت تأثیر لوی-استروس انسان¬شناس و ژاک لکان روانکاو بود، مقاله¬ای اساسی با عنوان «ایدئولوژی و سازمان ایدئولوژیک دولت» منتشر کرد که در آن وجوه ساختار روابط افراد را با ساختارهای طبقاتی به¬وسیلة میانجی دولت سرمایه¬داری بررسی نمود. شهرت آلتوسر را نه تنها می¬توان از طریق دقت روشنفکرانة وی توضیح داد، بلکه می¬توان به¬وسیلة اعتبار سیاسی او به¬مثابة عضو بلندمدت حزب کمونیست فرانسه نیز شرح داد، در حالی که فاصلة خود را از وجوه جزمی¬تر و غیر انتقادی¬تر حیات روشنفکرانة حزب حفظ نموده بود. در سال 1978 آلتوسر مخالفت با حزب را از طریق انتشار مقالة «آنچه که باید در حزب کمونیست تغییر کند » تأیید کرد.

حزب کمونیست به¬تنهایی مأمن بسیاری از روشنفکران بود و اگرچه برخی از آن¬ها تا حدی از حزب فرمانبرداری کردند که موجب کمکی هرچند ناچیز به بازیابی اندیشة مارکسیستی شدند، اما دیگران آثار حقیقتاً پرمحتوایی به وجود آوردند. علاوه بر آلتوسر، حائز اهمیت است که از پُل نیزا، ژرژ پولیتزر، ژاک دکو، ژاک سولومون و هنری موئین- که همگی آن¬ها در طول یا اندکی پس از جنگ جهانی دوم از دنیا رفتند- و در دورة پس از جنگ از راجر گرودی، هانری لوفور، آگوست کورنو، رنه موبلان، ژان-تی دسانتی، موریس کاوین، ویکتور لودوک، ژان کاناپا و ژرژ کوگنیو نیز نامی به میان ¬آوریم. اعضای حزب، در شماری از زمینه-های آکادمیک مشغول کار بودند، از جملة آن افراد می¬توان به آلبر سوبول اشاره کرد که کرسی دانشگاهی تاریخ انقلاب فرانسه را در دانشگاه سوربن در اختیار داشت (و همچنین ژرژ لوفور که همین کرسی را در اختیار داشت و تا حد مسلمی ملهم از مارکسیسم بود).

در واقع، تقریباً در هر حوزه¬ای از فعالیت روشنفکرانه، مارکسیسم نشانی از خود باقی گذاشته است. در موارد بسیاری، سردمداران جریان چپ از شکلی از ساختارگرایی توأم با ماتریالیسم تاریخی طرفداری نموده¬اند، از آن جمله می¬توان به موریس گودلیه، لوسین سباژ، و امانوئل ترا در ]حوزة[ انسان¬شناسی، رولان بارت دوران نخست و ژولیا کریستوا در نشانه¬شناسی، میشل پِشو و فرانسوا ژَده در تحلیل گفتمان؛ و لوسین گلدمن، پی¬یر ماشری و کریستین مِتز در نظریة ادبی و نظریة فیلم اشاره کرد. به گونه¬ای متناقض، به¬استثنای برخی از آثار اتین بالیبار و نیکو پولانتزاس، روی هم رفته تحلیل امور سیاسی، توجه غیر مارکسیست¬ها و اغلب، ضد مارکسیست¬ها را به خود جلب کرده بود.

اگر اهمیت فعالیت روشنفکرانة پهن¬دامنه¬تر را در پخش، نقد و در نتیجه، تدوام بخشیدن به ایده¬ها بپذیریم، همان¬طور که باید چنین کنیم، ناگزیریم که نقش افراد بی نام و نشانِ بی¬شماری را در تقویت تأثیر و نفوذ اندیشة مارکسیستی در نظر آوریم. چنین روشنفکران «ارگانیکی» (در معنای گرامشینی آن) به¬ویژه در اتحادیه-های صنفی از قبیل کنفدراسیون عمومی کار که گرایش کمونیستی داشت، کنفدراسیون دموکراتیک کار فرانسوی (مخصوصاً در دهة 70 که به¬عنوان آزمایشگاه مارکسیستی اندیشه¬ها شناخته شد)، و در حزب سوسیالیست متحد ، یافت می¬شوند. حزب سوسیالیست، همچنین تا زمان انتخاب فرانسوا میتراند به¬عنوان رئیس جمهور در 1981 تحت تأثیر مارکسیسم بود. جناح CERES حزب که گرایشات مارکسیستی داشت، در نوشتن برنامة انتخابات، هنگامی که حزب سوسیالیست هنوز درمورد «گسست از سرمایه¬داری» سخن می-گفت، نقش بسزایی ایفا کرد.

همچنین شایان ذکر است که بگوییم چپِ نو ]طرفدار[ تروتسکی، در سال¬های پس از می 68، تا حدی به دلیل نگرش همراه با اکراه حزب کمونیست فرانسه به وقایع ماه می، به¬ویژه در روزهای نخستین آن، و نیز به-سبب بی¬اعتبار شدن تدریجی جماهیر شوروی، نه فقط میان روشنفکران سرشناس، بلکه همچنین در بین بسیاری از دانشجویان و کارگران از لحاظ سیاسی آگاه، رشد یافت. انتشاراتی¬هایی از قبیل مازپِرو، لا بِرِش، و سیرو، با فاصله گرفتن از راست¬آیینی حزب کمونیست فرانسه، از طریق انتشار نسخه¬های جدیدی از ]آثار[ گرامشی، مائو و تروتسکی و نیز سایر نظریاتی که اغلب درون چهارچوب چپ نو جای می¬گرفتند، به گسترش این جریان یاری رساندند.

افول

افول مارکسیسم در میان روشنفکران فرانسوی در یک چهارم پایانی قرن بیستم، رابطة تنگاتنگی با تحولات سیاسی داشت. دورة پسا-گُلی دهة 70 اصلاحاتی را به همراه داشت که موجب شد جامعة فرانسه بیشتر همگام با سایر کشورهای سرمایه¬داری پیشرفته از قبیل بریتانیا، آلمان غربی و کشورهای اسکاندیناوی به نظر برسد، جایی که نتایج موفقیت اقتصادی، بیشتر به گونه¬ای متساوی توزیع شده بود، و کارفرمایان [patronat] تمایل داشتند امتیازات بیشتری به جنبش کارگری اعطا کنند و دولت نیز به میزان کم¬تری سرکوب¬گر بود. سوسیالیست¬ها پس از به قدرت رسیدن در 1981 با اتکا به یک برنامة سوسیال دموکراتیک چپ، و با پشتیبانی از جانب حزب کمونیست فرانسه، به سرعت از اکثر تندروی¬های خود دست کشیدند و یک طرح ریاضتی را اجرا کردند و بدین نتیجه رسیدند که رویکرد پراگماتیستی چپِ میانه، بهترین راه برای باقی ماندن در قدرت است. کمونیست¬هایی که در 1981 به دولت پیوسته بودند تا سال 1984 در دولت باقی ماندند، در آن زمان آن¬ها در ارتباط با مصوباتی بودند که به نظر می¬رسید طبقة کارگر را به دلیل افزایش مشکلات اجتماعی و اقتصادی، از جمله نرخ به سرعت فزایندة بیکاری، دچار مشکل کند. این مورد، به همراه تأثیر فزایندة بی¬اعتبار شدن تدریجی کل پروژة شوروی، که متعاقب فروپاشی بلوک شرق از سال 1989 بود، شرح این امر را تسهیل می¬نماید که چرا حزب کمونیست فرانسه، با دورنمای اندک از اینکه چیزی بیش از تأثیری حاشیه¬ای بر سیاست¬های ملی نبود، قدم به قرن بیست و یکم نهاد. درست همان¬گونه که وجود یک حزب کمونیست فراگیر، نقش مهمی در علاقة گستردة اولیة نسبت به اندیشة مارکسیستی ایفا کرده بود، افول حزب نیز به بی¬اعتبار شدن مارکسیسم در میان بسیاری از روشنفکران یاری رساند. در واقع، با توجه به میراث روشنفکرانة دوقطبی مربوط به ماجرای درایفوس، واکنش شدید علیه مارکسیسم از اواخر دهة 70 به بعد، دقیقاً به همان میزان پذیرش مارکسیسم از جانب روشنفکران در دورة پس از جنگ بود.

این واکنش ]علیه[ مارکسیسم، شکل¬های گوناگونی به خود گرفت، از جمله حملة بی¬مهابای به¬اصطلاح فیلسوفان جدید در دهة 70، که شامل چندین تن از مارکسیست¬های اسبق از قبیل برنارد-هنری لوی، آندره گلاکسمن، کریستین ژمبرت و گای لاردرو می¬شدند. هر چند این جنبش عمر کوتاهی داشت، اما سردمداران آن اهمیت زیادی داشتند از این حیث که شروع به دفاع از حقوق بشر به شیوه¬ای بسیار کلی کردند (که عملاً ضد-کمونیسم معنی می¬داد) و این مورد، تا آغاز قرن بیست و یکم تبدیل به موضوعی ]اساسی[ شد.

واکنش چشمگیرتر علیه مارکسیسم، شاید تلاشِ در دهة 80 و پس از آن، از جانب گروهی از فیلسوفان سیاسی، مورخان، نظریه¬پردازان اجتماعی و انسان¬شناسان ضد-مارکسیست با گرایش لیبرال بود که می¬کوشیدند سنت لیبرالی که در فرانسه وجود داشت را مستحکم نمایند، در حوزه¬هایی که پیش از آن تا حد زیادی تحت تملک روشنفکران چپ بود مجدداً کار کنند، اندیشه¬ها را از خارج از کشور وارد نمایند و به طور کلی در حوزة روشنفکری، مبحث همسازانه و مداومی را در مورد لیبرالیسم سیاسی فرانسه راه بیاندازند که هماهنگ با اعمال سیاسی و اقتصادی غالب در آن زمان بود. این افراد شامل فرانسوا فوره، مارسل گوشه، پی¬یر روزان-والون، لوک فری، آلن بنو، ژاک ژولیارد، بلاندین کریگل، و فیلیپ رنود می¬شوند. یکی از مهم¬ترین حوزه¬ها به¬منظور بیان یا بیان مجدد ایده¬های لیبرال و برخورد رو در رو با تأثیر و نفوذ مارکسیسم، حیطة تاریخ بود، آن هم به برجسته¬ترین شکل از طریق تجدید نظر طلبی تاریخ¬نگارانة عضو اسبق حزب کمونیست فرانسه یعنی فرانسوا فوره. فوره استدلال کرد که مانند انقلاب 1917 روسیه، انقلاب 1789 فرانسه نیز به صورت گریزناپذیری، تعداد بی¬شماری از مرگ¬های مستقیماً مربوطی را به همراه داشت. پیام کلی این بود که زمان آن فرا رسیده است تا فرانسه از تجلیل از انقلاب، هم در گذشته و هم در زمان حال، دست بکشد.

در این فاصله، مرگ یا تراژدی تأثیر بسزایی بر افرادی داشت که به¬شدت مارکسیست یا تحت تأثیر آن بودند: سارتر و بارت در 1980، لکان در 1981 و دو بوآر در 1986 از دنیا رفتند. پولانتزاس در 1979 خودکشی کرد و آلتوسر پس از کشتن همسرش در یک موسسة روانی بستری شد و در 1990 درگذشت.

در حیطة اندیشة فرانسوی، همان¬گونه که در سال¬های پس از می 68 رقم خورد، یقیناً تغییری در ساختارگرایی از چهارچوب مارکسیستیِ سنتیِ¬ عمل¬گرایانه و ستیهنده¬تر وجود داشت. کلود لوی-استروس، رولان بارت، ژاک لکان، میشل فوکو، و ژاک ریدا، هر چند هر کدام تا حدی تحت تأثیر مارکس بودند، اما اعتقاد نداشتند که مبارزة طبقاتی، موتور محرکة تاریخ است و اینکه طبقه تأثیر غالب را در ساختاربخشی به جوامع دارد. رهایی طبقة کارگر (و در نهایت شاید سایر طبقات) از طریق براندازی بورژوازی و اجتماعی کردن ابزار تولید، به طور قطع نقاط اصلی هیچ کدام از پروژه¬های روشنفکرانة آن متفکران نبود و به طور معمول هرگز چنین امری ]در آثار آنان[ نمایان نشد. البته آلتوسر کاملاً زندگی حرفه¬ای خود را درون مارکسیسم سپری کرد و عضو بلند مدت حزب کمونیست فرانسه بود. با این وجود، اگر اغلب تحلیل¬های ساختاگرا به یک معنا «سیاسی» بودند، و به استحکامِ فاصله از لیبرالیسم و نیز وجوه ضدّ-فرهنگ سال¬های پس از می 68 یاری نمودند، همچنین می¬توان آن¬ها را (با وجود مورد مهم آلتوسر) بدون تأکید بر اهمیت تحریک برای تغییر اجتماعی تفسیر نمود. این امر همچنین در تضاد با گونه¬های غیر-ساختارگرای مارکسیسم، به¬ویژه مارکسیسم سارتر است، که چیزی جز، وحدت نظریه و عمل نبود.

خط تمییز دهندة مشخصی میان ساختارگرایی و پساساختارگرایی وجود ندارد و احتمالاً متفکری مانند فوکو در هر دو سمت مذکور قرار می¬گیرد. با این وجود، ژان-فرانسوا لیوتار شاید به¬وضوح یکی از روشنفکران فرانسوی پساساختارگرا باشد که در کتاب وضعیت پست¬مدرن (1984) به شکل شناخته شده¬ای استدلال می-کند که شاهد افول روایت¬های کلان بوده¬ایم؛ یعنی بی معنا شدن نظریاتی که ادعا دارند پدیده¬ها را به¬مثابة بخشی از نظام¬های تام و بر حسب معنای جهان¬شمولی که در گذشته داشتند، شرح و توضیح می¬دهند. پساساختارگرایی بنابراین واکنشی علیه تفوق و سنت روشنگری بر حسب فلسفه و نیز علیه جنبش¬های رهایی¬بخش قرن بیستمی بود که آشکارا ملهم از سنت روشنگری، به¬ویژه مارکسیسم، بودند. این مورد، به همراه سرخوردگی نسل 1968، کمک به توضیح این امر می¬کند که چرا شکاکیت پساساختارگرایی نسبت به «روایت¬های کلان» و نسبیت رویکردهای آن در حیطه¬های گوناگون فعالیت روشنفکری، در دورة معینی از تاریخ روشنفکری فرانسه، تا آن حد مورد استقبال قرار گرفت.

ظهور مجدد مارکسیسم؟

به¬رغم تمامی این موارد، شناخته¬شده¬ترین روشنفکر عمومی در طول دهة 80 و 90 پی¬یر بوردیو جامعه¬شناس بود که تا حدودی چپ¬گرا و شدیداً در بعضی وجوه تحت تأثیر مارکسیسم بود. بوردیو از مارکس به¬ویژه ایدة سرمایه را به عاریه گرفت و آن را از معنای اقتصادی¬اش به سایر قلمروهای فرهنگی گسترش داد. در زمان پایان قرن بیستم و آغاز قرن بیست و یکم نشانه¬های دیگری مبنی بر احیای مشخص میراث مارکسیستی، برای مثال مارکسیست¬های آلتوسری از قبیل آلن بدیو و ژاک رانسیر وجود داشت که درون چهارچوبی فعالیت می-کردند که تحت تأثیر ماتریالیسم تاریخی بود. فعالیت پربار فیلسوف طرفدار تروتسکی یعنی دانیل بن¬سعید، تا حدی رادیکالیسم احیاشده در زمینة سال¬های پس از 1995 را در شکل اتحادیة کارگری جدید و رادیکال با نام SUD، و جنبش¬های اجتماعی نوین پیرامون مهاجران غیرقانونی و افراد بی¬خانمان، منعکس می¬کند. همچنین کتاب لوک بولتانسکی و ایو چیاپلو با نام روح جدید سرمایه¬داری، که در سال 1999 منتشر شد، نیز شایان ذکر است.

با این وجود اشتباه است که نتیجه بگیریم در پایان قرن بیستم، تأثیر مارکسیسم در فرانسه به طور کلی از بین رفته بود. علاوه بر آثار جدید اندیشمندان که با انتشار مخاطره¬آمیز منطق¬های عملی بوردیو آغاز شد و کمک وافری به ترویج عمل¬گرایی، هر چند نه در شکل اکیداً مارکسیستی آن کرده بود، چنین حرکتی یقیناً تحت تأثیر این سنت بوده است. این واقعیت که تقریباً ده درصد تمام آرا در انتخابات ریاست جمهوری سال 2002 به کاندیدهایی تعلق گرفت که آشکارا طرفدار تروتسکی بودند، نشان می¬دهد که مارکسیسم از اینکه تماماً نادیده انگاشته شود فاصله دارد، حتی اگر بعضی از آن آرا به علت بیان مخالفت شدید با سیاست¬های دولت و به¬منظور تقریب جریان اصلی چپ و راست به صندوق ریخته شده باشند.

برای مطالعة بیشتر

Anderson, Perry, Considerations on Western Marxism. London,Verso, 1976.

d’Appollonia, Ariane Chebel, Histoire politique des intellectuels en France 1944–1954, 2 volumes, Paris: Editions complexe, 1991

Benton, Ted, The Rise and Fall of Structural Marxism: Althusser and His Influence, London: Macmillan, 1984

Bidet, Jacques, and Kouve´lakis, Eustache, eds., Y a-t-il une pense´e unique en philosophie politique? Paris: Presses Universitaires de France, 2001

Dews, Peter, Logics of Disintegration. Post-structuralist Thought and the Claims of Critical Theory. London: Verso, 1987

Drake, David, Intellectuals and Politics in Post-War France, London, Palgrave, 2002

Elliott, Gregory, The Detour of Theory, London: Verso, 1987

Flood, Christopher, and Hewlett, Nick, eds., Currents in Contemporary French Intellectual Life, London: Macmillan, 2000

Hazareesing, Sudir, Intellectuals and the French Communist Party: Disillusion and Decline, Oxford: Oxford University Press, 1991

Julliard, Jacques, and Winock, Michel, Dictionnaire des Intelllectuels franc¸ais, Paris: Seuil, 1996

Kelly, Michael, Modern French Marxism. Oxford: Blackwell, 1982

Leymarie, M., Les Intellectuels et la politique en France, Paris: Presses Universitaires de France, 2001 Ory, Pascal, and Sirinelli, Franc¸ois, Les Intellectuels en France.

De l’Affaire Dreyfus—a` nos jours, Paris: Armand Colin, 1992

Ross, George, “Intellectuals Against the Left: the case of France,” in Socialist Register 1990, edited by Ralph Miliband and Leo Panitch, London: Merlin Press, 1990

Winock, Michel, Le Sie`cle des Intellectuels, Paris: Seuil, 1999