همسویی و تضاد لوکاچ و توماس مان
لوکاچ دربارة توماس مان مینویسد:
« توماس مان به قلمرو فراباش گریز نمیزند در آثار او مکان و زمان و جزئیات در موقعیت اجتماعی و تاریخی ریشه دارند. او بیآنکه موقعیت بورژوایی خود را ترک گوید و جامعههای نوخاستة سوسیالیستی را- یا حتی نیروهایی را که برای استقرار سوسیالیسم تلاش میکنند- تصویر کند، پرسپکتیو سوسیالیسم را مد نظر دارد… با این وصف، در آثار توماس مان همین پرسپکتیو به ظاهر محدود اهمیتی اساسی مییابد و موجب هماهنگ اجزای آثار او میشود. هر بخش از تمامیت تصویر شده در محتوای اجتماعی ملموسی جای میگیرد و اهمیت آن برای تحول جامعه بروشنی تعریف میشود. توماس مان جهان ما را توصیف میکند؛ جهانی که در شکل بخشیدن بدان نقش داریم و آن نیز به نوبة خود ما را شکل میدهد. توماس مان هر چه پیچیدگی واقعیت کنونی ما را ژرف تر میکاود ما موقعیت خود را در تکامل پیچیدة نوع بشر روشن تر درک میکنیم. از اینرو، به رغم توجه پر شورش او به جزئیات هرگز به قلمرو ناتورالیسم در نمیلغزد و باآنکه مفتون قلمروهای تاریک وضع مدرن است انحراف را همواره انحراف نشان میدهد و ریشهها و سرچشمههای ملموس آن را در جامعه پیگیری میکند
…
« توماس مان به قلمرو فراباش گریز نمیزند در آثار او مکان و زمان و جزئیات در موقعیت اجتماعی و تاریخی ریشه دارند. او بیآنکه موقعیت بورژوایی خود را ترک گوید و جامعههای نوخاستة سوسیالیستی را- یا حتی نیروهایی را که برای استقرار سوسیالیسم تلاش میکنند- تصویر کند، پرسپکتیو سوسیالیسم را مد نظر دارد… با این وصف، در آثار توماس مان همین پرسپکتیو به ظاهر محدود اهمیتی اساسی مییابد و موجب هماهنگ اجزای آثار او میشود. هر بخش از تمامیت تصویر شده در محتوای اجتماعی ملموسی جای میگیرد و اهمیت آن برای تحول جامعه بروشنی تعریف میشود. توماس مان جهان ما را توصیف میکند؛ جهانی که در شکل بخشیدن بدان نقش داریم و آن نیز به نوبة خود ما را شکل میدهد. توماس مان هر چه پیچیدگی واقعیت کنونی ما را ژرف تر میکاود ما موقعیت خود را در تکامل پیچیدة نوع بشر روشن تر درک میکنیم. از اینرو، به رغم توجه پر شورش او به جزئیات هرگز به قلمرو ناتورالیسم در نمیلغزد و باآنکه مفتون قلمروهای تاریک وضع مدرن است انحراف را همواره انحراف نشان میدهد و ریشهها و سرچشمههای ملموس آن را در جامعه پیگیری میکند
…
نویسندة معاصر بورژوا ملزم نیست با گزینش سلامت اجتماعی و سنت های عظیم و مترقی ادبیات رئالیسم، به جای بیماری و آزمایشگرایی فرمالیستی، به شیوة زندگی بورژوایی خویش پشت پا بزند… مسئلة اساسی این است: آیا بینش نویسنده میتواند تفسیری دینامیک، تحلیلی و پیچیده از روابط اجتماعی ارائه دهد ، یا به بیان دقیق تر، میتواند خواهان چنین تفسیری باشد؛ و یا بر عکس، بینش او به فقدان پرسپکتیو و تاریخ گرایی میانجامد؟ ما باید یا دلهره را به منزلة وضع بشر بپذیریم یا آن را رد کنیم و پای همة پیامدهایی که از قبول یا رد آن حاصل میشود، بایستیم. قبول یا رد دلهره کلید ارزیابی ادبیات مدرن است.
منتقد میباید این موضوع را بررسی کند که آیا بینش نویسنده از جهان بر اساس پذیرش دلهره است یا رد آن؟ آیا جهانبینی او مستلزم فرار از واقعیت است یا رویارویی با آن؟ »۱
و این همان انتخاب فرانتس کافکا یا توماس مان است. لوکاچ مینویسد:
«توماس مان، نوع افراطی نویسندهای است که عظمت او در این است که «آیینة جهان» است. او فیلسوفی آماتور یا متفکری آشفته اندیش نیست بلکه برعکس، عالیترین فرهنگ عقلی بورژوایی آلمان زمان خود را کسب کرده است… تعداد کمی از نویسندگان توانستهاند… با کوشش بسیار به دیدگاهی فلسفی دست یابند و آن را جزئی از آفرینشهای هنری خود کنند… توماس مان مانند بالزاک و استاندال، مورخ بزرگ زندگی در جامعة بورژوایی است. نسلهای بعدی میتوانند چگونگی شخصیت های نوعی جامعة بوروژوایی امروز را در آثار او به طور زنده ببینند و دریابند که آنها با چه مسائلی درگیر بودهاند.»۲
و این همان انتخاب فرانتس کافکا یا توماس مان است. لوکاچ مینویسد:
«توماس مان، نوع افراطی نویسندهای است که عظمت او در این است که «آیینة جهان» است. او فیلسوفی آماتور یا متفکری آشفته اندیش نیست بلکه برعکس، عالیترین فرهنگ عقلی بورژوایی آلمان زمان خود را کسب کرده است… تعداد کمی از نویسندگان توانستهاند… با کوشش بسیار به دیدگاهی فلسفی دست یابند و آن را جزئی از آفرینشهای هنری خود کنند… توماس مان مانند بالزاک و استاندال، مورخ بزرگ زندگی در جامعة بورژوایی است. نسلهای بعدی میتوانند چگونگی شخصیت های نوعی جامعة بوروژوایی امروز را در آثار او به طور زنده ببینند و دریابند که آنها با چه مسائلی درگیر بودهاند.»۲
متفکران آلمانی مانند هگل، مارکس، ماکس وبر و ماینکه ، لیبرالیسم را فلسفة مکانیکی انگلیسیها و فرانسویها میدانستهاند و همة آنها ضد دموکراتیک بودهاند ولی ماینکه و توماس مان پس از جنگ جهانی اول هوادار دموکراسی شدند. لوکاچ مینویسد:
«روی آوردن توماس مان به دموکراسی، در سالهای پس از جنگ]جهانی اول[، نتیجة بحران عظیم ملی بود. گرچه این تغییر نقطة عطف و تحولی قاطع در رشد فکری او بود اما نمیتوانست ناگهانی و بدون زمینة قبلی باشد. مان نه تنها با تمام وجود از امپریالیسم آلمان جدا شد واهمیت دموکراسی را برای زایش دوبارة فرهنگ آلمانی درک کرد (او تا پایان جنگ جهانی اول دموکراسی را به منزلة پدیدهای غیر آلمانی تحقیر میکرد) بلکه از آن پس نبرد به خاطر دموکراسی را مبارزه با انحطاط دانست.
«روی آوردن توماس مان به دموکراسی، در سالهای پس از جنگ]جهانی اول[، نتیجة بحران عظیم ملی بود. گرچه این تغییر نقطة عطف و تحولی قاطع در رشد فکری او بود اما نمیتوانست ناگهانی و بدون زمینة قبلی باشد. مان نه تنها با تمام وجود از امپریالیسم آلمان جدا شد واهمیت دموکراسی را برای زایش دوبارة فرهنگ آلمانی درک کرد (او تا پایان جنگ جهانی اول دموکراسی را به منزلة پدیدهای غیر آلمانی تحقیر میکرد) بلکه از آن پس نبرد به خاطر دموکراسی را مبارزه با انحطاط دانست.
هدف اصلی نوشتههای توماس مان آموزش دادن است. اما او از آن نوع آموزگارانی نیست که بخواهد درسی را از بیرون به دانشآموز خود بقبولاند بلکه آموزگار به معنای افلاطونی آن است. دانشآموز، خود باید اندیشة تازه را در درون خویش کشف کند و بدان حیات ببخشد. مان اکنون در مقام آموزگار مردم آلمان میکوشد تا دانشآموز خود یعنی بورژوا را بیابد. او میخواهد روح دموکراسی را در ذهن بورژوای آلمان بدمد و آن را بپروراند. از اینرو در پی یافتن تازهترین نشانهها و علائم دموکراسی بر میآید تا آنها را به شکل داستان در ذهن بورژوای آلمانی القا کند و پرورش دهد. او میکوشد تا آنها را، نه به شکل اندیشهای بیگانه با فرهنگ و سنتهای اجتماعی خواننده، بلکه به منزلة چیزی که خواننده در درون خود کشف کرده، چیزی که در جستجوی آن بوده و سرانجام آن را یافته است، بیان کند. همین موضوع، کم و بیش، علت تنهایی توماس مان در جمهوری وایمار بود.اصلاحات اشتاین و شارن هورست در پروس از جنبشی تودهای الهام نمیگرفت بلکه به دلیل شکست پروس در جنگ ینا بود. بنابراین، دموکراسی پس از ۱۹۱۸ چیزی نبود که آلمانیها برای استقرار آن تلاش یا نبرد کرده باشند بلکه آن را رویدادی ناخجسته و هدیة سرنوشت شوم میدانستند. نهال دموکراسی هیچگاه در جامعة آلمان ریشه ندوانید ودشمنان بسیار و حامیان اندک داشت. این حامیان نیز آن را به منزلة هدیهای آسمانی پذیرفتند؛ ولی نکوشیدند تا آن را با تاریخ آلمان –که بهر جهت در آن تجدید نظر کرده بودند- پیوند دهند. تنهایی و انزوایی توماس مان در دوران دموکراسی وایمار به خاطر جستجوی همین پیوندها بود.او در مقام آموزگار مردم آلمان در جستجوی حس دموکراسی ای بود که از خلقیات آلمانی نشئت بگیرد. به همین دلیل او تنها نویسندة بورژوای این دوره از تاریخ آلمان است که دموکراسی برای او موضوع جهانبینی و بویژه جهانبینی آلمانی میشود. از همین رو نبرد برای استقرار دموکراسی در آلمان در چارچوب فلسفی گستردهای قرار میگیرد. این نبرد، جنگ میان روشنایی و تاریکی، روز و شب، تندرستی و بیماری، زندگی و مرگ است.توماس مان در مقام هنرمندی آگاه به گذشتة آلمان در مییابد که نبرد کهن ایدئولوژی آلمانی را از سر گرفته است. کافی است که رویة گوته را نسبت به رمانتیکها در نظر آوریم. گوته میگفت:«من آنچه را سالم باشد، کلاسیک و آنچه را بیمار باشد، رمانتیک مینامم.» او با مردود شمردن کلایست میگفت: « کالبدی است که طبیعت، آن را خوب آفریده اما بیماری درمان ناپذیری بدان راه یافته است.»در رمان کوه جادو، نافتای یسوعی، سخنگوی جهانبینی ارتجاع- فاشیست و ضد دموکراتیک عقاید خود را تقریباً در قالب سخنان نوفالیس بیان میکند: «نافتا فوراً پاسخ داد: بیماری عالی ترین مرتبة انسان بودن است؛ زیرا انسان بودن بیمار بودن است. انسان ذاتاً بیمار است. بیماری او، آن چیزی است که او را انسان میکند. کسانی بودند که میخواستند او را با«بازگرداندن به طبیعت» سالم کنند. حال آنکه انسان هرگز طبیعی نبوده است... هر نوع گرایش روسویی، هدفی جز غیر انسان کردن انسان و حیوان کردن او ندارد... شرافت حقیقی انسان و امتیاز او بر دیگر موجودات در روح اوست... انسان هر چه بیمارتر باشد، انسان تر است.نبوغ بیماری انسانی تر است تا نبوغ سلامت.»۳ (ترجمة فارسی کوه جادو، ص۵۹۶)
میبینیم که در دیدگاه توماس مان تغییری اساسی رخ داده است. گرچه او در نبرد میان دموکراسی و انحطاط ، که از عقبافتادگی اجتماعی- ارتجاعی آلمان ، سرچشمه میگیرد، هواخواه دموکراسی است و گرچه فرمهای ادبی موثری برای بیان دیدگاه تازة خود یافته است با این همه او در مقام یک متفکر از دریافت عینی این موضوع قاصر است که این مرحلة تازه در تحول اندیشة او نشانة گسستن از آموزگاران دورة جوانی خویش، شوپنهاور و نیچه است. رمان کوه جادو به مبارزة ایدئولوژیک میان زندگی و مرگ، سلامت و بیماری، ارتجاع و دموکراسی اختصاص یافته است. توماس مان با ذائقه سمبلیک معمول خود این مبارزات را در آسایشگاهی مجلل در سوئیس قرار میدهد. بنابراین، در چنین محیطی، بیماری و تندرستی ونیز پیامد های روانی و اخلاقی آنها دیگر فرضیاتی انتزاعی نخواهند بود؛ آنها در معنای تنگ واژة «سمبلیک» نمیگنجند بلکه از زندگی جسمانی، ذهنی و عاطفی افرادی که در آنجا زندگی میکنند به طور ارگانیک رشد مییابند. مسائل سیاسی و فلسفی ای که شالودة تصاویر غنی و افسون کنندة بیماری جسمانی است تنها از نظر کسی به دور مانده است که کتاب را سطحی مطالعه کرده باشد. نگاهی دقیق تر به کتاب نشان می دهد که تنها در چنین محیطی است که همة جنبههای دیالکتیکی مسئله را میتوان ارائه داد. اما محصور کردن زندگی در آسایشگاه نقش هنری بس مهمتری دارد. مان، مانند هر داستاننویس خوب، دربارة جزئیات شخصیتپردازی مشکلی ندارد. او بندرت آنها را«ابداع» میکند.او غریزة خطاناپذیری برای نوع درست داستان و فضا ی آن دارد که به روشن ترین وجه، موضوع خاص او را ارائه میدهد. یعنی گستردهترین میدان را برای تاثیربخشی و کشش داستان و طنز ایجاد میکند. در آثار او همواره ترکیبی دلچسب از یک کل خیالی یا نیمه خیالی با جزئیات معمولی وجود دارد. توماس مان زمانی گفته است:«ما [داستان نویسان] امور روزمره را توصیف میکنیم، اما امور روزمره نیز، اگر بر شالودههایی غریب بنا شوند، غریب مینمایند.» آسایشگاه (مسلولین) در کوه جادو همین شالودة غریب است. شخصیتها «تعطیلات» خود را میگذرانند و از رتق و فتق امور روزمره و تنازع بقا آسودهاند. بنابراین فرصتی مییابند تا اندیشهها، عواطف و باورهای اخلاقی خود را آزادانه متمرکز کنند و بروز دهند ودربارة زندگی پرسشهایی اساسی مطرح کنند. آنچه حاصل میشود تصویری کاملاً رئالیستی از بورژوای معاصر است که انحرافهای تراژیک- کمیک ولحظههای خیالی خاص خود را دارد. خلا درونی و فقدان تعادل اخلاقی، حد و مرزی ندارد و اغلب به شکلهای نامتعارف ظاهر میشود. از سوی دیگر، شخصیهای برتر داستان از معنای آن نوع زندگی ای آگاه میشوند که در جهان روزمرة سرمایهداری فرصتی نیافتهاند که دربارة آن بیندیشند. این همان شرایط لازم برای«رمان آموزنده» است که به بررسی یک آلمانی میان مایه، هانس کاستورپ، پیش از جنگ میپردازد. مضمون عقلی داستان، جنگ تن به تن سمبلیکی است میان نمایندگان روشنایی و تاریکی، ستمبرینی دموکرات و اومانیست ایتالیایی با نافتا، یهودی یسوعی شدهای که سخنگوی ایدئولوژی کاتولیکی و پیش ـ فاشیستی است. این دو برای تحت تأثیر قرار دادن هانس کاستورپ، یک بورژوای میان مایة آلمانی، به مشاجره میپردازند. این مشاجرات از لحاظ عقلانی، انسانی، عاطفی، سیاسی، اخلاقی و فلسفی بسیار غنیاند. اما این نکته را باید متذکر شد که این مشاجرات به فرجامی نمیرسند. هانس کاستورپ که بر اثر تلاش های خود برای رسیدن به اندیشة سیاسی و فلسفی روشنی از پای درآمده است برای فرار از این وضع به امور پست زندگی فرو می لغزد. زیرا«تعطیلی»و آسودگی از گرفتاریهای مادی میتواند انسان را به دو سوی متقابل سوق دهد: یکی انسان را از نظر فکری بالا میبرد ودیگری او را حتی بیشتر به منجلاب غرایزی که معمولاً در زندگی روزمره، در آن«پایین»، امکان ارضای آنها نیست میکشاند. شخصیتها درچنین محیط نادر و نیمة خیالی، قوای ذهنی و جسمی تازه و برتری کسب نمیکنند، اما قوایی که در اختیار آنان است میدان تظاهر وسیع تری مییابند. از لحاظ عینی ، قوای درونی بالقوه افزایش نمییابند؛ اما ما به طور غیر مصنوعی و با ذرهبین آنها را در حرکتی کُند میبینیم. گرچه در پایان داستان کاستورپ با پیوستن به ارتش آلمان در اوت۱۹۱۴، خود را از سقوط کامل «نجات»میدهد؛ اما از دیدگاه روشنفکران و بورژوازی آلمان و همة کسانی که در تقاطع راهها ایستاده بودند- و به دلیل«نیروی محافظ درونی» خود نمیتوانستند تصمیم بگیرند- شرکت در جنگ، چه در حرف وچه در عمل- همانگونه که ارنست بلوخ به طنز گفته بود- دقیقاً «تعطیلی طولانیتر» بود. بنابراین، توماس مان به حق از تاثیر جهانبینی تازة خود بر ذهن بورژوازی آلمان نامطمئن است، ولی انتقاد او از ایدئولوژی ضد دموکراتیک قاطع است. کاستورپ دربارة ستمبرینی دموکرات میگوید:
«…. اندیشه و نیت تو خوب است، از اندیشة آن یسوعی کوچک و تندخو و تروریست بهتر است. من از تو بیشتر خوشم میآید تا آن مدافع انکیزیسیون و شکنجه و چوب و فلک؛ با آن برق عینکش. گرچه وقتی تو و او، مانند خدا و شیطان، برای تسخیر روح بیچارة من با هم جدال میکنید، تقریباً همیشه حق با اوست»۴ (همان، ص۶۱۱)
«…. اندیشه و نیت تو خوب است، از اندیشة آن یسوعی کوچک و تندخو و تروریست بهتر است. من از تو بیشتر خوشم میآید تا آن مدافع انکیزیسیون و شکنجه و چوب و فلک؛ با آن برق عینکش. گرچه وقتی تو و او، مانند خدا و شیطان، برای تسخیر روح بیچارة من با هم جدال میکنید، تقریباً همیشه حق با اوست»۴ (همان، ص۶۱۱)
چرا نافتا میتواند ستمبرینی را در بحث مغلوب کند؟ در داستان، به این پرسش، پاسخی روشن داده میشود. هنگامی که کاستورپ بیمار است، او با معلم خود[ستمبرینی] دربارة دموکراسی در جهان سرمایهداری(«آن پایین») گفتگویی دارد. کاستورپ، تجربة اخلاقی دلتنگ کنندة خود را با این کلمات خلاصه میکند:
«آنجا آدم باید ثروتمند باشد… اگر ثروتمند نباشد یا دیگر ثروتمند نباشد وای به حالش!… حالا که در اینجا در بستر دراز کشیدهام واز دور نگاه میکنم، [زندگی در آن پایین] به نظرم بسیار سخت و تحمل ناپذیر میآید. شما چه کلماتی به کار بردید؛ بیاحساس؟ پر کار؟! بسیار خوب، ولی اینها یعنی چه؟ یعنی سخت، سرد؛ و سخت و سرد یعنی چه؟ یعنی وحشتآور. آن پایین هوا [یعنی زندگی کردن] وحشت آور و دشوار است. آدم وقتی اینجا دراز کشیده و بدانجا مینگرد از وحشت [زندگی کردن در«آن پایین»] به خود میلرزد» ۵ ؛اما ستمبرینی واقعاً اعتقاد دارد که منشا این احساسات «تنبلی» است. او منادی ترقی است، نه از خود انتقاد میکند، و نه به باورهای خودشک راه میدهد ونه قید و شرطی برای درستیشان قائل است. از این رو، گرچه هیچ نفع شخصی در دفاع از نظام سرمایهداری ندارد، معیار انتقاد ناپذیر او نظام سرمایهداری است. به همین دلیل، واقعاً سلاح عقلی موثری در اختیار ندارد که با آن بر ضد عوام فریبیهای ضد سرمایهداری نافتا به نبرد برخیزد. همین امر، ضعف اساسی رویة دموکراتیک بورژوازی متوسط مدرن را در رویارویی با عوام فریبی های ضد سرمایهداری ارتجاع کاملاً آشکار میکند، و درعین حال، بی تصمیمی و بیارادگی خود کاستورپ را برای اقدامی عملی نیز نشان میدهد.
«آنجا آدم باید ثروتمند باشد… اگر ثروتمند نباشد یا دیگر ثروتمند نباشد وای به حالش!… حالا که در اینجا در بستر دراز کشیدهام واز دور نگاه میکنم، [زندگی در آن پایین] به نظرم بسیار سخت و تحمل ناپذیر میآید. شما چه کلماتی به کار بردید؛ بیاحساس؟ پر کار؟! بسیار خوب، ولی اینها یعنی چه؟ یعنی سخت، سرد؛ و سخت و سرد یعنی چه؟ یعنی وحشتآور. آن پایین هوا [یعنی زندگی کردن] وحشت آور و دشوار است. آدم وقتی اینجا دراز کشیده و بدانجا مینگرد از وحشت [زندگی کردن در«آن پایین»] به خود میلرزد» ۵ ؛اما ستمبرینی واقعاً اعتقاد دارد که منشا این احساسات «تنبلی» است. او منادی ترقی است، نه از خود انتقاد میکند، و نه به باورهای خودشک راه میدهد ونه قید و شرطی برای درستیشان قائل است. از این رو، گرچه هیچ نفع شخصی در دفاع از نظام سرمایهداری ندارد، معیار انتقاد ناپذیر او نظام سرمایهداری است. به همین دلیل، واقعاً سلاح عقلی موثری در اختیار ندارد که با آن بر ضد عوام فریبیهای ضد سرمایهداری نافتا به نبرد برخیزد. همین امر، ضعف اساسی رویة دموکراتیک بورژوازی متوسط مدرن را در رویارویی با عوام فریبی های ضد سرمایهداری ارتجاع کاملاً آشکار میکند، و درعین حال، بی تصمیمی و بیارادگی خود کاستورپ را برای اقدامی عملی نیز نشان میدهد.
توماس مان، در شخصیت قهرمان داستانش، مکانیسم اجتماعی درونی روح بورژوای مدرن آلمانی را نشان میدهد. او دربارة هانس کاستورپ میگوید:
«بشر به منزلة فرد نه تنها زندگی شخصی خود را میگذراند بلکه همچنین آگاهانه یا ناآگاهانه در زندگی عصر خویش و معاصران خود نیز سهیم است. حال اگر شالوده های عمومی وغیر شخصی وجود خود را با نگاهی از سر یقین بنگرد و آنها را بدیهی بپندارد واز تصور اینکه ایرادی وانتقادی بدانها رواست چنان دور باشد، همچنان که هانس کاستورپ خوب ما بود، باز این امکان وجود دارد که از کمبودهای آن، کاستی های سلامت اخلاقی خویش را به شکلی مبهم دریابد. فرد ممکن است مقاصد، هدفها، امیدها و آرزوهای شخصی چندی در سر بپروراند و از این راه انگیزهای برای انجام کارهای بزرگ بیابد اما چنانچه آن کل غیر شخصی پیرامون او و زمانه، با همة تحرک ظاهریش، در اصل امید وانتظاری را بر نیاورند، شخصیت او فلج میشود. همچنین اگر فرد به طور خصوصی، زمانه و پیرامون خویش را نومید کننده، عبث و بیسرانجام تشخیص دهد و در برابر همه پرسشهایی که برای بشر مطرح است، همچون هدف غایی تمام تلاش ها و فعالیت هایش جز سکوت پاسخی نشود در این صورت شخصیت او دستخوش پریشانی میشود. هر چه خصلت فرد مفروض والاتر باشد، پریشانی شخصیت او اجتناب ناپذیرتر است. این پریشانی حتی ممکن است از بخش روان و اخلاق او به کالبد و اندام های او نیز سرایت کند. در جایی که زمانه به این پرسش همیشگی: «چرا؟»، «برای کدام هدف؟» هیچ پاسخ قانع کنندهای نمیدهد، انسانی که لیاقت انجام دادن کارهایی بالاتر از حد میانه را دارد، یا باید از شهامت اخلاقی و ذهنی مستقلی (که براستی نادر است و جوهری قهرمانی میطلبد) برخوردار بوده، یا از نیروی حیاتی فوقالعادهای بهرهمند باشد. هانس کاستورپ ما هیچ یک از اینها را نداشت. بنابراین او را باید انسانی میانه مایه به شمار آورد؛ البته به معنای کاملاً محترمانه آن».۶(همان، ص۶۷)
«بشر به منزلة فرد نه تنها زندگی شخصی خود را میگذراند بلکه همچنین آگاهانه یا ناآگاهانه در زندگی عصر خویش و معاصران خود نیز سهیم است. حال اگر شالوده های عمومی وغیر شخصی وجود خود را با نگاهی از سر یقین بنگرد و آنها را بدیهی بپندارد واز تصور اینکه ایرادی وانتقادی بدانها رواست چنان دور باشد، همچنان که هانس کاستورپ خوب ما بود، باز این امکان وجود دارد که از کمبودهای آن، کاستی های سلامت اخلاقی خویش را به شکلی مبهم دریابد. فرد ممکن است مقاصد، هدفها، امیدها و آرزوهای شخصی چندی در سر بپروراند و از این راه انگیزهای برای انجام کارهای بزرگ بیابد اما چنانچه آن کل غیر شخصی پیرامون او و زمانه، با همة تحرک ظاهریش، در اصل امید وانتظاری را بر نیاورند، شخصیت او فلج میشود. همچنین اگر فرد به طور خصوصی، زمانه و پیرامون خویش را نومید کننده، عبث و بیسرانجام تشخیص دهد و در برابر همه پرسشهایی که برای بشر مطرح است، همچون هدف غایی تمام تلاش ها و فعالیت هایش جز سکوت پاسخی نشود در این صورت شخصیت او دستخوش پریشانی میشود. هر چه خصلت فرد مفروض والاتر باشد، پریشانی شخصیت او اجتناب ناپذیرتر است. این پریشانی حتی ممکن است از بخش روان و اخلاق او به کالبد و اندام های او نیز سرایت کند. در جایی که زمانه به این پرسش همیشگی: «چرا؟»، «برای کدام هدف؟» هیچ پاسخ قانع کنندهای نمیدهد، انسانی که لیاقت انجام دادن کارهایی بالاتر از حد میانه را دارد، یا باید از شهامت اخلاقی و ذهنی مستقلی (که براستی نادر است و جوهری قهرمانی میطلبد) برخوردار بوده، یا از نیروی حیاتی فوقالعادهای بهرهمند باشد. هانس کاستورپ ما هیچ یک از اینها را نداشت. بنابراین او را باید انسانی میانه مایه به شمار آورد؛ البته به معنای کاملاً محترمانه آن».۶(همان، ص۶۷)
]این روایت[... رشد قبلی مهندس کاستورپ را، که تازه فارغالتحصیل شده است، نشان میدهد. گرچه میان مایه بودن کاستورپ که از فقدان هدفهایی با ارزش در زندگی او ناشی میشود میتواند محترمانهترین جنبة شخصیت او باشد، حتی با کمی طنز، اما هنگامی که آدمی مانند او با مسائل مرگ و زندگی کشور خویش روبهرو میشود باید او را به گونهای دیگر داوری کرد. همانطور که وضعیت او متفاوت است، میان مایه بودن محترمانة او، بیحسی، بیتصمیمی و ناتوانی او در برابر عوام فریبی های نافتا، به رغم همدردی او با ستمبرینی، همه به گناهی تاریخی مبدل میشوند.
در کوه جادو ستمبرینی در برابر ایدئولوژی نافتا میایستد؛ حتی اگر در مقابل سفسطه های او ناتوان باشد. اما ستمبرینی یک آلمانی نیست [او ایتالیایی است] و به اومانیسم بورژوایی (که بر اساس آن از سرمایهداری پشتیبانی میکند) هیچ شکی ندارد.
توماس مان از نخستین کسانی بود که خطر ظهور نوع جدیدی از ارتجاع فاشیسم را دریافت و شجاعانه در عالیترین سطح ادبی به مقابلة با آن برخاست. این نبرد ایدئولوژیک، محور کوه جادو را تشکیل میدهد.»۷
لوکاچ معتقد است که محور داستان کوه جادو نبرد ایدئولوژیک میان دو جهانبینی است که یکی از فرهنگ اومانیسم رنسانس و روشنگری نشئت گرفته و دیگری جهانبینی ارتجاع فاشیستی است که بر اندیشههای قرون وسطی و رمانتیسیسم ضد سرمایهداری متکی است. از نظر لوکاچ، توماس مان میکوشد تا به «بورژوازی» آلمان نشان دهد که دو را ه بیشتر در پیش رو ندارد؛ یا باید به دنبال «بورژوازی»انگلیس و فرانسه برود؛ که ستمبرینی سخنگوی آن است، یا به پندارهای رمانتیکهای آلمانی که تداوم اندیشههای قرون وسطایی است دل بسپارد؛ سخنگوی جهانبینی اخیر نافتاست.
لوکاچ معتقد است که محور داستان کوه جادو نبرد ایدئولوژیک میان دو جهانبینی است که یکی از فرهنگ اومانیسم رنسانس و روشنگری نشئت گرفته و دیگری جهانبینی ارتجاع فاشیستی است که بر اندیشههای قرون وسطی و رمانتیسیسم ضد سرمایهداری متکی است. از نظر لوکاچ، توماس مان میکوشد تا به «بورژوازی» آلمان نشان دهد که دو را ه بیشتر در پیش رو ندارد؛ یا باید به دنبال «بورژوازی»انگلیس و فرانسه برود؛ که ستمبرینی سخنگوی آن است، یا به پندارهای رمانتیکهای آلمانی که تداوم اندیشههای قرون وسطایی است دل بسپارد؛ سخنگوی جهانبینی اخیر نافتاست.
مترجم فارسی کوه جادو درباره شخصیت های یاد شده، چنین مینویسد:
«قهرمان سادة رمان [کاستورپ] در حالی که مربیانش ستمبرینی و نافتا، یکی سنگ زندگی و پیشرفت و ارزشهای وابسته بدان را به سینه میزند و دیگری از قرون وسطی و دنیای مرگ آلود گذشته دم میزند وسعی در تبلیغ افکار و آرمانهای وابسته به آن را دارد…»
«قهرمان سادة رمان [کاستورپ] در حالی که مربیانش ستمبرینی و نافتا، یکی سنگ زندگی و پیشرفت و ارزشهای وابسته بدان را به سینه میزند و دیگری از قرون وسطی و دنیای مرگ آلود گذشته دم میزند وسعی در تبلیغ افکار و آرمانهای وابسته به آن را دارد…»
و نیز:
«.. در پایان نافتای تندخو به فرجام دلخراش خود میرسد( نمایش سمبلیک شکست ارتجاع قرون وسطی!)…» (همان، ص۲۲ و۲۶)
«.. در پایان نافتای تندخو به فرجام دلخراش خود میرسد( نمایش سمبلیک شکست ارتجاع قرون وسطی!)…» (همان، ص۲۲ و۲۶)
تفسیر مترجم فارسی کوه جادو در تقابل با تفسیر لوکاچ است. زیرا لوکاچ ایدئولوژی نافتا را با ایدئولوژی رایج در جامعة آلمان پیش از جنگ مرتبط میداند و آن را فقط ارتجاعی نمیخواند بلکه با رمانتیسیسم و فاشیسم نیز پیوند میدهد؛ و برخلاف مترجم فارسی، خودکشی نافتا را شکست ایدئولوژیک او و پایان قرون وسطی به شمار نمیآورد بلکه داستان را بی فرجام میداند. حال ببینیم دیگر منتقدان دربارة شخصیت نافتا چه نظری دارند. میشل لووی در کتاب خود: گئورگ لوکاچ- از رمانتیسیسم تا بلشویسم مینویسد:
«بندرت شخصیتی در یک داستان چنین بحث سیاسی و ادبی داغی را دامن زده است.. آیا همان گونه که لوکاچ مدعی است، لئو نافتا یک فاشیست است؟ یا همچنان که موریس کولیوی، پییر – پل سگو و نیکلا بودی و اخیراً یوان بورده معتقدند، او خود لوکاچ است؟ طبق نظر لوکاچ، نافتای یسوعی آشکارا «سخنگوی جهان بینی ارتجاعی ، فاشیستی و ضد دموکراتیک است » یا «سخنگوی ایدئولوژی کاتولیکیِ پیش- فاشیستی» است.
«بندرت شخصیتی در یک داستان چنین بحث سیاسی و ادبی داغی را دامن زده است.. آیا همان گونه که لوکاچ مدعی است، لئو نافتا یک فاشیست است؟ یا همچنان که موریس کولیوی، پییر – پل سگو و نیکلا بودی و اخیراً یوان بورده معتقدند، او خود لوکاچ است؟ طبق نظر لوکاچ، نافتای یسوعی آشکارا «سخنگوی جهان بینی ارتجاعی ، فاشیستی و ضد دموکراتیک است » یا «سخنگوی ایدئولوژی کاتولیکیِ پیش- فاشیستی» است.
لوکاچ در تکرار شعارهای آتشین انقلابی- پرولتاریایی که نافتا، متفکر یهودی، بر زبان میراند، فقط عوام فریبی های ضد سرمایهداری- ارتجاعیِ مشخصة فاشیسم را می بیند.او حتی تا آنجا پیش می رود که مدعی می شود که توماس مان بینش«پیشگویی » داشته است، زیرا «ده سال پیش از پیروزی فاشیسم با مصالح ادبی نشان داد که عوام فریبی های ضد سرمایهداری، نیرومندترین سلاح تبلیغاتی در دست فاشیسم است».
اما لوکاچ اشاره میکند که داستان«بی فرجام میماند». او برای این بی فرجامی دو دلیل ذکر میکند:۱) توماس مان از تناسب نیروها [در جامعة آلمان] بلافاصله پس از جنگ [جهانی اول] درکی غریزی داشت. این دلیل سست است؛ زیرا دورة مورد نظر، «عصر طلایی»جمهوری وایمار بود. یعنی هنگامی که سوسیال دموکراسی درحکومت مشارکت داشت.۲) توماس مان هرگز نمیخواسته است داستانی با گرایشی خاص بنویسد. او نقاط قوت و ضعف هر دو طرف را کاملاً نشان میدهد. بویژه مشتاق است که ضعف جهانبینی دموکراتیک قدیم را در برابر حملة رمانتیسیسم ضد سرمایهداری بر ملاکند.
اما لوکاچ اشاره میکند که داستان«بی فرجام میماند». او برای این بی فرجامی دو دلیل ذکر میکند:۱) توماس مان از تناسب نیروها [در جامعة آلمان] بلافاصله پس از جنگ [جهانی اول] درکی غریزی داشت. این دلیل سست است؛ زیرا دورة مورد نظر، «عصر طلایی»جمهوری وایمار بود. یعنی هنگامی که سوسیال دموکراسی درحکومت مشارکت داشت.۲) توماس مان هرگز نمیخواسته است داستانی با گرایشی خاص بنویسد. او نقاط قوت و ضعف هر دو طرف را کاملاً نشان میدهد. بویژه مشتاق است که ضعف جهانبینی دموکراتیک قدیم را در برابر حملة رمانتیسیسم ضد سرمایهداری بر ملاکند.
بنابراین لوکاچ ناگزیر میشود بپذیرد که مان شخصیت نافتا را به کار برده تا «خصلت فریبندة رمانتیسیسم ضد سرمایهداری را (حتی از لحاظ معنوی و اخلاقی نیز) و درستی بعضی از عناصر انتقادی آن را در زندگی اجتماعی امروز» نشان دهد. اما او در فریبندگی عقاید نافتا، چیزی بیش از«عوام فریبی های ارتجاعی» که منادی ظهور فاشیسم است، نمیبیند و در این نظر خود پابرجاست. باید اضافه کرد که فقط در سال۱۹۴۲(کمی پس از حملة نازیها به اتحاد شوروی) بود که لوکاچ در پشت نقاب مهذب و طعنهآمیز نافتا، فاشیست مخفی شده را «کشف کرد». اما آیا واقعاً ایدئولوژی نافتا تحت مقولة «فاشیسم» یا «منادی فاشیسم» قرار میگیرد؟»۸
برای شناختن ایدئولوژی نافتا بهتر است یکی از سخنرانیهای تند و تیز او را که حاوی طرح و برنامة ایدئولوژیکی اوست در اینجا بیاوریم. (ترجمة فارسی تعدیل شده و عبارات داخل کروشه از نگارنده است.)
برای شناختن ایدئولوژی نافتا بهتر است یکی از سخنرانیهای تند و تیز او را که حاوی طرح و برنامة ایدئولوژیکی اوست در اینجا بیاوریم. (ترجمة فارسی تعدیل شده و عبارات داخل کروشه از نگارنده است.)
«… پدران کلیسا، «مال من» و «مال تو» را عباراتی مفسده انگیز میدانستند و مالکیت خصوصی را غصب و دزدی میخواندند.
… شرافتمند در نظر آنان، کشاورز و صنعتگر بود، نه تاجر و کارخانهدار؛ چرا که تولید را تابع احتیاج میدانستند وتولید انبوه را مردود میشمردند. اکنون همة این اصول و موازین اقتصادی، پس از قرنها مردود بودن، در جنبش مدرن کمونیسم حیاتی دوباره یافتهاند. میان عقاید پدران کلیسا و هدفهای جنبش مدرن کمونیسم، حتی در جزئیات، تطابق کامل وجود دارد؛ مانند حق حکومت کردن که جنبش جهانی کارگری از آن خود میداند نه از آن کارخانهداران و رباخواران جهانی. پرولتاریای جهان امروز ایدهآلهای اومانیسم و معیارهای حکومت الهی را در تقابل با معیارهای بی اعتبار و فاسد بورژوایی- سرمایهداری نهاده است. دیکتاتوری پرولتاریا- که عامل سیاسی- اقتصادی [آن نوع] رستگاری ای است که عصر ما میطلبد- حکومت کردن را نه به خاطر حکومت کردن بلکه به خاطر رفع زمانی [در تقابل با جادوان و بیزمان] تناقض میان روح و قدرت، تحت لوای صلیب [= دیالکتیک] پذیرفته است. دیکتاتوری پرولتاریا یعنی غلبة بر جهان از طریق رام کردن آن. دیکتاتوری پرولتاریا به معنای فراباش [ترانساندان] است و مرحلهای انتقالی است برای برپایی امپراتوری [مقدس] [= انترناسیونال کمونیسم]. پرولتاریا وظیفة گریگوری کبیر را بر عهده گرفته است، عصبیت خدایی او در این یک نیز زبانه میکشد. پرولتاریا همچون گریگوری کبیر از خونریزی هراسی به دل راه نخواهد داد. وظیفهاش این است که برای شفای جهان در آن تخم وحشت بپراکند. شاید سرانجام بشر بدین طریق رستگار شود و پس از زمانی چنین طولانی به جامعة بی طبقه و بی دولت برسد و به وضع معصومیت نخستین خود، پیش از هبوط[=بهشت = کمونیسم]، باز گردد». ۹ (همان، ص۵۲-۵۲۲)
… شرافتمند در نظر آنان، کشاورز و صنعتگر بود، نه تاجر و کارخانهدار؛ چرا که تولید را تابع احتیاج میدانستند وتولید انبوه را مردود میشمردند. اکنون همة این اصول و موازین اقتصادی، پس از قرنها مردود بودن، در جنبش مدرن کمونیسم حیاتی دوباره یافتهاند. میان عقاید پدران کلیسا و هدفهای جنبش مدرن کمونیسم، حتی در جزئیات، تطابق کامل وجود دارد؛ مانند حق حکومت کردن که جنبش جهانی کارگری از آن خود میداند نه از آن کارخانهداران و رباخواران جهانی. پرولتاریای جهان امروز ایدهآلهای اومانیسم و معیارهای حکومت الهی را در تقابل با معیارهای بی اعتبار و فاسد بورژوایی- سرمایهداری نهاده است. دیکتاتوری پرولتاریا- که عامل سیاسی- اقتصادی [آن نوع] رستگاری ای است که عصر ما میطلبد- حکومت کردن را نه به خاطر حکومت کردن بلکه به خاطر رفع زمانی [در تقابل با جادوان و بیزمان] تناقض میان روح و قدرت، تحت لوای صلیب [= دیالکتیک] پذیرفته است. دیکتاتوری پرولتاریا یعنی غلبة بر جهان از طریق رام کردن آن. دیکتاتوری پرولتاریا به معنای فراباش [ترانساندان] است و مرحلهای انتقالی است برای برپایی امپراتوری [مقدس] [= انترناسیونال کمونیسم]. پرولتاریا وظیفة گریگوری کبیر را بر عهده گرفته است، عصبیت خدایی او در این یک نیز زبانه میکشد. پرولتاریا همچون گریگوری کبیر از خونریزی هراسی به دل راه نخواهد داد. وظیفهاش این است که برای شفای جهان در آن تخم وحشت بپراکند. شاید سرانجام بشر بدین طریق رستگار شود و پس از زمانی چنین طولانی به جامعة بی طبقه و بی دولت برسد و به وضع معصومیت نخستین خود، پیش از هبوط[=بهشت = کمونیسم]، باز گردد». ۹ (همان، ص۵۲-۵۲۲)
این نکته مهم است که به یاد آوریم قرون وسطی کمونیست بود. توماس مان میخواهد بگوید که مارکسیسم تداوم سنتهای قرون وسطاست. بنابراین به نظر او مارکس را نباید دانشمندی از نوع آدام اسمیت، مالتوس یا ریکاردو دانست بلکه او را باید متفکری از سنخ سنت آگوستین و توماس آکویناس به شمار آورد.
اما اکنون این پرسش مطرح میشود که آیا شواهد و مدارک تاریخی این نظر را تایید میکنند؟ فردریش انگلس در مقالة خود «دربارة تاریخ صدر مسیحیت» مینویسد: «تاریخ صدر مسیحیت از بسیاری جهات، مشابه جنبش مدرن طبقة کارگر است.»۱۰
اما اکنون این پرسش مطرح میشود که آیا شواهد و مدارک تاریخی این نظر را تایید میکنند؟ فردریش انگلس در مقالة خود «دربارة تاریخ صدر مسیحیت» مینویسد: «تاریخ صدر مسیحیت از بسیاری جهات، مشابه جنبش مدرن طبقة کارگر است.»۱۰
مورخان متخصص در تاریخ مسیحیت معتقدند که حضرت مسیح پیش از مبعوث شدن به پیامبری در میان فرقهای به نام اسنه ، که به شیوه اشتراکی زندگی میکردند، به سر میبرده است.۱۱
کارل کائوتسکی در کتاب خویش: “بنیاد مسیحیت” مینویسد:
« ما [مارکسیستها] بیش از پیش این حق را برای خود قائل میشویم که جماعت صدر مسیحیت را مشابه سازمانهای سوسیالیستی بدانیم. سرشت سازمان آنان [اسنهها] مشخص شده است. شکل آن کمونیستی بوده است… اسنهها منشا پرولتاریابی داشتهاند.»۱۲
« ما [مارکسیستها] بیش از پیش این حق را برای خود قائل میشویم که جماعت صدر مسیحیت را مشابه سازمانهای سوسیالیستی بدانیم. سرشت سازمان آنان [اسنهها] مشخص شده است. شکل آن کمونیستی بوده است… اسنهها منشا پرولتاریابی داشتهاند.»۱۲
و لوسین گلدمن، یکی از پیروان لوکاچ، در اثر خویش” فلسفة روشنگری” مینویسد:«در جهان بورژوایی، مسیحیت امری خصوصی و اکثراً کاذب است. به نظر میآید که سوسیالیسم [= مارکسیسم]، تنها امید برای رستگاری اقتصادی و معنوی باشد.»۱۳
گلدمن میگوید چون مسیحیت نیرو و توان خود را از دست داده است، مارکسیسم میتواند و میباید جای خالی آن را پر کند.
بنا بر اظهارات فوق در مییابیم که توماس مان نه تنها به بیراهه نرفته بلکه سرشت واقعی مارکسیسم را که دینی است به خوبی شناخته است. حتی شمایل مارکس وانگلس نیز به اعضای فرقة اسنه میمانند.
حال به سخنرانی نافتا باز میگردیم. راوی این سخنرانی را «کوبنده» توصیف میکند که در واقع ترکیب غریبی از کاتولیسیسم و بلشویسم است. اما اگر تفسیر لوکاچ درست باشد، پس فاشیسم در کجاست؟ چه وقت فاشیستها نام پرولتاریای جهان را بردهاند؟ از کی هدف سیاسی فاشیسم برقراری دیکتاتوری پرولتاریا، به منزلة مرحلة انتقالی برای رسیدن به جامعة بیدولت و بیطبقه بوده است؟ لوکاچ با یکی دانستن آموزة عجیب و «فریبندة» نافتا با فاشیسم نه تنها موضوع را بیش از حد ساده میکند بلکه تبیینی که ارائه میدهد با کل موضوع هیچ مناسبتی ندارد. برای روشن تر شدن موضوع یکی از بحث های نافتا را با ستمبرینی ذکر میکنیم. ستمبرینی میگوید: « جای بسی تاسف است که ا ندیشة انقلاب را این چنین با شورش همگانی غرایز پست اشتباه کنند. علاقة کلیسا به نوآوری در طی قرن ها عبارت از این بوده است که افکار حیات بخش را تفتیش کند، در بند بکشد ودر نطفه خفه کند؛ و امروز هم توسط نمایندگانش همه جا خود را طرفدار انقلاب قلمداد میکندچون هدفش محو آزادی، فرهنگ و دموکراسی، و استقرار توحش و دیکتاتوری اوباش است.
نافتا پاسخ داد که مخاطبش هم در تناقضگویی چیزی کم ندارد. او که به گمان خود دموکرات است از حرفهایش مردم دوستی وعدالتخواهی چندانی به گوش نمیخورد، برعکس ، این نشانة کبریایی اشراف منشانة قابل سرزنشی است که پرولتاریای جهان را که به سوی برپایی دیکتاتوری خود گام بر میدارد، اوباش میخواند.» (همان، ص۵۲۱-۵۲۲)
مطالعة بیغرضانة سخنرانی های نافتای یهودی- یسوعی استدلال غرضآلود لوکاچ را بر ملا میکند. البته تفسیر لوکاچ را باید با پیروزی فاشیسم در آلمان مرتبط دانست. او آبشخور فاشیسم را ایدئولوژی رمانتیسیسم ضد سرمایهداری میداند؛ ولی به روی خود نمیآورد که او خود زمانی رمانتیک بوده و از همین راه به مارکسیسم رسیده است. پارکینسون در کتاب خویش” گئورگ لوکاچ” با استناد به کتاب بورده” سیماهای لوکاچ”مینویسد:«این نظر را عموماً پذیرفتهاند که نافتای یسوعی در رمان کوه جادو بر اساس شخصیت لوکاچ آفریده شده است.»۱۴
یوان بورده در کتاب خود سیماهای لوکاچ مینویسد:«سخنرانیهای نافتا به ما اجازه میدهد تا کل زندگی لوکاچ را تا آخرین روزهای حیات وی درک کنیم. اصول اندیشة لوکاچ با نافتا یکی است.» و بورده بحث خود را چنین ادامه میدهد که:«توماس مان در قالب شخصیت نافتا نه تنها تصویر زندگی لوکاچ را ارائه داده بلکه تصویر نافتا بیانگر همة خصوصیات اساسی یک مُبلغ لنینیست است.»
بنابراین، از نظر بورده، نافتا هیچ وجه مشترکی با یک نازی یا یک رمانتیک ندارد نافتا به رغم آنکه وانمود میکند یسوعی است، «ذاتاً کمونیست به معنای لنینیستی آن است.» بورده مدعی است:«توماس مان با طنزی پیشگویانه و بصیرتی نبوغ آسا توانست در وجود مُبلغ بلشویک، کشیش را کشف کند.» و میافزاید:«بنا بر نظر ما نافتا به منزلة نمایندة مارکسیسمِ بلشویک نشان میدهد که استالینیسم ادامة خطی لنینیسم بود؛ و شخصیت نافتا هم ذات بلشویسم را آشکار میکند و هم عواقب آن را.»۱۵
میشل لووی که خود مارکسیست- لنینیست – تروتسکیست است مینویسد:
«چگونه میتوان این تفسیر را، که البته در تقابل کامل با تحلیل خود لوکاچ است، ارزیابی کرد؟ به نظر ما بیشک توماس مان، لوکاچ را تا حدودی به منزله الگوی خود در آفرینش نافتا به کار برده است. کافی است که شباهت جسمانی این دو را متذکر شویم. نام صاحبخانة نافتا، خیاط لباسهای زنانه، لوکاچک است که توماس مان آن را رندانه در متن گنجانده است. [توضیح بیشتر اینکه] مان و لوکاچ نخست در سال۱۹۲۲ با یکدیگر دیدار کردهاند یعنی همان سالی که شخصیت تازه [نافتا] وارد متن شده است.(فصل ششم، پاره دوم:«کسی دیگر») و نیز بیانیه های مختلف و نامه هایی که به نویسنده کوه جادو نسبت میدهند، همه موید این نظرند که میان [لوکاچ] مارکسیست در جهان واقعی و [نافتای] یسوعی در داستان ارتباطی هست.»۱۶
«چگونه میتوان این تفسیر را، که البته در تقابل کامل با تحلیل خود لوکاچ است، ارزیابی کرد؟ به نظر ما بیشک توماس مان، لوکاچ را تا حدودی به منزله الگوی خود در آفرینش نافتا به کار برده است. کافی است که شباهت جسمانی این دو را متذکر شویم. نام صاحبخانة نافتا، خیاط لباسهای زنانه، لوکاچک است که توماس مان آن را رندانه در متن گنجانده است. [توضیح بیشتر اینکه] مان و لوکاچ نخست در سال۱۹۲۲ با یکدیگر دیدار کردهاند یعنی همان سالی که شخصیت تازه [نافتا] وارد متن شده است.(فصل ششم، پاره دوم:«کسی دیگر») و نیز بیانیه های مختلف و نامه هایی که به نویسنده کوه جادو نسبت میدهند، همه موید این نظرند که میان [لوکاچ] مارکسیست در جهان واقعی و [نافتای] یسوعی در داستان ارتباطی هست.»۱۶
طبق شهادت ارنست بلوخ، لوکاچ پیش از مارکسیست شدن، میان سالهای ۱۹۱۲-۱۹۱۴، به کاتولیسیسم گرایش داشته است (گرچه بعید است که توماس مان از این موضوع مطلع بوده است). بنابراین یهودی- یسوعی- بلشویک بودن نافتا، مراحل گوناگون تحول ایدئولوژیک لوکاچ را بیان میکنند.
همچنان که دیدیم نافتا از نظر لوکاچ، یک مرتجع ِفاشیست است، و از نظر بورده یک مارکسیست- لنینیست و به واقع خود لوکاچ است، آیا این نتیجه حاصل نمیشود که ارتجاعِ فاشیسم و کمونیسم دو روی یک سکه یا دو قلوهای همساناند؟
میشل لوی مینویسد:
« همة سخنرانیهای عجیب، کوبنده و مبهم و تناقض آمیز نافتا دقیقاً در نئو رمانتیسیسم معنای مشترکی مییابند. این نئورمانتیسیسم هم کمونیسم و هم ارتجاع، هم بلشویسم و هم فاشیسم را بالقوه در درون خود دارد… نبوغ توماس مان، نه تنها در بینش «پیش گویانة» او بلکه در توصیف ظریف طنزآمیزش از پدیدة زمان هم عصر خویش است؛ و نیز در شیوهای است که این پدیده را به فرجام تناقض آمیزش میرساند.»۱۷
لووی نیز مانند لوکاچ، متوجه اعترافات دردناک خود نیست. او میگوید میان ارتجاعِ فاشیسم وکمونیسم وجوه مشترک بسیاری وجود دارند. لوکاچ در شخصیت و سخنان نافتا، مرتجعِ فاشیست را کشف کرده است و بورده، مارکسیست- لنینیست را. آیا با این فرضیه نمیتوان تاریخچة ننگین زد و بند کمونیسم با ارتجاع، و بلشویسم با فاشیسم را تبیین کرد؟ لوکاچ فقط در اینجا نیست که متوجه هجو مارکسیسم نمی شود. او سخن هجو آمیز کویستلر را پس از ترک حزب کمونیست نیز درک نمیکند. نافتا، نمونة نوعی متفکران رمانتیک آلمانی از شلینگ و شلگل گرفته تا مارکس و لوکاچ و هایدگر است و به طریق اولی نمونة نوعی روشنفکران چپ جهان سومی است. گفتنی است که بحث ارنست کاسیرر با مارتین هایدگر در داووس سویس را با بحث ستمبرینی با نافتا همانند دانسته اند.
« همة سخنرانیهای عجیب، کوبنده و مبهم و تناقض آمیز نافتا دقیقاً در نئو رمانتیسیسم معنای مشترکی مییابند. این نئورمانتیسیسم هم کمونیسم و هم ارتجاع، هم بلشویسم و هم فاشیسم را بالقوه در درون خود دارد… نبوغ توماس مان، نه تنها در بینش «پیش گویانة» او بلکه در توصیف ظریف طنزآمیزش از پدیدة زمان هم عصر خویش است؛ و نیز در شیوهای است که این پدیده را به فرجام تناقض آمیزش میرساند.»۱۷
لووی نیز مانند لوکاچ، متوجه اعترافات دردناک خود نیست. او میگوید میان ارتجاعِ فاشیسم وکمونیسم وجوه مشترک بسیاری وجود دارند. لوکاچ در شخصیت و سخنان نافتا، مرتجعِ فاشیست را کشف کرده است و بورده، مارکسیست- لنینیست را. آیا با این فرضیه نمیتوان تاریخچة ننگین زد و بند کمونیسم با ارتجاع، و بلشویسم با فاشیسم را تبیین کرد؟ لوکاچ فقط در اینجا نیست که متوجه هجو مارکسیسم نمی شود. او سخن هجو آمیز کویستلر را پس از ترک حزب کمونیست نیز درک نمیکند. نافتا، نمونة نوعی متفکران رمانتیک آلمانی از شلینگ و شلگل گرفته تا مارکس و لوکاچ و هایدگر است و به طریق اولی نمونة نوعی روشنفکران چپ جهان سومی است. گفتنی است که بحث ارنست کاسیرر با مارتین هایدگر در داووس سویس را با بحث ستمبرینی با نافتا همانند دانسته اند.
اندیشة لوکاچ، پیش از مارکسیست شدن، طبق شهادت هونیگزهایم:«به شدت ضد بورژوایی، ضد لیبرالی، ضد دولت مشروطه، ضد دولت پارلمانی، ضد سوسیالیسم تجدید نظر طلب، ضد روشنگری، ضد نسبیگرایی و ضد فردگرایی بوده است.»۱۸ و اینها وجوه مشترک مارکسیسم با ارتجاعِ فاشیسم است. بنابراین، چندان شگفتی آور نیست که لوکاچ، بزرگترین فیلسوف مارکسیست، خود را در آیینة کوه جادو مرتجع و فاشیست مییابد. توماس مان، هنگام نگارش کوه جادو تحت تاثیر داستایوسکی، تولستوی، نوفالیس، شوپنهاور، نیچه، برگسون و ژرژ سورل، بود. چه بسا، مان بر اثر خواندن آثار سورل موفق میشود که سرشت «نافتائیسم»، یعنی سرشت اسطورة ویرانگر ارتجاع ِ فاشیسم- کمونیسم را در یابد. زیرا سورل هم مارکسیست بود و هم فاشیست. وی اعتقاد داشت که مارکسیسم، اسطورة پرولتاریاست.اسطوره، نوعی اتوپیا نیست بلکه فرا خوان به نبردی سهمگین است. ارزش اسطوره در نیروی الهام بخش و سازماندهندة آن است. گروهی جنگجو با اعتقاد به یک اسطوره میتواند متشکل شود ودست به عملیات قهرمانی بزند و خود را برای فدا شدن آماده کند. اسطوره به ذهن حالتی میبخشد که فرد یا گروه آمادگی مییابد تا وضع موجود را، بیآنکه بهشتی حاضر و آماده داشته باشد که جایگزین آن نماید، در یک چشم به هم زدن نابود کند.اهمیت اسطوره در همین ویرانگری است.۱۹
بنابراین، نتیجه میگیریم که نیروی محرکه ی تاریخ، اسطوره است. توماس مان بحق نگران تسلط«نافتائیسم»بر جامعة آلمان است. او در مییابد که قرن بیستم، ( و قرن بیست و یکم نیز) عصر اسطورههای ویرانگر و قرن تروریسم است. نافتا میگوید:
«… آزادی و رشد فردی راز و دستور زمانه نیست. نیاز زمان، آنچه زمانه در پی آن است و آن را ایجاد خواهد کرد، رعب و وحشت(ترور) است.»۲۰(همان، ص۵۲۱-۵۲۲)
«… آزادی و رشد فردی راز و دستور زمانه نیست. نیاز زمان، آنچه زمانه در پی آن است و آن را ایجاد خواهد کرد، رعب و وحشت(ترور) است.»۲۰(همان، ص۵۲۱-۵۲۲)
و نیز می گوید:
«ما وحشت مقدس را حاکم خواهیم کرد .»
بله ، برای شفای جهان «وحشت مقدس» را حاکم کردند و کرده اند و خواهند کرد.
«ما وحشت مقدس را حاکم خواهیم کرد .»
بله ، برای شفای جهان «وحشت مقدس» را حاکم کردند و کرده اند و خواهند کرد.
توماس مان در کوه جادو میکوشد تا مردم آلمان را از خطر «نافتائیسم»، یعنی ارتجاعِ فاشیسم- کمونیسم بر حذر دارد. ولی افسوس که تلاش او ثمری نداشت. اسطوره زنجیرهای خود را پاره کرد و آن فجایع را به بار آورد. ولی براستی چرا نافتا خودکشی میکند؟ شاید پاسخ این باشد که اسطوره ی ارتجاعِ فاشیسم- کمونیسم، پس از آنکه همه چیز را نابود کرد، به پایان راه خود میرسد؛ و تنها چیزی که باقی گذاشته وجود خودش است اما نیروی ویرانگرش این را نیز از میان بر میدارد.
پانوشت ها :
۱-G. Lukacs , The Meaning of Contemporary Realism (English translation, London,1963), pp.78-80, 82-83.
2-G. Lukacs ,Essays On Thomas Mann (English translation, London ,1964), pp.16,163
3- برای یکدست بودن مفاهیم و اصطلاحات و هماهنگی در شیوة بیان، در سراسر این مقاله، نقل قولهایی که از ترجمة فارسی کوه جادو(ترجمة دکتر حسین نکوروح، تهران، انتشارات نگاه ۱۳۶۸) آورده میشود، جرح و تعد یل شده اند. از این گذشته نگارنده علاوه بر متن آلمانی کوه جادو از ترجمة انگلیسی آن نیز سود بسیار برده است. مشخصات متن آلمانی و ترجمة انگلیسی کوه جادو:
T. Mann: Der Zauberberg (Fischer Taschenbuch 1967),S.489-490
T. Mann : The Magic Mountain(Penguin Books 1960),PP.465-466.
4 – متن آلمانی، ص۲۱، ترجمه انگلیسی، ص۱۹۸٫
۵-همان
۶- متن آلمانی، ص۳۶-۳۷، ترجمه انگلیسی، ص۳۲
۷ – گئورگ لوکاچ، مقالاتی دربارة توماس مان(ترجمه انگلیسی آن، لندن۱۹۶۴)، ص۱۶۱ و۹۱ ، ۴۳ و۳۰-۴۰٫
۸-Michael Lowy, Lukacs – From Romanticism to Bolshevism (English translation , London,1979), pp.56-58.
T. Mann: Der Zauberberg (Fischer Taschenbuch 1967),S.489-490
T. Mann : The Magic Mountain(Penguin Books 1960),PP.465-466.
4 – متن آلمانی، ص۲۱، ترجمه انگلیسی، ص۱۹۸٫
۵-همان
۶- متن آلمانی، ص۳۶-۳۷، ترجمه انگلیسی، ص۳۲
۷ – گئورگ لوکاچ، مقالاتی دربارة توماس مان(ترجمه انگلیسی آن، لندن۱۹۶۴)، ص۱۶۱ و۹۱ ، ۴۳ و۳۰-۴۰٫
۸-Michael Lowy, Lukacs – From Romanticism to Bolshevism (English translation , London,1979), pp.56-58.
9- متن آلمانی، ص۴۲۵-۴۲۶، ترجمة انگلیسی، ص۴۰۳-۴۰۴٫
۱۰-F. Engels, On the History of Early Christianity (Die Neue Zeite ,Bd.1,1894-95 ) S.4.
۱۰-F. Engels, On the History of Early Christianity (Die Neue Zeite ,Bd.1,1894-95 ) S.4.
11- برای شرح بیشتر دربارة فرقة یهودی اسنه رجوع کنید به: مجموعه آثار ژوزفوس (Josephus)، مورخ یهودی(تولد: سی و هفت پس از میلاد- مرگ: حدود صد سال پس از میلاد)، (چاپ دانشگاه هاروارد۱۹۲۷)، جلد دوم، ص۳۶۹-۳۸۵ و نیز مجموعه آثار فیلون (Philo) یهودی، (تولد: بیست سال پیش از میلاد- مرگ: اواخر قرن پس از میلاد)، (چاپ دانشگاه هاروارد)، جلد نهم، ص۵۵-۶۱٫
۱۲-Karl Kautsky , The Foundation of Christianity (English translation, New York,1972) pp.307-8
13-L. Goldmann, The Philosophy of The Enlightenment (English translation, London , 1973), p.89.
14-G.H.Parkinson, Georg Lukacs (London,1977), p.186
۱۲-Karl Kautsky , The Foundation of Christianity (English translation, New York,1972) pp.307-8
13-L. Goldmann, The Philosophy of The Enlightenment (English translation, London , 1973), p.89.
14-G.H.Parkinson, Georg Lukacs (London,1977), p.186
15-(Yvon Bourdet ,Figures de Lukacs, Paris 1972 ,pp.101-116 ,128, 130, 151, 163.
16-Michael Lowy, Lukacs-From Romanticism to Bolshevism ( English translation, London,1979),p.186.
17- ماخذ پیشین ، صفحة۶۳٫
۱۸- به نقل از کتاب لووی، ص۹۵٫
۱۹- ژرژ سورل، تاملاتی درباره خشونت، فصل چهارم.
۲۰ – متن آلمانی، ص۴۲۲، ترجمه انگلیسی، ص۴۰۰٫
وید:
16-Michael Lowy, Lukacs-From Romanticism to Bolshevism ( English translation, London,1979),p.186.
17- ماخذ پیشین ، صفحة۶۳٫
۱۸- به نقل از کتاب لووی، ص۹۵٫
۱۹- ژرژ سورل، تاملاتی درباره خشونت، فصل چهارم.
۲۰ – متن آلمانی، ص۴۲۲، ترجمه انگلیسی، ص۴۰۰٫
وید:
http://nilgoon.org/archive/yadollahmoughen/articles/Moughen_Lukacs_and_Magic_Mountain.html
0 نظرات:
ارسال یک نظر