۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه

جامعه شناسی ادبیات – لوکاچ و جامعه شناسی رمان


لوکاچ با ایجاد پیوند میان فلسفۀ اومانیستی ( انسان محوری ) پرولتری و هنر سترگ، اصالت را به هنری   می دهد که همچون مارکسیسم سعی در به روی صحنه آوردن تمامیت انسان و انسان جامع در مجموع دنیای اجتماعی دارد. او بر این نظر است که ادبیات ( رمان به عنوان نوع غالب در هنر مدرن بورژوازی ) به عنوان شکلی از هنر سترگ نیز باید همچون انسان محوری پرولتری « انسان را در جامعیت خویش، برقراری هستی بشری در تمامیت اش، در دل خود زندگی، حذف عملی و حقیقی پژمردگی و پراکندگی هستی بشری » ( که ریشۀ این پژمردگی و پراکندگی را در طبقاتی بودن جامعه می داند ) بیان کند، و به عنوان مسائل مطرح، به آن بپردازد. و مبنای زیبایی شناسی کلاسیک مارکسیست را همین ها می داند. و از همین منظر است که لوکاچ از رئالیسم به عتوان رئالیسم سترگ راستین یاد می کند و در مورد آن بر این نظر است که « انسان و جامعه را از دیدگاهی صرفاً انتزاعی و ذهنی به نمایش نمی گذارد، بلکه آن ها را در تمامیت پویا و عینی شان به روی صحنه می آوردرئالیسم مستلزم انعطاف پذیری، ترسیم همه جانبۀ اشخاص، زندگی مستقل انسان ها و روابط آنان با یکدیگر است ». و همین است ارتباط دنیای متن ادبی با دنیای بیرون و واقعی؛ که بتواند انسان ها را در تمامیتشان به نمایش درآورد. و شاید بتوان گفت؛


همین است نظر جامعه شناختی ادبی لوکاچ؛ که « اصلِ هنر، دقیقاً در ناب ترین حالت خود، مجموعه ای از جنبه های اجتماعی، اخلاقی، و انسان محورانه را در بر می گیرد » .
اما در مورد این که  هنر یا ادبیات در تقابل با دنیای مدرن و رنگ و لعاب آن به چه شکل      می بایست هویت خود را حفظ و مناسبات خود را تنظیم کند، این گونه بیان می کند که : « رئالیسم به هیج وجه به معنای رد صرف رنگ آمیزی های مختلف که در دل زندگی مدرن گسترش می یابد نیست، و رد پویایی خلق و خوها و حالت های روانی نیست و فقط مخالف آن است که پرستش رنگ و خلق و خوی گذرا، کلیت انسان و خصلت تیپیکِ عینی افراد و موقعیت ها را پاره پاره کند » . لوکاچ بر این نظر است که توصیف بسار مشروح و از نظر ادبی کامل خود فرآیندهای فیزیولوژیکی( اعم از عمل جنسی، شکنجه ها یا دردها ) برای هنری که قرار است هنر و رسالت آن، کشف و نشان دادن راه رهایی بشر باشد، اصلاً کافی نیست؛ چرا که به تعدیل سرشت اجتماعی، تاریخی و اخلاقی انسان و نشان  ندادن ستیزه های انسانی در پیچیدگی و تمامیتشان ( ستیزه هایی که تمام مسیر را روشن می کنند )  می انجامد. و پیوند ناگسستنی میان زندگی روانی و درونی انسان با سازنده های تاریخی و اجتماعی را نادیده می گیرد . و از همین منظر است که لوکاچ روان _محوری( و همچنین تن_محوری ناتورالیسمی )  را که بدون توجه به عوامل تاریخی و اجتماعی و با تکیه صرف به خود و فقط با بسط حرکت درونی خود به حیات خود ادامه می دهد را جنبه ای انتزاعی،   تباه کننده و محدود کننده در نمایش انسان جامع می داند.
لوکاچ با مرتبط ساختن ادبیات و حیات بورژوازی ( به عنوان مراحله ای تاریخی _اجتماعی ) اظهار می دارد که ادبیات مدرن بورژوازی سعی در جدا کردن انسان خصوصی و انسان عمومی در جامعه دارد و هر چه جامعۀ بورژوازی بیشتر رشد کند این احساس نیز بیشتر تقویت می شود که  « افراد از یکدیگر جدا هستند و زندگی درونی روان آدمی، زندگی خصوصی به معنای دقیق، از قوانین خاص و مستقل خود پی روی می کند و کام یابی ها و ناکامی های آن به نحوی هر چه مستقل تر از زندگی اجتماعی جریان می یابد.» اما ادبیات قادر به نمایش زندۀ انسان نخواهد بود مگر در پرتو برقراری این پیوند ناگسستنی میان انسان خصوصی و انسان زندگی عمومی جامعه. و اعتقاد به این که همۀ اعمال، اندیشه ها و احساس انسان ها، پیوندی ناگسستنی با زندگی جامعه، و پیکارها و سیاست آن دارد و به طور عینی از همین جا زاده می شوند و به طور عینی به همین جا منتهی می گردند. لوکاچ با رجوع به نویسندۀ سوییسی ، گوتفرید کلر، که گفته بود « همه چیز سیاسی است » ، همه چیز را سیاسی می داند، البته با ذکر این مطلب که ارتباط انسان ها با سیاست را نه به طور بی واسطه، بلکه به واسطۀ ادراکشان از جهان و تأثیر سیاست در شکل گرفتن توعی خاص از ادراک می داند.
لوکاچ، شکل گرفتن سبک های ادبی مختلف ( مانند رئالیسم و ناتورالیسم و …)  را با تحولات اجتماعی مرتبط می دانست و این تأثیر را با توجه به سبک نگارش ادبی زولا این گونه توضیح می دهد که : « زولا بدین ترتیب گذار از رئالیسم _ به معنای دقیق کلمه _  به ناتورالیسم را انجام می دهد. علت اجتماعی تعیین کنندۀ این دگرگونی آن است که تحول اجتماعی بورژوازی، نویسندگان را از مقام شرکت کنندگان در پیش رفت اجتماعی و فعالان پیکارهای بزرگ زمانه به جایگاه تماشاگران و وقایع نگاران صرف زندگی روزمره فرو کاسته است…»
لوکاچ برای آفرینش های ادبی توسط آفرینندۀ اثر، تعین اجتماعی قائل بود. لوکاچ با دسته بندیِ دوگانه نویسندگان به دو گروه نویسندگانی که نظاره گر صرف هستند و نویسندگانی که در دل جامعه زندگی می کنند( شرکت یا عدم شرکت نویسندگان در زندگی اجتماعی، درگیر شدن در پیکارهای جامعه یا  نظاره گر صرف بودن، ) ، در این مورد بحث را به پیش می برد؛ و تضادهای جهان نگری نویسنده گان و بازآفرینی صادقانۀ جهان محسوس را در همین می بیند؛ که در نهایت آن را به صورت تضاد موجود میان قشر ژرف و قشر سطحیِ جهان نگری نویسنده بیان می کند و به این مهم اشاره می کند که، فرآیند آفرینش با جهان نگری نظری آفریننده ( جهانی که آنان دریافته و مشاهده کرده اند)  در اتباط است. لوکاچ، بر این نظر است که « رئالیسم سترگ و انسان محوری مردمی » در هم آمیخته شده اند و در بسیاری از موارد  با وجود تفاوتهایی بر مبنای زمانه و فردیت هنری نویسندگان، توانسته است به عنوان وجه اشتراک همۀ کسانی که رئال می نویسند، به مسائلی بپردازند که « ریشه در مسائل بزرگ زمانۀ خود دارد و نمایش بی رحمانۀ ذات حقیقی واقعیت » است. لوکاچ، با مثال زدن بالزاک به عنوان نویسنده ای که رئال می نوشت، بر این نظر است که ژرفای راستین جهان نگری بالزاک، پیوند فشرده ای با مسائل بزرگ زمانه و رنج های مردم دارد و بیان این ها در وجود و زندگیِ اشخاصِ آثارش ممکن شده است.
لوکاج با تأکید بر جنبۀ اخلاقی شخصیت آفرینندۀ اثر به عنون عاملی مهم در نحوۀ بارنمایی ها، این گونه ابراز می دارد که : « این سرسختی و پای بندی به تصویر بی واسطه و ذهنی از جهان، ژرفترین اصل اخلافی ادبی رئالیست های بزرگ است، که تضادی قاطع دارد با آن نویسندگان کوچکی که همیشه در عمل، واقعیت را با جهان نگری خود منطبق می سازند، یعنی در واقع تصویری تحریف شده و کاذب از واقعیت ارائه می دهندو جهان نگری خود را بر این تصویر تحمیل می کنند. این دو قطب اخلاق نویسنده با دوگانگی موجود میان آفرینش راستین و آفرینش کاذب، پیوندی ناگسستنی دارد اشخاص داستانیِ رئالیستهای برزگ همین که در تخیل نویسنده نطفه می بندند، زندگی ای  مستقل از آفرینندۀ خود به پیش  می برند: آنان مسیری را می پیمایند و سرنوشتی پیدا می کنند که دیالکتیکِ درونیِ زندگی اجتماعی و   روانی شان مقرر می دارد. کسی که مسیر تحول آفریدۀ خویش را به دل خواه خود هدایت می کند، نمی تواتد رئالیستی حقیقی و نویسنده ای مهم باشد. »
لوکاچ بر این باور است که « راه واقعی دست یابی به راه حل هنری، ممکن نیست پیدا شود مگر از رهگذر عشق به مردم، نفرت از دشمنان مردم، افشای بی رحمانۀ حقیقت، و همزمان با آن، از رهگذر ایمان تزلزل ناپذیربه پیش رفت بشر و ملت. » و این گونه به نظر می رسد که رئالیسم توانسته است( و یا شاید هم می تواند) به این نقطه برسد که به عنوان « ادبیات روشنگر ژرفای اوضاع…  به ایفای نقشی هدایت گر در نوآوریِ آزادی خواهانۀ ملت ها » ، بپردازد.
لوکاچ در نهایت هدف و وظیفۀ ادبیات و نویسنده را به این شکل بیان می کند که « فرآیند آزادسازی سیاسی و اجتماعی جهان به نحوی فزاینده به پیش می رود، اما ابرهای ارتجاع هنوز بر اندیشۀ توده های عظیمی سایه می افکنند. این اوضاع مسئولیتی بزرگ را بر دوش ادبیات می گذارد. برای نویسنده کافی نیست که فقط نگرش سیاسی و اجتماعی روشن داشته باشد، برای او نگرش ادبی روشن نیز به همان اندازه ضروری    است ». لوکاچ وجود پیش داوری های اجتماعی و زیبایی شناختی و فشار نیروهای اجتماعی  را مانعی برای دست یابی نویسنده به بالاترین حد ممکن رئالیسم ( و به نوعی، نگرش ادبی روشن ) می داند
با توجه به مطالب ذکر شده می توان این گونه دریافت که جورج لوکاچ به عنوان یکی از نظریه پردازان جامعه شناسی ادبیات، برای ادبیات هدف و رسالت روشنگر بودن قائل است و با ذکر این توضیح که ادبیات و نحویِ بازنمایی ها، ریشه در واقعیتهای اجتماعی و همچنین در جهان نگری آفرینندۀ اثر دارد، بر این باور است که ادبیات قادر به بازنمایی و نمایش انسان تام و نهادهای اجتماعی به صورت مناسبت میان انسان ها است و می تواند دیالکتیک درونی زندگی اجتماعی و روانی را نمایش دهد، که البته این بازنمایی تحت شرایطی خاص و نه آینه گون و منفعل اتفاق می افتد. و وقتی که رمان را به عنوان ژانر غالب ادبی دنیای بورژوازی مطرح می کند، ژانر های ادبی را وابسته به نیازمندیهای واقعیِ تاریخی _ اجتماعی وتحولات عینی در جهان می داند. لوکاچ، همچنین، ارتباط نظام ادبی را با نظام های دیگر مثل سیاست را ارتباطی متقابل و پویا می داند. و گواه این موضوع، اشاره ای است که به کتاب های تولستوی و بالزاک دارد( که در این جا مجالی برای این توضیح نیست ) .
منبع : لوکاچ.جورج.جامعه شناسی رمان. ترجمه محمد جعفر پوینده.تهران.تجربه.

0 نظرات: