درباره سایت

آرشیو چپ سایتی است که سعی دارد بدون اینکه به سمت گرایشی حرکت کند تمام منابع و بزرگان و نظریه های تاریخ چپ را از سایت های مختلف جمع آوری کرده و تحت یک مجموعه دسته بندی شده ارائه دهد

e

اهداف : سایت آرشیو چپ با هدف ابتدا با هدف آموزش و در اختیار گذاشتن منتخب و چکیده ی آثار چپ سعی در گشترش این مجموعه به سایت های طیف چپ خواهد داشت .

MANIFEST

۱۶۲ سال از صدور مانيفست مى گذرد. طى اين زمان دراز، هزاران چاپ به زبان هاى مختلف از آن منتشر شده است. چنين به نظر مى رسد كه اين متن با كليهء زمان ها همراه بوده، كنار گذاشته نشده، به تاريخ سپرده نشده و همواره الهام بخش نسل هاى پياپى بوده است. و اين در حالى ست كه مى دانيم مانيفست در ميانهء قرن نوزدهم نوشته شده و نقطهء عزيمتش وضعيت سرمايه دارى نوپاى آن روزها ست و نيز اينكه سرمايه دارى ابتدا در چارچوب ملى شكل گرفته و سپس به شيوهء توليد جهانى...

شعر و موسیقی اعتراض

آرشیو موسیقی چپ جمعه۱۸مهٔ فریدون مشیری :اشکی در گذگاه تاریخ اشکی در گذرگاه تاریخ از همان روزی که دست حضرتِ «قابیل» گشت آلوده به خون حضرتِ «هابیل» از همان روزی که فرزندانِ «آدم» صدر پیغام‌آورانِ حضرتِ باریتعالی زهر تلخ دشمنی در خون‌شان جوشید آدمیت مرده بود گرچه آدم زنده بود. از همان روزی که «یوسف» را برادرها به چاه انداختند از همان روزی که با شلاق و خون «دیوار چین» را ساختند آدمیت مرده بود.

قسمت تاریخ چپ ایران

تیرباران بر روی تپه های اوین در اواسط اسفندماه ۱۳۵۳ به زندان اوین برده می‌شود و در شبانگاه۲۹ فروردین ۱۳۵۴ همراه با ۶ نفر از رفقای گروه و ۲ نفر از زندانیان مجاهد در تپه‌های اوین توسط مأمورین ساواک و شکنجه‌گران زندان اوین تیرباران می‌گردد. شش فدایی، حسن ضیاظریفی، احمد جلیلی افشار، مشعوف کلانتری، عزیز سرمدی، محمد چوپان‌زاده، عباس سورکی. و دو مجاهد مصطفی جوان خوشدل، کاظم ذوالانوار همراه با بیژن جزنی تیرباران شدند.

۱۳۹۰ دی ۱۲, دوشنبه

«جمهوری متفکران خلاق»

نقد وبررسی کتاب حکمت در دوران شکوفایی فکری یونانیان/
فریدریش ویلهم نیچه، ترجمه کامبیز گوتن،انتشارات علمی وفرهنگی،1384

نوشته زهره روحی
«تنها یک فرهنگ اصیل است که می‌تواند حقانیت فلسفه را تائید کند»(ص16). این سخن نیچه به‌طور مکرر و به‌صورت‌های گوناگون در دو فصل آغازین کتاب به چشم می‌خورد. دو فصلی که در آن وی  با شیوة خاص خود، شدیدترین حملات را نثار فرهنگ و فلسفة عصر جدیدی می‌‌‌‌‌‌کند که از نظر وی بیمار است. براساس اعتقاد نیچه، فرهنگ عصر جدید دچار آشفتگی فکری است:«بی‌هدفی، بدبینی، اعتقاد به پوچی زندگی، [و] خفقان فکری» (ص2)، و فلسفه‌اش تنها ابزاری سیاسی است که تحت سلطة «دولتها و کلیساها و دانشکده‌ها و عادات و رسوم رایج و بزدلیِ انسانها...، [آنرا] به آگاهی بی‌رمق محدود کرده است»(ص21).
متاسفانه، نیچه هیچگاه علاقه‌ای به شناخت مدرنیته به مثابه پدیده‌ای تاریخی نداشته است. به عنوان مثال هیچگاه سعی نکرد پرده از مجموعه شرائط علّی‌ای بردارد که به قول خودش فلسفه را به ابزاری سیاسی تنزل می‌دهد. اگر هم چنین  کند، هرگز علت یافته شده، به موضوعی پژوهشی ـ تاریخی مبدل نمی‌گردد. در عوض یکراست به میز محاکمه کشیده می‌شود؛ بی‌آنکه برای مخاطب هیچگاه روشن شود که به چه علت (به دلیل کدامین شرائط ساختاریِ تاریخی، اجتماعی، سیاسی و اقتصادی)، فرهنگی شکل می‌‌گیرد که درآن فلسفه مبدل به آگاهی بی‌رمق می‌شود.
و خوشبختانه همین غفلت و یا عدم علاقة وی به نقادی‌های تاریخی ـ تحلیلی باعث می‌شود تا هرگز از تند و تیزی نقادی‌های او از مدرنیته، در دست انداز توجیه پذیری‌های شرائط تاریخی،کاستی نگیرد.
چه‌کسی می‌تواند منکر بیمار بودن فلسفه وفرهنگ معاصر باشد. مسلماً بی‌هدفی، بدبینی و تنگ‌نظری‌های خفقان‌آور فرهنگی همة ما را آزار می‌دهد، و هیچ ایرادی هم به اظهار نظر نیچه نمی‌توان گرفت؛ اما مسئله اینجاست که احساس می‌کنیم اینگونه اظهارنظرها  به تنهایی برایمان کافی نیست و راضی‌مان نمی‌کند. اگر در دوران نیچه، این بیماری باید از سوی نگاه نقادانه‌ای به وضعیت زمانه اعلام می‌شد تا بدان توجه شود، در دوران ما تمامی اظهارات نیچه چنان بدیهی است که اگر کسی خلاف آنرا اعلام کند، متعجب خواهیم شد. وانگهی ما هنوز فرزندان عصر تحلیل دیالکتیکی هستیم؛ شیوه‌ای که هیچ پدیده‌ای را قائم به ذات نمی‌داند و در عوض آنرا پیامد مجموع شرائط خاصی می‌بیند که به نوبة خود نیز بر شرائط مولدش اثر گذار است.
به عبارتی، بر خلاف نظر نیچه ، «فرهنگ» هیچگاه نمی‌تواند به مثابه خاستگاهی مستقل از ساختارهای جامعه عمل کند و بدون تأثیر پذیری از سایر عناصر اجتماعی، فلسفه‌ای اصیل و غنی، ویا بیمار و بی‌رمق بسازد. بنابراین از این دیدگاه نه فرهنگ و نه فلسفه هیچکدام بنیانهایی مستقل از شرائط تاریخی خاص خود ندارند. اما همین نحوة تحلیل با وجود تمامی عناصر انتقادی‌اش از وضع ساختاری موجود، خواهی، نخواهی از قبح مسئله می‌کاهد و آنرا به دلیل ذات تحلیل آسیب‌شناختی در نهایت به مرتبة عادت‌کردگی می‌رساند. پارادوکسی که گریبان‌گیر تمامی حیطه‌های شناخت‌شناسانة علوم انسانی به شیوة دیالکتیکی و کل‌گراست. حال آنکه در نگاه انتقادیِ نیچه به دلیل تک‌ساحتی بودنِ ناشی از چنین فقدانی، ناکارآمدیِ فلسفه و فرهنگِ عصر مدرن به دیدة تقبیح در می‌آید، و نه موضوعی جهت بررسی؛ و همین امر سبب می‌شود تا نه تنها ذره‌ای از نگاهِ انتقادی وی کاسته نشود، بلکه در عوض به صدای رسا و رعب انگیزی بدل شود که حتی برای لحظه‌ای هم که باشد، آرامش ناشی از عادت‌کردگی‌های روزمرگی را برهم زند. و ما را با تصویر بزرگ‌نمایی شده از وضعیتی که در آن غرقه‌ایم، یکه وتنها گذارد. 
اگر به مدرنیته پای‌بندیم، اگر مدرنیسم را به دلیل خصلت انتقادی‌اش مورد تحسین قرار می‌دهیم، هرگز قادر به حذف نیچه نخواهیم بود، چرا که فلسفه و نگرشهای تند انتقادی وی، آشکار کنندة وضعیت تراژیک نهفته در دل مدرنیته‌اند.
باری، نیچه معتقد است، اصالت فلسفه‌ای که حقانیت فلسفه را به جای آورده باشد، تنها در دورة پیشاافلاطون می‌توان یافت: از تالس تا سقراط (ص19). او در کتاب خود، به بررسی اندیشة چند فیلسوف یونان باستان (تالس، آناکسیماندروس، هراکلیتوس و با‌لاخره آناکساگوراس) می‌پردازد. از نظر وی این متفکران هریک عضو «جمهوری اندیشمندان خلاق» هستند. پس می‌توان به حدس دریافت که آنچه این فیلسوفانِ باستانی را برای وی محترم می‌دارد، پیش از هرچیز، خلاقیت در اندیشیدن است. آنها نخستین کسانی هستند که هریک به گونه‌ای خلاق و عاری از هر گونه تصورات اسطوره‌ای و مذهبی به مسئله هستی و پیدایش جهان اندیشیده‌اند. برای نیچه به عنوان پژوهشگر اندیشه‌های یونان باستان، آنچه که بیشتر از هر چیز اهمیت دارد، پاسخهایی درباب منشاء اصل نخستین و هستی از سوی این اندیشمندان نیست، بلکه نحوة اندیشیدن آنهاست. اندیشیدنی که برای نخستین بار فلسفیدن را در پاسخ به چیستی جهانِ هستی بنیان می‌گذارد. هنگامی که به عنوان مثال تالس، اصل نخستین را آب و یا هراکلیتوس، آتش می‌داند، نیچه درهریک از آن اندیشه‌ورزی‌ها، استدلال متکی بر اعتقاد به وحدت و یگانه بودن چیزها در جهان را تشخیص می‌دهد. استنتاجی که فیلسوف دورة باستان، تنها از راه فلسفیدن خلاقانة خود می‌توانست بدان دست یابد. و یا حتا آنجایی که آناکسیماندروس پاسخی اخلاقی ـ عرفانی برای مسئله پیدایش وفنا می‌یابد و فنا را نه فقط ضرورت پیدایش، بلکه مجازات محتوم هر آن چیزی می‌داندکه از گوهر یگانه و ابدیِ « امرنامشخص» جدا شده است، باز نیچه در نحوة اندیشیدن وی کندوکاو ذهن جستجوگری را می‌بیند که به جای روی آوردن به اساطیر و یا باورهای دینیِ زمانه‌اش، از راه مشاهدة مستقیم تنوع و کثرت ناپایدار جهان هستی، به خودِ مسئله هستی پرداخته است. حتا اگر وی به این استنتاج دردناک و رنج آور رسیده باشد که وجود و هستی یافتگی را عین مجازات، و جهان هستی را دار مجازات و بی‌عدالتی بداند (ص37-39) .
نیچه، آناکسیماندروس را نخستین فیلسوف یونانی می‌داند که به طرح عمیق‌ترین مسئله اخلاقیات پرداخته است:«چرا ما آدمیان می‌میریم؟ چرا هر موجودی یا چیزی که وجود یافته است باید فنا شود؟»( ص37). اما اگر از پاسخ اخلاقی‌ای که آناکسیماندروس به این پرسش داده است صرف نظر کنیم، می‌توان نگاه نیچه را فراتر برد و گفت وی نخستین فیلسوفی است که اصلاً پرسش از هستی و نیستی داشته است. بنیادین و مبرم ترین پرسش بشری؛   
اما برخلاف نگرش منفی و غمبار آناکسیماندروس به جهان هستی، هراکلیتوس با اتکاء به «شدن» نه تنها هستی وجهان را دست پروردة عدالتی کامل (ص40)، بلکه تغییر و دگرگونی را صفت بارز هستی می‌داند. از نظر وی هستی به معنای شدن است. بودنی درکار نیست، هرچه هست، شدن است. نیچه به حق در اینباره می‌گوید هراکلیتوس با این گام «منکر دوگانگی دو دنیای کاملاً متمایز از هم شد. دوگانگی‌ای که آناکسیماندروس مجبور به پذیرفتنش شده بود. بدین معنی که دنیای مادی را جدا از دنیای معنوی یا عالم برین قلمداد نکرد»(ص42). و بر همین مبناست که ما می‌توانیم در ادامه سخن نیچه بگوئیم هراکلیتوس مسئله هستی و نیستی را از عالم عرفانی و اخلاقی آناکسیماندروس بیرون کشید و از دیدگاه محض هستی‌شناختیِ متکی بر استعارات جهان پدیداری، بدان نگریست. بهر حال اصل جاودان و نخستینی که هراکلیتوس بدان باور دارد آتش است. او معتقد است هریک از پدیده‌های جهان هستی، نوعی از دگرگونی آتش است، و وضعیت هستی اصلاً نه بودن بلکه «شدن» است. بنابراین از نظر هراکلیتوس ما تنها با یک عنصر مواجه هستیم که در مسیر شدن‌اش، زمانی جهانی را بر پا می‌دارد و زمانی دیگر، یعنی آن هنگام که به مرحلة اشباع می‌رسد، به سمت مسیر حریق عظیم می‌پیماید تا تمامی پدیده‌های عالم هستی را در خود بسوزاند(صص50 ، 51).
پس شاید بتوانیم به چیزی اشاره کنیم که نیچه به زبان نیاورده: نیستی، به هیچ وجه معنا و مفهومی منطقی برای هراکلیتوس نداشته، بلکه فقط مفهومی پدیداری داشته است. اگر مطابق اندیشة هراکلیتوس هریک از پدیدارهای عالم، فقط شکلی دگرگون شده از آتش‌اند، و آتش، اصل پایدار و نخستینِ همة چیزهایی‌ست که در وضعیت شدن بسر می‌برند، بنابراین حتا آنجا که کلیت جهان (در مسیر طی شده‌اش به سمت حریق عظیم)  نابود می‌شود، این«نیست و فنا شدن»، در واقع در فلسفة هراکلیتوس نمی‌تواند از مفهومی منطقی برخوردار باشد؛ چراکه او بارها و بارها اعلام کرده است که همه چیز یکی است و یکی همه چیز (صص 47 ، 49). پس شاید در وضعیت فنا ونیستیِ پدیداریِ جهان، تنها چیزی که بتوانیم مطابق اندیشة هراکلیتوسی بگوئیم این باشد که: همه چیز نه نابود، بلکه به اصل نخستین خود یعنی آتش بازگشته است. البته تا زمانی که دوباره میل و خواست دگرگون سازی خود به صورت پدیداری جهان را داشته باشد. 
بنابراین «نیستی»، نه به مفهوم نیستیِ هستیِ یگانه و جاوید به مثابه آتش، بل به مفهوم نیستیِ جهان پدیداریِ انواع، به مثابه دگرگونی اصل نخستین است. اما آنچه سبب می‌شود تا به باور هراکلیتوس اصل نخستین یا همان آتش همواره در بین دو مدار خلق و نابودیِ جهان در حرکت باشد، ذاتِ شدن در هستیِ اصل نخستین است. هستی، همانا شدن است. شدنی پایان ناپذیر؛ هراکلیتوس به ما یاد آوری می‌کند که برای آنکه چیزی «بشود» و از ذاتِ شدن برخوردار شود، آن چیز می‌باید همواره متضاد خود را به همراه داشته باشد(ص43)، تا در پیکار اضداد، «پیدایش» از آن ناشی شود(ص45) . با توجه به این نظر، در ادامه بحث بالا باید بگوئیم وجودِ امری متضاد، در اصل نخستینِ هراکلیتوس یعنی آتش، جزو واجبات وضروریات است. اما اگر گمان کنیم برای یافتن امر متضادِ اصل نخستین می‌باید به دنبال عنصری دیگر بگردیم، مطمئناً به بیراهه خواهیم افتاد. راه را می‌بایست تماماً به گونه فلسفی پیمود. که از قضا هراکلیتوس خود به ما نشان می‌دهد: تکثر و گوناگونی. از یگانگی بیرون آمدنِ اصل نخستین و تبدیل کردن خود به انواع، در مسیری از شدن‌ها؛ که به زبانِ پدیدارشناسانة هگلی، همانا «از خود بیگانه شدنِ» اصل نخستین است.    
در همان لحظه‌ای که آتش بر اساس ضرورتِ شدن و خلق جهان پدیداری، خود را به آب و آب، خود را به خاک تبدیل می‌کند(ص50)، در همان دقیقة نخست، این روندِ پیدایش فقط از طریق از خود بیگانه شدنِ اصل نخستین است که امکان پذیر می‌گردد. احتمالاً هگل نخستین فیلسوفی بود که شدنِ دیالکتیکیِ مبتنی بر از خود بیگانگی، و از سر ضرورتِ هراکلیتوس را تماماً در فلسفة خود فلسفید و با این عمل چرخشی نوین که تا مدتها از اعتبار برخوردار بود، در متافیزیک فلسفه غرب به وجود آورد.                 
با این وجود، این فقط هگل نیست که فلسفه‌اش متأثر از دیدگاه هراکلیتوس است، ما در فلسفة «بازگشت جاودانه» و «مراحل سه گانه»ی خود نیچه نیز با هراکلیتوس مواجه می‌شویم. منتها این بار نیچه بر حلقه شدن هراکلیتوس تأکید می‌کند. حلقة شدنِ مکرری که هگل به دلیل دستگاه فلسفیِ غایتگرایانه و متبنی بر تکامل خویش آنرا حذف کرده بود.
نیچه، فیلسوفی نیست که خواهان ساختن دستگاهی فلسفی باشد، به همان نسبت که علاقه‌ای هم به نظریه‌پردازی ندارد. او فیلسوفی است که به تمامی و تا جایی که ممکن بوده، به آزادی متافیزیکی انسان مدرن اندیشیده است. از اینرو با پارادوکسهای وجودیِ انسان مدرن سروکار دارد. شاید مناسب تر باشد بگوئیم او منتقدی است برخاسته از بطن آزادیِ متافیزیکیِ مدرنیته، که آسیب‌های ناشی از عدم پذیرش مسئولیت آنرا در فرهنگ و فلسفه غرب می‌فلسفد. به گونه‌ای که اگر روزی انسان مدرن بر آن پارادوکس‌ها چیره گردد، از نیچه و فلسفه‌اش دیگر چیزی باقی نمی‌ماند.
بهر حال فلسفة نیچه از دید خودش اعلام کنندة از دست‌رفتگی اندیشه‌ورزیِ ناب در فلسفه، و غیبت فرهیختگیِ فرهنگ، در دوران جدید است. براین اساس بدیهی است که نزد وی وظیفة فلسفه، آزاد کردن خود از قید و بندی است که فرهنگی ناسالم، شادابی، خلاقیت و سرزندگی را از آن گرفته است. او که به نحوة وجودیِ انسان مدرن می‌اندیشد، و ابتذال فرهنگی و تهی از اندیشگی را در آن تشخیص می‌دهد، بر آن می‌شود تا در کتاب « چنینن گفت زرتشت » خویش، مسئولیت وجودی  را  به انسان مدرنی که خدا را کشته است، یادآوری کند. از نظر نیچه انسانی که خدا را می‌کشد، اکنون باید مسئولیتهایی را که تا پیش از این به او نسبت داده می‌شد، خود تقبل کند. یعنی باید ابرمرد شود. پس ابرمرد کسی است که به کشتن خدا به دست خود آگاه است. اما کشتن خدا تاوانی سخت دارد: برداشتن بار تمامی مسئولیت وجودی خود در جهان؛ و زرتشتِ نیچه، فردی است که با اعلام  وقت ابرمرد، انسانِ مدرن را از خماری و خواب‌آلودگیِ ناشی از مستیِ عمل کشتن خدا بیرون می‌آورد. بر همین اساس است که نیچه به فلسفة هراکلیتوس روی می‌آورد و مفاهیم « بازی آتش باخود » و « جاودانگیِ این بازی» را در بُعد و وضعیتی جدید در «مراحل سه گانه» و «بازگشت جاودانه» جای می‌دهد.
از نظر نیچه، انسان مدرن بدون غایت اخلاقی ـ هستی شناختی در جهان پرسه می‌زند. او به محض آنکه اقدام به کشتن خدا می‌کند، همزمان غایت‌مندیِ هستی شناختی‌اش را هم از خود می‌گیرد. و به موجودی بی‌بنیان و بدون غایت تبدیل می‌شود. او نه می‌تواند به لحاظ اخلاقی ـ هستی شناختی بنیانی برای خود دست و پا کند و نه غایتی؛ به قول خودش با کشتن خدا همه چیز مجاز می‌شود. و ابرمرد کسی است که بر اساس این بی‌بنیانی و بی‌غایتی، الواح اخلاقی قدیم را می‌شکند و اخلاق جدید مبتنی بر وضعیت جدید می‌آفریند. اما اخلاقی که به هیچ وجه مواجه‌ای با هیچ نوع رویکرد غایت شناسانه ندارد.  شاید به این دلیل که در پس هر نوع اندیشة غایت‌گرا، نوعی اندیشة دینی نشسته است؛ در حالیکه انسانِ مدرن خدا را به عنوان بنیانی‌ترین وضعیت غایت‌گرایی کشته است. بهر حال در این لحظه است که اندیشة هراکلیتوسی وارد فلسفه نیچه می‌شود: انسانی که به لحاظ هستی‌شناسی از هیچ بنیاد اخلاقی برخوردار نیست و نیز هیچ غایتی ندارد، انسانی است که در شدنِ مکرر جهان، همراه با زمین بازگشتی جاودانه دارد. از نظر نیچه ابرمرد کسی است که با وجود آفریدن ارزش‌های زمینی‌اش درجهان، به این بازیِ معصومانة خلقت و پیدایش که هیچ منظوری اخلاقی یا هدفی َربانی ندارد(ص54) ، پاسخی آری دهد. پاسخی که فقط از عهدة فردی برمی‌آید که از روحی کودکانه(خلاق، اهل بازی و بازیگوشی و فارغ از کینه نسبت به وضعیت بی‌غایتیِ خود) برخوردار باشد. نیچه، درکتاب«چنین گفت زرتشت»، از جانب زرتشتِ تعلیم دهندة راه ابرمرد می‌گوید:«بلی. برای بازیِ خلقت، ای برادران، وجود یک بله‌گوی مقدس ضروریست».
باری، صرف‌نظر از هگل ونیچه، هایدگر نیز در فلسفة خود از «شدنِ» هراکلیتوس بهره گرفته است. برای کسانی که از شدن در مضمون بازگشت جاودانه نیچه‌ای، چندان دل خوشی ندارند ویا از شدنِ غایتگرایانة هگلی روی برمی‌گردانند، شاید شدنِ هایدگری در مقام تفسیریِ وجود‌شناختی تحمل پذیرتر باشد.
به طور اجمال باید گفت، هایدگر که خود را هستی شناس و نه فیلسوف وجودی می‌داند برای بررسی هستی لازم می‌داند تا دروهلة نخست به تفسیر وجود انسان دست زند. وجودی که همواره دریافتی تنگاتنگ و تفکیک ناپذیر از هستیِ خود و جهانی که در آن زندگی می‌کند، دارد. از اینرو هایدگر ترجیح می‌دهد به جای واژة انسان از واژة «دازاین» (در ـ جا ـ هستن) که در برگیرندة وضعیت وجودی انسان در جهان، به لحاظ هستی‌شناسی است، استفاده کند. او معتقد است دازاین، باشنده‌ای است سراسر امکانی؛ «امکان»، برای هایدگر مفهومی فراتر از حیطة پیشامد‌های احتمالی دارد. و منظور او از امکانی بودنِ دازاین آن است که ساحت جهان  به صورت امکاناتِ رو به آینده در برابر او ظاهر می‌شوند. بنابراین دازاین از طریقِ امکانات وجودی‌اش‌، به آنچه که در یک وضعیت و موقعیتی که همواره رو به آینده گشوده است، تبدیل می‌شود. در همینجا ما با نخستین کاربرد «شدن» هراکلیتوس که هایدگر آنرا به طرزی شگفت‌انگیز به تصرف خود درآورده مواجه می‌شویم. اوهمچنین معتقد است که در این وضعیتهای امکانی، دازاین احساس افکنده‌شدگی دارد. به بیانی، وی این احساس را دارد که به درون موقعیتی ناشناخته، پرتاب می‌شود. در این لحظه است که شدنِ به تصرف درآمدة  هراکلیتوسی یکبار دیگر وارد عمل می‌شود؛ چرا که هایدگر معتقد است به موازات  احساس افکنده شدگی، دازاین با برون افکندنِ خویش، در موقعیت جدید تلاش می‌کند تا ضمن بکارگیریِ عملی امکان‌های موجود در آن (برای شناسایی و فهمیدن‌اش) ، خود را به مثابه یک پروژه متحقق سازد و بدین ترتیب چیزی بیشتر از آنی می‌شود که پیشتر بوده. از اینروست که هایدگر به زبان هراکلیتوسی، دازاین را باشنده‌ای در راه شدن می‌داند و اعتقادی به هستیِ کامل دازاین ندارد. چرا که از نظر هایدگر در اندیشة امکان و فرافکنی(برون افکندگی)، دازاین بر خلاف یک شیء ماهیتی ثابت و از پیش تعیین شده ندارد تا بتوان آنرا با اطمینان خاطر از تغییر نیافتن‌اش تعریف کرد. هایدگر حتا بر خلاف نگاه متعارف، از آنجا که تاریخ را در رابطة مستقیم با خصلت امکانیِ دازاین می‌بیند، آنرا نه در ارتباط با گذشته بلکه معطوف به«آینده» می‌داند. آینده‌ای که فعلِ شدن‌اش از طریق «پیکار دائمی برای گشوده نگه داشتن وجودهای گذشته در برابر آینده» صورت می‌گیرد. (ری، جاناتان،  1385، هایدگر و هستی و زمان).
نیچه می‌گوید: «هراکلیتوس در واقع کسی است که پرده را برای نمایش بزرگترین درام‌ها کنار زده است»(ص64). آیا این درام توسط فلسفة هایدگر به نمایش در نیامده است؟! اما بر خلاف تصور نیچه نه برای درشت نمایی از «قانون حاکم بر شدن»؛ چیزی که به اعتقاد نیچه سازنده اصل ضرورت است و افزون بر گفتة وی، بنیان متافیزیک مدرنیته را شکل می‌دهد؛ بلکه برای به نمایش‌درآوردن وضعیت بی‌بنیانی و بی‌غایتی وجود. چیزی که از قضا با اعلام مرگ خدا از سوی خودِ نیچه، چرخشی نوین به توسط هایدگر در هستی‌شناختیِ انسان مدرن به وجود آورد و در وضعیتی نهیلیستی رو در روی شدنِ از سر ضرورت مدرنیته نشست.
باری، آنکس که در برابر «شدنِ» هراکلیتوس می‌ایستد، پارمنیدسِ متأخر است. او در دوران پسینِ فکری خود بر آن می‌شود تا به یقینی پایدار برای هستی دست یابد که از تزلزل هرگونه تغییر و دگرگونیِ متصل به نیستی در امان باشد. او که همچون هراکلیتوس در جستجوی ماهیت هستی است، بر خلاف وی آنرا در وضعیت «بودنِ محض» تعبیر می‌کند. از نظر وی شدنی که هراکلیتوس بر آن متکی بود، معنایی به جز هم‌خانگی عدم با وجود نمی‌تواند داشته باشد: تناقضی که هستی آنرا بر نمی‌تابد. وی مقصر برپاییِ چنین تناقضی را حواس بشری می‌داند (ص76). حواسِ خطاکاری که بر واقعیت تغییر و دگرگونی جهان شهادت می‌دهد. و بدین ترتیب پارمنیدس با روش کاملاً خاص و شگفت‌انگیز خویش، مقام نخستین انکارکنندة حواس و نفی جهان تجربی در فلسفة غرب را به خود اختصاص می‌دهد.
به اعتقاد وی،«هستی، هستی است»(ص74). و هستی همواره بوده، هست و خواهد بود.«فنا شدن هم همانقدر غیر ممکن است که پیدایش یافتن»(ص75). از نظر وی دستیابی به چنین استدلالی تنها از راه «اندیشیدن» بدست می‌آید. او محتوای اندیشه را فراسوی ادراکات حسی می‌بیند: افزوده‌ای از جایی دیگر، یقیناً از خود هستی؛ چرا که پارمنیدس معتقد است،«هستی و اندیشیدن همانندند» (ص80). و بدین صورت، وی با قربانی کردن حواسِ متکی بر شدنِ جهان عینی، و دو پاره کردن ذهن به دو موقعیت کاملاً از هم مجزا(ص76)، به یقینِ هستی به مثابه بودن محض دست می‌یابد. نیچه دراینباره می‌گوید: «او خود نیروی عقلانی را به انهدام کشاند و آدمی را تشویق کرد که به قبول آن وجه تمایز کاملاً غلط بین"روح" و "جسم" تن دردهد، وجه تمایزی که به خصوص از زمان افلاطون به این طرف، چونان نفرینی دامنگیر فلسفه شده است»(همانجا). با این همه، نیچه از این قدرت تشخیص برخوردار است که فلسفة پارمنیدس را علارغم روی‌گردانی‌اش از جهان عینی ـ تجربی، نه در کنار فلسفه‌های هندی جای دهد، و نه منشأیی مذهبی ـ اخلاقی برای آن بیابد. «گریز پارمنیدسی، همان فراری از جهان نبود که به نظر فیلسوفان هند رسیده بود،... آنچه در فلسفة این دورة وی شگفت انگیز می‌نماید، تهی بودن آن از رایحه، رنگ و روح و شکل است و اصلاً خون، جنبة مذهبی و گرمای اخلاقی ندارد»(صص79، 80).
وانگهی از نگاه نیچه پوشیده نیست که پارمنیدس با وجود انشقاقی که در دستگاه ذهنی ایجاد کرد، با مسدود کردن هرگونه پژوهشی در جهانِ مادی ـ عینی از راه بی‌اعتبار کردن دریافتهای حسی(ص77)، جهد لازم را در ارائه توجیهی مستحکم از سوی مخالفان خود دربارة پیدایش، حرکت و فنا به وجود آورد. اکنون پاسخهای تالس و یا هراکلیتوس به مسئلة اصلِ نخستین و ماهیتِ هستی، از آنجا که استدلالی موجه نداشت، دلبخواهی به شمار می‌آمدند (صص89 ، 90) .  
اما شاید بد نباشد به تحلیل نیچه این نکته را هم اضافه کنیم که فلسفة یونانی با پارمنیدس تمامی شادابی و این جهانی بودن‌اش را از دست می‌دهد و قدم به اندیشه ورزی‌های پیچیده و انتزاعی می‌گذارد. از این بالاتر که با او آشکارگی هستی به جای آنکه دیده شود، اندیشه می‌شود! خط بطلانی که او بر جهان مادی، شدن و حرکت می‌کشد چنان قوی است که آناکساگوراس را با تمامی منزه طلبیِ علمی‌اش وامی‌دارد تا در رویارویی با وی، برای اعاده حیثیت از جهان عینی ـ مادی و حواس پنجگانه، ضمن دست و پا کردن تعدد گوهرها، در نهایت به «نوس»ی از جنس اندیشه تن دهد که فراتر از هر گوهر مادی قرار می‌گیرد. همان نوس یا گوهر عقلِ قائم به ذاتی که در همان لحظه‌ای که بدون هر گونه علت و هدفی ذاتیِ  ارادة حرکت می‌کند(ص123)، گوهرهای مادی را به طور مکانیکی به حرکت در می‌آورد. جنبشی از جنس عقل با سرآغازی اختیاری و ارادی که مکانیسم جهانِ هستی را با تمامی دگرگونی‌های عینی و مادی آن به وجود می‌آورد(ص 90-101).
آناکساگوراس، آخرین فیلسوف دوران باستان است که نیچه در کتاب خود بدان پرداخته است. هرچند که هنگام بحث از وی یادی هم از اندیشة دموکریتوس می‌کند. اما اینکه چرا نیچه به طور مستقیم و مستقل فلسفة دموکریتوس را مورد بررسی قرار نمی‌دهد، شاید به دلیل بنیان تماماً مادی‌ِ آن باشد که برای نیچه احتمالاً از جذابیت برخوردار نیست؛ آنگونه که فرضاً اندیشة هراکلیتوس برای وی سرشار از جذابیت است. همانگونه که در آغاز گفتیم، نیچه علاقة چندانی به بررسی‌های پژوهشی ـ علمی ندارد. شاید به این دلیل که در چنین حیطه‌هایی یافتن پاسخ، ارزش و اهمیت بیشتری نسبت به اندیشیدن به خود مسئله دارد. به عبارتی، برای نیچه آنچه مهم است خود مسئله  است.  از اینرو اندیشیدنی را می‌طلبد که حتا آنجا که پاسخی در برابر آن می‌یابد، ذره‌ای از هیبت و عظمت اولیة مسئله که به صورت ابهام جلوه می‌کرد، کاسته نگردد. اما «اتمِ»‌ دموکریتوس و «قوانین تغییرناپذیرِ طبیعتِ» وی، به نظر می‌رسد در جهت رفع تمامی ابهامات بر پا گشته است. و گمان نمی‌رود این چیزی باشد که به مذاق نیچه خوش بیاید.
بهرحال، نیچه‌ای که ترجیح می‌دهد با نگرشی تماماً شاعرانه، اساس پیدایش جهان را «بازی»‌ای معصومانه بپندارد، مسلماً با «هوسِ»‌آناکساگوراس، آمیختگی و خویشاوندی بیشتری دارد تا «قوانین تغییر ناپذیر طبیعتِ» دموکریتوسی؛

«آناکساگوراس می‌خواهد به ما بگوید که نظم و کارایی چیزها می‌تواند فقط نتیجة مستقیم یک حرکت سادة مکانیکی باشد. و برای اینکه چنین حرکتی را عرضه کند و برای اینــکه بر جـمود و سکون مرگ‌آسای آغشتگی و شکل نایافتگی غلبه پیدا کند، قبول کرده بودکه عامل و یا عنصری به نام نوس وجود دارد که فقط به خودش وابسته است... حرکتی در جهان به وجود آورده که هنوز هم ادامه دارد... برای آناکساگوراس خصوصیت چنین حرکتی از این رو دارای ارزش است که در به وجود آمدن آن هوسی بیش‌ دخالت نداشته و تحت هیچ فشار و علتی به وجود نیامده است(تاکید از من است صص123،124).»



این مطلب نخست در مجله جهان کتاب شماره212ـ213، آذرـ دی 1385 منتشر و سپس برای تجدید انتشار به سایت انسان شناسی و فرهنگ ارائه شده است.

آدرس وبلاگ زهره روحی:  http://zohrerouhi.blogspot.com



انتخابات و آزادی


آنتونيو گرامشی
ترجمه علی معظمی
مطلب حاضر مقاله اي است كه گرامشي آن را در هفته نامه «نظم نوين» به تاريخ ۲۱ آوريل ۱۹۲۱ منتشر كرده است.
معناي حقيقي و مشخص برابري بورژوايي رفته رفته در تمام واقعيت عريان خود آشكار مي شود و اين حقايق حتي از سوي بي بصيرت ترين و عقب نگه داشته شده ترين اقشار پرولتاريا نيز قابل فهم اند.بورژوازي كارخانه دار و زمين دار صدها و هزارها روزنامه و مطبوعه دارد: تمام كارخانه هاي كاغذسازي هم در تملك اوست. پرولتاريا با منابع خود تنها مي تواند روزنامه هاي معدودي چاپ كند. خرابكاري هاي انجام شده و تهديدهاي باريده بر سر چاپچي هايي كه از احزاب طبقه كارگر كار قبول مي كنند، وضعيت فرودست طبقه بي چيز را حتي غريب تر هم كرده است. هيچ كدام از هزاران هزار جريده بورژوازي تاكنون به وسيله پرولتاريا نابود نشده است. با اين همه از گروه كوچكي از نشريات طبقه كارگر كه بگذريم، تا امروز اين نشريه ها نابود شده اند: ايل لاوراتوره از شهر تريست، ايل پرولتاريو از پولا، لاديفسا از فلورانس، لاگيوستيزيا از رجيواميليا و «آوانتي!» در هر دو ويرايش ميلان و رم آن. [آوانتي! ارگان حزب سوسياليست ايتاليا بود].
بورژوازي كارخانه دار و زمين دار ده ها و هزاران سالن سخنراني تئاتر و سينما در اختيار دارد، كه مي تواند حاميانش را در آرامش در آنجا جمع كند و هر تبليغي كه مفيد مي پندارد بكند. اما ده ها و صدها بنايي كه در اختيار خانه كارگر و گروه هاي سوسياليست و كمونيست بود سوزانده شده اند. حتي خيابان هم از توده هاي مردم دريغ مي شوند: طبيعي ترين جايي كه پرولتاريا مي تواند بدون هزينه در آن جمع شود ميدان شبيخون و كمين گشته است. طبقه كارگر براي اين كه تسلط خود را بر خيابان ها حفظ كند بايد روز و شب در آماده باش بماند؛ نه براي كار به كارخانه برود و نه براي آسودن به خانه. يكصد فرد مسلح كه بخشودگي شان براي انجام هر خشونتي كه مرتكب شوند و همراهي نامشروط نيروهاي حكومتي در هر جا كه لازم داشته باشند تضمين شده است؛ بي اينكه مجبور به انجام هيچ كار مولدي باشند؛ و قادرند براي انجام نقشه اي سرتاسري هر وقت كه بخواهند به هر جا كه بخواهند بروند، براي محروم كردن و بازداشتن پرولتاريا از آزادي رفت و آمدش و آزادي ملاقات و بحثش كافي است.
پارلماني كه در چنين شرايطي انتخاب شود چه ارزشي دارد؟چگونه مي توان آن را مظهر اراده «آزاد» ملت دانست؟چه نشاني مي تواند از جايگاه سياسي حقيقي طبقات داشته باشد؟
اگر تنها طرح اين پرسش ها براي محكوميتي همه جانبه كافي بود، اگر وضعيت آگاهي و انگيزش عمومي معطوف به بنيادهاي نظمي جديد كفايت مي كرد، مبارزه سياسي مدت ها بود كه به پيروزي طبقه كارگر برطبقه بورژوا انجاميده بود. طغيان طبقه مستضعف و استثمار شده بر حاكمانش با آزادي و برابري غلط فرضي شان، مدت ها بود كه رخ داده بود.
حقيقت اين است كه كلمات و تبليغات براي شوراندن توده ها يا تعيين شرايط لازم و كافي براي بنياد نهادن نظمي جديد كافي نيستند. روند تاريخي از خلال ديالكتيكي حقيقي به انجام مي رسد: اين امر نه از طريق آموزش يا جدل لفظي بلكه از راه از جاكني قاهرانه وضعيت بي چون و چراي روابط تحقق مي يابد، روابطي كه در نهايت وضوح خود براي بخش اعظم توده مردم آشكارند. مسلم است كه استعفاي اجباري اعضاي سوسياليست شوراهاي شهر بيشتر از دو سال تبليغات عوام فريبانه حزب سوسياليست مفهوم ديكتاتوري پرولتاريا را روشن كرده است. مسلم است كه فاشيسم، در چند ماه، به طور تجربي به روشن شدن ايده كمونيسم بين الملل در آگاهي پرولتاريا كمك بيشتري كرده است تا دو سال انتشار آوانتي! و تمام آنچه ناشران آن كرده اند. مسلم است كه اين انتخابات مشخصاً پارلمان و همه ديگر نهادهاي بورژوايي را از ذهنيت مردم ريشه كن خواهد كرد، و مسلم است كه آنها نظام انتخاباتي فوق العاده ديگري را خواهند ساخت، نظامي كه در آن اراده مردم و ايده آل هاي جديد آزادي و برابري محقق مي شوند و از حمايتي قطعي برخوردار مي گردند، نظامي كه از نظر تاريخي حتمي و مقاومت ناپذير است.
به همين دليل است كه حزب كمونيست از شركت در انتخابات خودداري نمي كند. زيرا حزب تجربه اين انتخابات را در نهايت تأثير و نيروي آموزنده خود مي خواهد. چرا كه حزب كمونيست تنها حزب پيش قراولان پرولتاريا نيست. بلكه حزب توده هاي وسيع است. حتي بي بصيرت ترين و عقب نگه داشته شده ترين آنها. حزب كمونيست مي خواهد كه به توهم دموكراتيك سوسياليست ها حتي در عميق ترين لايه هاي آن برسد و آن را بشكند. آيا انتخابات، آن گونه كه آزادي و برابري مخصوص بورژوا دموكراسي آن را به نمايش مي گذارند، حتي يك نماينده به طبقه كارگر خواهد داد؟ اگر چنين شود همين يك تن نماينده تمام اين طبقه مستضعف خواهد بود. همه طبقه كارگر صداي او را خواهند شنيد. خروشي كه اين تنها نماينده، به فرمان حزب پرولتاريا، برمي آورد از سوي همه طبقه پذيرفته مي شود و به اجرا گذاشته خواهد شد.چنين وضعيتي به نحوي اجتناب ناپذير برآمدن نهادهاي انتخاباتي جديد را موجب خواهد شد. نهادهايي كه خود را در برابر پارلمان قرار مي دهند و جايگزين آن مي شوند: هيچ لايه مردمي نيز افسوس پارلمان را نخواهد خورد و براي آن نخواهد جنگيد. روند حقيقي اين ماجرا هم اكنون در روسيه رخ داده است. كاملاً قابل فهم است كه چرا دولت شوروي، چند ماه نگذشته از انقلاب نوامبر، بايد شوراي قانون اساسي را تشكيل مي داد. اگر اين شورا تشكيل نمي يافت ، بسياري از لايه هاي مردمي در روسيه حامي پارلمانتاريسم مي ماندند. با اين وجود انحلال پارلمان هيچ ناخشنودي يا شورشي برنينگيخت. امروز حتي براي عقب نگه داشته شده ترين توده هاي دهقاني [در روسيه] مشخص است كه اگر شوراي قانون اساسي بر اساس فهرست منتخبان احزابي تشكيل شده بود كه ديگر جايگاه ويژه خود را دارا نيستند،اين نهاد ديگر نماينده مردم نمي بود _ نماينده منافع اكثريت ملت نمي بود. بلشويك ها مي خواستند اين تجربه به انجام برسد. آنها مي خواستند آگاهي مردم بر اساس الگوي ماترياليستي شكل بگيرد. آنها نمي خواستند هيچ توهم مبهم يا حسرت باري در ميان توده ها باقي بماند.
بياييد اين فرضيه انقلابي را برگيريم كه طغيان مردمي پارلمان بعدي را برخواهد چيد و آن را با كنگره نمايندگان كارگران و دهقانان جايگزين خواهد كرد.
مطمئناً حتي فيليپو توراتي هم ديگر نخواهد توانست ادعا كند كه دموكراسي بورژوايي «شهر» و شوروي «قبيله» است...

منبع : marxists.org
بر گرفته از روزنامه شرق
پنجشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۲

انتخابات و آزادی

آنتونيو گرامشیترجمه علی معظمی
مطلب حاضر مقاله اي است كه گرامشي آن را در هفته نامه «نظم نوين» به تاريخ ۲۱ آوريل ۱۹۲۱ منتشر كرده است.
معناي حقيقي و مشخص برابري بورژوايي رفته رفته در تمام واقعيت عريان خود آشكار مي شود و اين حقايق حتي از سوي بي بصيرت ترين و عقب نگه داشته شده ترين اقشار پرولتاريا نيز قابل فهم اند.بورژوازي كارخانه دار و زمين دار صدها و هزارها روزنامه و مطبوعه دارد: تمام كارخانه هاي كاغذسازي هم در تملك اوست. پرولتاريا با منابع خود تنها مي تواند روزنامه هاي معدودي چاپ كند. خرابكاري هاي انجام شده و تهديدهاي باريده بر سر چاپچي هايي كه از احزاب طبقه كارگر كار قبول مي كنند، وضعيت فرودست طبقه بي چيز را حتي غريب تر هم كرده است. هيچ كدام از هزاران هزار جريده بورژوازي تاكنون به وسيله پرولتاريا نابود نشده است. با اين همه از گروه كوچكي از نشريات طبقه كارگر كه بگذريم، تا امروز اين نشريه ها نابود شده اند: ايل لاوراتوره از شهر تريست، ايل پرولتاريو از پولا، لاديفسا از فلورانس، لاگيوستيزيا از رجيواميليا و «آوانتي!» در هر دو ويرايش ميلان و رم آن. [آوانتي! ارگان حزب سوسياليست ايتاليا بود].
بورژوازي كارخانه دار و زمين دار ده ها و هزاران سالن سخنراني تئاتر و سينما در اختيار دارد، كه مي تواند حاميانش را در آرامش در آنجا جمع كند و هر تبليغي كه مفيد مي پندارد بكند. اما ده ها و صدها بنايي كه در اختيار خانه كارگر و گروه هاي سوسياليست و كمونيست بود سوزانده شده اند. حتي خيابان هم از توده هاي مردم دريغ مي شوند: طبيعي ترين جايي كه پرولتاريا مي تواند بدون هزينه در آن جمع شود ميدان شبيخون و كمين گشته است. طبقه كارگر براي اين كه تسلط خود را بر خيابان ها حفظ كند بايد روز و شب در آماده باش بماند؛ نه براي كار به كارخانه برود و نه براي آسودن به خانه. يكصد فرد مسلح كه بخشودگي شان براي انجام هر خشونتي كه مرتكب شوند و همراهي نامشروط نيروهاي حكومتي در هر جا كه لازم داشته باشند تضمين شده است؛ بي اينكه مجبور به انجام هيچ كار مولدي باشند؛ و قادرند براي انجام نقشه اي سرتاسري هر وقت كه بخواهند به هر جا كه بخواهند بروند، براي محروم كردن و بازداشتن پرولتاريا از آزادي رفت و آمدش و آزادي ملاقات و بحثش كافي است.
پارلماني كه در چنين شرايطي انتخاب شود چه ارزشي دارد؟چگونه مي توان آن را مظهر اراده «آزاد» ملت دانست؟چه نشاني مي تواند از جايگاه سياسي حقيقي طبقات داشته باشد؟
اگر تنها طرح اين پرسش ها براي محكوميتي همه جانبه كافي بود، اگر وضعيت آگاهي و انگيزش عمومي معطوف به بنيادهاي نظمي جديد كفايت مي كرد، مبارزه سياسي مدت ها بود كه به پيروزي طبقه كارگر برطبقه بورژوا انجاميده بود. طغيان طبقه مستضعف و استثمار شده بر حاكمانش با آزادي و برابري غلط فرضي شان، مدت ها بود كه رخ داده بود.
حقيقت اين است كه كلمات و تبليغات براي شوراندن توده ها يا تعيين شرايط لازم و كافي براي بنياد نهادن نظمي جديد كافي نيستند. روند تاريخي از خلال ديالكتيكي حقيقي به انجام مي رسد: اين امر نه از طريق آموزش يا جدل لفظي بلكه از راه از جاكني قاهرانه وضعيت بي چون و چراي روابط تحقق مي يابد، روابطي كه در نهايت وضوح خود براي بخش اعظم توده مردم آشكارند. مسلم است كه استعفاي اجباري اعضاي سوسياليست شوراهاي شهر بيشتر از دو سال تبليغات عوام فريبانه حزب سوسياليست مفهوم ديكتاتوري پرولتاريا را روشن كرده است. مسلم است كه فاشيسم، در چند ماه، به طور تجربي به روشن شدن ايده كمونيسم بين الملل در آگاهي پرولتاريا كمك بيشتري كرده است تا دو سال انتشار آوانتي! و تمام آنچه ناشران آن كرده اند. مسلم است كه اين انتخابات مشخصاً پارلمان و همه ديگر نهادهاي بورژوايي را از ذهنيت مردم ريشه كن خواهد كرد، و مسلم است كه آنها نظام انتخاباتي فوق العاده ديگري را خواهند ساخت، نظامي كه در آن اراده مردم و ايده آل هاي جديد آزادي و برابري محقق مي شوند و از حمايتي قطعي برخوردار مي گردند، نظامي كه از نظر تاريخي حتمي و مقاومت ناپذير است.
به همين دليل است كه حزب كمونيست از شركت در انتخابات خودداري نمي كند. زيرا حزب تجربه اين انتخابات را در نهايت تأثير و نيروي آموزنده خود مي خواهد. چرا كه حزب كمونيست تنها حزب پيش قراولان پرولتاريا نيست. بلكه حزب توده هاي وسيع است. حتي بي بصيرت ترين و عقب نگه داشته شده ترين آنها. حزب كمونيست مي خواهد كه به توهم دموكراتيك سوسياليست ها حتي در عميق ترين لايه هاي آن برسد و آن را بشكند. آيا انتخابات، آن گونه كه آزادي و برابري مخصوص بورژوا دموكراسي آن را به نمايش مي گذارند، حتي يك نماينده به طبقه كارگر خواهد داد؟ اگر چنين شود همين يك تن نماينده تمام اين طبقه مستضعف خواهد بود. همه طبقه كارگر صداي او را خواهند شنيد. خروشي كه اين تنها نماينده، به فرمان حزب پرولتاريا، برمي آورد از سوي همه طبقه پذيرفته مي شود و به اجرا گذاشته خواهد شد.چنين وضعيتي به نحوي اجتناب ناپذير برآمدن نهادهاي انتخاباتي جديد را موجب خواهد شد. نهادهايي كه خود را در برابر پارلمان قرار مي دهند و جايگزين آن مي شوند: هيچ لايه مردمي نيز افسوس پارلمان را نخواهد خورد و براي آن نخواهد جنگيد. روند حقيقي اين ماجرا هم اكنون در روسيه رخ داده است. كاملاً قابل فهم است كه چرا دولت شوروي، چند ماه نگذشته از انقلاب نوامبر، بايد شوراي قانون اساسي را تشكيل مي داد. اگر اين شورا تشكيل نمي يافت ، بسياري از لايه هاي مردمي در روسيه حامي پارلمانتاريسم مي ماندند. با اين وجود انحلال پارلمان هيچ ناخشنودي يا شورشي برنينگيخت. امروز حتي براي عقب نگه داشته شده ترين توده هاي دهقاني [در روسيه] مشخص است كه اگر شوراي قانون اساسي بر اساس فهرست منتخبان احزابي تشكيل شده بود كه ديگر جايگاه ويژه خود را دارا نيستند،اين نهاد ديگر نماينده مردم نمي بود _ نماينده منافع اكثريت ملت نمي بود. بلشويك ها مي خواستند اين تجربه به انجام برسد. آنها مي خواستند آگاهي مردم بر اساس الگوي ماترياليستي شكل بگيرد. آنها نمي خواستند هيچ توهم مبهم يا حسرت باري در ميان توده ها باقي بماند.
بياييد اين فرضيه انقلابي را برگيريم كه طغيان مردمي پارلمان بعدي را برخواهد چيد و آن را با كنگره نمايندگان كارگران و دهقانان جايگزين خواهد كرد.
مطمئناً حتي فيليپو توراتي هم ديگر نخواهد توانست ادعا كند كه دموكراسي بورژوايي «شهر» و شوروي «قبيله» است...

منبع : marxists.org
بر گرفته از روزنامه شرق
پنجشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۲

انتخابات و آزادی

آنتونيو گرامشیترجمه علی معظمی
مطلب حاضر مقاله اي است كه گرامشي آن را در هفته نامه «نظم نوين» به تاريخ ۲۱ آوريل ۱۹۲۱ منتشر كرده است.
معناي حقيقي و مشخص برابري بورژوايي رفته رفته در تمام واقعيت عريان خود آشكار مي شود و اين حقايق حتي از سوي بي بصيرت ترين و عقب نگه داشته شده ترين اقشار پرولتاريا نيز قابل فهم اند.بورژوازي كارخانه دار و زمين دار صدها و هزارها روزنامه و مطبوعه دارد: تمام كارخانه هاي كاغذسازي هم در تملك اوست. پرولتاريا با منابع خود تنها مي تواند روزنامه هاي معدودي چاپ كند. خرابكاري هاي انجام شده و تهديدهاي باريده بر سر چاپچي هايي كه از احزاب طبقه كارگر كار قبول مي كنند، وضعيت فرودست طبقه بي چيز را حتي غريب تر هم كرده است. هيچ كدام از هزاران هزار جريده بورژوازي تاكنون به وسيله پرولتاريا نابود نشده است. با اين همه از گروه كوچكي از نشريات طبقه كارگر كه بگذريم، تا امروز اين نشريه ها نابود شده اند: ايل لاوراتوره از شهر تريست، ايل پرولتاريو از پولا، لاديفسا از فلورانس، لاگيوستيزيا از رجيواميليا و «آوانتي!» در هر دو ويرايش ميلان و رم آن. [آوانتي! ارگان حزب سوسياليست ايتاليا بود].
بورژوازي كارخانه دار و زمين دار ده ها و هزاران سالن سخنراني تئاتر و سينما در اختيار دارد، كه مي تواند حاميانش را در آرامش در آنجا جمع كند و هر تبليغي كه مفيد مي پندارد بكند. اما ده ها و صدها بنايي كه در اختيار خانه كارگر و گروه هاي سوسياليست و كمونيست بود سوزانده شده اند. حتي خيابان هم از توده هاي مردم دريغ مي شوند: طبيعي ترين جايي كه پرولتاريا مي تواند بدون هزينه در آن جمع شود ميدان شبيخون و كمين گشته است. طبقه كارگر براي اين كه تسلط خود را بر خيابان ها حفظ كند بايد روز و شب در آماده باش بماند؛ نه براي كار به كارخانه برود و نه براي آسودن به خانه. يكصد فرد مسلح كه بخشودگي شان براي انجام هر خشونتي كه مرتكب شوند و همراهي نامشروط نيروهاي حكومتي در هر جا كه لازم داشته باشند تضمين شده است؛ بي اينكه مجبور به انجام هيچ كار مولدي باشند؛ و قادرند براي انجام نقشه اي سرتاسري هر وقت كه بخواهند به هر جا كه بخواهند بروند، براي محروم كردن و بازداشتن پرولتاريا از آزادي رفت و آمدش و آزادي ملاقات و بحثش كافي است.
پارلماني كه در چنين شرايطي انتخاب شود چه ارزشي دارد؟چگونه مي توان آن را مظهر اراده «آزاد» ملت دانست؟چه نشاني مي تواند از جايگاه سياسي حقيقي طبقات داشته باشد؟
اگر تنها طرح اين پرسش ها براي محكوميتي همه جانبه كافي بود، اگر وضعيت آگاهي و انگيزش عمومي معطوف به بنيادهاي نظمي جديد كفايت مي كرد، مبارزه سياسي مدت ها بود كه به پيروزي طبقه كارگر برطبقه بورژوا انجاميده بود. طغيان طبقه مستضعف و استثمار شده بر حاكمانش با آزادي و برابري غلط فرضي شان، مدت ها بود كه رخ داده بود.
حقيقت اين است كه كلمات و تبليغات براي شوراندن توده ها يا تعيين شرايط لازم و كافي براي بنياد نهادن نظمي جديد كافي نيستند. روند تاريخي از خلال ديالكتيكي حقيقي به انجام مي رسد: اين امر نه از طريق آموزش يا جدل لفظي بلكه از راه از جاكني قاهرانه وضعيت بي چون و چراي روابط تحقق مي يابد، روابطي كه در نهايت وضوح خود براي بخش اعظم توده مردم آشكارند. مسلم است كه استعفاي اجباري اعضاي سوسياليست شوراهاي شهر بيشتر از دو سال تبليغات عوام فريبانه حزب سوسياليست مفهوم ديكتاتوري پرولتاريا را روشن كرده است. مسلم است كه فاشيسم، در چند ماه، به طور تجربي به روشن شدن ايده كمونيسم بين الملل در آگاهي پرولتاريا كمك بيشتري كرده است تا دو سال انتشار آوانتي! و تمام آنچه ناشران آن كرده اند. مسلم است كه اين انتخابات مشخصاً پارلمان و همه ديگر نهادهاي بورژوايي را از ذهنيت مردم ريشه كن خواهد كرد، و مسلم است كه آنها نظام انتخاباتي فوق العاده ديگري را خواهند ساخت، نظامي كه در آن اراده مردم و ايده آل هاي جديد آزادي و برابري محقق مي شوند و از حمايتي قطعي برخوردار مي گردند، نظامي كه از نظر تاريخي حتمي و مقاومت ناپذير است.
به همين دليل است كه حزب كمونيست از شركت در انتخابات خودداري نمي كند. زيرا حزب تجربه اين انتخابات را در نهايت تأثير و نيروي آموزنده خود مي خواهد. چرا كه حزب كمونيست تنها حزب پيش قراولان پرولتاريا نيست. بلكه حزب توده هاي وسيع است. حتي بي بصيرت ترين و عقب نگه داشته شده ترين آنها. حزب كمونيست مي خواهد كه به توهم دموكراتيك سوسياليست ها حتي در عميق ترين لايه هاي آن برسد و آن را بشكند. آيا انتخابات، آن گونه كه آزادي و برابري مخصوص بورژوا دموكراسي آن را به نمايش مي گذارند، حتي يك نماينده به طبقه كارگر خواهد داد؟ اگر چنين شود همين يك تن نماينده تمام اين طبقه مستضعف خواهد بود. همه طبقه كارگر صداي او را خواهند شنيد. خروشي كه اين تنها نماينده، به فرمان حزب پرولتاريا، برمي آورد از سوي همه طبقه پذيرفته مي شود و به اجرا گذاشته خواهد شد.چنين وضعيتي به نحوي اجتناب ناپذير برآمدن نهادهاي انتخاباتي جديد را موجب خواهد شد. نهادهايي كه خود را در برابر پارلمان قرار مي دهند و جايگزين آن مي شوند: هيچ لايه مردمي نيز افسوس پارلمان را نخواهد خورد و براي آن نخواهد جنگيد. روند حقيقي اين ماجرا هم اكنون در روسيه رخ داده است. كاملاً قابل فهم است كه چرا دولت شوروي، چند ماه نگذشته از انقلاب نوامبر، بايد شوراي قانون اساسي را تشكيل مي داد. اگر اين شورا تشكيل نمي يافت ، بسياري از لايه هاي مردمي در روسيه حامي پارلمانتاريسم مي ماندند. با اين وجود انحلال پارلمان هيچ ناخشنودي يا شورشي برنينگيخت. امروز حتي براي عقب نگه داشته شده ترين توده هاي دهقاني [در روسيه] مشخص است كه اگر شوراي قانون اساسي بر اساس فهرست منتخبان احزابي تشكيل شده بود كه ديگر جايگاه ويژه خود را دارا نيستند،اين نهاد ديگر نماينده مردم نمي بود _ نماينده منافع اكثريت ملت نمي بود. بلشويك ها مي خواستند اين تجربه به انجام برسد. آنها مي خواستند آگاهي مردم بر اساس الگوي ماترياليستي شكل بگيرد. آنها نمي خواستند هيچ توهم مبهم يا حسرت باري در ميان توده ها باقي بماند.
بياييد اين فرضيه انقلابي را برگيريم كه طغيان مردمي پارلمان بعدي را برخواهد چيد و آن را با كنگره نمايندگان كارگران و دهقانان جايگزين خواهد كرد.
مطمئناً حتي فيليپو توراتي هم ديگر نخواهد توانست ادعا كند كه دموكراسي بورژوايي «شهر» و شوروي «قبيله» است...

منبع : marxists.org
بر گرفته از روزنامه شرق
پنجشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۲

آنتونيو گرامشیترجمه علی معظمی
مطلب حاضر مقاله اي است كه گرامشي آن را در هفته نامه «نظم نوين» به تاريخ ۲۱ آوريل ۱۹۲۱ منتشر كرده است.
معناي حقيقي و مشخص برابري بورژوايي رفته رفته در تمام واقعيت عريان خود آشكار مي شود و اين حقايق حتي از سوي بي بصيرت ترين و عقب نگه داشته شده ترين اقشار پرولتاريا نيز قابل فهم اند.بورژوازي كارخانه دار و زمين دار صدها و هزارها روزنامه و مطبوعه دارد: تمام كارخانه هاي كاغذسازي هم در تملك اوست. پرولتاريا با منابع خود تنها مي تواند روزنامه هاي معدودي چاپ كند. خرابكاري هاي انجام شده و تهديدهاي باريده بر سر چاپچي هايي كه از احزاب طبقه كارگر كار قبول مي كنند، وضعيت فرودست طبقه بي چيز را حتي غريب تر هم كرده است. هيچ كدام از هزاران هزار جريده بورژوازي تاكنون به وسيله پرولتاريا نابود نشده است. با اين همه از گروه كوچكي از نشريات طبقه كارگر كه بگذريم، تا امروز اين نشريه ها نابود شده اند: ايل لاوراتوره از شهر تريست، ايل پرولتاريو از پولا، لاديفسا از فلورانس، لاگيوستيزيا از رجيواميليا و «آوانتي!» در هر دو ويرايش ميلان و رم آن. [آوانتي! ارگان حزب سوسياليست ايتاليا بود].
بورژوازي كارخانه دار و زمين دار ده ها و هزاران سالن سخنراني تئاتر و سينما در اختيار دارد، كه مي تواند حاميانش را در آرامش در آنجا جمع كند و هر تبليغي كه مفيد مي پندارد بكند. اما ده ها و صدها بنايي كه در اختيار خانه كارگر و گروه هاي سوسياليست و كمونيست بود سوزانده شده اند. حتي خيابان هم از توده هاي مردم دريغ مي شوند: طبيعي ترين جايي كه پرولتاريا مي تواند بدون هزينه در آن جمع شود ميدان شبيخون و كمين گشته است. طبقه كارگر براي اين كه تسلط خود را بر خيابان ها حفظ كند بايد روز و شب در آماده باش بماند؛ نه براي كار به كارخانه برود و نه براي آسودن به خانه. يكصد فرد مسلح كه بخشودگي شان براي انجام هر خشونتي كه مرتكب شوند و همراهي نامشروط نيروهاي حكومتي در هر جا كه لازم داشته باشند تضمين شده است؛ بي اينكه مجبور به انجام هيچ كار مولدي باشند؛ و قادرند براي انجام نقشه اي سرتاسري هر وقت كه بخواهند به هر جا كه بخواهند بروند، براي محروم كردن و بازداشتن پرولتاريا از آزادي رفت و آمدش و آزادي ملاقات و بحثش كافي است.
پارلماني كه در چنين شرايطي انتخاب شود چه ارزشي دارد؟چگونه مي توان آن را مظهر اراده «آزاد» ملت دانست؟چه نشاني مي تواند از جايگاه سياسي حقيقي طبقات داشته باشد؟
اگر تنها طرح اين پرسش ها براي محكوميتي همه جانبه كافي بود، اگر وضعيت آگاهي و انگيزش عمومي معطوف به بنيادهاي نظمي جديد كفايت مي كرد، مبارزه سياسي مدت ها بود كه به پيروزي طبقه كارگر برطبقه بورژوا انجاميده بود. طغيان طبقه مستضعف و استثمار شده بر حاكمانش با آزادي و برابري غلط فرضي شان، مدت ها بود كه رخ داده بود.
حقيقت اين است كه كلمات و تبليغات براي شوراندن توده ها يا تعيين شرايط لازم و كافي براي بنياد نهادن نظمي جديد كافي نيستند. روند تاريخي از خلال ديالكتيكي حقيقي به انجام مي رسد: اين امر نه از طريق آموزش يا جدل لفظي بلكه از راه از جاكني قاهرانه وضعيت بي چون و چراي روابط تحقق مي يابد، روابطي كه در نهايت وضوح خود براي بخش اعظم توده مردم آشكارند. مسلم است كه استعفاي اجباري اعضاي سوسياليست شوراهاي شهر بيشتر از دو سال تبليغات عوام فريبانه حزب سوسياليست مفهوم ديكتاتوري پرولتاريا را روشن كرده است. مسلم است كه فاشيسم، در چند ماه، به طور تجربي به روشن شدن ايده كمونيسم بين الملل در آگاهي پرولتاريا كمك بيشتري كرده است تا دو سال انتشار آوانتي! و تمام آنچه ناشران آن كرده اند. مسلم است كه اين انتخابات مشخصاً پارلمان و همه ديگر نهادهاي بورژوايي را از ذهنيت مردم ريشه كن خواهد كرد، و مسلم است كه آنها نظام انتخاباتي فوق العاده ديگري را خواهند ساخت، نظامي كه در آن اراده مردم و ايده آل هاي جديد آزادي و برابري محقق مي شوند و از حمايتي قطعي برخوردار مي گردند، نظامي كه از نظر تاريخي حتمي و مقاومت ناپذير است.
به همين دليل است كه حزب كمونيست از شركت در انتخابات خودداري نمي كند. زيرا حزب تجربه اين انتخابات را در نهايت تأثير و نيروي آموزنده خود مي خواهد. چرا كه حزب كمونيست تنها حزب پيش قراولان پرولتاريا نيست. بلكه حزب توده هاي وسيع است. حتي بي بصيرت ترين و عقب نگه داشته شده ترين آنها. حزب كمونيست مي خواهد كه به توهم دموكراتيك سوسياليست ها حتي در عميق ترين لايه هاي آن برسد و آن را بشكند. آيا انتخابات، آن گونه كه آزادي و برابري مخصوص بورژوا دموكراسي آن را به نمايش مي گذارند، حتي يك نماينده به طبقه كارگر خواهد داد؟ اگر چنين شود همين يك تن نماينده تمام اين طبقه مستضعف خواهد بود. همه طبقه كارگر صداي او را خواهند شنيد. خروشي كه اين تنها نماينده، به فرمان حزب پرولتاريا، برمي آورد از سوي همه طبقه پذيرفته مي شود و به اجرا گذاشته خواهد شد.چنين وضعيتي به نحوي اجتناب ناپذير برآمدن نهادهاي انتخاباتي جديد را موجب خواهد شد. نهادهايي كه خود را در برابر پارلمان قرار مي دهند و جايگزين آن مي شوند: هيچ لايه مردمي نيز افسوس پارلمان را نخواهد خورد و براي آن نخواهد جنگيد. روند حقيقي اين ماجرا هم اكنون در روسيه رخ داده است. كاملاً قابل فهم است كه چرا دولت شوروي، چند ماه نگذشته از انقلاب نوامبر، بايد شوراي قانون اساسي را تشكيل مي داد. اگر اين شورا تشكيل نمي يافت ، بسياري از لايه هاي مردمي در روسيه حامي پارلمانتاريسم مي ماندند. با اين وجود انحلال پارلمان هيچ ناخشنودي يا شورشي برنينگيخت. امروز حتي براي عقب نگه داشته شده ترين توده هاي دهقاني [در روسيه] مشخص است كه اگر شوراي قانون اساسي بر اساس فهرست منتخبان احزابي تشكيل شده بود كه ديگر جايگاه ويژه خود را دارا نيستند،اين نهاد ديگر نماينده مردم نمي بود _ نماينده منافع اكثريت ملت نمي بود. بلشويك ها مي خواستند اين تجربه به انجام برسد. آنها مي خواستند آگاهي مردم بر اساس الگوي ماترياليستي شكل بگيرد. آنها نمي خواستند هيچ توهم مبهم يا حسرت باري در ميان توده ها باقي بماند.
بياييد اين فرضيه انقلابي را برگيريم كه طغيان مردمي پارلمان بعدي را برخواهد چيد و آن را با كنگره نمايندگان كارگران و دهقانان جايگزين خواهد كرد.
مطمئناً حتي فيليپو توراتي هم ديگر نخواهد توانست ادعا كند كه دموكراسي بورژوايي «شهر» و شوروي «قبيله» است...

منبع : marxists.org
بر گرفته از روزنامه شرق
پنجشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۲

انتخابات و آزادی

۱۳۹۰ آذر ۲۳, چهارشنبه

نقدی بر جنبش های اجتماعی، مداخله نظامی و گفتمان «امپریالیسم»


[نا] خوش آن دم وان غرور خواب نوشين
نقدی بر جنبش های اجتماعی، مداخله نظامی و گفتمان «امپریالیسم»، نوشته نوشین احمدی خراسانی
پریسا نصرآبادی
قانون باندهای جنایتکار را می دانم، و عموماً
می دانم با آدمخوارها چگونه رفتار کنم.
آمده بودند مرا بخورند.
اینجا، فرهنگ، شوالیه سرگردان بهتری نداشت...
(برتولت برشت-الفبای جنگ)

در یکی دو هفته اخیر نقدهای قابل توجهّی از سوی دوستانی چون بابک پاکزاد و خسرو صادقی بروجنی و دیگران نسبت به رهنمود های سیاسی اخیر نوشین احمدی خراسانی ایراد شده است، و نگارنده نیز تلاش نموده ام تا در ادامه مباحث نامبرده نکاتی را مدوّن نمایم که ذیلاً بدان می پردازم.
گرچه نوشین احمدی می تواند به سادگی مدعّی شود که یادداشتی کوتاه در باب گشودن امکان هایی به روی جنبش زنان نگاشته است، اما در همین ابتدای نوشته باید این نکته را ذکر کنم که اتفاقاً اهمیت نوشته ایشان در این است که صرفاً جنبش زنان را خطاب قرار نداده اند، بلکه با بهره بردن از موقعیت خود به عنوان یکی از چهره های مطرح جنبش زنان در سال های اخیر، رو به مجموعه ای از نیروهای سیاسی و اجتماعی و در گستره ای وسیع تر و فراتر از جنبش زنان سخن گفته و ادعاهای گزافی را طرح نموده است که مبتنی بر پیش فرض هایی بدیهی انگاشته شده است که البته ابداً چنین نیست! و این دقیقاً نقطه ضعف اساسی نوشته ایشان است که چنین سهل انگارانه با مفاهیم و احکام سیاسی مواجه گشته اند و همین امر، نوشته ایشان را از سطح بَدوی ترین استاندارد های یک نقد یا طرح سیاسی نیز تنزّل می دهد. با این حساب می توان در نظر گرفت که نوشین احمدی خراسانی سه اندیشه بیشتر در سر نداشته که چنین مفروضات خود را برای مخاطبانش نیز بدیهی پنداشته است:
یا نویسنده شعور مخاطب عام خود را به سخره و آن را دست کم گرفته است که نیازی برای تدقیق مفاهیم به کار رفته در متن ندیده است.
یا نویسنده بر این نظر بوده است که مخاطبان خاصّ و از طیف سیاسی روشن و معینّی دارد که با او بر سر درک از مفاهم و ترمینولوژی و کاربرد برخی نظرگاه ها و احکام سیاسی هم داستان است.
و یا این که نویسنده عامدانه و برای محقّق کردن هدفی کاملاً ایدئولوژیک چنین سر وقت مخاطبان خود آمده است تا در بسط و گسترش ایدئولوژیک برخی مفاهیم و تحکیم برخی گزاره های سیاسی، سهم خود را به مثابه یک چهره مطرح در عرصه سیاست جنبش های اجتماعی و به ویژه جنبش زنان ادا نماید.

حالت چهارمی به نظر نمی رسد که موجود باشد، چرا که اگر غیر از این بود دست کم نوشین احمدی به جای بمباران کردن مخاطبانش از همان ابتدای نوشته با مفروضات و پیش فرض های شخص خودش یه عنوان بدیهیات، جور دیگری نوشته اش را آغاز می کرد و دست کم یا رویکرد خود را به مسائل و مفاهیم توضیح می داد و یا سعی می کرد از همان ابتدای بحث با مخاطبان فرضی اش به توافقاتی حداقلی دست یابد، نه آن که بر موجی از گزاره های اولترا ایدئولوژیک که عمدتاً هم بسیار زننده و کم عمق هستند سوار شود و طرح خود را ارائه کند.
این البته صرفاً یک ایراد روش شناختی به نوشته نوشین احمدی خراسانی است که بسیار برجسته است و خواننده را در جای جای متن بر آن می دارد که تعجب کرده و دچار استفهام های مکرّر شود. البته ایشان نیز می توانند متعرّض این ایراد شوند و بگویند که نوشته ایشان چندان نوشته ای ویژه و اسلوب مند برای طرح آراء و احکام سیاسی ایشان نبوده و چیزی از جنس "دل نوشته" هایی است که اخیراً هم بسیار مُد شده، و در واقع بی جهت از سوی مخاطبان (از جمله نگارنده متنی که در دست دارید) جدّی تلقّی شده است. باری بی شک این حقّ ایشان است و سهم مخاطبان نیز می تواند صرفاً توضیحی کوتاه در باب جنس نوشتار باشد. باری سخن در باب روش شناسی به درازا می کشد و هنوز نکات دیگری در دستور کارهست.


الف) یک خلط عامدانه: امپریالیسم یا گفتمان امپریالیسم؟!

یکی از مهم ترین نکاتی که در تیتر نوشته تا جای جای متنِ نوشین احمدی خراسانی در باب امپریالیسم با ظرافت از سوی او طرح می شود، تاکید مکرّر بر ناکارامد بودن و پوسیده بودن "گفتمان امپریالیسم" است و نه ردّ صریح پدیده ای سیاسی-اقتصادی به نام "امپریالیسم" از جانب او. این البته رندی نوشین احمدی خراسانی را می رساند که چنین مفرّی را با ارجاعات سیاسی معیّن به برخی کاربران "گفتمان امپریالیسم" به لحاظ تاریخی در اختیار او قرار می دهد.
اما هدف نوشین احمدی از ایجاد چنین تمایز ظریفی میان این دو کاربرد واژگان چیست؟ به نظر می رسد در یک نگاه سر دستی، مهم ترین نتایج چنین تمیزگذاری دو مورد اساسی می تواند باشد:
شانه خالی کردن از تعریف و تبیین درکی که نویسنده از مفهوم امپریالیسم به مثابه یک پدیده سیاسی-اقتصادی- تاریخی دارد که عملاً دست نویسنده را برای ارائه حجم زیادی از ادّعاها و گزاره های ایدئولوژیک باز می گذارد تا با فراغ بال ذهن مخاطب خود را در هنگام مواجهه با متن وی ایدئولوژیزه کرده و واقعیات وارونه را بدون هیچ پشتوانه استدلالی و مسلّح به فاکت ها، در ضمن متن بدو تحمیل نماید. این غیر خلّاق ترین، پیش پا افتاده ترین و ساده ترین شکل بسط ایدئولوژی از خلال یک متن سیاسی است.
فرض گرفتن امپریالیسم به مثابه یک گفتمان و تقلیل آن به یک ناسزای ایدئولوژیک که مدام به دهان نیروهای سیاسی چپ جاری می شود، عملاً نیروهای سیاسی نامبرده که از قضا به شدت مورد نقد نوشین احمدی هم هستند را، تا سطح نیروهای سیاسی متوهّم، دور از واقع بینی سیاسی، بی تاثیر در عرصه تحولّات سیاسی و اجتماعی و منجمد شده در دوره ای از تاریخ، فاقد توانایی درک تغییرات و دگرگونی های دنیای حاضر، عاجز از ارائه راه حل ها و روش های متناسب با دشواری ها و دگرگونی های نظم نوین جهانی و... تنزّل می دهد.

به قول هری مگداف، "آكادميسين‌های با نزاكت همواره ترجيح می‌دهند كه از اصطلاح «امپرياليسم»  پرهيز كرده و از آن استفاده نكنند چون اين ترم را ناخوشايند و غير علمي مي‌بينند"؛ اما معمولاً وقتی سر و کار ما با ناآکادمیسین های بی نزاکت می افتد، کمی دشواری پدید می آید، چرا که آن ها از ترم "امپریالیسم" استفاده می کنند، اما آن را به صورت دلبخواه و با درکی نه چندان عمیق از سوخت و ساز این پدیده به مثابه یک موجودیت تاریخی به کار می برند و اغلب برای اثبات "ایدئولوژیک نبودن" مواضع و تحلیل هایشان، کاربست این واژه و نیروهای سیاسی کاربر این واژه را ایدئولوژیک می خوانند.
آن ها یک سره وجود امپریالیسم را نفی نمی کنند، بلکه چنان که جان بلامی فاسترمی گوید به کارگیری دو باره مقوله "امپراتوری" و "امپریالیسم" در مباحث جاری آن ها عموماً  دارای قواعدی است که از یک سو با دقت تمام، بحث و نظرات خود را به جنبه‌ی سیاسی و نظامی مقوله امپراتوری و امپریالیسم محدود نموده و به این صورت از هر گونه اشاره‌ای به جنبه اقتصادی قضیه یعنی امپریالیسم اقتصادی پرهیز می‌نمایند، و از سوی دیگر، از تمامی مفاهیم و عبارات رادیکالی که به نوعی مقوله امپریالیسم را به نظام سرمایه‌داری و استثمار ربط می‌دهند، اجتناب می‌نمایند.

ب) یک گزارش تاریخی ـ سیاسی در پرانتز: مختصات سازه امپریالیسم نوین

ایراد روشی نوشین احمدی خراسانی در عدم ارائه تعاریف مورد استفاده اش در متن و نحوه کاربست آن ها، عملاً اسباب به زحمت افتادن مخاطبان است. چرا که مخاطب فعّال نوشتار وی (منتقد) می بایست جور نویسنده متن مبدأ را نیز بکشد و به جای ایشان بدیهیات و اصول موضوعه ای را که ایشان پیش فرض احکام ثانویه شان قرار داده اند را توضیح داده و شفاف نمایند. از طرف دیگر، منتقد ایشان بایستی رندی ایشان در به کار گرفتن تِرم "گفتمان امپریالیسم" را نیز لحاظ کرده و با فرض این که احتمالاً ایشان از بیخ و بُن منکر سازه سیاسی امپریالیسم دست کم به شکل نوین آن نیستند، مختصات امپریالیسم در دوران کنونی را نیز واکاوی کند. اینجاست که لازم می آید اندکی متن را مطوّل کرده و توضیحاتی در باب ویژگی ها و شاخص های دوران جدید و سرشت امپریالیسم در این دوره را ارائه نماییم.

**********************

"امپرياليسم" صرفاً مرادف با تهاجم نظامی و دخالت میلیتاریستی در کشورهای پیرامونی نیست. امپرياليسم بایستی بر اساس دینامیزم نظام اقتصادی سرمایه داری تحلیل شود تا با پایان گرفتن جنگ سرد و فروپاشی جهان دو قطبی دچار اغتشاش نظری نشویم و یا همچون نوشین احمدی به خطا نرویم که بخواهیم امپریالیسم جمعی دوران پسا جنگ سرد را با گشوده شدن امکانات و فرصت های خارجی و انتفاء امپریالیسم یکی بگیریم. 
نظم جهاني امپرياليسم از ابتدای حیاتش همواره به صورت رابطه تنگانگی میان قدرت های مختلف امپرياليستی بوده است و کشاکش مدام و زد و خوردهای این قدرت های امپرياليست‌ بر سر فُرم دهی و نظم بخشیدن به جهان، همپای مبارزه طبقاتي اهمیت داشته است، جدالی كه تضادهای درون ماندگار نظام سرمايه‌داری توسط آن تعيين مي‌شود.
مهم ترین پروژه‌ى جهان‌شمول قدرت های امپریالیستی در فضای دوقطبی، توافق تاريخى - طبقاتى ميان کار و سرمايه در کشور‌هاى پيشرفته‌ى سرمايه‌دارى بود. دول اين کشور‌ها به خاطر اعمال سياست اقتصادى کينزى به “دولت های رفاه” در دهه 30 میلادی مشهور گردیدند.
به تعبیر سمیر امین جنگ دوم جهاني منجر به دگرگوني اساسی در فُرم امپرياليسم گرديد، يعنی امپرياليسم‌های متعدد در حال جنگ دائمی جای خود را به شکلی از امپرياليسم جمعي داد. اين امپرياليسم جمعی، مجموعه‌ی مراكز نظام سرمايه‌داري جهاني را نمايندگی مي‌كرد يا به عبارت ساده‌تر نماينده سه مركز بود: ايالات متحده و زائده آن كانادا؛ اروپاي غربي و مركزي و ژاپن. اين شكل جديد امپرياليسم كه از سال 1945وجود داشته و مراحل مختلفي را نیز پشت سر گذاشته است. نقش سلطه‌گر ايالات متحده بايد با در نظر گرفتن اين پيش زمينه بررسی شود و هر وهله از اين سلطه‌گری بايد در رابطه با اين امپرياليسم جمعی مشخص گردد. سود سرشاری که ايالات متحده امریکا از جنگ دوم جهاني به دست آورد مقارن با ویرانی اقتصادی دیگر رقباي آن يعني اروپا، اتحاد جماهیرشوروي، چين و ژاپن بود. لذا عملاً ايالات متحده در موقعيتي قرار گرفت كه مي‌توانست تسلط اقتصادي خود‌ را اعمال كند چرا كه بيش از نيمي از توليدات صنعتي جهان، بويژه تكنولوژي‌هايي كه تحولات نيمه دوم قرن بيستم را تعيين مي‌كرد در ايالات متحده متمركز شده بود.
در مرحله دوم و در كمتر از دو دهه پس از جنگ دوم جهانی، بازسازي اقتصادي سرمايه‌داري اروپا و ژاپن و نیز رشد قدرت نظامي-اقتصادی شوروی موجب شد که موقعیت برتر امریکا به تدریج دست خوش تغییراتی شود و كاهش نسبي قدرت ايالات متحده به مثابه یگانه نیروی مسلّط را به همراه بیاورد.
مرجله بعد همزمان با ورود انگليس به اتحاديه اروپا، گسترش اروپا به سوي شرق و فروپاشي شوروي بود و آنچه که اهمیت یافت، جهاني شدن اقتصاد نئوليبرالي و نیز برقراري اتحاد سياسي ـ نظامي اروپا با واشنگتن بود، که خصلت جمعي امپرياليسم سه گانه (آمريكا، اروپا و ژاپن) را تحكيم بخشید.
پس از سپرى شدن نزدیک به دو دهه از فرو‌پاشى بلوک موسوم به “کشورهای سوسياليستى”، و انکشاف چهره ای جدید از ایدئولوژی سرمایه داری با عنوان «نولیبرالیسم» که در پاسخ به بحران عمیق نیمه دهه هفتاد میلادی ظهور کرد، واقعیت جدیدی پیش روی همگان گشوده شد که همان جهاني شدن سرمايه‌دارى همپای شکل نوینی از امپریالیسم بود.
در این دوران که جهانی شدن سرمایه با امپریالیسم نوین منطبق است، به وضوح می توان دید که نه تنها سازمان‌دهى شرايط انباشت تغيير يافته، بلکه شيوه تقسيم انباشت نيز متفاوت شده است و از این رو فرم نوينى از نظم سرمايه‌دارى در آرایش قدرت های امپریالیستی و نحوه صف آرایی شان به وقوع پیوسته است. در همین برهه است که جوهر وجودی و ماهیت امپریالیسم، چیزی جز جهانی شدن سرمایه انحصاری تحت رهبری آمریکا نیست. نظم نوینی که در پاسخ به بحران، عملاً موجب تشديد بحران سرمايه‌دارى، تضعيف سنديکا‌ها،از بین رفتن دست آورد‌هاى تاريخى طبقه‌ى کارگر، دستمزد کمتر، کار بيشتر و شدیدتر، تقسيم غير عادلانه‌ى ثروت، تشديد تضاد طبقاتى، منزوى کردن نهاد‌هاى سياسى و اجتماعى، که به صورت سازنده و فعال در رقابت جهانى و روند جهانی شدن سرمایه شرکت نمى‌کنند، تضعيف عوامل توافق اجتماعى و در نتيجه تشديد تزلزل سرمايه‌دارى و دمکراسى .
از سوی دیگر، دوره جدید امپریالیسم که همزمان است با بسط و گسترش ایدئولوژی نوین سرمایه داری یعنی نئولیبرالیسم، بیش از هر دوران دیگری وجه  نظامی- مالی پیدا کرده است و از این روست که لشکر کشی های امپراتوری امریکا بعد از فروپاشی جهان دو قطبی، بیش از آن که انگیزه فتح و گسترش امپریالیستی داشته باشد، جنبه کنترل گری و ایجاد بالانس اقتصادی از طریق نظامی گری و میلیتاریزه کردن مناطق استراتژیک جهان به ویژه خاورمیانه است. نه دسترسي مستقيم ايالات متحده به نفت و نه منافع سرشار انحصارات آمريکايي از قِبل آن، به تنهايي براي توضيح منافع اساسی و نیاز مبرم آمريکا برای لشگر کشی به خاورميانه کافي نیست.
امپریالیسم نو به رهبری امریکا کل اين منطقه را به عنوان بخشي حياتي از استراتژي گسترش اقتدار جهاني خود تلقي مي کرده است. اشغال عراق و برپا کردن رژيمي زير کنترل دولت آمريکا، ايران را تقريبا به طور کامل در محاصره پايگاه‌هاي نظامي آمريکا قرار خواهد داد ـ از شمال پايگاه‌هاي موجود در آسياي مرکزي، از غرب توسط پايگاه‌هاي ترکيه و عراق، در جنوب توسط پايگاه‌هاي کويت، عربستان سعودي، قطر و عمان و در شرق توسط پايگاه‌هاي موجود در پاکستان و افغانستان. اين وضعیت به ویژه در شرایط کنونی و با توجّه به تحولاتی که در خاورمیانه در حال وقوع است و آن چه درباره مساله فلسطین در جریان است، حائز اهمیت دو چندان می شود و از سوی دیگر نيز قدرت اقتصادي در حال گسترش چين، و اقتصاد بحرانی اروپا را به نحو فزاينده‌ ای به رژيم نفتي زير تسلط آمريکا در خاورميانه وابسته کرده است. بنابرين کنترل نفت از طريق نيروهاي نظامي به معناي قدرت هر چه بيشتر اقتصادي، سياسي و نظامي در مقياس جهاني خواهد بود.

***********************
تمام آنچه که به عنوان سیر تاریخی و در توضیح مختصات سازه امپریالیسم در نوین ترین ورسیون آن آمد، در جهت اثبات این فرضیه بود که امپریالیسم به عنوان پدیده ای سیاسی-اقتصادی، خصلت نمای کاپیتالیسم است و توسعه امپریالیستی در مفهوم عام آن، به همان اندازه جزیی از این نظام بوده و می‌باشد که تکاپوی دایمی برای دستیابی به سود، جزیی از نظام سرمایه‌داری است. از این رو، تغییر در بلوک بندی های سیاسی شرق و غرب، اگرچه در آرایش و نحوه صف بندی قدرت های امپریالیستی تغییرات قابل توجّهی ایجاد کرده است، اما این روند تک قطبی شدن جهت، خللی در بنیان های ابژکتیو امپریالیسم ایجاد نکرده است که بتوان به سادگی رابطه یک به یکی میان فروپاشی بلوک بندی جهانی و گذار از جنگ سرد با پایان گرفتن عصر امپریالیسم برقرار نماییم، و به نظر می رسد که نوشین احمدی در پاراگراف های نخست نوشته خود، با مدد جستن از ایراد روشی فوق الذّکر، عملاً از زیر بار پاسخ دادن به چرایی ادعّای گزافش در این باره گریخته است. چرا که نوشین احمدی باید این مساله را روشن نماید که اولاً بعد از فروپاشی بلوک شرق و رفع تضاد منافع در چارچوب جنگ سردی آن، تضاد منافع در داخل بلوک غرب (یا به تعبیر نگارنده بلوک قدرت های امپریالیستی) که منجر به جنگ های پیاپی و خونین در حوزه بالکان و سپس خاورمیانه گردید را چطور توضیح می دهد، و ثانیاً با ارجاع به بحران و رکود اقتصادی و روند رو به اضمحلال سرمایه داری مالی به ویژه در همین بلوک غرب، که رقابت کشورهای داخل این بلوک را تشدید و از سوی دیگر حکم به تداوم نظامیگری و جنگ افروزی می دهد را چطور توجیه می نمایند؟ آیا نه چنین است که هرگونه صحبتی از دیپلماسی بین المللی، استفاده از "امکان" ها و "فرصت" ها در چارچوب این مجموعه مناسبات قرار می گیرد که نسبت به جنبش های اجتماعی خارجیت یافته است و جنبه بیرونی دارد؟ به این تناقضات در ادامه نوشتار بیشتر می پردازیم.

ج) امپریالیسم به مثابه "امکان" برای جنبش های اجتماعی؟!

شاید بتوان گفت که مهم ترین بخش از نوشته نوشین احمدی خراسانی، آن سطوری است که مشخّصاً خطاب به جنبش های اجتماعی (و طبیعتاً بیش از همه جنبش زنان) نسخه می پیچد و استراتژی ارائه می کند. درواقع کلّ مقّدمات و حاشیه روی های نوشین احمدی در بندهای نخستین نوشته اش، معطوف به رهنمودی است که می خواهد با اتکا به سابقه و تجربیاتش به عنوان چهره ای مطرح در یکی از خطیر ترین جنبش های اجتماعی یعنی جنبش زنان ارائه نماید.
ذیل این مبحث، نوشین احمدی گزاره هایی را ارائه می کند که با معمول ترین تئوری ها و بدیهی ترین دریافت ها از مفهوم و چارچوبه نظری و جامعه شناختی جنبش های اجتماعی نیز به دور است و تنها شاید بتوان آن ها را "درافزوده های ایدئولوژیک" ایشان به برخی تئوری ها در خصوص جنبش های اجتماعی دانست.

نوشین احمدی مکرّراً از منابع  و امکانات و فرصت های خارجی برای جنبش های اجتماعی در کشورهای منطقه در پس زمینه تحولّات اخیرسخن می گوید و با مقدّماتی که پیشتر در نفی امپریالیسم و ضرورت خلاصی همه جنبش های اجتماعی ازمباحثه و مشغولیت حول آن نگاشته است، رو به جنبش های اجتماعی حکم خود را مستدل می کند:

بازتولید گفتمان کلاسیک «امپریالیسم» که زاییدۀ گفتمان چپ در قرن 19 و 20 میلادی بود در دیپلماسی خارجی جنبش های اجتماعی آن هم در ایران امروز، به چند دلیل، ناکارآمد است. اول: به دلیل آن که جنبش های اجتماعی را در برابر «امکانات و فرصت های خارجی» خلع سلاح می کند و آنان را از بهره بردن از این امکانات دور نگه می دارد.  دوم: به دلیل آن که این محرومیت باعث می گردد که جنبش ها هر روز منزوی تر و ضعیف تر شوند. منظور این است که بازتولید گفتمان «امپریالیسم» در جنبش های اجتماعی، نه تنها آنها را توانمند و قدرتمند نمی کند بلکه آنان را در مقابل دشمن های متعدد ناتوان ساخته و از بهره بردن از امکانات گوناگون محروم می کند.  سوم: این که شرایط کنونی در منطقه نشان می  دهد که در دوره های ضعف و خاموشی جنبش های اجتماعی است که باید انتظار جنگ و مداخله نظامی  را داشت و به نظر نمی رسد که این پیامد پُر هزینه (بروز جنگ)، همان هدفی باشد که نیروهای چپ (که مخالف مداخله خارجی هستند) در پی آن باشند. در واقع بازتولید گفتمان «امپریالیسم» در جنبش های اجتماعی حداقل در شرایط کنونی منطقه می تواند پیامدهایی داشته باشد که اتفاقا درست برعکس آن هدفی است که مدافعان و مبلغان گفتمان امپریالیسم، مد نظر دارند.

بنابراین می توانیم نتیجه بگیریم که به زعم نوشین احمدی خراسانی:
1- امپریالیسم (شامل قدرت های امپریالیسیتی، خُرده امپریالیست های منطقه ای یا نمایندگان اَبَر امپریالیست ها در مناطق مختلف) خود یک امکان، و زایاننده فرصت های متعدّد برای جنبش های اجتماعی هستند.
2- جنبش های اجتماعی در صورت موضع گیری علیه امپریالیسم، دینامیزم آن، ساز و کارهای دخالتگری اش، مبارزه علیه و خلاف جهت منافع آن، هم راستا شدن با جنبش های فراگیرتر با خواست های آزادیخواهانه، ضد دیکتاتوری، عدالت خواهانه، ضد جنگ و... که قدرت های امپریالیستی کوچکترین نفع در تغییرات حاصل از آن یا سمپاتی نسبت بدان ندارند، از چشم این قدرت های امپریالیستی می افتند.
3- جنبش های اجتماعی مختارند که یا کمک های خارجی (طبعاً از قدرت های امپریالیستی، خُرده امپریالیست های منطقه ای یا نمایندگان اَبَرامپریالیست ها در مناطق مختلف و نه کشورهایی چون برمه، بورکینافاسو، لسوتو و فیجی و نظایرآن) و استفاده از فرصت هایی که از جانب کشورهای نامبرده در اختیارشان قرار می گیرد را بپذیرند، و یا پیه جنگ افروزی قدرت های امپریالیستی را به تنشان بمالند! زیرا هر آینه ممکن است اگر قدرت های امپریالیستی از اصلاح سیستم های سیاسی- اقتصادی کشورهای مورد نظرشان با کمک جنبش های اجتماعی نا امید شوند، تصمیم به نظامیگری و اقدام به اصلاح امور به قوّه قهریه قوای نظامی شان بنمایند!
مجموعه ادعّاهای نوشین احمدی خراسانی در این نوشته نشانگر آن بازنمایی اولترا ایدئولوژیک و خوانش نئولیبرالی وی از تعاریف، مصادیق و کارکردهای جنبش های اجتماعی در عصر پسا چنگ سردی است. کلیشه های نخ نما و کسالت باری که با دوز های متفاوت در فرصت ها و به بهانه های مختلف به وسیله مدیاهای امپریالیستی و اصحاب رسانه و از زبان روشنفکران و چهره های برجسته شده و منتخب ایشان از میان جنبش های اجتماعی و سیاسی، برای مخاطبان تجویز می شود، و نوشین احمدی هم به کرّات از آن ها بهره برده بود، در دل همین متن موجز (و البته دیگر نوشته هایش) بسیار است. نسخه هایی که علی رغم خلاف آمد های مکرّر، به ویژه در ماه های اخیر در اقصی نقاط دنیا، کماکان از سوی حضرات پیچیده می شود:
سپری شدن عصر انقلاب ها و ضرورت بسنده کردن به اصلاحات، تغییر شرایط جهان و به بن بست رسیدن «آرمان شهرها» و هر گونه نگرش «آرمانشهری» و کل گرا، مبارزه بدون خشونت به عنوان تنها راه بهبود شرایط موجود، تقبیح هرگونه نگرش و سیاست طبقاتی و سوژه قلمداد کردن طبقه متوسّط به مثابه یگانه کارگزار تغییرات (جزئی و تدریجی) و...
و دقیقاً در دل چنین بن بستی است که می توان مخدوش کردن مرز میان منافع جنبش های اجتماعی و سیاسی (که خواستار تغییرات بنیادین در درون سیستم هستند) با قدرت های امپریالیستی (خُرد و کلان) را رقم زد و هرگز توضیح نداد که اساساً چگونه می توان منافع جنبش های اجتماعی را با منافع قدرت های خارجی هم راستا کرد بی آن که جنبش ها را به زائده قدرت های سیاسی-اقتصادی مختلف بدل نکرد و به سادگی و بی هیچ پشتوانه و استنادی مدّعی شد که:

دیگر داشتن «آرمان های مشترک» با این بلوک یا آن بلوک نیست که تعیین کننده اصلی بهره بردن از «امکانات و فرصت های خارجی» است یعنی جنبش های اجتماعی لزوما برای بهره وری از فرصت ها و امکانات بین المللی، نیازمند پذیرش «آرمانی مشترک» یا «ایدئولوژی مشترک» با این بلوک یا آن بلوک نیستند.

بله، قرن هاست که بر طبق یک منطق ساده و بَدَوی ارسطویی، مقدّمه غلط به نتیجه غلط منجر می شود. بی شک می توان داستایوفسکی وار استدلال نمود که اگر امپریالیسم نباشد، دریافت هرگونه کمک خارجی مجاز است!
نوشین احمدی در ادامه بحث های با چارچوب استدلالی ضعیف اش، بندی را می آورد که حاکی از این امر است که وی به توجّه ویژه "برخی کشورها" نسبت به جنبش های اجتماعی در منطقه و کُنه مسئله به خوبی واقف است:

اگر در زمان جنگ سرد، امکانات و فرصت های خارجی که شوروی و بلوک شرق در اختیار جنبش های اجتماعی قرار می داد، در سایه یک ایدئولوژی واحد تحت عنوان «امپریالیسم» و ضدیت با آمریکا و سرمایه داری صورت می گرفت ولی امروز به دلیل کثرت این منابع خارجی یاری دهنده به جنبش های اجتماعی و نیز به دلیل گسترش فناوری و کثرت کانال های دسترسی به منابع دانش و اطلاعات، به نوعی می توان گفت که از این امکانات و فرصت های خارجی، تاحدودی ایدئولوژی زدایی شده است.  در حقیقت با فروپاشی شوروی، «ضدیت با امپریالیسم آمریکا» به عنوان یک چتر واحد ایدئولوژیک که می توانست برای جنبش های اجتماعی منبعی از امکانات و فرصت ها ایجاد کند، دیگر کارکردش را از دست داد. و از این رو امروزه جنبش های اجتماعی ، بیش از دوران جنگ سرد، از منابع متکثر خارجی ـ که حاصل تفاوت منافع کشورهای مختلف است ـ بهره می برند برای نمونه امروز از یک سو جنبش اعتراضی شیعیان بحرین و یا سازمان حماس در فلسطین، یا حزب الله لبنان، از امکانات دولت ایران (به عنوان یک منبع خارجی) بهره می برند و برای پیروزی جنبش خود با ایران همپیمان می شوند. و در آن سو، مردم لیبی هم با ناتو و دادگاه بین المللی جنایات جنگی همپیمان می شوند علیه حکومت ظالم و سرکوبگرشان و از سوی دیگر جنبش اعتراضی مردم سوریه از امکانات دولت ترکیه بهره می برد.

این بند به عنوان یک بسته مرّکب که مجموعه ای از گزاره های ایدئولوژیک را در خود جا داده، حامل ایرادات و مغالطات متعدّدی است که کماکان بر مبنای همان ایراد روشی پیش تر ذکر شده توسّط نوشین احمدی مدوّن شده است.
به قول سُن تزو "دستوراتت را ساده کن تا قابل اجرا باشند" اما متاسفانه گاهی این ساده سازی اوامر تا سر حدّ تقلیل گرایی و تحمیق مخاطب پیش می رود و به سادگی نمی توان روشن کرد که مرز باریک اشتباه و این فعل ناروا کجاست:

1- در این بند چنان تصویر شده است که گویا "امپریالیسم" ماهیتاً یک سازه سیاسی-اقتصادی نیست، بلکه جوهره ای گفتمانی و ایدئولوژیک دارد که اگر هم بتوان در دورانی قائل به وجود آن شد، موجودیت آن نه برخاسته از دینامیسم نظام سرمایه، که مستقیماً وابسته به موجودیت بلوک شرق و مشخّصاً اتحّاد جماهیر شوروی بوده است!
این در حالی است که در جای جای این متن ما عمدتاً با چنین تصاویر مبهمی مواجه هستیم، زیرا نویسنده منّت بر سر مخاطبان ننهاده و تعاریف خودشان را از ابتدای استدلالشان تدقیق نکرده اند.
2- بر طبق اظهارات نوشین احمدی در این بند تکثیر شدن امپریالیسم و تغییر فُرم آن به نفی موجودیت آن منجر شده است! اینکه دنياي امروز از نظر نظامي دنيايي تك قطبي است چندان بحث برانگیز نیست، اما در عين حال خصلت دوره بحرانی کنونی این است که امریکا با وجود میلیاردها دلار بدهی به چین و بده بستان های اقتصادی اش با اروپا دیگر یک تنه سالاری نمی کند و امپریالیسم نوین در شکلی جمعی تر از جهت مديريت سياسي و به شکلی متحّد در نظام جهاني بر پايه اصول ليبراليسم اداره می شود. کما اینکه شاهد بودیم که در مورد لیبی، به نمایندگی از امریکا فرانسه و ایتالیا پیش قراول دخالت نظامی بشر دوستانه گردیدند. اما اینکه آیا شکل جمعی شده امپریالیسم چیزی از ماهیت این سازه می کاهد یا نه سوالی است که نوشین احمدی هرگز آن را پیش روی خود ندیده تا بدان پاسخ گو باشد، اما دست کم از جواب او پیداست که صِرف متکثّر شدن امپریالیسم و تضارب احتمالی منافع قدرت های امپریالیستی را کافی می داند که جنبش های اجتماعی بتوانند از منافعی که از میان این شکاف ها می تراود بهره ببرند و منتفع شوند.
3- نوشین احمدی در ادامه مرتکب یک تناقض تئوریک- سیاسی می شود. او در خلال متن مدام صحبت از جنبش های اجتماعی می کند اما درست در نقطه حساسی که باید استدلال خود را با فاکت های قابل قبول مستند و مستحکم کند، به جای جنبش های اجتماعی از جنبش های فراگیرتر سیاسی- اعتراضی فاکت می آورد که با اَبَر امپریالیست ها یا خرده امپریالیست های منطقه ای برای پیروزی خود هم پیمان شده اند. این خطای فاحش نوشین احمدی تا جایی که صرفاً یک اشتباه تئوریک باشد، به سادگی می تواند با ارجاع به دم دستی ترین و معمول ترین تئوری ها در باب جنبش های اجتماعی، تعاریف، خاستگاه ها، مفصل بندی شان در ارتباط با طبقات اجتماعی، دینامیزم جنبش ها، نحوه سازمان یابی و مساله رهبری شان و... تصحیح شود و به او پیشنهاد گردد که برای افزایش انسجام دستگاه تحلیلی اش از مدل های بدون خشونت و دموکراسی خواه و اصلاح گرایانه این جنبش ها در گرجستان و اوکراین و سایر میزبانان انقلابات رنگی-مخملی فاکت بیاورد. اما آن جایی نمی توان این خطا را نادیده گرفت که ایشان رو به جنبش زنان (به عنوان یکی از جنبش های اجتماعی ماهیتاً مترقّی و به تعبیر ایشان با مطالبات مدنی و اصلاح گرایانه) صحبت می کند، اما از جنبش های ارتجاعی اسلامی، یا جنبش انقلابی مردم لیبی فاکت می آورد و تلویحاً جنبش زنان را با این جنبش ها قیاس می کند!
4- نوشین احمدی در این متن و در این بند خاصّ در چارچوبه ای سراسر ایدئولوژیک و ادبیاتی از همان دست، مدام سخن از ایدئولوژی زدایی گفته است. این در حالی که باز هم با ارجاع به نظریات جنبش های اجتماعی، وجود ایدئولوژی عامل انسجام درونی هر جنبش است. زیرا ایدئولوژی اهداف جنبش و روش های نیل به این اهداف را نیز روشن می کند. نوشین احمدی به گونه ای صحبت از ایدئولوژی می کند که گویی پسِ پشت ذهن اش در هنگام نوشتن، پرچم سرخ کمونیسم برافراشته و در باد تاب می خورد و از این روست که مدام دچار هراسی جنگ سردی می شود.
البته بسته به این که چه تعریفی از ایدئولوژی داشته باشیم، با یک حداقل و یک حداکثر مواجه خواهیم بود. چنانچه به تعریفی موسّع از ایدئولوژی باور داشته باشیم، که شاید تعریفی افراطی به نظر برسد، اساساً انسان از ایدئولوژیک بودن ناگزیر است، چرا که ایدئولوژی چیزی نیست جز مجموعه ای از باورها، تلّقیات، ایده ها، مواضع و دینامیسم ذهنیّت ما که ارزش ها و هنجارها و نظرگاه های ما را برمی سازد. از این رو ما اساساً در چارچوب ایدئولوژی زیست می کنیم. اما در یک تعریف حداقلی و بسته از ایدئولوژی، چنان که کمونیسم بی شک ایدئولوژی است، به همان نسبت نئولیبرالیسم نیز ایدئولوژی است و بی شک هرکدام نمایاننده نگرش و جهان بینی طبقه اجتماعی معیّنی است. از این رو نوشین احمدی به عنوان یکی از روشنفکران ارگانیک بورژوازی (البته شاید خودشان به طبقه متوسّط بیشترعلاقه مند باشند) نیز کاملاً در قالبی ایدئولوژیک با پدیده های سیاسی-اجتماعی مواجه شده و منافع خود را در چنین قالبی در می یابد و بدون شک ایدئولوژی ها در انتخاب متودهای مبارزه نیز تعیین کننده اند. از این زاویه، بی شک این ادعّای ایشان مبنی بر این که " از این امکانات و فرصت های خارجی، تاحدودی ایدئولوژی زدایی شده است" مطلقاً بی اعتبار است، چرا که بر این مبنا، مساله سازمان ها و رهبران جنبش های اجتماعی به میان می آید و بی شک درک و مواجهه این رهبران و چهره های جنبش های اجتماعی با "فرصت ها و امکان ها" کاملاً ایدئولوژیک است.
5- خلط دیگری که نوشین احمدی مرتکب شده است، نشاندن جنبش های اجتماعی، بر کُرسی سازمان ها و احزاب سیاسی و قرار دادن آن ها در موقعیت دیپلماسی و مناسباتی در سطحی متفاوت است. او کمی پایین تر از این بند صراحتاً اعلام می دارد که "هر جنبش اجتماعی، از جمله جنبش زنان، به مانند یک دولت مستقر، نیازمند یک «سیاست خارجی مستقل» است." بگذریم از ادعای تلویحاً طرح شده در این گزاره که به قول سمیر امین آن چه جدید و خصلت نمای جنبش در دوران کنونی‌ست مشخصاً این است که «جنبش های اجتماعی» منقسم و جدا از یک دیگراند و برحذر از سیاست و فرمول بندی‌های ایدئولوژیک و غیره، که طبعاً به یک سیاست خارجی مستقل نیز نیازمند اند! اما آنچه جای پرسش دارد این سوال بدیهی است که بر مبنای چه ساز و کاری قرار است این تفاوت سطح میان جنبش های اجتماعی و دولت ها و به ویژه قدرت های امپریالیستی رفع شود؟ میانجی مذاکرات این جنبش ها با اعطا کنندگان امکان ها و فرصت های خارجی چیست؟ و اساساً چه مبنایی برای مانند کردن جنبش های اجتماعی با دولت های مستقر وجود دارد!؟ آیا سرنوشت جنبش های اجتماعی که باید امر خطیر مبارزه را پیش ببرند، اینقدر اهمیت ندارد که کسی که در برج عاج روشنفکری نشسته و در مورد ویژه ای چون دریافت کمک های خارجی از سوی جنبش های اجتماعی نسخه می پیچد، اندکی روشن تر، دقیق تر و اسلوب مند تر به موضوع بپردازد و متوجّه حساسیت موضوع باشد؟ البته می توان این برداشت را هم داشت که خود این نحوه به استقبال چنین موضوعی رفتن، ادامه همان رویکرد ایدئولوژیک ایشان است که به تبع، روش مندی نوشتار ایشان را هم تحت الشعاع قرار داده است.

در هر حال این نوشته نیز قادر نیست تماماً تناقضات، ابهامات و موارد بحث برانگیز نوشتار نوشین احمدی خراسانی را مورد مطالعه جزء به جزء و نقد دقیق قرار دهد. گو این که خود ایشان هم در خلال متن به این نکته اشاره کرده اند که نوشتارشان بیشتر جنبه طرح سوال داشته و خودشان هم پاسخ های سرراستی ندارند! گرچه اگر حقیقتاً چنین است، بهتر بود اینگونه بی محابا وارد این محدوده حساّس و ویژه نشوند، اما علی ایّحال در همین سطح نیز می بایست مورد نقّادی جدّی قرار می گرفت. در دوسه دهه اخیر و بعد از زمینگیر شدن جهانی چپ و افول مبارزه طبقاتی در گوشه گوشه دنیا، سنّت شده است که به عنوان ترجیع بند همه تاخت و تازهای ایدئولوژیک که به رشته تحریر در می آید، چپ را به واقع بینی و انطباق تئوری هایش با آنچه که در جهان می گذرد و لحاظ کردن تغییراتی که طیّ دهه ها رخ داده است دعوت می کنند تا مبادا وای به حال واقعیت نشود! چندین دهه گذشته است، جهان در آتش و نکبتِ فقر و جنگ یا به تعبیر مارکس در "خون و لجن" غوطه می خورد، و سرمایه داری و چهره نظامی-سیاسی اش یعنی امپریالیسم روز به روز در هیئت هایی رنگ به رنگ، هستی میلیاردها انسان را بازیچه از سر گذراندن بحران سرمایه و سودآوری بیشترش می کند. اکنون وقت آن رسیده که چرخ را از آن طرف بچرخانیم و واقعیت عریان پیش رویمان که حکم فاجعه را دارد، به زبان مبارزه و مقاومت به کاپیتالیسم و سینه چاکانش یادآوری کنیم. هرگونه توهّمی نسبت به امکان بودن امپریالیسم برای جنبش های اجتماعی حکم امضای مرگ این جنبش ها را دارد؛ این چتر کاغذی است، وقتی باران بیاید، دیگر به کار نمی آید...



پانوشت

این مقاله نقدی است بر:

جنبش های اجتماعی، مداخله نظامی و گفتمان «امپریالیسم» / نوشین احمدی خراسانی
http://www.roozonline.com/persian/mihman/mihman-item/archive/2011/september/06/article/-350b5a8e6a.html

در نوشتن این مقاله از نوشته های زیر بهره برده ام:

* امپریالیسم جدید: انباشت از راه سلب مالکیت، دیوید هاروی، ترجمه ب. کیوان، سایت ”نشر بیدار“  
*امپریالیسم امروز و تهاجم هژمونی طلبانه ی ایالات متحده بدیل سیستم جهانی شده و نظامی شده یِ نولیبرالی،سمیر امین، ترجمه ی تراب حق شناس و حبیب ساعی 
*جنگ امپریالیستی در لیبی :محمد قراگوزلو
*كشف و بازگشايي امپرياليسم، جان بلامي فوستر، ا. بهرنگ، سایت "نشر بیدار"
*نقدى بر تاريخچه گلوباليسم و پروژه سياسى-اقتصادى سوسيال دمکراسى، فرشید فریدونی، سایت کارگری افق روشن

Theories of late capitalist development - Harvey and Callinicos on contemporary imperialism, Luke Cooper, 2010
Capitalism’s new crisis: what do socialists say? Chris Harman, 2008
Marxism and the Struggle Against Imperialism: Third World in CrisisWritten by Ted Grant and Alan WoodsThursday, June 1998
The Middle East at the Crossroads: Tony Cliff, 1996

انقلاب مصر، پرده دوم

توجه، باز شدن در یك پنجره جدید. چاپ
ترجمه بهروز عارفى
چهارشنبه، ۲۳نوامبر  ۲۰۱۱، تارنامه لوموند ديپلماتيك
بد بينى بر همه زبان ها جارى است. پس از بهار عربى، پائيز عربى فرا مى رسد. ضد انقلاب در حركت است و از نگاه گروهى، حتى انقلابى هم رخ نداده است. اين احساس، بدون ترديد آن چنان بارور است كه تصور مى شود كه سرنگونى رژيم هاى مصر و تونس بسيار آسان انجام گرفته است و توهمى ببار آورده كه گوئى دگرگونى ها نيز به سادگى صورت خواهند گرفت. به  محض اين كه روند آهسته شد، فالگيران اعلام كردند كه اتقلاب شكست خورده است. در حالى كه تاريخ همه انقلاب ها، از انقلاب انگلستان تا فرانسه، از انقلاب بلشويك تا انقلاب الجزاير نشان مى دهد كه دگرگونى به زمان، به نيرو و اغلب به درگيرى هاى خشونت بار نياز دارد.  طبقات مسلط به ندرت حاضرمى شوند بدون مبارزه دست از حاكميت بردارند. اما، اگر ضد انقلاب يك واقعيت است، هيچ نشانه اى در دست نيست كه ناگزير به پيروزى برسد .

۱۳۹۰ آبان ۳۰, دوشنبه

آغاز فروپاشی یا چرخه سرمایه داری؟

جنبش وال استریت در انسان شناسی و فرهنگ(13)
نشست در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران
     «من حاضرم بیکار شوم به شرط اینکه حرف بزنم»، این شعار یکی از معترضان جنبش وال استریت است. جنبشی که مدتی است با فراخوانی از یک نشریه کانادایی در امریکا آغاز و در مدتی کوتاه بیش از 1400 شهر امریکا و دیگر پایتخت های کشورهای صنعتی را دستخوش التهاب کرده است. نظر به اهمیت این جنبش و نقش آن در تغییرات ساختاری جهان، بسیج دانشجویی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران نشستی را پیرامون این جنبش ترتیب داد. در این نشست ناصر فکوهی، دانشیار گروه انسان شناسی دانشگاه تهران درباره «فروپاشی سرمایه داری مالی»، فواد ایزدی، عضو هیات علمی دانشکده مطالعات جهان دانشگاه: درباره «اصلاحات در غرب تا کجا» و حسین کچوئیان، عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی و دانشیار گروه جامعه شناسی دانشگاه تهران درباره «جنبش وال استریت: آغاز پایان امریکا؟!» سخنانی ایراد کردند. آنچه می خوانید تقریری از سخنان بیان شده در این نشست است.
    ناصر فکوهی به عنوان نخستین سخنران این نشست با اشاره به این نکته که صحبتی که ما در اینجا داریم نه از دید یک سیاستمدار بلکه از یک نگاه بی طرفانه و علمی است: گفت: تحلیلی این روزها از سوی گروه های مختلفی بیان شده و مبنا و مفهومش فروپاشی نظام سرمایه داری است، اما من این تحلیل را نمی پذیرم و فکر نمی کنم ما شاهد فروپاشی نظام سرمایه داری باشیم.

گزارشی از زندان آمل در دهه‌ یِ ۶۰​


توضیح: متن زیر بر پایهی گفتوگو با چند تن از زندانیان سیاسی تهیه و تنظیم شده است.
در ابتدای سال​های 60 شهر آمل شاهد خون​بارترین سركوب مخالفین سیاسی جمهوری اسلامی بود. ابعاد سركوب و جنایت حد نداشت. به نسبت جمعیت، آمل یكی از شهرهایی بود كه بالاترین رقم زندانی و اعدامی را به خود اختصاص داد. تا زمستان 1360 حدود هشتاد نفر اعدامی و بیش از 1000 نفر زندانی سیاسی داشت.
بر اساس آماری كه خانواده​های شهدا تهیه كرده بودند در مجموع در آمل، محمودآباد و شهرستان نور 1200 نفر در دهه​ی شصت اعدام شدند.
دلیل عمده​ی سركوب، این بود كه شهر آمل یكی از پایگاه​های مهم نیروهای چپ و انقلابی در شمال كشور بود. مجاهدین پایه وسیعی در شهر داشتند به​گونه​ای كه نشریه​ی مجاهد با تیراژ 5000 نسخه، اغلب نایاب بود و دیگر گروه​های چپ نیز در سطح گسترده​ای سازمان یافته بودند و تبلیغات خود را به پیش می​بردند. تناسب قوا به​گونه​ای بود كه تا 30 خرداد سال شصت گروه​های سیاسی به صورت علنی در مكان​های ثابت نشریات خود را به فروش می​گذاشتند و بحث​های خیابانی رایج بود.

«بیگ‌بوی» خانه را ترک می‌گوید

ادرت اصلا شلوار پاش نیس...
این صدا با وضوح از میان جنگل بلند شد، رفته رفته خاموش گردید و صدائی دیگر شبیه طنینی دنبال آن را گرفت:
«وقتی اونو درآورد دیدمش...
و دیگری با صدائی تیز، گوشخراش و مردانه:
«و اونو تو الکل شست...
بعد چهار صدا که هماهنگ با هم می‌آمیخت، بر فراز درختها پراکنده شد:
«و آویزانش کرد تو راهرو...
چهار پسر سیاهپوست در حالی که بی‌پروا می‌خندید، از جنگل بیرون آمدند و قدم به علفزار باز گذاشتند. با پاهای عریان تبلانه راه می‌رفتند، و با چوبدستی‌های بلند پیچک‌ها و بوته‌ّای درهم را می‌کوبیدند.
«کاشکی چند خط دیگه از این تصنیف رو بلد بودم.»»
«کاشکی منم بلد بودم.»
«آره، وقتی به اونجا میرسی که یارو شلوارشو تو راهرو آویزون کرده، دیگه مجبوری ساکت بشی.»
«هی، با راهرو چه کلمه‌ای جور در میاد؟»

۱۳۹۰ مهر ۱۴, پنجشنبه

پیروزی اراده

پیروزی اراده برجسته ترین فیلم تبلیغی سیاسی تاریخ سینما یکی ازساخته های ارزشمند لنی ریفنشتال،هنرمند و کارگردان بزرگ آلمانی است.این فیلم تصویرگر گردهمایی سال 1934 حزب نازی در نورمبرگ است.
فیلم در بردارنده گزیده هایی از گفتار چند تن از سران حزب نازی در این گردهمایی و به ویژه گفتارهای آدولف هیتلر است که به تصاویراعضا پرشمار حزب برش می خورد. سفارش دهنده فیلم هیتلر بود و خود تهیه کننده اجرایی غیر رسمی آن به شمار می رود و نامش درعنوان بندی آغازین فیلم نمایان می شود.درونمایه بنیادی فیلم بازگشت آلمان همچون قدرتی بزرگ به رهبری هیتلر چون رهبر راستین آلمان است که ملت آلمان را افتخاری نو می بخشد.
پیروزی اراده در 1934 به نمایش درآمد و بی درنگ یکی ازبرجسته ترین نمونه های فیلم تبلیغی در تاریخ سینما شناخته شد. فنونی که ریفنشتال دراین فیلم به کارگرفته چون دوربین های متحرک، کاربرد عدسی های تله فتو برای آفریدن چشم اندازهای واپیچیده، فیلم برداری هوایی و رویکرد انقلابی در به کارگیری موسیقی و فیلم برداری، این فیلم را در شمار یکی از شکوه مند ترین و برجسته ترین فیلم های تاریخ سینما می نهد که تا امروز هم آوردی نیافته است. ریفنشتال برای این فیلم چندین جایزه نه تنها در آلمان که در امریکا، فرانسه و سوئد و دیگر کشورها به دست آورد.از همین رو، وی هرگاه درسال های پس از فروپاشی حزب نازی به همدستی با هیتلر و تبلیغ حزب او متهم می شد با قدرت از ارزش های هنری فیلم اش دفاع می کرد و جوایزی را به رخ می کشید که درهمان دوران دریافت کرده بود. فیلم در رایش سوم و دیگرجاها محبوبیت بسیار داشت وتا امروز تاثیر پایان ناپذیری بر فیلم ها، مستندها و حتی فیلم های آگهی تبلیغاتی داشته و از آن سو به گفتمان پیوند دوسویه هنر و اخلاق دامن زده است.

نقدی بر نوتاریخیگری (با اشاره به آرای عباس میلانی)

فروغ اسدپور
مارکس در پیوند با شرایط تاریخی آلمان و وضع اسفناک دانشمندان و پژوهش گران علم اقتصاد در آن کشور و در نتیجه وارد کردن علم اقتصاد هم چون کالایی ساخته و پرداخته شده از انگلستان و ناتوانی دانشمندان آلمانی در کاربست این علم بر شرایط “بومی” خود میگوید: “بیان نظری آنچه در واقعیت زندگی خارجی میگذشت در دست آنان [به] مجموعه ای از عقاید متحجر [تبدیل] شد که معنای آن را به مقتضیات دنیای خرده بورژوایی اطراف خود تفسیر و بالنتیجه تحریف میکردند”

کریس مارکر:زندگی و آثار

کریس مارکرکه نام واقعی‌اش «کریستین فرانسوا بوش ویل نو» است، نویسنده، عکاس ومستندسازپرکار وخستگی ناپذیر فرانسوی است که ۲۹ ژوئیه ۱۹۲۱ در «نویی سور سن» یکی از حومه‌های شمال غرب پاریس‌زاده شد. شناخته‌ترین فیلم‌های او اسکله * و بی‌آفتاب است
.
زندگینامهکریس مارکر درآغاز، یکی از شاگردان دروس فلسفی ژان پل سارتراست و مدرک لیسانسی نیز درهمین زمینه می‌گیرد. (او به این دوره درمستند «مرده ریگ شباویز» می‌پردازد که در۱۹۸۲ به گونه ۱۶ م م ساخت). مارکردرجنگ جهانی دوم به عنوان چتربازبه جنبش مقاومت فرانسه پیوست. در این دوره است که یادداشت برداری ازهرچیزی را آغاز می‌کند و (به نوشته مقاله بوسینو در «فرهنگ فیلم‌ها») خود را «مارکر» می‌خواند. سپس کار در سازمان یونسکو را می‌آغازد که به او امکان می‌دهد تا از کشورهای بسیاری دیدن کند. وی در این هنگام ازکشورهای سوسیالیستی زیادی دیدن می‌کند و دراین باره فیلم‌هایی می‌سازد و مقالاتی درمجلات می‌نویسد.
مارکربا فیلم کوتاه اسکله (۱۹۶۲) به شهرت می‌رسد که شرح تجربیات علمی برای انجام سفرهای زمان بنیاد به دنیای پسا آخرالزمانی است. ازقضای روزگاراسکله تنها فیلم داستانی مارکر، معروف‌ترین فیلم اوست و تنها اثری است که خود می‌گوید ازپخش آن متاسف است. این فیلم که در تیتراژ آغازینش «فتو رمانی از کریس مارکر» خوانده شده آمیزه‌ای از تک عکس‌های سیاه و سفید، گفتارمتن، موسیقی وجلوه‌های صوتی است که بس استادانه به هم پیوند یافته‌اند. ازبازیگران بسیاری درعنوان بندی آغازین فیلم نام برده می‌شود اما اینان همگی مدل‌هایی هستند که فتورمان مارکر را مصور می‌سازند. فیلم از نظر شکلی مونتاژی زبردستانه و بس احساسی ازمتن و «تصاویر» است برای آفریدن فضایی بس ویژه و عمیقا اصیل که درعین حال شگفتی می‌آفرینند. مارکربه لطف گفتار متن که دردیگرفیلم‌هایش نیز بسیاربه کار می‌برد، توان‌های ادبی خود همچون فیلم سازی مولف را پدیدار می‌سازد. این سبک کار، آمیزه خارق العاده‌ای ازلحن تلخ و شیرین را به نمایش می‌گذارد که بی‌شک برآمده از اندیشه لکساندر مدودکین برادر بزرگش بوده که از او می‌خواست که «کم و تنها کمی» بنویسد؛ برادری که مارکر در فیلم مقبره الکساندر به او ادای دین می‌کند. افزون براین، یکی از انگشت شمار کتاب‌های مارکر رمانی به نام «دل بی‌غش» است که چون تمایل نداشته خواننده بیابد تا امروزنایاب است. فیلم اسکله الهام بخش فیلم سازان بسیاری شد که از میان آن‌ها می‌توان به تری گیلیام و فیلم داستانی‌اش «ارتش دوازده میمونی» اشاره کرد.

۱۳۹۰ مهر ۴, دوشنبه

پارادوکس های «مدرنیزاسیون»


ایمانوئل والر اشتاین (متولد ۱۹۳۰)
جامعه شناس آمریکائی
نماینده ماکرو تئوری
ماکروتئوری جنبه های سیاسی ـ اقتصادی، تاریخی و قیاسی را در مد نظر دارد.
ماکروتئوری رقیب تئوری مدرنیزاسیون است.
درنهاد «روندهای پیوسته در تحول»، که آقای بری از سران حزب پی دی اس، به عنوان «نشانه مثبت یک مدرنیته اجتماعی»  جا می زند، عامل مخربی آشیان کرده است:
این امر نشانگر خردستیزی ذاتی منطق تولید کاپیتالیستی است، که در آن، تخریب روزافزون پیش شرط رشد و کامیابی اقتصادی محسوب می شود.
وقتی که علیرغم تکثیر اقتصادی بی وقفه ثروت، فقر وفاقه گسترش می یابد و توسعه نیروهای مولده سرمایه داری برای اقشار پهناور مردم، کاهش رفاه به همراه می آورد، اشکال کار باید در سیستم موجود باشد.
فقر، فقط تنگنای مادی نیست!
فقر ـ علاوه بر آن ـ با احساس پوچی زندگی و با بی ارزش انگاشتن خویشتن خویش توأم و همراه است.
*****
  • (پارادوکس عبارت است از ادعا و یا حکم به ظاهر، باطل و بی معنا، که پس از تجزیه و تحلیل دقیقتر بر حقیقت غول آسائی دلالت می کند. مترجم)
  • مشخصه مناسبات زندگی و مناسبات کاری در سرمایه داری مخاطره آمیز عبارت است از حرص به پیشروی بی وقفه و بی حد و حصر!
  • از انسان ها پیوسته راندمان کاری تازه ای درخواست می شود.
  • اگر چه روند بازتولید اقتصادی ـ اجتماعی در پیشرفت روز افزون خود، کار کمی و کیفی را بطور سیری ناپذیری می بلعد، ولی تأثیر اجتماعی ـ فرهنگی قابل مقایسه ای بجا نمی گذارد.
  • چون بخش بزرگی از انرژی فکری و منابع اقتصادی صرف یافتن موضع و مقام برتری برای مؤسسات منفرد مورد نظر در جبهه رقابت می شود.
  • فراورده های جدید همواره تندتر و پرشتابتر به بازار آورده می شوند و روندهای تولیدی (اغلب به ضرر کارکنان) مطلوبتر می گردند، تا در برابر رقبا موقعیت و مقام بهتری کسب شود.
  • هدف از «رشد» اقتصادی، رشد اقتصادی صرف نیست.
  • رشد اقتصادی به ضرورتی اجتناب ناپذیر جهت جان سالم بدر بردن از مهلکه رقابت بدل شده است.
  • زیرا علیرغم سرمایه گذاری های لاینقطع و بکار کشیدن بی رحمانه انسان ها، هر سبقت واقعی از رقبا عمر کوتاهی دارد :
  • چه، رقبا نیز متقابلا از ترس عقب ماندن به گسترش تولید و اقدامات نوآورانه روی می آورند.
  • ستایشگران «اقتصاد بازار» ـ بی توجه به روندهای واقعی ـ ادعا می کنند که رقابت و سودجوئی موتور مدرنیزاسیون، پیشرفت، رشد رفاه عمومی و رفع مؤثر حوایج بشری اند.
  • شکی نیست که سرمایه داری پیشرفته جهان رنگارنگی از کالاها به همراه آورده است، ولی طرف دیگر این «برآیند» را نیز نمی توان نادیده گرفت که تولید بمثابه غلام حلقه به گوش گردش سرمایه بطرز روز افزونی، خود را از نیازهای اجتماعی دور می سازد.
  • «قوانین بازار» در برخی از عرصه ها ـ حتی بنا بر معیارهای حاکم ـ برای هر جامعه متمدن زیانبار اند.
  • برای مثال، می توان از کمپلکس پزشکی ـ صنعتی ـ بویژه در رشته های داروئی ـ نام برد:
  • زیر فشار رقابت و سودجوئی، استراتژی های توسعه و تولید فراورده ها در رابطه با امکانات فروش تعیین می شوند.
  • بسیاری از فراورده های داروئی جدید، چیزی جز ترکیبی از مواد داروئی کهنه موجود نیستند و لاجرم، تأثیر معجزه آسائی هم بجا نمی گذارند و هدف چیز دیگری جز فریب مردم و جلب مشتری نیست:
  • فراورده های شرکت های داروئی رقیب نیز تأثیر مشابهی بجا می گذارند.
  • علیرغم سرمایه گذاری های کلان و بکار گماردن انسان های بیشمار، توسعه مواد داروئی به دایره تنگی محدود می ماند :
  • تولید باصطلاح «داروهای سبک و استیل زندگی»[۱] با تأثیرات مشکوک، رفته رفته افزایش می یابد و تولید داروهای ضرور برای بهداشت عمومی را از رده خارج می کند.
  • تأثیر جانبی این داروها که مورد حمایت دستگاه های تبلیغاتی اند، عبارت است از دادن این توهم به خورد مردم، که گویا با مصرف هرچه بیشتر قرص های داروئی، می توان تندرستی را حفظ کرد.
  • با شیوه ها و حیله های فروش مشابهی (که در مورد مواد رختشوئی نیز متداول است!) داروهای جدیدی وارد بازار می شوند.
  • اطلاعات پزشکی جاری پزشکان یکطرفه و نارسا می ماند.
  • صاحب نظران علمی قلابی زیر عنوان محققین مستقل، در مجلات علمی دست به عوامفریبی می زنند و توسط کنسرن ها دست و دلبازانه تقدیر می شوند و اجر می یابند.
  • · دیگر دیری است که فاتحه تحقیق در مورد بیماری هائی که مخصوص مناطق فقیرنشین جهان اند و مبارزه علیه آنها سود کافی به همراه نمی آورد، خوانده شده است.
  • و لذا به این کشورها داروهائی فروخته می شود که از نظر استانداردهای بین المللی کهنه شده اند و یا حتی در اروپا و امریکا در لیست داروهای غیر مجاز قرار دارند.
  • داروهائی که مدت نگهداری شان گذشته است، به عنوان «احسان» از سر «خیرخواهی» به مردم کشورهای فقیر هدیه می شوند و بدین طریق صنایع داروئی می توانند مخارج کلان زهرزدائی از آنها را پس انداز کنند.
  • بخش بسیار بزرگی از تولید اجتماعی فقط برای حفظ روند بازتولید اقتصادی ـ اجتماعی بر شالوده سرمایه داری مصرف می شود.
  • درنهاد «روندهای پیوسته در تحول»، که آقای بری[۲] از سران حزب پی دی اس، به عنوان «نشانه مثبت یک مدرنیته اجتماعی»  جا می زند، عامل مخربی آشیان کرده است:
  • این امر نشانگر خردستیزی ذاتی منطق تولید سرمایه داری است، که در آن، تخریب روزافزون شرط رشد و کامیابی اقتصادی محسوب می شود.
  • زیر فشار منطق بازار، بسیاری از وسایل فنی پیاپی نوسازی می شوند و به سبب بی تفاوتی نسبت به سرنوشت انسان و طبیعت موجب بروز خساراتی می شوند، که فقط با صرف انرژی فوق العاده زیاد قابل جبران و ترمیم اند (تازه اگر قابل ترمیم باشند!)

پرولتاریای مدرن

دکتر ورنر سپمن
برگردان شین میم شین
دایرالمعارف روشنگری
دکتر ورنر سپمن (متولد ۱۹۵۰)
جامعه شناس، فیلسوف، از مسئولین تارنمای روشنگری (گلاسنوست) آلمان
آثار:
کتب و مقالات بیشماری در زمینه نقد ایدئولوژی، تئوری اجتماعی ـ انتقادی و جامعه شناسی فرهنگ
انسان و سیستم.
در انتقاد از مارکسیسم ساختارگرا (۱۹۹۳)
دیالک تیک تمدن زدائی.
بحران، خردستیزی و زورگوئی (۱۹۹۵)
پایان انتقاد اجتماعی؟
پسا مدرنیته، هم واقعیت، هم ایدئولوژی (۲۰۰۰)  طبقه کارگر تغییر یافته، ولی محو نشده است!
پرستاران، خدمه هواپیماها، کارگران حمل و نقل جزو «لایه های اصلی» مزدبگیران اند.
پیشگفتار
• سخن گفتن از طبقه کارگر ـ چه بسا ـ حتی میان محافل چپ نیز سؤال زیر را به دنبال می آورد:
• مگر هنوز طبقه کارگر وجود دارد؟
• این واکنش نشان می داهد که «خرابکاری» بنیادی دستگاه ایدئولوژیکی بورژوائی چقدر کارساز بوده است:
• هدف اصلی دستگاه ایدئولوژیکی بورژوازی به شرح زیر بوده آست:
۱
• کشیدن سدی سدید در برابر درک رئالیستی مناسبات اجتماعی.
۲
• پنهان کردن مکانیسم های استثمار و طبقات تحت استثمار از چشم ها.
• خود طبقه کارگر نیز در موفقیت دسیسه های بورژوازی در این زمینه بی تقصیر نبوده است.
• زیرا در سال های اخیر، طبقه کارگر بندرت با دفاع از منافع طبقاتی خویش، افکار عمومی را به خود جلب کرده است.
• طبقه کارگر چه بسا، حملات نئولیبرالی بر شرایط زندگی و کار خود را تقریبا بدون اعتراض و مقاومت تحمل کرده است.
• بسیاری از تلاش های توضیحی مارکسیستی در باره طبقه کارگر نیز برای تصحیح این تصویر مخدوش نامناسب بوده اند.
• اکثر آنها حاوی گزارشاتی «عام» راجع به چشم انداز طبقاتی و جوانب ساختاری وجود مزدبگیران اند که هرچند مفید و ضرور، ولی خالی از خون اند و اگر به مناسبات کاری روزمره فروشندگان نیروی کار نپردازند، از توان اجتماعی ناچیزی برخوردار می شوند.

حرفه‌ای‌ها و آماتورها

ادوارد سعید/ ترجمه علیرضا ثقفی
کانون مدافعان حقوق کارگر- اظهار نظر درباره‌ی زندگی و معیشت مردم زحمتکش و نیروی کار در جامعه انسانی، امروز از دو وجه متفاوت صورت می گیرد. تئوریسین‌ها و نظریه‌پردازان نظام سرمایه‌داری، همواره تلاش دارند تا طرح‌ها و ایده‌ها و برنامه‌های ارایه شده را برای حفظ نظام موجود، کارشناسی شده و مورد تایید صاحب نظران جلوه دهند. آنها هر طرح و برنامه‌ای را که برای استثمار بیشتر و خالی کردن جیب کارگران و زحمتکشان می‌دهند، با آب و تاب تعریف کرده و تمام تلاش تبلیغاتی خود را به کار می‌گیرند تا آن را مورد قبول مردم قرار دهند.

از دیگر سو، هرگاه فعالان کارگری و اجتماعی مستقل، آن طرح‌ها و نظرات را مورد حمله قرار داده و اجرای شان را به ضرر زحمتکشان و کارگران می‌دانند، از جانب بلندگوهای تبلیغاتی طرفدران نظم موجود، به "بی‌تخصصی و صاحب­نظر نبودن" متهم می شوند. هرچند بارها و بارها، طرح‌ها و برنامه‌های طرفداران نظام سرمایه‌‌داری، بطلان خود را ثابت کرده است، اما آنها بار دیگر با بوق و کرنا و با تبلیغات و جوسازی، طرح جدیدی را مطرح می‌کنند و معرکه‌ی جدیدی به راه می‌اندازند و با معرفی صاحب‌نظران سرمایه ساخته و مزدوران متخصص جدید خود، تلاش می‌کنند تا افکار عامه‌ی مردم را به مسیر دلخواه خود بکشانند.

در این میان، مدافعان حقوق کارگران و زحمتکشان، نه تنها امکانات زیادی برای ابراز نظرات خود ندارند، بلکه در همان سطح محدود که به بیان نظرات خود مبادرت می‌کنند، به بی‌تخصصی و صاحب نظر نبودن و ارائه نظرات مغایر با معیارهای مورد قبول صاحبان قدرت و سرمایه، متهم می شوند. علاوه بر آن، فعالان مستقل کارگری و اجتماعی که از هیچ نهاد رسمی برای بیان نظرات خود حمایت نمی‌شوند، همواره در خطر بیکاری، اخراج از کار و بعضا زندان و دیگر انواع محرومیت های اجتماعی قرار دارند.

مقاله زیر که توسط ادوارد سعید، صاحب­نظر فلسطینی مستقل، دو دهه پیش نگاشته شده است، بیانگر ریشه‌های این وضعیت است که البته امروزه بسیار شدیدتر و ریشه‌ای‌تر شده است. ارائه این مقاله در شرایط امروز، می‌تواند بحث جدیدی را درباره‌ی وظایف فعالان کارگری و اجتماعی و وحدت هرچه بیشتر آنان، جهت شکستن دیوارهای ایجاد شده به دست نظام حاکم بر جهان، بگشاید.

نظریه ارزش مارکس و مسئله سوژه

رابرت آلبریتون
فروغ اسدپور
در این مقاله من می­خواهم اعلام کنم در زمان حاضر نظریه­ای­ شایسته­تر و با قابلیت بیش­تری از نظریه ارزش مارکس وجود ندارد که بتواند نظریه سوژه را  تکامل بخشد. البته من برای یک لحظه هم بر این باور نیستم که بتوان نوعی نظریه “کامل” در پیوند با سوژه از نظریه ارزش استخراج کرد. من اعتقاد دارم که نظریه ارزش در مقایسه با نظریه روانکاوی یا گفتمان تحلیلی می­تواند سهمی ادا کند که بسیار هیجان آور است؛ سهمی که به طور نسبی نادیده گرفته شده است. در این زمینه به حدی کار کم صورت گرفته که من فقط قادر ام به طرح یک سری خطوط عمده­ی معین در این­جا اکتفا کنم.
من سطوح مختلف تحلیل را به مثابه ابزاری برای میانجی­گری بین سطوح بیش­تر مجرد و دیالکتیکی و سطوح بیش­تر تاریخی و مشخص نظریه­پردازی مطلب به کار می­برم. نظریه مربوط به سرمایه­داری ناب در واقع انکشاف روابط درونی ضروری بین اشکال اصلی اقتصادی اجتماعی نظیر کالا، پول، بها، دستمزد، سود، اجاره و بهره است.
نظریه سطح میانه یا نظریه دوره­بندی سرمایه­داری توضیح حالات ویژه سرمایه­داری است که ناشی از پیوند این اشکال با شرایط معین اقتصادی، سیاسی، قانونی و ایدئولوژیک است.
و در نهایت تحلیل تاریخی در توضیح زمینه­های تاریخی و دارای فعلیت برای تغییر است. در این­جا تمرکز من بر پی­آمدهایی است که شکل ارزشی سرمایه­داری برای صورت­بندی سوژه در سطح سرمایه­داری ناب، در مرحله مصرف­گرایی آن، (با جنگ جهانی دوم) و در سطح سرمایه­داری جهانی تحت هژمونی آمریکا در آغاز قرن بیست و یکم استواراست.
برای محدود کردن و تنظیم یک مطلب سنگین، من با سه موضوع در هر سطح تحلیل برخورد می­کنم. ابتدا موضوع پیوند بین ارزش و ارزش مصرفی و بر بی تفاوتی ارزش نسبت به ارزش مصرفی، در بستر یک جامعه ناب سرمایه­داری تاکید می­کنم.