برگردان: وحيد تقوی
کمونيسم شورائی از نظر سياسی و تئوريک در آلمان و هلند در سالهای1920، همچون آلترناتيو مجزائی در برابر تئوری لنينيستیِ انقلاب و پراتيک سياسیاش هم در روسيه و هم از طريق بينالملل سوم در سطح بينالمللی، تکوين يافت. تئوریهای کمونيستهای شورائی در آغاز از تجاربشان از جنبش شوراهای کارگری در انقلابِ سقط شدهی 1918 آلمان و سالهای اوليهی جمهوری وايمار، و نيز مطالعاتشان در مورد جنبش شورائی (يا «سوويت»ی) در روسيه طی دوران انقلابی 1905 و 1917 مشتق شده بود.[1] تئوری شوراگرا بطور شکفته پديد نيامد، بلکه در طی چندين دهه بعد، برمبنای نقد هرچه پالايش يافته تر از تجربه لنينيستی در روسيه و در سطح بينالمللی، و نيز درک کاملتری از فرآيند انقلاب پرولتاريائی و درک روشن تری از سرشت جامعه ی کمونيستی تکوين يافت. رشتهی آشکاری در ميان اين مفاهيم، و نيز پيروی از متدها و روح تحليل مارکس از سرمايهداری و سرشت انقلاب پرولتری وجود دارد که فرای هرچيز بر آن است که «رهائیِ طبقه کارگر وظيفهی خود کارگران است.»[2] يکی از درکهای پايهای کمونيسم شورائی اين است که ابزار و اهدافِ فرآيند انقلابی بطور تفکيکناپذيری به يکديگر گره خورده اند و مسير انقلاب به ناگزير سرشت جامعه ی نوين را تعيين میکند. بنابراين، آنها آن اشکال سازمانی ای که شايستهی فرآيند انقلاب است را مورد بحث قرار می دادند و به عنوان مبانی سازمانی جامعه ی نوين در نظر می گرفتند.بايد تاکيد شود که شوراگراها، نه در تئوری و نه در پراتيک، در جستجوی تحميل يک شکل سازمانی به جنبش کارگری نبودند. آنها در اصل بر شکل «شورائی» تاکيد داشتند چون آنرا بمثابه آفرينش خودانگيختهی طبقه کارگر عليه سرمايهداری می ديدند.[3] پايبندی اصلیشان به خود-رهائی طبقه کارگر باقی ماند --با هر شکلی که ممکن است اين خود-رهائی بخود گيرد. پانهکوک اين را در متنی که در اواخر عمرش نوشت کاملاً روشن کرد:
«شوراهای کارگری» بيانگر شکلی از سازمان نيستند که خطوط اش يک بار برای هميشه معين شده و تنها نيازمند گسترش بعدی جزئيات است. اين به معنای يک اصل است --اصل خود مديريتی کارگری بر مؤسسات و توليد .
اين اصل هيچگاه نمیتواند از طريق بحث تئوريک در مورد بهترين ابزار اجرائی تحقق بيابد. اين مساله ی مربوط به مبارزهی عملی عليه دستگاه سلطهی سرمايهداری است. در زمان ما، کسی اصلاً نمی تواند از «شوراهای کارگری» يک جامعه ی برادری را بفهمد که پايانی در خود دارد. «شوراهای کارگری»، اين به معنای آنست که گفته شود مبارزه طبقاتی (جائی که اخوت نقش دارد)، و کنش انقلابی عليه قدرت دولت. انقلابات با دستور انجام نمی شوند اين مبرهن است؛ ولی در برهه های بحران وقتی که وضعيت تحملناپذير شود، بطور خودانگيخته روی می دهند. انقلابها فقط وقتی بوجود می آيند که احساس تحملناپذيری بطور مداوم خود را در قلب توده ها تصريح کند، و در عين حال يک آگاهیِ معين يکدست از آنچه که برای انجام ضروری است ظاهر شود. . . . پس ايده ی شوراهای کارگری در بر دارنده ی يک برنامهی مقاصد عملی نيست که قرار است تحقق يابد، چه امروز يا در چندين سال آينده. بلکه اين ايده منحصراً بمثابه يک راهنما در خدمت نبردی طولانی و حاد برای آزادی است که همچنان در پيش روی طبقه کارکن است. [4]
هيچوقت قصد کمونيستهای شورائی اين نبود که ايدئولوژی نوينی در رابطه با اشکال سازمانی مبارزه طبقاتی بيافرينند. آنها بجای اينکار، در بهترين سنت مارکسيستی، برای درک جنبش خود-رهائی طبقه کارگر کوشيدند تا آنرا بطور تئوريک روشن کنند و آن جنبش را عملاً به جلو ببرند. از طريق پيروی شان از عقيده ی خود-رهائی، تلاش کردند تا تمام آن اشکال سازمانی ای را نقد کنند که مانع اين فرآيند میشوند و بطور تئوريک بالقوه بودنِ خود-رهائی و آفرينش يک جامعه ی نوين مبتنی بر «جامعهی توليدکنندگان آزاد و برابر» را نشان دهند. تئوری شوراگرا در ابتدا از مخالفت با بلشويسم از سوی برخی از کمونيستهای آلمانی و هلندی در اوايل سالهای1920 رشد يافت. با نقد انقلاب روسيه، عدم کارآئیِ مدل بلشويکی انقلاب در کشورهای پيشرفتهی سرمايه داری نشان داده شد. در سال1920 هرمان گورتر، کمونيست و شاعر هلندی، در نامهای سرگشاده به رسالهی لنين کمونيسم چپ: يک بيماری کودکانه پاسخ داد. يعنی رسالهای که در عمل تلاشی بود از سوی رهبر روسيه تا مدل بلشويکیِ سازمانی و فعاليت انقلابی را بر احزاب کمونيست اروپای غربی تحميل کرده تا کنترل خود را هم بر حزب خودش در روسيه (در برابر مناقشه های فزاينده ی داخلی) و هم بر جنبش انقلابی بين المللی تحکيم نمايد. گورتر استدلال کرد که بخاطر تفاوتها در پيشرفت تاريخی و سطح توسعهی شيوهی توليد، تفاوتهای مشخص بين روسيه و اروپای غربی --وضعيت اجتماعی و پتانسيل انقلابیِ طبقات گوناگون، بخصوص پرولتاريا و دهقانان-- چنان است که عموميتدادن به تاکتيکها از يک جامعه به جامعهی ديگر را نفی میکند.[5] گورتر بويژه با عقايدی مخالفت نمود که لنين حامیشان بود: در ارتباط با 1) رابطه ی رهبران و توده ها؛ 2) فعاليت های اتحاديه کارگری، 3) فعاليت های پارلمانی. او رهبری را فی نفسه رد نکرد، اما برای موضع لنين در مورد رابطهای که وی توصيه میکرد که بايد بين رهبران و توده ها وجود داشته باشد استثنا قائل شد.[6] گورتر استدلال میکرد که توسعهی اروپای غربی تاکيد بيشتر بر نقش خود توده ها را ضروری می سازد. به همان ميزانی که اهميت طبقه افزايش می يابد، اهميت رهبران کاهش می يابد. اين بدان معنا نيست که گفته شود ما نبايد بهترين رهبران ممکن را داشته باشيم: بهترينِ بهترينها هنوز بقدرکافی خوب نيستند، و ما سعی می کنيم پيداشان کنيم. اين فقط بدان معنا است که در مقايسه با اهميت تودهها، اهميت رهبران کاهش می يابد. . . . آيا شما رفيق لنين متوجه نشدهايد که در آلمان هيچ رهبر «بزرگ»ی نيست؟ همهی آنها آدم های معمولی هستند. اين نقداً نشان می دهد که اين انقلاب بايد مقدمتاً کار توده ها و نه رهبران باشد. . . .[7] گورتر نقش پيشروان را اساساً از نوع «تبليغ در عمل» می ديد، چون با رهبریِ سخت و کنترل بر توده ها از سوی حزب مخالف بود. او به «شکل گيریِ گروهی که در مبارزاتشان نشان می دهند که توده ها چه بايد بکنند»[8] ارجا میدهد. و مردود شمردنِ عقايد لنين از سوی خودش را چنين جمعبندی میکند «در يک کلام --چون شما مُعرف يک سياست رهبری هستيد.»[9] گورتر همچنين با درخواست لنين مبنی بر اينکه چپ اروپای غربی بايد در اتحاديههای کارگری و فعاليتهای پارلمانتاريستی درگير شود مخالفت کرد. اعتقاد لنين به ارزشِ چنان فعاليتهائی، از سوی گورتر با اين پاسخ مورد حمله قرار گرفت: «شما می خواهيد سازمان هائی را خفه کنيد که در آن کارگران، هر کارگری، و در نتيجه توده ها می توانند نيرو و قدرت بگيرند، و شما میخواهيد چيزهائی را حفظ کنيد که در آن توده يک ابزار مرده در دست رهبران است»[10] هم فعاليت تريديونيونيستی و هم پارلمانتاريستی مشوق انفعال کارگران هستند، از اينرو مانع توسعهی ابتکار تودهای و آگاهی طبقاتی انقلابی می شوند. گورتر در اين مورد از پانه کوک نقل قول میآورد: مساله ی تاکتيکی شامل يافتن ابزار ريشهکن سازیِ ذهنيت سنتی بورژوائی است که بر توده ها مستولی است و تضعيفشان می کند. هر آنچه که درک های سنتی را بيشتر تقويت کند منفی است. سختترين جنبه و مستحکم ترين بخش اين ذهنيت دقيقاً وابستگی شان در برابر رهبران است --که بخاطر رهبران آنها از حل تمام مسائل عمومی، و هدايت منافع طبقاتی شان صرفنظر می کنند.[11] از اينرو، گورتر اين موضع را چنين خلاصه می کند: 1) تاکتيک انقلاب در غرب بايد غير از تاکتيک انقلاب روسيه باشد؛ 2) چون پرولتاريا در اينجا تنها است؛ 3) بنابراين پرولتاريا در اينجا بايد به تنهائی عليه تمام طبقات انقلاب کند؛ 4) اهميت توده های پرولتاريا از اينرو نسبتاً بيشتر از اهميت رهبران در روسيه است؛ 5) و پرولتاريا بايد سلاح های بهتری برای انقلاب داشته باشد؛ 6) از آنجا که اتحاديه های کارگری سلاح های ناقصی هستند، ضروری است که نابود شوند يا بطور راديکالی تغيير داده شوند و بجايشان سازمان های کارخانه که در يک سازمان عمومی متحد گشته اند بنشيند؛ 7) از آنجا که پرولتاريا بايد به تنهائی انقلاب را به سرانجام برساند، و به هيچ کمکی متکی نباشد، بايد آگاهی و شهامتش را به قلههای رفيعتری ارتقا دهد. و اين منوط به چشمپوشی بر پارلمانتاريسم در انقلاب است.[12] عليرغم مردود شمردنِ اعتقادات لنين --يا ترجيحاً دستوراتش-- گورتر از حمله ی مستقيم به لنين يا بزير سوال بردن سرشت طبقاتی انقلاب روسيه و تحولات روسيه از 1917 به بعد اجتناب ورزيد. وی به لنين متوسل می شود تا نسبت به موضع اش تجديدنظر کند. گورتر بين خودش و آنهائی که نقداً مخالفين سرسخت لنين و انترناسيونال سوم شده بودند، و اين سازمان اخير را بمثابه ابزاری برای تقويت دستگاه دولت بلشويکی می ديدند، تفاوت قائل میشود. او معتقد است که لنين صرفاً در ارزيابی از موقعيت اشتباه میکند و میتواند چنان شود که اشتباهش را به شيوهی خودش ببيند: «در مورد من، همانطور که بارها گفتم، تصور میکنم که شما موقعيت در غرب را اشتباه فهميدهايد.»[13] گروههای شوراگرا بزودی از اين موضع کاملاًً ساده لوحانه کلاً دست کشيدند. کشتار در کرونشتات، سرکوب اپوزيسيون کارگری، و ديگر رويدادها، بزودی سرشت سرکوبگرانه ی دولت روسيه را آشکار ساخت.[14] شوراگراها در تلاش برای نقد و مبارزه با هرچه که مانع خود-رهائی طبقه کارگر است، توجه خود را بسوی درکِ سرشت طبقاتی انقلاب روسيه، سرشت سياست های لنينيستی، و شالوده های فلسفیِ لنينيسم برگرداندند. در ماه دسامبر1934، نشريهی (International Council Correspondence, ICC) [نوشتارهای بينالمللیِ شورائی، يکی از نشريات اصلی کمونيستهای شورائی در آمريکا به سردبيری پل ماتيک] رسالهی «تزهائی در مورد بلشويسم» را ترجمه و چاپ کرد که تحليلی عميق از انقلاب روسيه بود و توسط گروه شوراگرای هلندی نوشته شده بود. اين اساساً رساله ای کينه توزانه عليه حزب بلشويک و لنين نبود. بلکه، استدلال شده بود که حزب صرفاً وظايفی را که توسط توسعه ی تاريخیِ روسيه الزامی شده بود را به اجرا گذارده است.[15] وظيفه ی اقتصادیِ انقلاب روسيه، اولاً اين بود که، فئوداليسم دهقانیِ پوشيده و استثمارِ ادامهيافتهی دهقانان بمثابه سرفها را کنار نهد و همراه با آن کشاورزی را صنعتی کند و آنرا در سطح توليد کالائی مدرن قرار دهد؛ دوماً، آفرينش طبقهای از «کارگران آزادِ» واقعی، و رها ساختن پيشرفت صنعتی از تمام زنجيرهای فئودالی اش بود. يعنی اساساً وظايف انقلاب بورژوائی.[16] اين شرايط اجتماعی-اقتصادی، مواضع سياسی معينی را الزامی کرد؛ يعنی، يورش به نهادهای ويژهی اجتماعی-سياسی. اما در اينجا نيز، سرشت بورژوائیِ انقلاب خودش را تصريح نمود. از نظر سياسی، وظايف در برابر انقلاب روسيه اينها بودند: نابودی حکومت مطلقه، لغو اشرافيت فئودالی و نيز قدرت روحانيون، و ايجاد ساختاری سياسی و دستگاهی اداری که از نظر سياسی اجرای وظايف اقتصادی انقلاب را تضمين کند. وظايف سياسی انقلاب روسيه، از اينرو، کاملاً منطبق با پيش فرضهايش، يعنی وظايف انقلاب بورژوائی، بود. [17] اما، توسعهی ويژه ی سياسیِ روسيه --«ويژه» در رابطه با اروپای غربی-- اينرا الزامی نمود که انقلاب را نيروئی غير از بورژوازی به پيش ببرد. نخستين مشخصهی طبقاتی انقلاب روسيه، بدينترتيب، اين واقعيت است که بمثابه يک انقلاب بورژوائی میبايد نه تنها بدون بورژوازی، بلکه مستقيماً عليه بورژوازی به پيش برده می شد. از اينرو، يک تغيير بنيادين در کل سيره ی سياسی اش پديد آمد. [18] بنابراين، عليرغم ويژگیِ انقلاب روسيه بمثابه انقلابی «بورژوائی»، شوراگراها به هيچ وجه منظورشان اين نبود که بگويند که اين انقلاب، دارای همان سرشت انقلابات بورژوائی است که در اروپای غربی 300-100 سال پيشتر بوقوع پيوست --هرچندکه در خدمت همان وظايف بود. برای آنها، سيمای پراهميت ساختار اجتماعیِ روسيه ی پيشا انقلابی، مقدار وسيع دهقانان بود.[19] دهقانان به علت صرفِ تعددشان نفوذ عظيمی در مسير انقلاب اعمال کردند. «دهقانان در تطابق با اکثريت سرشارشان آن گروه اجتماعی در انقلاب شدند که حداقل بطور منفعل انقلاب روسيه را رقم زدند.»[20] سرشت شبه فئودالی استثمارشان انقلاب را مجبور ساخت تا بجای مسير ضد سرمايه داری بسمت ضد فئودالی برود. اين اما انکار يا دست کم گرفتن نقشی که پرولتاريای روسی ايفا نمود نيست. پرولتاريای روسيه برغم عقبمانده گیاش، بعلت آموزش سرکوب بیرحمانه ی تزاريسم و سرمايهداری، از قدرت مبارزاتی بالائی برخوردار بود. اين پرولتاريا خود را با سرسختی عظيمی در کنشهای انقلاب بورژوائی روسيه انداخت، و تيزترين و قابل اعتمادترين وسيله ی آن شد.[21] شرايط اجتماعیای که آگاهی پرولتاريا و دهقانان را تعيين نمود، چنان از يکديگر متفاوت بود که مشکل بتوان توسعهی مستقلانهشان را مبنای مشترکی برای مبارزه و بازسازمانی اجتماعی تصور کرد. اما بجای آن، میشد انتظار داشت که تضاد شديدی بين اين دو طبقه مشاهده شود. با اينهمه، گروهی تکوين يافت که قادر بود اين طبقات را تحت پرچمی مشترک، و انقلابی مبتنی بر «زمين، نان، و صلح» متحد سازد. اين گروه که رهبری اش را اعمال نمود، و قدرت را به اجرا گذارد، از هيچکدام از اين طبقات تکوين نيافته بود، بلکه محصول توسعه تاريخی منحصر بفرد جامعه ی روسيه بود. «بهترين نيروهای روشنفکر روسيه در پيشاپيش جنبش انقلابی قرار گرفتند، و با رهبری شان بر اين جنبش مُهرِ خرده بورژوائی و ژاکوبنی زدند.»[23] اما، با اينکه اين گروه –بلشويکها-- نيروهای انقلابی را متحد ساخته و رهبریشان کردند، خودشان توسط ضرورت وظايف تاريخیای که در برابرشان قرار گرفته بود رهبری شدند. يعنی، برای موفقيت، برای اينکه بقدر کافی حمايت گسترده داشته باشند که قدرت را تصرف و اعمال کنند، می بايد نيازها و اميال جمعيت عظيم --فراتر از همه، دهقانان-- را به يکديگر متصل می کردند.[24] مستقل از هر تمايل ذهنیای، بلشويک ها ابزار انقلاب بورژوائی در روسيه شدند. اما تصرف قدرت توسط بلشويک ها روح لنين را به انقلاب نداد؛ برعکس، لنين چنان خودش را دربست با ضروريات انقلاب منطبق کرد که عملاً وظايف طبقهای را به اجرا گذارد که وی ظاهراً با آن میجنگيد.[25] از اينرو، انقلاب روسيه از طرف شوراگراها بمثابه انقلابی بورژوائی، محاط شده از سوی دهقانان، جرقه خورده توسط پرولتاريا، و رهبری شده توسط بلشويک ها، تحليل شد. اساساً خصلت ضدفئودالی داشت، و بلافاصله فرآيند صنعتی شدن و توسعهی کاپيتاليستی را در روسيه، عليرغم يک نوع منحصر بفرد آن يعنی «سرمايهداری دولتی»، به اجرا گذارد.[26] شوراگراها اين تحول را با اشتياق زيادی دنبال کردند و کوشيدند برای آموختن از آن آنرا عميقاً تحليل کنند.[27] دولت روسيه هيچگاه رو به «زوال» نگذاشت، در واقع چه از نظر داخلی و چه بين المللی قدرتمندتر شد. از منظر پرولتاريا، اين چيزی نبود جز شکل ديگری از سرمايهداری. کارگران روسی هنوز با فروش نيروی کار خود زندگی میکردند و هنوز هيچ کنترلی بر ابزار توليد نداشتند. از اين گذشته، دستگاه دولتی بلشويکی، با سرکوب تمام اشکال اپوزيسيون و تمام تهديدهای بالقوه عليه قدرتشان، سيمائی توتاليتاريائی (خودکامه) بخود گرفت. اين وضعيت در زمان لنين آغاز گشت[28] و تا نتايج منطقیاش توسط استالين پيش برده شد. شوراگراها اين تحولات را تحليل و نقد کرده، و به نفع مبارزه عليهشان بعنوان بخشی از مبارزهی بين المللی برای سوسياليسم استدلال کردند. در ماه سپتامبر 1939، در «مبارزه عليه فاشيسم با مبارزه عليه بلشويسم آغاز می شود»، استدلال شد که: روسيه بايد در بين دولتهای توتاليتاريائی جايگاه نخست را داشته باشد. اولين کشور بود که اصل دولتی را اقتباس نمود. در کاربرد آن اصل بيش از ديگران پيش رفت. برای ايجاد ديکتاتوریِ نهادين بهمراه سيستم ترورِ سياسی و اداری که با آن می آيد، اولين کشور بود. بدين ترتيب با اختيار کردن تمام خصيصههای دولت مطلق، مدلی برای کشورهای ديگری شد که مجبور شده بودند تا از سيستم دولت دمکراتيک دست بردارند و به حکومت ديکتاتوری تغيير يابند. روسيه برای فاشيسم نمونه بود.[29] در مجموع، ناسيوناليسم، سلطه جوئی، سانتراليسم، ديکتاتوریِ رهبری، سياست قدرت، حکومت ترور، پويش مکانيکی، ناتوانی برای اجتماعیکردن - تمام اين خصيصههای اساسی فاشيسم، در بلشويسم وجود داشته و دارد. فاشيسم صرفاً يک کپی از بلشويسم است. به همين دليل مبارزه عليه يکی بايد با مبارزه با ديگری آغاز شود.[30] نه فقط سياست داخلی دولت بلشويک هيچ ربطی با سوسياليسم نداشت[31]، بلکه آشکار بود که انترناسيونال سوم بجای اينکه وسيله ای باشد برای تسهيل انقلاب جهانی از طريق خود-رهائی طبقه کارگر، بمثابه ابزاری بود در دست حزب کمونيست روسيه در تلاش جهت تحکيم و ابقای قدرت خودش. «بدليل نيازهای فوری رژيم بلشويکی و نيز عقايد سياسی رهبرانش، انترناسيونال کمونيست در واقع آغاز جنبش نوين کارگری نبود بلکه صرفاً تلاشی بود برای کسب کنترل بر جنبش قديمی و استفاده از آن جهت استحکام رژيم بلشويکی در روسيه.»[32] از اينرو، «بلشويسم نه تنها بعنوان يک راهنما برای سياست انقلابیِ انترناسيونال پرولتری قابل استفاده نيست، بلکه يکی از سنگين ترين و خطرناک ترين موانع اش است.»[33] تحليل و نقد شوراگراها از بلشويسم اما در اينجا تمام نشد. پانهکوک در تلاش برای فهم پايههای ايدئولوژی بلشويسم، و نشان دادن غيرقابل کاربرد بودن آن در کشورهای پيشرفته ی سرمايهداریِ اروپای غربی، دست به يک مطالعهی مفصل فلسفهی لنين زد.[34] اين نقد، شکل تحليلِ ماترياليسم و امپريوکريتيسيسم لنين را بخود گرفت. رسالهی لنين در مخالفت با يک گروه روسیِ «مارکسيست» نوشته شده بود که مشتاق تئوری های ماخ و آوِنريوس بودند. پانه کوک در آنجا تاکيد میکند که نکته ی کتاب لنين ارائه و تحليل ايده های ماخ و آوِنريوس نبود، بلکه حمله به آنها به چنان شيوه ای بود که خطر هژمونی ايدئولوژيکِ خودش در حزب را از بين ببرد. ماخ و آوِنريوس خطری در حزب ايجاد کرده بودند؛ از اينرو، مهم نبود که برای وسعت ديدمان چه چيزی در آموزه های آنان صحيح و ارزشمند است. مهم بی اعتباری کردنشان برای نابودی شهرتشان بود. . . .[35] پانهکوک نخست خودش ايدههای آن فيلسوفها را تحليل می کند، و نشان می دهد که لنين چگونه به غلط آنها را جلوه داده، و به غلط تعبير شان کرده است. پانهکوک اين تعبير غلطِ سيستماتيک را مورد حمله قرار میدهد و مصممانه باور دارد که پرولتاريا بايد امکان داشته باشد تا تمام مسائل --پراتيک و تئوريک-- را خودش بررسی نمايد. لذا از اين حمايت میکند که تمام نقطه نظرات بايد قابل دسترس باشند چنانکه کارگران بتوانند برای خودشان تصميم بگيرند که کدام ايده ها و تئوری ها ارزشمندند و کدام بیارزش. در اينجا به روشنی موضع مقابل ليبرتاريسمِ شوراگرا در برابر سلطهجوئیِ لنينيستی را می بينيم.[36] پانه کوک ادامه می دهد تا خودِ سرشتِ فلسفه ی لنين را بررسی نمايد. او درمی يابد --و نشان می دهد-- که اعتقادات فلسفیِ لنين همجنس اعتقادات بورژوائیِ ماترياليسم است. برای لنين طبيعت و ماده فيزيکی عين هم هستند، عبارتِ ماده (matter) همان معنا را دارد که جهان عينی. بدين طريق او با ماترياليسم طبقه متوسط موافق است که به همان شيوه، ماده را بعنوان ماده ی واقعیِ جهان درنظرمی گيرد. . . . برای لنين «طبيعت» نه تنها عبارت است از ماده، بلکه همچنين عبارتست از قوانين طبيعی هدايت کنندهی رفتار ماده. قوانينی که به نوعی در جهان بمثابه ناخدا در گردشند و چيزها بايد از آنها تبعيت کنند. از اينرو برای وی انکار وجود عينی اين قوانين به معنای انکار خود طبيعت است؛ انسان را سازندهی قوانين طبيعی کردن برای او به معنای ذهن انسان را سازنده ی طبيعت کردن است.[37] فاصله ی بين لنين و مارکس بنابراين روشن است. پانه کوک نشان می دهد که معنای ماده برای مارکسيسم انقلابی اين است که: ايدههای انسان بمثابه عينيت قابل لمس کاملاً با اطمينان متعلق به واقعيت عينی است؛ روح چيزها درست همانطور که چيزها در فيزيک ماده خوانده میشوند، جهان را میسازد. اگر ما در علم خود، که برای هدايت فعاليت مان لازم است، بخواهيم تجربه ی کل جهان را ارائه دهيم، مفهوم فيزيکیِ ماده کافی نيست؛ ما به مفاهيم بيشتر و ديگری نيازمنديم: انرژی، ذهن، آگاهی.[38] لنين نه توانست مارکس را درک کند و نه واقعيت جهان را که «کاملاً اسير فتيشيسم نيروهائی مثل سببها، همچون نوعی ديوهای عمل کننده»[39] است. پانه کوک تشابهات با ماترياليسم بورژوائی را نه تنها در درک لنين از ماده و طبيعت،[40] بلکه همچنين در اهداف پلميک لنين میيابد. بجای اينکه به ايدهآليسم حمله کند، يعنی همان کاری که ماترياليسم انقلابیِ مارکس کرد (بعنوان مثال در ايدئولوژیِ آلمانی)، لنين به مذهب و ايمان گرائی حمله ور شد. «اين تقابل مذهب با منطق يادآور دوره های پيشا-مارکسی است، يادآور رهائی طبقه متوسط است که متوسل به 'منطق' شده بود تا به ايمان مذهبی بمثابه دشمن اصلی در مبارزه اجتماعی حمله کند.»[41] بنابراين روشن می شود که فلسفه ی لنين، بجای اينکه نماد طبقه کارگر در مبارزه ضد سرمايهداری اش باشد، بطور تنگاتنگ در ارتباط با وضعيت تاريخی در روسيه، وضعيت نبرد عليه فئوداليسم و برای انقلاب بورژوائی است.[42] از اينرو، مبارزه طبقاتی پرولتاريائی در روسيه در عين حال مبارزه ای عليه خودکامگیِ تزاريستی تحت لوای سوسياليسم بود. چنانکه مارکسيسم در روسيه، که بعنوان تئوری آنهائی که درگير تضادهای اجتماعی بودند توسعه يافته بود، ضرورتاً خصلت متفاوتی از اروپای غربی به خود گرفت. تئوری طبقه کارگرِ در مبارزه بود؛ ولی اين طبقه می بايد نخست، و پيش از هرچيز برای آنچه مبارزه می کرد که در اروپای غربی عملکرد و کارِ بورژوازی، با روشنفکران بمثابه هميارش، بود.[43] معهذا، پانهکوک يکبار ديگر به بهترين شيوهی مارکسيستی تاکيد نمود که لنين و بلشويسم نبايد در سطح شخصی (برای نخبهگرائی، خيانت به طبقه کارگر، و غيره) مورد حمله قرار گيرند، بلکه بايد بر مبنای موقعيت اجتماعیای که در آن مبارزه میکردند فهميده شوند. لنين هيچگاه مارکسيسم واقعی را نشناخت. آنرا از کجا میبايد میگرفت؟ او سرمايهداری را تنها بعنوان سرمايهداری استعماری میشناخت، انقلاب اجتماعی را فقط همچون نابودیِ مالکيت بر زمينهای بزرگ و ستمگریِ تزاريستی میدانست. بلشويسم روسی نمیتواند بخاطر ترکِ مسير مارکسيسم مورد سرزنش قرار گيرد؛ چون هيچگاه در آن مسير نبود. هر صفحه از کار فلسفیِ لنين برای اثبات اين نکته در مقابل ما قرار دارد؛ و خودِ مارکسيسم، با اين تزش که نظرات تئوريک توسط مناسبات اجتماعی و ضرورتها تعيين میگردد، روشن میسازد که طور ديگری نمیتوانست باشد. مارکسيسم اما، درعين حال، ضرورت اسطوره را نشان میدهد؛ هر انقلاب طبقه متوسطی که نيازمند حمايتِ طبقه کارگر و دهقانان است، نيازمند اين توهم است که اين [انقلاب] چيزی متفاوت، بزرگتر، و جهانیتر است.[44] از طريق اين تحليل چندسويه، شوراگراها نشان دادند که انقلاب روسيه نوعی انقلاب بورژوائی بود بجای آنکه انقلاب سوسياليستی باشد.[45] آنها تشخيص دادند و استدلال نمودند که بلشويسم نمیتوانست نقشی مترقی در مبارزات پرولتاريا در کشورهای پيشرفته ايفا کند. سياستهای انترناسيونال سوم از اينرو، فقط میتوانست مانعی برای مبارزات گسترشيابندهی سوسياليستی در کشورهای پيشرفتهی سرمايهداری باشد. هدف انترناسيونال سوم يک انقلاب جهانی طبق مدل انقلاب روسيه و با همان اهداف است. سيستم اقتصادی روسيه سرمايهداری دولتی است که سوسياليسم دولتی، يا حتی کمونيسم خوانده میشود، با توليد هدايت شده توسط بوروکراسی دولتی تحت رهبری حزب کمونيست. مقامات دولتی که طبقه جديدی را تشکيل میدهند، توليد، و لذا ارزش اضافی را در اختيار دارند، در حاليکه کارگران فقط دستمزد دريافت میدارند، لذا يک طبقهی استثمار شونده را شکل میدهند. . . طبق نظر حزب کمونيست، يک انقلاب مشابه، با طبقه کارگر مجدداً بمثابه نيروی فعال آن، در کشورهای سرمايهداری لازم است تا منجر به سرنگونی بورژوازی و سازماندهی توليد توسط يک بوروکراسی دولتی شود. [ازاين منظر] انقلاب روسيه تنها بدين سبب توانست پيروز شود که تودهها را يک حزب بلشويکیِِ متحد و بخوبی منظم رهبری نمود، و بعلت اينکه ديدِ روشن و اعتماد تسليمناپذير لنين و رفقايش در حزب راه صحيح را نشان داد. بنابراين، به همان طريق، در انقلاب جهانی کارگران بايد از حزب کمونيست پيروی کنند، رهبری و سپس حکومت را به آن حزب واگذار کنند، و اعضا حزب بايد در يک ديسيپلين خشک از رهبرانشان اطاعت کنند. آنچه اساسی است رهبران واجد شرايط و توانمند حزب، متبحران، و انقلابيون با تجربه هستند؛ آنچه که برای تودهها ضروری است، اعتقاد به اينست که حزب و رهبران آن محق هستند.[46] مخالفت شوراگراها با اين سياست مبتنی بر اخلاقيات يا ملاکهای اخلاقی (يعنی، ضد نخبهگرائی) نبود، بلکه قاطعانه بر واقعيت تاريخیِ اروپای غربی و آمريکا استوار است.[47] يعنی جائی که وظيفه طبقه کارگر کاملاً از اين وظيفه در روسيه متفاوت است. در واقع، آنچه برای طبقه کارگر سرمايهداری پيشرفته در اروپای غربی و آمريکا مهم است کاملاً متفاوت است. وظيفه اين طبقه سرنگونیِ يک سلطنت خودکامهی عقبمانده نيست؛ بلکه درهم کوبيدن يک طبقه حاکمِ فرماندهی قدرتمندترين نيروهای مادی و فکریای که جهان تاکنون بخود ديده است. هدفش نمیتواند جايگزينی سلطهی مقامات دولتی بر توليدی که از بالا تنظيم گشته، بجای سلطهی دلالان بورس و انحصارگران بر توليدِ بینظم باشد. هدفش بايد خود-حاکمی بر توليد و بر خودش، جهت تنظيم کار، و اساس زندگی باشد. فقط آنوقت است که سرمايهداری واقعاً نابود گشته است. چنين هدفی نمیتواند توسط تودههای ناآگاه، پيروان مطيع حزبی که خودش را بعنوان رهبری متخصص معرفی مینمايد حاصل شود. فقط اگر کارگران خودشان، کل طبقه، شرايط، راه ها، و ابزار مبارزهشان را درک کنند، وقتی که هر فردی بنابر داوریِ خويش میداند که چه کند، میتوان بدان دست يافت. آنها، هر کدام از افرادشان، بايد خودشان عمل کنند، تصميم بگيرند، لذا فکر کنند، و خودشان بدانند که چه کنند.[48] بدين ترتيب، برای کمونيست های شورائی، لنينيسم نقطه مقابل خود-رهائی طبقه کارگر است و لذا بايد از سوی تمام راديکالهای واقعی در کشورهای پيشرفته با آن مقابله تئوريک و پراتيک شود. نقد کامل لنينيسم بخوبی پايه در خود مارکس در تئوری و پراتيک دارد. در سال 1879، مارکس و انگلس به ببل، ليبکنيشت، و ديگران نوشتند: وقتی که انترناسيونال تشکيل شد، ما صريحاً اين شعار را فرموله کرديم: رهائی طبقه کار بايد کار خود طبقه کارگر باشد. بنابراين نمی توانيم با کسانی همکاری کنيم که علناً می گويند که کارگران خيلی کم دانشند تا خودشان را رها سازند.[49] اين اصل هميشه، و پيش از هر چيز ديگری در اذهان شوراگراها بود، و تئوری و پراتيکشان را تعيين میکرد. بنابراين، آنها با تمام اشکال سياسی و تمام سازمانهائی که مانع پيشرفتِ اتکا و اطمينان به نفس تودهها بودند مقابله نمودند. آنها نقدهای پردامنهای از شيوههای فعاليت سياسیای که از سوی اکثر «نخبهگراه» بکاربرده میشد ارائه دادند.[50] عليرغم اينکه اکثر «راديکاله» تشخيص داده بودند که اتحاديهها فینفسه انقلابی نيستند، اما تصور میکردند که اتحاديهها میتوانند جهت گسترش «آگاهی انقلابی» بخصوص از طريق اشاعهی تبليغ راديکال از سوی رهبران اتحاديه مورد استفاده قرار بگيرند. اگر چنين نبود --که غالباً نبود-- رهبران اتحاديه را سرزنش میکردند که به طبقهشان «خيانت کردهاند» و تنها بايد با رهبران راديکالتر تعويض شوند. شوراگراها اما نقد بسيار اساسیتری از اتحاديهها پروراندند؛ نشان دادندکه مسالهی مهم، موضع و رفتار رهبران اتحاديه نيست، بلکه خود ساختار اتحاديهها و رابطهی بين اتحاديهها و توسعهی سرمايهداری است. شوراگراها تاکيد داشتند که فعاليت اتحاديه کارگری در خود، با اينکه نمايانگر شکلی از مبارزه طبقاتی است، اما هيچ قصدی يا امکانی برای انقلابیشدن ندارند، يعنی به خود-رهائیِ طبقه کارگر کمک کنند. تريديونيونيسم اقدامی از سوی کارگران است که از محدودههای سرمايهداری فراتر نمیرود. هدفش جايگزينی شکل ديگری از توليد بجای سرمايهداری نيست، بلکه تامين شرايط خوب زندگی در چارچوب سرمايه داری است. خصلت آن نه انقلابی، بلکه محافظه کارانه است. فعاليت اتحاديهای البته مبارزه طبقاتی است. در سرمايهداری تضاد طبقاتی وجود دارد --سرمايهداران و کارگران منافع متضادی دارند. نه فقط در مورد مسالهی حفظ سرمايهداری، بلکه همچنين درون خود سرمايهداری در رابطه با تقسيم محصول کل تضاد منافع وجود دارد. سرمايهداران تلاش میکنند که سودشان، ارزش اضافی، را با کاهش دستمزدها و افزايش ساعات کاری يا تشديد کار، حتی المقدور افزايش دهند. در سوی ديگر، کارگران می کوشند تا دستمزدشان را افزايش داده و ساعات کاری را کاهش دهند.[51] اما توان اتحاديههای کارگری برای عملکرد به نفع کارگران در دراز مدت، به معنای انقلاب پرولتری، ناچيز است. در واقع آنها مانعی در مبارزه طبقاتی کارگران (حتی در مبارزات روزمره) میشوند، و هرگونه تاثيری برای پيشرفت آگاهی انقلابی را از کف میدهند. اتحاديهها با رشدشان همراه سرمايهداری هر ارزشی که ممکن بود در دورههای پيشتر داشته باشند را از دست می دهند و فقط مانع ديگری در مسير خود-رهائی می شوند. همراه با رشد سرمايهداری و صنعت بزرگ، اتحاديهها نيز بايد رشد کنند. اتحاديهها با هزاران عضو که در سراسر کشور گسترده است و با شاخههائی در هر شهر و هر کارخانه، بنگاههای بزرگی میشوند. بمنظور اينکه چه بطور منطقهای، و چه بطور مرکزی امور را بگردانند و امور ماليه را اداره کنند، مقامات بايد منصوب شوند: روسا، دبيران، خزانهداران. آنها رهبرانی هستند که با سرمايهداران مذاکره میکنند، و با اين پراتيک، تخصص ويژهای کسب میکنند. رئيس اتحاديه شخص مهمی است، همانقدر مهم که خود کارفرمای سرمايهدار؛ و آنها همرديف باهم، بر سر منافع اعضاء خود بحث میکنند. مقامات [اتحاديه] متخصصين در کار اتحاديهای هستند. کاری که اعضاء که کاملاً با کار در کارگاه مشغولند، نمیتوانند در موردش قضاوت کنند يا خود را هدايت کنند. [52] از اينرو، تقسيم کار درون خود ساختار اتحاديه توسعه می يابد، و تقسيم کار سرمايه دارانه بين کار فکری و يدی را در اينجا بازتوليد و تقويت میکنند. کارگران کنترل بر سازمانشان را از دست میدهند و قدرتشان را به مقامات اتحاديهای واگذار میکنند. «راديکاله»ی زيادی استدلال کردهاند که اين وضعيت درخود نيازی ندارد که بد باشد، بخصوص اگر که رهبران «راديکال» باشند. شوراگراها اما تشخيص دادند که اين تقسيم کار مجدد بين يدی و کار فکری نقداً گامی بزرگ به سمتی نامناسب بود. از اين گذشته، ايدئولوژیِ رهبران اتحاديه تغييری در موضوع نمیدهد. تکيهی پانهکوک به اعتقاد مارکس مبنی بر اينکه آگاهی توسط وجود اجتماعی رقم میخورد، نشان میدهد که رفتار رهبران اتحاديه نبايد با لاقيدی بمثابه «خيانت» محکوم گردد، بلکه بايد بعنوان پيوستِ کارکرد اجتماعیای فهميده شود که آنها به اجرا میگذارند. مقامات اتحاديه ای، رهبران کارگری، حامل منافع خاص اتحاديه هستند. اينها که دراصل مردم کارکنِ کارگاه بودند، با پراتيک طولانیشان در راس اين سازمان قرار میگيرند که يک منش نوين اجتماعی است. هر گروه اجتماعی وقتی به اندازه کافی بزرگ شد که گروه اجتماعیِ خاصی را تشکيل دهد، سرشت کارش قالبدهنده و تعيين کنندهی خصلت اجتماعیاش، شيوه تفکر و عملاش میشود. کارکرد مقامات [اتحاديه] کاملاً از کارکرد کارگران متفاوت است. آنها در کارگاه ها کار نمیکنند، توسط سرمايه دار استثمار نمیشوند، حياتشان بطور مستمر توسط بيکاری تهديد نمیشود. در دفاتر مینشينند و در مناسبی نسبتاً امن. آنها بايد امورات اين بنگاه را اداره کنند، در جلسات کارگران سخنرانی کنند، و با کارفرماها بحث کنند. [53] مقامات اتحاديه با منافع و کارکرد اتحاديه هويت میيابند بجای اينکه رهبران مبارزهی طبقاتیِ انقلابی پرولتاريا باشند، بدين ترتيب کارگزار کنترل اجتماعیِ سرمايهداری (که کارکرد اصلیِ اتحاديه ها در سرمايهداری پيشرفته می شود) می شوند. رهبران کارگری در سرمايهداری پيشرفته آنقدر متعدد هستند که گروهی خاص يا طبقهای با خصلت و منافع ويژه شکل دهند. آنها بعنوان نمايندگان و رهبران اتحاديهها، خصلت و منافع اتحاديهها را در خود دارند. اتحاديهها عناصر ضروری سرمايهداری هستند، چنانکه رهبران نيز اين ضرورت را بعنوان شهروندان مفيد جامعه سرمايهداری احساس میکنند. کارکرد کاپيتاليستیِ اتحاديهها اينست که ستيزهای طبقاتی را تعديل نموده، و صلح صنعتی را تضمين کنند. چنانکه رهبران کارگری بعنوان شهروند وظيفه ی خود می دانند که برای صلح صنعتی عمل نموده و در تضادها ميانجیگری کنند. وظيفهی اتحاديه کاملاً در چارچوب سرمايهداری است، لذا رهبران کارگری فرای آن نمی نگرند. [54] همانطور که شوراگراها در مورد هر موضوعی تحليل کردند، پانه کوک تاکيد میکند که «تضادهای برخاسته در اينجا محصول اشتباهات کسی نيست، اينها نتايج گريزناپذير توسعهی سرمايهداری هستند.»[55] بنابراين، نکته اين نيست که عليه «خيانت» به طبقه کارگر از سوی بوروکرات های اتحاديه های کارگری جدل شود، يا اينکه در جستجوی تعويض آنها با «راديکال ه» بود،[56] بلکه اينست که بايد عليه خود اتحاديه ها مبارزه کرد و در جستجوی ايجاد ساختارهای جديد و سازمان هائی بود که، خود-فعاليتیِ توده ها را ممکن سازند، و يا تشويق کنند. شوراگراها اما در اينجا هيچ توهمی نداشتند. انتظار نداشتند که کارگران اتحاديه های کارگری را ساقط کنند چون اتحاديهها نتوانستند بعنوان سازمان های انقلابی کارکردی داشته باشند. بجای آن، شوراگراها، تشخيص دادند که تا زمانی که سرمايهداری با موفقيت بسط يابد، کارگران در ساختارهای اتحاديه ای باقی میمانند.[57] کارگران فقط زمانی عليه اتحاديهها قيام میکنند که آنرا برای حفاظت از نيازهای مادیِ فوری شان بیکفايت بيابند. از طريق اشکال نوين مبارزه، که بطور خودانگيخته از ضرورت خود مبارزه برمی خيزد است که کارگران در جستجوی کنش در خارج از ساختارهای اتحاديهای خواهند بود، و بنا به ضرورت، اشکال نوين سازمانی و فعاليت را توسعه می دهند. اعتصابات نشستهی سالهای1930، نمونهی چنين شکل نوينی بودند. [اين شکل نوين] «توسط تئوری اختراع نشده بود، بطور خودانگيخته از نيازهای عملی برخاسته بود؛ تئوری هيچ کاری بيش از توضيح واپسينِ علل و نتايج آن نمیتواند انجام بدهد.»[58] اعتصابات غيرقانونی نيز که هم بر عليه سرمايه و هم بر عليه اتحاديه ها هستند، اشکال خودانگيختهی فعاليت می باشند که از نيازهای عملی مبارزه سرچشمه گرفته اند. با اينکه اين اعتصابات معمولاً ميدان عملشان محدود است، و معمولاً شکست می خورند، اما: اهميت شان اينست که آنها روح تازه ی مبارزاتی را که نمی تواند شکسته شود به نمايش می گذارند. . . . آنها منادان مبارزات عظيم تر در آينده هستند، هنگامی که ضروريات عظيم اجتماعی، با فشار سنگين تر و رنج عميق تر، توده ها را به کنش های قوی تر می کشاند.[59] تجربه ی همبستگی و خود-مديريتیِ کسب شده در اين مبارزات گامی حياتی در جهت آگاهی انقلابی و فهم اينست که طبقه کارگر میتواند خودش توليد را هدايت کرده و جامعه را مشترکاً اداره نمايد. از اين گذشته، [برای کارگران] اين تجربهای است که در زمان مبارزه نمیتوان بر هيچکس مگر کارگران هميار تکيه کنند، و اينکه تمام فعاليتها بايد بطور آتونوم بوده و از پائين توسط کارگران همچون يک واحد مشترک کنترل شوند. بنابراين، تريديونيونيسم شکست خواهد خورد، نه در تئوری توسط روشنفکران، که در عمل توسط کارگران در مسير مبارزه جهت دستيابی به اهدافشان به تنها طريق ممکن. اين امر برای مبارزه پرولتری برای خود-رهائی يک ضرورت است. جنبش کارگری کهنه که وابسته به سرمايهداریِ در حال گسترش است، و کاملاً در کل کارخانه ی اجتماعی ادغام شده، فقط میتواند با رکود سرمايهداری راکد شود و با افول سرمايهداری افول داشته باشد. خودش را نمیتواند از جامعه ی سرمايهداری منفک کند مگر اينکه کاملاً از گذشتهی خود گسست کند که فقط در صورت درهم شکستن سازمان های کهنه، تا آنجا که موجودند، ممکن است. . . . احيای جنبش کارگری بصورت قيام توده ها عليه سازمان های «خودشان» قابل تصور است.[60] يک شکل ديگر فعاليت سياسی که «راديکاله»ی زيادی آنرا مثمرثمر يافتهاند، سياستهای پارلمانی است. برخی به نفع «مسير پارلمانی بسوی سوسياليسم» استدلال کردهاند، يعنی انتخاب سوسياليستها برای حکومت که سپس شروع به ساختن سوسياليسم میکنند؛ ديگران استدلال کردهاند که کمپين انتخابات پارلمانی، فوروم خوبی برای تبليغات سوسياليستی فراهم میکند.[61] برخی نيز توصيه کردهاند که برای انتخاب در دفاتر پارلمانی کوشش شود، و وقتی وارد آن شدند، سعی در افشای دغلکاریِ دمکراسی بورژوائی کنند. کمونيستهای شورائی از سوی ديگر، هميشه بر موضع ضد پارلمانی باقی ماندند. اين موضع نيز از درکشان از موانع و امکانات خود-رهائی پرولتری در شرايط خاص تاريخی (سرمايهداری پيشرفته) بر می خيزد تا از هرگونه اخلاقيات مجرد و آمرانه. يک مانع عظيم در برابر رشد آگاهی انقلابیِ لازم برای خود-رهائی طبقه کارگر قدرت ايدئولوژيک بورژوائی است که توسط انتخابات پارلمانی تقويت می شود. سرمايهداری هنگامی تقويت شده است که توسط حق رای عمومی يک حداقلِ برابری سياسی تضمين نمايد و ريشههايش عميقتر به درون طبقه کارگر رود. حق رای کارگران متعلق به سرمايهداری پيشرفته است چون کارگران و نيز اتحاديههای کارگری به ورقهای رای نياز دارند که خود را با کارکردشان در سرمايهداری حفظ کنند.[62] بديهی است که اين اعتقاد که «سوسياليسم» میتواند از طريق فرآيند پارلمانی بوجود بيايد، مغاير با مفهوم سوسياليسم بعنوان فرآيند و محصول خود-رهائی پرولتاريا است. روشن است که «پارلمانتاريسم نمی تواند آزادی و حاکميت برای طبقه کارگر بياورد، بلکه تنها سلطهگران نوين را جايگزين قديمیها میکند.»[63] از اين گذشته، سرشت فعاليت در سياستهای پارلمانی به هيچ وجه نمیتواند به گسترش نيروی لازم برای سرنگونیِ سيستم سرمايهداری ياری رساند. فتح اختيار و آزادی از سوی طبقه کارگر نبردی سخت و مشکل خواهد بود. بوسيله ی نيازهای اين نبرد، از طريق ازخودگذشتگی هايش، تنگناهايش، خطراتش در شکست ها و پيروزی ها است که طبقه کارکن بايد به آن صفاتی دست يابد که برای خود مختاری و حاکم شدن بر جامعه، قوی و قادرش میسازد. آيا اصلاً می توان به سادگی انداختن يک نام در يک صندوق رای را مبارزه خواند؟[64] در فعاليت پارلمانی، تنها نيروئی که طبقه کارگر فرا میخواند قدرت عددی اش است، که «از تمام فاکتورهای اساسیِ طبقه کارگر کمتر اساسی تر است.»[65] حس همبستگی و توانائیِ اداره ی جامعه و توليد به هيچ وجه نمیتواند از طريق چنين فعاليتی توسعه يابد. در واقع، تا آنجا که فعاليت مشترک مد نظر است، با شرکت در چنين فعاليتی منفعل بودن تشويق میشود.[66] اما در مورد اينکه آيا فرآيند پارلمانی --يا خودِ پارلمان-- همايشی برای تبليغات سوسياليستی از سوی کانديداها يا قانونگذاران فراهم می کند، پانه کوک می نويسد: بينشِ مورد نياز [برای انقلاب] نمیتواند بمثابه آموزش و تعليم به يک توده ی ناآگاه توسط آموزگارِ آموزش ديده، پرفسورهای علوم، که برای دانشآموزان تدريس میکنند فراهم شود. فقط میتواند توسط خود-آموزی، با خود-فعاليتیِ پرتکاپو حاصل شود که مغز را به حوزه ی مورد نياز جهت درک جهان می کشاند. برای طبقه کارگر خيلی راحت بود اگر میشد تنها حقيقت موجود را از آنهائی که می دانندش بپذيرد. اما حقيقتی که آنها نياز دارند در هيچ کجای جهانِ خارج از آنها وجود ندارد؛ آنها بايد آنرا درون خودشان بسازند.[67] پس در مجموع، هر اعتقادی، و هر منطقی برای مشغول شدن به فعاليت پارلمانی تنها میتواند مانع از توسعهی توانائیهای لازم برای نابودی هژمونی ايدئولوژيک بورژوازی بشود. همانطور که گورتر به لنين که شرکت در چنين فعاليتی را توصيه میکرد نوشت، «کارگر بايد به همراه طبقهاش عليه دشمن سهمگين مبارزه کند، بايد دست به مخوفترين مبارزه ای که جهان تاکنون به چشم نديده بزند. هيچ تاکتيک رهبری ای نمی تواند به اين کمک کند.»[68] کمونيست های شورائی، همچون ديگر اصولشان در مورد سازمان و فعاليت، يک آلترناتيو عملی و تئوريک در برابر لنينيسم ارائه دادند. آنها قالب حزبیِ لنينيستیِ سازمان، با سانتراليسم خشکاش، هيرارشیاش، اطاعت بی چون و چرايش به رهبری و جدائی اش از کالبد طبقه کارگر، را کاملاً مردود شمردند. اعتقاد به احزاب دليل اصلی عقيم بودن طبقه کارگر است؛ از اينرو ما از ايجاد حزب جديد خودداری میکنيم --نه به دليل اينکه تعداد ما قليل است، بلکه به علت اينکه حزب تشکيلاتی است که رهبری و کنترل طبقه کارگر را هدف دارد. در تقابل با اين، ما معتقديم که طبقه کارگر تنها زمانی که بطور مستقل به مشکلاتش حملهور شود، و سرنوشت خويش را خود رقم زد میتواند به پيروزی دست يابد. کارگران نبايد بی چون و چرا شعارهای ديگران، از جمله شعارهای گروههای خودمان را بپذيرند، بلکه بايد خود فکر و عمل کرده و برای خودشان تصميم بگيرند. اين درک با سنت حزب بمثابه مهمترين ابزار آموزشی طبقه کارگر آشکارا در تضاد است.[69] شوراگراها علاوه بر اين، ساختار حزب را رد کردند چراکه تکرار تقسيم کار کاپيتاليستی بين کار فکری و يدی، بين فرمان دهندگان و فرمانبران است.[70] آنها با تاکيد بر اهميت پيوند بين ابزار و اهداف مبارزه طبقاتی، تشخيص دادند که سوسياليسم --اداره ی کارگران بر توليد و جامعه-- نمی تواند از طريق شکل سازمانیای حاصل شود که مانع از خود-رهائی است. احزاب بجای آنکه توانائی های کارگران را برانگيزند، کارکردشان خفه کردن آنهاست. اين احزاب. . . بايد ساختارهائی باشند که اتصالشان توسط ابزارهای اساسنامهای، اقدامات انظباطی و روش های پذيرش و اخراج تضمين میگردد. از آنجاکه آنها ابزارهای قدرت و مبارزه برای قدرت هستند، اعضايشان را بزور کنترل کرده و مداوماً میکوشند تا دامنهی قدرت خويش را وسيعتر سازند. وظيفهشان رشد ابتکار کارگران نيست؛ بلکه هدف، آموزش اعضائی وفادار و مطيع نسبت به ايمانشان است. در حاليکه طبقه کارگر در مبارزهاش برای قدرت و پيروزی به آزادیِ نامحدود فکری نيازمند است، پايه ی قدرت حزبی سرکوب هرگونه عقيده ای است که خط حزب را تائيد نکند.[71] کمونيست های شورائی اذعان داشتند که ساختن سازمان خودشان ربط کمی به هدف خود-رهائی پرولتاريا دارد.[72] بجای آن، آنها تلاش نمودند تا بعنوان گروه هائی کارکرد داشته باشند که بر يک چشم انداز عمومی اشتراک داشته و در جستجوی روشنکردن و انتشار موضوعات مبارزه طبقاتی باشند.[73] آنها اما، بخاطر درکشان از سرشت آگاهی، يعنی آنچه که توسط وجود اجتماعی تعيين میشود بدين معناکه بطور خودانگيخته از ضرورت تجارب عملی برمیخيزد، در مورد موثر بودن تبليغاتشان مطمئن نبودند. خودِ پانهکوک اغلب روی اين نکته مردد بود و دو نظر متفاوت را در مواقع مختلف ارائه داد.[74] در مباحث حول نقش «حزب» او گفت که: مبارزه چنان عظيم، و دشمن چنان نيرومند است که تودهها تنها بمثابه يک کل میتوانند به پيروزی برسند --که خود نتيجهی نيروی مادی و معنوی مبارزه، وحدت و اشتياق، و نيز، نتيجهی نيروی فکری و وضوح فکری است. اينجا است اهميت عظيم احزاب يا گروههای مبتنی بر اعتقادات که با تضادها، بحثها و تبليغاتِ خود روشنگری میآورند. آنها ارگانهای خود-روشنگریِ طبقه کارگر هستند. کارگران با چنين ابزارهائی راه خويش را بسوی آزادی می يابند.[75] در حالی که در شوراهای کارگری وی درک کاملاً متفاوتی ارائه می دهد: گام تعيينکنندهی عظيم در پيشرفت انسان، دگرگونیِ در شرف وقوع جامعه ی کنونی، اساساً دگرگونیِ طبقه کارگر است. اين امر تنها میتواند از طريق کنش، شورش، کوشش خود تودهها حاصل شود؛ سرشت اساسیاش خود-رهائی بشريت است. از اين نقطه نظر، روشن است که در اينجا هيچ رهبری توانمندی توسط نخبه ی روشنفکر نمی تواند کمک کننده باشد.[76] با اين وجود، پانه کوک با اين اعتقاد که نگهداشتن حداقل برخی ايده ها در فضا با ارزش است، هيچگاه تبليغ را بمثابه چيزی بي فايده رد نکرد. ماتيک اما با پذيرش محدوديتهای هرگونه فعاليت تبليغاتی، بطور نزديکتری به معانی عملیِ درک کمونيسم شورائی --و آنچه که به نظر می آيد مربوط به مارکس است-- اعتقاد دارد. «آگاهى» براى شورش عليه جامعه و تغيير دادن آن، نه با «تبليغ» اقليت هاى آگاه، بلکه با گسترش واقعى و بلاواسطه وقايع توسعه مى يابد. . . . تا زمانى که اقليت ها بمثابه گروه هاى مجزا درون توده عمل مى کنند، توده انقلابى نيست. اما آن اقليت نيز انقلابى نيست. «درک انقلابى»اش هنوز تنها میتواند به کارکردهاى سرمايه دارانه خدمت کند. اگر توده ها انقلابى شوند، جدائى بين اقليت آگاه و اکثريت ناآگاه، و نيز کارکرد سرمايه دارانهی ظاهراً «انقلابى» اقليت محو مى گردد. [77] تمام گروه هائی که در چشمانداز شوراگراها سهيم بودند، در چنبره اين تنگنا گرفتار آمدند. با اينکه اکثرشان با تحليل تئوريک ماتيک موافق بودند، از راضیکردن خود با عدم فعاليت، يا با بحث های درونی سرباز زدند. در واقع او خودش مضامينِ تلويحیِ موضع خودش را به پيش نبرد، بلکه در فعاليتهای قابل ملاحظه سياسی درگير شد، و نوشتههای بسيار زيادی دارد. گروه های شوراگرای مختلفی کوشيدند تا اين ناسازه را به طرق گوناگون حل کنند. تعداد بسيار معدودی با آزمونهای تجربیشان موفق شدند.[78] با اين وجود، همه شان در مبارزه شان برای خود-رهائیِ طبقه کارگر و عدم تمايلشان نسبت به هرگونه اقدام رهبری به معنای لنينيستی آن، يعنی فرمولهکردن سياست و سازماندهی برای قدرت، متحد بودند. بحث تا اينجا، حتی اگر هم تنها از طريق فرآيند رد تئوری های ناکافی هم باشد، بايد اشاراتی بر اينکه شوراگراها ظهور انقلاب را چگونه می بينند بدست داده باشد. اکنون مايلم برگردم به شرح صريح درک شوراگراها از انقلاب سوسياليستی و جامعه ی آزاد آينده. يکی از اعتقادات کليدیِ تئوری کمونيسم شورائی، ضرورت وجود بحرانی عميق برای امکان بوجودآمدنِ موقعيت انقلابی است. آنها هم با استنتاج از سرمايهی مارکس و هم با مطالعهی خودشان در رابطه با وقايع تاريخیِ قيامهای تودهای، به اين نتيجه رسيدند که فقط يک بحران میتواند بزور طبقه کارگر را به فعاليت انقلابی بکشاند. راديکاليسم چپ بر پايهی آنچه قرار گرفته بود که از سوي دشمنان رفرميستاش بعنوان «سياست فاجعه» خوانده میشد. انقلابيون انتظار داشتند که نه تنها استانداردهای زندگی کارگران وخيم تر شود، بلکه همچنين بحران های اقتصادی چنان ويرانگر شوند که تشنج های اجتماعی را به جلو بياندازد چنانکه بالاخر منجر به انقلاب گردد. آنها نمی توانستند انقلاب را بدون ضرورتهای عينیاش درک کنند. و در واقع، هيچ انقلاب اجتماعیای مگر در زمانهای فاجعهی اجتماعی و اقتصادی بوقوع نپيوست. انقلابهائی که با جنگ جهانی اول براه افتادند محصول شرايط فاجعهبار در قدرت های ضعيف تر امپرياليستی بودند؛ و برای نخستين بار مساله ی کنترل کارگری، و عملی بودن سوسياليسم بمثابه امکانی واقعی را به پيش کشيدند.[79] شوراگراها معتقد بودند --همانطور که مارکس نشان داد-- که در زمان های رشد و ثبات، هم کنترل مادی و هم ايدئولوژيک بورژوازی بر کارگران چنان عظيم است که يک انقلاب تودهای غيرممکن می شود. تا زمانی که يک ضرورت مهلک برای سرنگونیِ سيستم وجود نداشته باشد، تا زمانی که آگاهی و واقعيت منطبق با هم هستند، هيچ انقلابی بوقوع نخواهد پيوست. اين درک از نظر تئوريک --بر مبنای فهمِ سرشت اساساً عملیِ آگاهی-- و نيز از نظر تاريخی --بر اين مبنا که انقلابات فقط از دل دوره های بحران عميق سربرآورده اند-- منطقی است. ماتيک اين درک از اهميت بحران در مقاله ای که اخيراً نوشت چنين خلاصه می کند: . . . تاريخ جنبش کارگری نشان می دهد که آگاهی طبقاتیِ انقلابی فقط در زمان های بحران بويژه عميق خود را نشان می دهد. مبارزات طبقاتی، که هنوز خود را بر اهداف طبقاتی متمرکز نمی کنند و از حيطه ی کار مزدی خارج نمی شوند، خودشان را بمثابه واکنشهای خودانگيخته نسبت به خرابی آهسته يا سريع شرايط پرولتاريا نشان میدهند . . . فقط در زمان های بحران است که آگاهی طبقاتیِ انقلابی می تواند رشد يابد. آگاهی داشتن به تعلق خويش به طبقه کارگر، بخودی خود اهميت چندانی ندارد، و اين به هر حال در همه جا موجود است. . . . کارگران بخوبی میدانند که متعلق به طبقه ای هستند که با طبقه سرمايه داران در تضاد است. . . . وقتی کسی برای يک لحظه به نيروی عظيمی که در مقابل پرولتاريا قرار گرفته و آرمانهای طبقاتیاش توجه کند، می فهمد که چرا طبقه کارگر ترجيح میدهد با شرايط موجود سازگار شود تا اينکه به اين شرايط يورش ببرد. . . . تا زمانی که طبقه حاکم میتواند قدرت سياسیاش را بر اقتصاد اعمال کند -به برکت يک شکوفائیِ واقعی يا موهوم- اميد بستن به اينکه آگاهی کارگران خصلتی انقلابی به خود بگيرد بيهوده است. اما اين دقيقاً يک ويژه گیِ ويرانگر سرمايهداری است که خودش را ناتوان از کنترلِ روند توسعهی اقتصادیاش بيابد.[80] شوراگراها از نظر تئوريک بر اثر بزرگ مارکس، سرمايه، که در آن او بطور علمی ضرورت بحرانهای سرمايهداری را نشان داد، تکيه کردند.[81] نه آنها، و نه مارکس، هيچکدام استدلال نکردند که سرمايهداری خودش فرو می پاشد. استدلال اين بود که، دقيقاً خودِ سرشتِ توليدِ سرمايه داری، بر مبنای تضاد بين ارزش مصرفی و ارزش مبادلهای، است که مولود بحرانهای با شدت متفاوت است. تنها در اين دورانهای بحران شديد است که کارگران اقدام میکنند تاآنرا بحران نهائی سرمايهداری نمايند. تا آنزمان، سرمايهداری، از بحران به گسترش و مجدداً به بحران، پيش میرود. فقط زمانی که طبقه کارگر با تمام نيروهايش عرض وجود کند فروپاشی واقعی پديد خواهد آمد. شوراگراها آگاهی انقلابی را نتيجهی فعاليت در يک دوران بحرانی میديدند بجای آنکه پيششرط آن بدانند.[82] طبقه کارکن، بعلت موقعيتاش نسبت به طبقه سرمايهدار، و بخصوص فعاليتاش در فرآيند کار، تشخيص میدهد که طبقهای است عليه طبقه سرمايهدار. آنها تشخيص میدهند که استثمار میشوند، و هرروزه از طريق فعاليتهای اتحاديه ای يعنی مبارزات دستمزدی بر سر سهم شان از محصولی که بايد دريافت دارند، از طريق سابوتاژ که با آن به سلطهشان از سوی سرمايه حمله میکنند، توسط غيبتگرائی (absenteeism)، اتلاف وقت، و غيره، مبارزه میکنند. اما، اين مبارزات با اينکه يک بخش ضروری از مبارزه طبقاتی است، معمولاً منجر به حمله ای بر خود سيستم سرمايهداری نمی شود. اينها نمايانگر پاسخ هائی به استثمار و سلطهی روزانه ی سرمايهداری هستند؛ اما فراتر از سرمايهداری بمثابه يک کل نمی روند. بجايش، تلاش هائی هستند که يا برای کسب سهم بزرگتری از محصول برای کارگرانند، يعنی افزايش قيمت نيروی کارشان و آفرينش ارزش کمتر برای مزدی که می گيرند، و يا اينکه صرفاً پاسخی هستند به سرشت ناخوشايند کار. آگاهیِ انقلابی تمام اينها را در بر دارد و گامی فراتر میرود. اين گام، تشخيص اينست که طبقه کارکن بمثابه يک کل، درون سرمايهداری جامعه ی کمونيستی آينده را در خودش شکل میدهد، يعنی اينکه آنها جامعه را خودشان میتوانند بگردانند، و چنان بسازندش کنند که خواستههاشان را برآورد. چنين آگاهیای نمیتواند صرفاً از تجربهی روزانهی فرآيند کار برخيزد، يعنی جائی که کارگران تحت کنترل مستمر ديگرانند و تنها میتوانند محصولاتشان را مبادله کنند، و در توليد بواسطهی سرمايهداران، سرکارگران، و بازار، همکاری کنند.[83] در يک بحران، شالوده های اين سيستم، قواعد زندگیِ روزمره شروع به فروپاشی میکند، و پايه های نامعقولش برای همه آشکار میشود.[84] و اگر کارگران نخواهند در معرض استثمار بسيار بيشتر از آنچه که تاکنون شناخته اند قرار گيرند، بايد شروع به اقدام از جانب خودشان کنند. در واقع وجود يک آگاهیِ روشنِ سوسياليستی نيازی ندارد و به احتمال قوی نمی تواند مقدم بر خود مبارزه طبقاتی انقلابی باشد. حتی با اينکه تودههای عظيم کارگران ممکن است هيچگاه به آگاهی انقلابی دست نيابند، اما برای اينکه زنده بمانند مجبورند دست به مبارزه عليه سرمايهداری بزنند. و هنگامی که آنها تحت شرايط بحران مداوم برای حيات خود میجنگند، اين نبرد، مستقل از کيفيت ايدئولوژيکاش، نبردی است که می تواند فقط به سمت غلبه بر سيستم سرمايه داری بگردد.[85] انقلاب امری است بيشتر مربوط به ضرورت تا انتخاب. در پاسخ به بحران و رکودِ رشديابنده، سرمايه داران بايد به هر قيمتی شده در جستجوی افزايش ارزش اضافیشان باشند؛ يعنی بالابردن نرخ استثمار به ميزان زياد در مدتی کوتاه. اين بخودی خود آغازی است برای يافتن پاسخها از سوی کارگران. از اينگذشته، از آنجا که آنها سازمانه«شان» --اتحاديه های کارگری-- را موانعی بر سر راه حفظ منافع فوری شان می يابند، بايد شروع به اقدام بطور آتونوم کنند. گرايشات رکودی در سرمايهداری بزرگ قويتر رشد میکنند و همينطور مقاومت کارگران نيز بايد قویتر رشد کند. بحرانهای سرمايهداری بيشتر و بيشتر مخرب میشوند و پيشرفتِ ظاهراً مطمئن را مختل میکنند. استثمار تشديد میشود تا کاهش نرخ سود برای سرمايهی بسرعت رشد يابنده را به تاخير بياندازد. پس باز و مجدداً کارگران برای مقاومت تحريک میشوند. اما عليه اين قدرتِ شديداً افزايش يافتهی سرمايه روشهای کهنهی مبارزه ديگر نمیتوانند کمکی باشند. اسلوبهای نوين لازم است که بزودی آغازشان را بروز میدهند. آنها بطور خودانگيخته در اعتصابات غيرقانونی، در اقدامهای مستقيم، می رويند.[86] تنها از طريق اشکال اقدامِ مستقيم تودهای است که صفات روحی --اتکا به نفس، همبستگی، اعتماد به نفس، خلاقيت-- میتوانند توسعه يابند؛ [يعنی آنچهکه] برای سرنگونی سرمايه داری و ساختن جامعهای نوين ضروری است. «در مسير کنشهای اعتصابی، زندگی معمولی کارگران، که در آن آنها تحت هدايت مداوم روسايشان عمل میکنند، از حرکت باز می ايستد، و آنها بايد فکرکنند، عملکنند، و کنشهاشان را برای خودشان هماهنگ کنند»[87] از طريق اين اقدام برای خود -- و هماهنگی کنش هاشان با کارگران در کارگاه ها و مناطق ديگر (تمام ضروريات مبارزه)-- است که آگاهی کارگران میتواند شديداً تغيير کند، و به قلب آگاهیِ انقلابی دست يابند، [يعنی] «درک کنند که توانائی دارند تا کنش را عملی کرده و کنترلش کنند، و خودشان تصميمات اساسی در مورد زندگی شان بگيرند.»[88] بنابراين، يک بحران شديد که همراه با وجود ميزان عظيمی از ابزار توليد بلااستفاده ماند و توده های کارگر بيکار است، با مجبور ساختن کارگران به اقدام برای خودشان (بعلت شکست سازمان ه«شان» که در گذشته برای آنها اقدام میکرد) و مبارزه عليه افزايش استثمار و نيز پاسخگوئی به تهديد گرسنگیِ واقعی، میتواند بيانگر پايان سرمايهداری باشد.[89] بحران خود بيانگر پايان سرمايه داری نيست؛ ضرورتاً موجب پديداریِ آگاهی انقلابی نيز نمیشود. بحران کارگران را مجبور به اقدامی میکند که بواسطهی آن، آگاهی انقلابی ممکن است توسعه يابد. شوراگراها اينرا بعنوان نتيجه ی يک فرآيند طولانیِ نبردی هرچه اوج يابنده تر می بينند. در مسير يک دورهی طولانیِ از تضادها، کارگران به هدفِ بدستگيری توليد توسط خودشان شکل میدهند. اين هدف بمثابه پاسخی است به دو وضعيت که جنبش کارگریِ اوج يابنده بالاخره آنرا ارائه میدهد. اول، کارگران به مرز آنچه که می توانند بدون کسب قدرت بدست آورند میرسند. اين مرز عموماً در سرسختی يا حملهی متقابل حاکمين سابق که از طريق بستن کارخانه، کودتا، و امثالهم متبلور گشته، تجربه شده است. راه حل بديهیای که خود را عرضه می کند، بدينترتيب، سرنگونی حاکمين قديمی از قدرت است. دوم، کارگران از طريق کنشهای خودشان قدرت واقعی و توانائیهای خود را در میيابند، و از اينرو، تشخيص میدهند که بدست گيری مديريت برايشان ممکن است.[90] ولی کمونيست های شورائی هيچگاه استدلال نکردند که يک بحران [حتماً] بايد منجر به انقلاب شود. برای آنها، اين يک شرط لازم اما ناکافی بود. آنها معتقد بودند که، اگر قرار است يک انقلاب موفقيتآميز بحرانی را مبدل به بحران آخر سرمايهداری کند، نه تنها در طی بحران، بلکه پيش از آن، بايد فعاليت قابل ملاحظهای --تضعيف هژمونی ايدئولوژيک بورژوازی و پیريزی مناسبات نوين اجتماعی-- که از مبارزه روزمره ی بين سرمايه داران و کارگران رشد يافته است، به حد بالائی رسيده باشد. گورتر اين را، هرچند در سطحی بسيار مجرد، در سال 1920 ديد: فلاکت در آلمان در آخرين سال های جنگ دهشتناک بود. انقلاب بوقوع نپيوست. حتی در سال های 1918 و 1919 بدتر بود. انقلاب پيروز نشد. . . بحران و فلاکت کافی نيستند. شديدترين بحران اقتصادی در اينجا است --و با اين وجود انقلابی بوقوع نمی پيوندد. بايد فاکتور ديگری باشد که موجب انقلاب میشود، و آن اگر موفق نشود، به انقلاب امکان شکست می دهد. اين فاکتور روح توده ها است.[91] معهذا تقريباً تمام شوراگراها وقتی با اين مساله مواجه شدند بسيار تجريدی باقی ماندند.[92] برخی صرفاً آنچه را که ضروری است بشيوه ای بسيار عام اعلام کردهاند، و سپس کوشيدند تا جامعه را بطور مشخص مطالعه کرده تا ببينند آيا هيچکدام از فعاليت های ضروری در جريان هست يا نيست. بعنوان مثال، Lutte de Classe اعلام میکند: «برای اينکه انقلاب ممکن شود، مناسبات نوين اجتماعی --حداقل در شکل جنينی-- بايد از پيش موجود باشد تا مناسبات موجود سرنگون شود.»[93] آنها سپس تلاشهای را به تحليل فعاليت طبقه کارگر بينالمللی اختصاص دادند. پانهکوک به نظر میآيد که بين اعلام مساله در سطوح عام، و تلويحاً گفتن اينکه خودِ فعاليت طبقه کارگر در مبارزه میتواند بر تمام مسائل از پيش موجود غالب آيد، نوسان میکند. از اينرو، در شوراهای کارگری در يکجا میگويد: اما، وقتی که به مبارزه میپردازند، آنها [کارگران] به شخصيتهای نوينی تغيير يافتهاند؛ هراس خودخواهانه به عقب رانده میشود، و نيروهای مشترک، همبستگی، ازخودگذشتگی، شهامت شورانگيز و پشتکار به جلو میجهد. اينها مُسری هستند؛ نمونهی فعاليت مبارزاتی، در ديگرانی که در خود احساس میکنند که همان نيروها بيدار میشوند، روح کمک متقابل و اعتماد به نفس را بر می انگيزد.[94] اما در جای ديگری در همان کتاب به نظر می رسد که مشکلات دست اندر کار را می شناسد: . . . زمانی می آيد که شومیِ رکود، مصائب بيکاری، ترورهای جنگ بيش از پيش قویتر میشوند. آنگاه طبقه کارگر، اگر هنوز نشوريده، بايد بپاخيزد و بجنگد. آنوقت کارگران بايد بين تسليم خاموش و نبرد فعال برای کسب رهائی انتخاب کنند. آنگاه آنها می بايد وظيفهشان را که آفرينش جهانی بهتر از ميان هرج و مرج و سرمايه داریِ در حال فروپاشی است به انجام رسانند. آيا آنها خواهند جنگيد؟ تاريخ بشری يک رشتهی بیپايان از نبردهاست، و کلاوسويتز (Clausewitz) آلمانی، تئوريسين معروفِ جنگ، از تاريخ نتيجه گرفت که انسان در ذاتِ درونی اش موجودی جنگ طلب است. اما ديگران، شکاکان، و نيز انقلابيون دوآتشه، با ديدن کمروئی، تسليم و رضايتمندی، و بیتفاوتی توده ها اغلب از آينده نوميد میشوند. پس بايد عميق تر به نيروهای روانشناختی و تاثيرات نگاه کنيم.[95] تحقيق پانه کوک در اين حوزه اما چندان عميق نيست. و اصولاً اين مجدداً از درکش از سرشت اساساً پراتيک آگاهی میآيد.[96] او استدلال میکند که «عميقترين انگيزش و انگيزش غالب در انسان، مثل هر موجود زنده ای، غريزه اش برای حفظ خود است . . . . ترس و تسليم هم تاثير اين غريزه هستند وقتی که در برابر حاکمان قدرتمند آنها بهترين شانس برای حفظ خود نصيب شان می شود.»[97] در حقيقت، در زندگی روزمره ی سرمايه داری اين «ترس و تسليم» بسيار بيشتر از «احساساتش در رابطه با اينکه استقلال و افتخار را پرورش دهد» عملی است؛ «هر چه بيشتر [آن احساسات] را سرکوب کند و بطور ساکت اطاعت کند، با مشکلات کمتری در رابطه با پيداکردن و حفظ کار مواجه میشود.»[98] آنوقت راه حل ترديدآميز پانه کوک اينست: ولی وقتی که در زمان های بحران اجتماعی و خطر، تمام اين تسليم ها، و اين پرهيزکاری ها، به هيچ دردی برای حفظ زندگی نمی خورد، وقتی که فقط مبارزه است که می تواند کمک کند، آنوقت برای ضدش، يعنی برای شورشگری و جسارت راه می گشايد. آنوقت شهامت نمونه می شود، و کمروئی با تعجب درمی يابد که کارگران چه عمل قهرمانانه ای قادرند انجام دهند. آنوقت اتکا به نفس و روحيه ی بالا در آنها بيدار شده و رشد مینمايد، چراکه رشدشان منوط به شانسشان برای زندگی و شادی است. و کارگران بلافاصله، بواسطهی غريزه و تجربه، میدانند که تنها همکاری و اتحاد است که میتواند به توده هاشان قدرت دهد. وقتی درک کنند که چه نيروهائی در خود و رفقاشان وجود دارد، هنگامی که شادیِ اين بيدارشدنِ افتخار و احترام به خود و برادریِ صادقانه را احساس کنند، وقتی که در پيروزی آينده شرکت جويند، هنگامی که عروج تصوير جامعه ی نوينی را که خودشان برای ساختناش کمک کردهاند را در مقابل خود ببينند، آنوقت شورمندی و اشتياق تبديل به نيروئی غيرقابل مقابله میشود، و طبقه کارگر آغاز به پختگی برای انقلاب می کند. آنوقت سرمايه داری شروع به پختگی برای فروپاشی میکند.[99] گوئی پانهکوک استدلال میکند که همه چيز می تواند در خودِ مبارزه ی انقلابی حل شود. اما همانگونه که ديديم، شوراگراها برغم باورشان به اينکه چنين مبارزه ی انقلابی میبايد مستقل از هر گروهی و/يا تمام گروهها انجام گيرد، اغلب به آن سازمان ها و نهادهائی که انفعال را در توده ها تقويت میکردند، حمله می نمودند. آنها معتقد بودند که هرچه اين نهادها قويتر باشند، توده ها بايد ضعيفتر باشند. آنچه در اينجا داريم يک مشکل بزرگ، و در ذهن من جدیترين کمبودِ بالقوه در تئوری شوراگراها است که سزاوار توجه بسيار بيشتر از آنچه می باشد که من در اينجا بدان مبذول داشتم. اميدوارم که در جای ديگر در اين کتاب کاملتر بدان بپردازم. در اينجا بايد به نشان دادن سرشت مساله خود را محدود نمايم؛ يعنی، آن ميزانی که می توان بر ميل به انفعال در مبارزه انقلابی فائق آمد. بگذاريد پيشتر رويم، شايد کمی معذب، اما مصمم. ميزان زيادی از نوشتههای کمونيست های شورائی در رابطه با قالبی است که آنها فکر میکردند مبارزهی طبقه کارگر در فرآيند خودرهائی بخود خواهد گرفت. در اينجا آنها يکبار ديگر بر تحليل از نمونههای تاريخیِ قيامهای خودانگيخته اتکا نمودند (عملاً روسيهی 1905 و 1917 و آلمان 1923-1918)؛ يعنی رويدادهائی که آنها برمبنايش تئوری هاشان را در مورد اشکال سازمانی در يک موقعيت انقلابی، و اهميت آن اشکال در ساختن و کنترل يک جامعهی نوين تعميم دادند. همانطور که يک گروه فرانسوی هم عصر ما می گويد، «شوراها يک طرح خشک نيستند، که محصول برخی 'اذهان تابناک' باشد که سعی کرده اند تا بزور آنرا در همه جا بکارگيرند، بلکه پاسخ خودانگيخته به مشکلاتی است که در برابر مبارزه پرولتاريا عليه سرمايه داری قرار میگيرند.»[100] در بحث شوراگراها در مورد اشکال سازمانی، ما مجدداً تاکيدی قوی بر رابطه ی ابزار و اهداف در مبارزه ی انقلابی می يابيم. تمام جوانب مبارزه انقلابی بطور تفکيک ناپذيری به سرشت جامعه ی نوينی که از اين نبرد ساخته خواهد شد گره خورده است. در نتيجه، قالبهای سازمانی بايد در خدمت هدف دوگانهی ارگانهای مبارزاتی و ابزار بازسازی باشند. پانهکوک در بحثاش در مورد اشکال سازمانی به اين مطلب اشاره میکند: وقتی پرولتاريا برای هژمونی خود بپا میخيزد، همزمان سازمان خود و اشکال نظم نوين اقتصادی را توسعه و تکامل میدهد. اين دو تحول غيرقابلتفکيک بوده و فرآيند انقلاب اجتماعی را شکل می دهند. . . . از آنجا که مبارزه ی طبقه انقلابی عليه بورژوازی و ارگانهايش از تصرف ابزار توليد توسط کارگران و استفاده از آن برای توليد تفکيکناپذير است، همان سازمانی که طبقه را برای جنگاش متحد میسازد، بعنوان سازمان نوين فرآيند توليد نيز عمل می کند.[101] مجدداً، تاکيد شده است که اين اشکال سازمانی بايد قابل بکارگيری در وظيفه ی خود-رهائی طبقه کارگر باشد. از اينرو، هر قالب سازمانی، اگر قرار است در نبرد برای سوسياليسم قابل استفاده باشد، بايد مبتنی بر اصلِ توده ها باشد (نه حزب يا پيشرو) که قدرت را ابقا میکند . . . . کمونيسم نمی تواند توسط يک حزب باب شود يا تحقق يابد. تنها پرولتاريا بمثابه يک کل میتواند چنين کند. . . . در نتيجه تمام مشکلات کارگران بايد در رابطه با توسعه ی خود-عملیِ کارگران نگريسته شود.[102] بنابراين، دو شرط اصلی برای يک شکل سازمانی اينست که 1) بطور مساوی هم برای مبارزه انقلابی و هم ساختمان يک جامعه ی نوين قابل بکارگيری باشد، و 2) وسيلهی بيان مستقيم آگاهی انقلابی گسترش يابنده ی طبقه کارگر باشد بجای اينکه ابزاری برای کنترلشان و لذا خفهکردن ابتکارشان باشد.[103] هر وقت که طبقه کارگر به نبردی مستقيم با سرمايه پرداخت چنين قالب سازمانی ای پديد آمد. نيازی به ساختن يا تصور اين اشکال نوين نيست؛ اينها فقط میتوانند از درون مبارزهی عملیِ خودِ کارگران بيرون آمده باشند. اشکال نوين سازمانی نقداً در آنجا ريشه دارند؛ کافی است که فقط به عمل شان بنگريم تا نقطه آغازشان را در هر کجا که کارگران عليه قدرت های کهنه می شورند بيابيم.[104] کميتههای کارخانه و شوراهای کارگری درست چنين قالب هائی هستند. اين سازمانها بطور خودانگيخته در مسير مبارزه پديد می آيند. اينها سلسله مراتبی نيستند و تمام قدرت را در دست خود کارگران متمرکز میکنند. «اداره امور در دست خود، که مستلزم رهبری خودشان نيز هست، به معنای اينست که تمام ابتکار و تمام تصميمات از خود کارگران میآيد. . . . تصميم و کنش، هر دو بطور مشترک، يکی هستند.»[105] چنين ارگانهائی با دستور شکل نگرفتهاند، بلکه وجوه خودانگيختهی اتکا به نفس، خود-مختاری، و همبستگیِ کارگران در نبرد عليه سرمايه میباشند. اين کيفيتهای روحی از پندهای اخلاقی يا مطالعه نمیرويند، بلکه، از نتايج پيشرفت خودِ مبارزه هستند چون اگر قرار است که مبارزه پيروز شود بايد درون هر کارگری و بين کارگران پديد آيند. شوراها يک شکل به غايت انعطافپذير سازمانی هستند که قادرند نيازهای مبرم مبارزه ی انقلابی را برآورده سازند. بدينترتيب شوراها بمثابه ارگانهای پايه ایِ جنبش انقلابی پديد آمدند و به کارگران امکان دادند تا کنترل بر نيروهای توليد را بدست گيرند. آنها دفاع از خودشان را بر اين مبنا سازمان دادند. اين پايه میتوانست فرای چارچوب تنگِ شرکت ها برود و به بخش های صنعتی يا کليت کارگران يک شهر يا منطقه برسد.[106] در اين شوراها نقداً مناسبات اجتماعی نوين نهفته است --همياری، برابری بنيادين، همبستگی، خلاقيت، اتکا به نفس، و اعتماد به نفس. حقيقتاً، آنها بخشاً ابزار خود-دگرگونیِ فردی نيز هستند: دگرگونی از کارگر منفعل و وابسته در سرمايهداری، به عضو فعال و مستقل يک جامعهی سوسياليستیِ آينده. در جايگاه مناسبات نوين اجتماعی، آنها جايگاه خودتکوينیِ مردان و زنان نوين نيز هستد. اين دقيقاً سرشت سازمان هائی مثل شوراهای کارگری است.[107] شوراها، بعنوان تجلی قدرت کارگران و جايگاه قدرتشان در مبارزه، بيانگر قدرتی هستند با سرشتی کاملاً متفاوت از آنچه که هم اکنون در جوامع سرمايهداری يا بوروکراتيک موجود است. آنها بيان اعمال قدرت در نقطه توليد، کارخانه، جامعه و در قلب اجتماع هستند. خودِ اين پايهی قدرت اقتصادی در کارخانه، ابزار بيان قدرت سياسی در جامعه بمثابه يک کل میگردد. بنابراين کسب «قدرت سياسی» يک هدف مبارزه نمیشود؛ بلکه هدف، نابودی دولت، و تمام اشکال قدرتی که از پائين سرچشمه نمیگيرند میشود، يعنی، اشکال قدرتی که مستقل از زندگی روزمرهی تودهها مردم هستند.[108] در حقيقت، شوراها بيانگر ابزار انتقال از يک جامعه با يک دولت قدرتمند به معنای سنتی اش به جامعهای مبتنی بر خود-مديريتیِ توليدی و اجتماعیِ پرولتری که هيچ نيازی به چنين دستگاه دولتی ندارد میباشند.[109] کارکرد چنين جامعهای چگونه خواهد بود؟ تمام اشکال فعاليت اجتماعی --توليد اجناس، ارائه ی خدمات-- توسط آنهائی که در آنها دخيلند کنترل خواهد گشت. درنتيجه، مالکيت مشترک بر ابزار توليد وجود دارد بجای آنکه مالکيت خصوصی يا «مالکيت عمومی» مثل روسيه شوروی يا ديگر کشورهای سرمايهداری دولتی وجود داشته باشد. شوراگراها به درستی بر اين تفاوت تاکيد کردهاند. مالکيت مشترک نبايد با مالکيت عمومی اشتباه گرفته شود. در مالکيت عمومی، که سوسيال رفرميستهای برجسته اغلب از آن دفاع میکنند، دولت يا ارگان سياسیِ ديگری حاکم بر توليد است. کارگران بر کار خود حاکم نيستند، آنها از سوی مقامات دولتی که توليد را رهبری و هدايت می کنند دستور می گيرند. هر طور که شرايط کارگر ممکن است باشد، هرقدر هم که رفتارها با ملاحظه و انسانی باشند، واقعيت اساسی اينست که نه اينکه کارگران خودشان، بلکه مقاماتی که ابزار توليد را در اختيار دارند، کل فرآيند را اداره می کنند . . . بطور خلاصه، کارگران هنوز مزد دريافت می دارند، سهمی از توليد که از سوی روسا تعيين شده است. تحت مالکيت عمومیِ ابزار توليد، کارگران هنوز توسط يک طبقه حاکم تحت استيلا و استثمار شده هستند. . . . مالکيت مشترک توسط توليد کنندگان، می تواند تنها هدف کارگران باشد.[110] توليد در هر محل کاری (چه توليدی باشد و چه خدماتی) بايد توسط آنهائی کنترل شود که در آنجا کار می کنند. ارگان حاکم در هر سازمان کارگاهی کليت کارگران همکار در آن است. آنها گردهم می آيند تا تبادل نظر کنند، و تصميماتشان را در گردهمآئی بگيرند. چنانکه هر کس که در کار شرکت دارد، در تنظيم کارِ مشترک نيز نقش دارد.[111] در مجتمع هائی که برای گردهمآئیِ تمام کارگران خيلی بزرگ هستند، ضروری خواهد بود که نمايندگانی انتخاب شوند. اما اين نمايندگان هيچ قدرتِ فرمان دادن نخواهند داشت. آنها از بين گروه های کاری انتخاب می شوند و در همانجا به کار ادامه میدهند --يعنی، هيچگونه نمايندگیِ تمام وقت وجود نخواهد داشت-- و قابل عزلِ فوری می باشند. آنها متخصص [امور] نخواهند بود، مسئول گرداندن کارخانه هم نخواهند بود. در عوض، مسئوليتشان تسهيل تبادل نظرات و بردن تصميمات --و نه «اراده»ی مجرد-- کارگران همکارشان و همچنين کمک بمثابه رابط بين گروههای کاریِ درون کارخانهها و بين کارخانهها خواهد بود.[112] نمايندگان بستگی به موضوعات مربوطه، اغلب تعويض خواهند گشت. درنتيجه، درون کارخانه تقسيم بين فرماندهان و فرمانبران از بين می رود. البته، سازمان کار درون کارگاه تنها نيمی از وظيفهی کارگران است. فرای آن، و وظيفهی هنوز مهمتر، متصل کردن موسسات جداگانه، و بهم پيوستنشان در يک سازمان اجتماعی است.[113] ارگان های مرکزی بر همان مبنائی شکل می گيرند که شوراهای درون کارخانه ها --يعنی،نمايندگانی که فوراً قابل عزل هستند و در همان کارگاه به کار ادامه می دهند، و هيچ قدرت تصميمگيری ندارند، بدين معنا، آنها مجريان تصميمات کارگران می باشند بجای اينکه برای کارگران تصميم بگيرند. چنين ارگان هائی کارکردهای هماهنگی، جمع آوری معلومات و اطلاعات حياتی را به اجرا می گذارند، و مراقب هستند که بشيوه ای ساده و قابل فهم انتشار يابند. آنها ارگان های برنامهريز نخواهند بود. اين کارکرد حياتیِ برنامهريزی از سوی کارگران بمثابه يک کل، به اجرا گذارده می شود. يعنی کارگران بعلت انتشار اطلاعات ضروری بشکلی قابل فهم[114] تمام تصميمات حياتی را خود میگيرند و نمايندگانشان اين تصميمات را دراختيار شوراهاشان می گذارند و آنوقت آنها منتشرش می کنند. شوراها [ارگان] سياست کاران، و حکومتی نخواهند بود. آنها پيکهائی هستند که نظرات، و تصميم گروههای کارگری را میبرند و تبادل می کنند. . . . از اينرو آنها ارگانهای آميزش و بحث اجتماعی هستند.[115] چنين شوراهائی در خدمت تسهيل همکاریِ افقی بين کارخانه های يک شاخه ی صنعتی، و همکاری عمودی بين کارخانه های درگير در مراحل مختلف فرآيند توليد يک جنس معين می باشند. از اين گذشته، آنها همکاری بين مصرف کنندگان و گروه های اجتماعی و کميته های کارخانه و شوراها را تسهيل می نمايند. اين بازسازمانیِ توليد و جامعه نشانگر دگرگونیهای وسيع در سرشت کار و حيات اجتماعی در کل است. اولويتهای توليد بر چنين مبنائی در تضاد است با آنچه که تحت سرمايه داری وجود دارد، يعنی جائی که ارزش مصرفی اجناس در انقياد ارزش مبادلاتی است، و توليد برای سود بجای مصرف و برتریِ منافع جامعه. از نقطه نظر شوراهای کارگری، بيان مشکل در موضوعات سازمان اقتصادی چنان نيست که توليد چگونه بايد اداره شود، و بدين منظور بهتر سازمان يابد، بلکه چنان است که مناسبات متقابل انسان ها با يکديگر و مابين يکديگر در رابطه با توليد چگونه بايد تنظيم گردد. زيرا، برای شوراها، توليد ديگر يک فرآيند عينی نيست که در آن کار انسان و محصولش از وی جدا شود؛ فرآيندی که مثل چيزی بی روحی هدايت و محاسبه می شود؛ اما برای آنها توليد کارکرد حياتی خود کارگران است.[116] تقسيم بين کار يدی و فکری، از طريق «وحدت مجدد کارکردهای تصميمگيری و اجرائی»[117]، جدائی بين کارگران و ابزار توليد، بين توليدکنندگان و محصولاتشان، همه ناپديد خواهند شد. از طريق گسترش مبارزه و بسط مناسبات نوين اجتماعی، طبقه کارگر خودش در عميق ترين خصلت هايش دگرگون خواهد شد. از تابعين مطيع به حاکمين بر سرنوشت خويش، خود اتکا و آزاد که قادرند جهان نوينشان را ساخته و اداره کنند، تغيير می يابند.[118] برای آنها، به علت خود-دگرگونیشان و تغيير در ساختار و سرشت کار، بطور همزمان، خودِ کار کمتر و کمتر بمثابه وسيلهی دستيابی به هدفِ تحت سرمايهداری ديده خواهد شد. شکلی از فعاليت اجتماعیِ مسرت آميز، ابزاری برای درگيرشدن در کار مفيد اجتماعی، و همچون بخشی از يک کليت به هم وابسته میشود که آگاهانه است و به وابستگی متقابل بها میدهد. حقيقتاً «کار» وسيلهای اساسی (هرچند نه تنها وسيله) در خود-تبئينی خواهد شد. پس در يک جامعهی خودگردان دو تحول ممکن میگردد: انسان لازم است کمتر کار کند و خودِ کار مسرت بخشتر میشود. تغييرات مهم در ساختار کار، برافتادن تضادهای ذاتی در توليد سرمايهداری، و توسعهی تکنولوژی (که پيش از اين توسط مناسبات توليدی و انگيزه های سرمايه دارانه پس زده می شد) به سطوح نوين، بارآوری کار را افزايش داده و سرشت کار را دگرگون می سازد. از اين گذشته، از آنجا که هدف توليد، بجای کميت ارزش اضافی توليد شده با ارزش مصرفی سنجيده میشود، چنين افزايش هائی در بارآوری، اکنون میتواند به افزايش وقت آزاد تبديل شود.[119] وقتی که محصول لازم بدست آمد چرا بيشتر توليد شود؟ با افزايش سريع بارآوری کار اين بخش، يعنی زمان لازم برای توليد تمام نيازمندی های زندگی، مستمراً کاهش می يابد، و يک بخش فزاينده ی زندگی برای مقاصد و فعاليت های ديگر موجود خواهد بود.[120] پانه کوک تاکيد میکند که ما بايد اهميت تغييرات در سرشت خودِ کار را که همراه با خود-مديريتی به پيش میرود بخاطر بسپاريم. «در حاليکه وفور نيازمندیهای زندگی و شکوفائی عمومی تجسم جنبهی منفعل زندگی نوين است، تغيير خودِ کار بعنوان جنبهی فعالش، زندگی را يک تجربهی خلاق باشکوه لذتبخش میکند.»[121] جامعه از پائين به بالا تغيير يافته، توليد و روابط اجتماعی و نيز سرشت کار دچار دگرگونی انقلابی گشته است. علل اجتماعی ازخودبيگانه گی از بين رفته است. حوزهی ديگری از فعاليت اجتماعی که نياز به بررسی دارد، توزيع اجناس توليد شده است. بحث شوراگراهای اوليه در مورد مسالهی توزيع به نظر بطور عجيبی از گفتهی مارکس «از هرکس به اندازهی توانائیاش به هرکس به اندازهی نيازش» به دور است. اين شوراگراها بجای اينکه براين فرمول اتکا کنند، کوشيدند تا سيستم تئوريکی تدوين کنند که در آن هم توليد و هم توزيع مبتنی بر يک ملاک --زمان کار اجتماعیِ متوسط-- باشد.[122] تفصيل اين سيستم فرضی، محتوای رسالهی منتشرهشان تحت عنوان اصول اساسی توليد و توزيع کمونيستی (هلند،1930) (Grundprinzipien Kommunisticher Production und Vesteilung)[123] بود. همانگونه که ماتيک به درستی در پيش درآمد بر چاپ مجدد فرانسوی اين رساله در سال 1970 اشاره میکند: اما کسی نمیتواند وضعيتِ واقعیِ اقتصادیِ پس از انقلاب را پيش بينی کند، و در نتيجه غيرممکن است که از پيش برنامهها و وظايفی را ساخت که در واقعيت تحقق يابد. نيازمندیهای فردا البته فاکتور تعيينکننده خواهند بود. آنچه که از پيش بحث می کنيم، اقداماتی است که بايد انجام گيرد، وسايلی است که بايد بکار گرفته شوند تا مناسبات اجتماعی مطلوب بنا گردد، يعنی اينکه در اين مورد آنچه مطلوب ماست مناسبات کمونيستی بين مردم است.[124] در واقع اين جزوه احتمالاً گمانپردازانه ترين نوشتهی شوراگراها، با حداقلِ اتکا بر رويدادها و روندهای تاريخی است. با اين همه، همانگونه که ماتيک می نويسد، «عليرغم ضعفهای اصول اساسی، [اين جزوه] امروز مثل ديروز، نقطه عزيمت تمام مباحث جدی و تمام تحقيقات در مورد تحقق جامعه ی کمونيستی باقی می ماند.»[125] من بشدت منتقد اعتقادشان دال براينکه در يک جامعهی کمونيستی توزيع اجناس اساساً بر مبنای ميزان زمانی است که يک فرد کار می کند، هستم. با اينکه آنها اين امکان را میدادند که يک صندوق مخصوص اجناس برای آنها که نمیتوانند کار کنند ايجاد شود، يعنی چون خيلی پيرند، خيلی جوانند، يا از نظر فيزيکی ناتوانند، اما به نظر میرسد که آنها به امکان توزيع مطابق با نياز بی اعتنا بودهاند. اين رساله، از قرار معلوم در تضاد با آن نظريهی نقل شده [مارکس] در بالا، در مورد اينکه در جامعه ی کمونيستی رويکرد به اقتصاد و مسائل مربوطه اصولاً برحسب نيازها و اميال انسانی است، قرار دارد.[126] چراکه بدون در نظرگيری توزيع مطابق نياز، يک تاکيد بيش از حد بر محاسبات انجام گرفته است. اگر شيوه های کاپيتاليستیِ محاسبه مبتنی بر سلطهی جهانشمولِ پول است، ولی از بين رفتن پول و بازار در جامعه کمونيستی ضرورت محاسبه را منتفی نمی کند. برای توليد و توزيعِ اجتماعاً تنظيم شده، داشتن يک استاندارد عمومی، يک واحد محاسباتی اجتنابناپذير است.[127] از اينرو، حجم زيادی از اين اثر آنها، تفصيل طرح توليد و توزيع مبتنی بر محاسبات بر طبق زمان کار متوسط اجتماعی، پيشنويس مناسبات بين بخشهای توليد اجناس و توليد خدمات، انباشت و بازتوليد و غيره است. اعتقاد بنيادين شان به خود-مديريتی باقی می ماند و پايه ی درک شان از توليد تحت سوسياليسم است، اما بخش اعظم باقیِ بحث شان در اين رساله برای من قابلپذيرش نيست. شوراگراهای ديگر ضعف ها و کمبودهای اين ايده ها را در رابطه با توزيع تشخيص داده اند و از انتقاد به آنها دريغ ننمودند. نويسندگان «اصول اساسی» حق دارند براين واقعيت تاکيد کنند که توليدکنندگان حق دارند که محصولاتشان را در اختيار داشته باشند، اما بازهم چيز ديگری هست که تاکيد دارد که اين حقِ اختيار بايد بواسطه توليدِ مبتنی بر تساوی زمان کار اعمال گردد.[128] برغم ضعفهای اين رساله ی بخصوص، ما بايد ارزش تئوری کمونيسم شورائی را درک کنيم. اعتقادات بنيادين شان به «راديکال ه»ی امروزين بسيار مربوط است: مثل رابطهی ابزار و اهداف در فعاليت سياسی، اهميت اعتقاد به مبارزه طبقاتی بمثابه خود-رهائی طبقه کارگر، ضرورت بحران برای بوجود آمدن فعاليت انقلابی [طبقه]، تئوریشان در مورد آگاهی انقلابی، و بالاخره اعتقادشان به جامعهی نوين، نه بر مبنای منظری اتوپيک بلکه بر اساس تعميم تجارب تاريخی مبارزات طبقه کارگر در قرن بيستم. در همه جا، بجز بحث شان در مورد اساس توزيع، آنها بيانگر تداوم جوهر افکار مارکس هستند: تحليل روندهای موجود درون جامعهی کنونی، خود-رهائی طبقه کارگر بمثابه اصل اساسیِ راهنما، جامعه ی نوين بمثابه «جامعه توليدکنندگان آزاد و برابر»، تئوری بحران، تئوری آگاهی و غيره. با اين وجود، بايد بخاطر داشت که توجه اصلیشان معطوف به تحليلِ جامعه برای تغييرش بود بجای اينکه به مارکس وفادار بمانند. شايد تشابه نتايج تئوريک شان با مارکس از بصيرت چشمگيری منتج میشود که وی در رابطه با جامعه تقريباً پنجاه سال پيشتر تحليل نموده بود.
* نوشتهی حاضر، فصل 8 ازکتاب «مارکسيسم و کمونيسم شورائی»، به قلم پيتر رچلف است که توسط انتشاراتی The Revisionist Press, NY در سال 1976 منتشر شد. -م
[1] بحثی در مورد شکلگيری و کارکرد شوراهای کارگران و کميتههای کارخانه در روسيه و آلمان در فصلهای 6 و 7 اين تزها ارائه شده است [نگاه کنيد به برگردان فارسی اين فصول در شوراها و کميتههای کارخانه در انقلاب روسيه و فعاليت طبقه کارگر در آلمان 1923-1918]. پانهکوک در مورد شکلگيری ايدههاشان مینويسد: «اين سازمان نوين کار را بايد بررسی کنيم، برای خود و ديگران روشناش کنيم، و بيشترين نيروی فکریمان را بدان اختصاص دهيم. نمیتوانيم آنرا همچون يک فانتزی اختراع کنيم؛ ما آنرا از شرايط واقعی و نيازهای کار کنونی و کارگران کنونی استنتاج میکنيم.» (Workers' Councils, p. 18). يک گروه شوراگرای فرانسویِ هم دورهی ما، نشان میدهد که تجربهی فرانسه و آلمان از آن زمان تاکنون در جاهای ديگر نيز تکرار شده است: «از آن زمان، هر وقت که پرولتاريا خودش به سرمايهداری يورش برد، خودش را در شوراهای کارگری سازمان داده است. اينها در سال1920 در ايتاليا، سال1927 در چين، سال1936 در اسپانيا، سال1953 در آلمان شرقی، سال 1956 در لهستان و مجارستان . . . مجدداً پديدآمدهاند.»Révolution Internationale, No. 1, "Le Pouvoir des Conseils Ouvriers," December, 1978, P ‑ 15.
[2] پيروی شان از مارکس، البته بطور غير دگماتيک، آنها را از اکثر گروه هائی که در مخالفت با مارکسيسم-لنينيسم و سرمايه داری دولتی بخش عمده ای از افکار مارکس را رد کردند، جدا می سازد. به عنوان مثال نگاه کنيد به تاريخ و انقلاب: يک نقد انقلابی به ماترياليسم تاريخی پل کاردان (Paul Cardan) [نام مستعارِ کورنليوس کاستورياديس]، يا موری بوکچين (Murray Bookchin) آنارشيسم پسافقر (PostScarcity Anarchism). استانلی آرون ويتز (Stanley Aronowitz) در مورد شوراگراها می نويسد که «آنها با بيرون کشيدن مشی شان از کارهای خودِ مارکس، استدلال میکردند که خصيصه ی ويژه ی پرولتاريا توانائیاش برای خودسازمانی و خودمديريتی است.»
"Left‑ Wing Communism: The Reply to Lenin," in Howard and Klare, eds., The Unknown Dimension, P. 178
[3] به اين معنا، آنها بسيار به مارکس نزديکتر هستد تا مارکسيست-لنينيست های دگماتيکی که تلاش می کنند تا مقوله های ثابت اجتماعی و اقتصادی و يک مدل از پيش تعيين شده ی سازمان انقلابی را در تمام جوامع بکار بندند. خود لنين با تلاش هايش جهت تحميل يک فعاليت خاص سياسی به چپِ انترناسيونال چنين سنتی را برای پيروانش گذاشت. نگاه کنيد به «کمونيسم چپ: يک بيماری کودکی» و Reponse to Lenin نوشتهی گورتر.
[4] Ueber Arbeiterate," Funken, III, January 6, 1952, pp. 14‑15, quoted in "A Propos des Conseils Ouvriers et du Conseillisme," Informations Correspondence Ouvriere #95‑96, July‑August, 1970, p. 2.
[برگردان فارسی اين متن را میتوان در «نامه پانهکوک در مورد شوراهای کارگری» ديد].
[5] «به اعتقاد من، پايه ی مادیِ آن تفاوتهای عقيدتی، در ارتباط با اتحاديه های کارگری و تاکتيک های پارلمانی، که شما را از آنچه کمونيسم چپ در اروپای غربی خوانده می شود جدا می سازد، دقيقاً تفاوت بين روسيه و اروپای غربی در اين حوزه ها است.»Reponse to Lenin, P. 11.
[6] (حزب کارگران کمونيست آلمان) K.A.P.D، که گورتر فعاليتهايش را در پاسخ به لنين تئوريزه کرده بود، هنوز به نقش خود بعنوان نقش پيشروی سازمانيافته در خارج از تودهها باور داشت (برای اينکه تودهها را روشن کند نه اينکه رهبریشان نمايد). اما اين اعتقاد خودش از سوی برخی از [جريانات] اولترا-چپ که با دوگانگیِ سازمانهای حزبی/کارخانهای مخالف بودند، فراتر رفت؛ [با اين اعتقاد که] انقلابيون نبايد در سازمانهای مخصوص جدا از تودهها گردهم آيند.» نگاه کنيد به
شمارهی مخصوص کنفرانس ملیشان . Informations Correspondence Ouvriere, #84, "Sur l'ideologie ultragauche," p. 29
[7] گورتر, همان جا، ص.15؛ «ما هنوز بدنبال رهبران واقعی میگرديم که به دنبال سلطه بر تودهها نباشند و بهشان خيانت نکنند. تا زمانی که پيداشان نکردهايم، همه چيز بايد از پائين به بالا مطابق آنچه که از سوی تودهها ديکته میشود انجام گيرد.» ص. 9
[10] همانجا، ص.47. بجای اينکه اکنون به تفصيل نقد اتحاديه های کارگری و پارلمانتاريسم را نشان دهم، صبر میکنم تا بعداً بطور کاملتر در اين فصل به آن بپردازم.
[15] از طريق اعتقاداتی از اين دست آشکار می شود که چقدر شوراگراها در شيوه ی تحليل موقعيت های اجتماعی به مارکس نزديک بودند. مارکس در پيش گفتار نسخهی آلمانیِ سرمايه نوشت: « از موضع من, که تکامل شکل گيریِ اقتصادیِ جامعه به مثابه يک فرآيند تاريخ طبيعی نگريسته می شود، کمتر از هر موضع ديگری می تواند فرد را مسئول مناسباتی کند که وی محصول آفرينش اجتماعی آن است....» سرمايه، جلد اول، ص.10. تحليل های شوراگراها در مورد رفتار سياسی هميشه بازتاب اين درک بوده است.
"Theses on Bolshevism", International Council Correspondence, No. 3, December 1934, thesis #7, P. 3.[16] [ترجمه فارسی اين تزها را میتوان در «تزهائی در مورد بلشويسم» يافت] احتمالاً موجزترين و باارزشترين تحليل شرايط اجتماعی- اقتصادی روسيه پيش از 1917 را در تاريخ انقلاب روسيه تروتسکی، جلد اول، فصل يک، «ويژگیهای توسعهی اجتماعی روسيه» بتوان يافت.
[19] گورتر در سال 1920 بر اين نکته تاکيد داشت. «انقلاب در روسيه با کمک دهقانان فقير پيروز شد. اين بايد در اذهان در غرب و تمام جهان بماند.» همان منبع ذکر شده در بالا. ص.17. گورتر نشان داد که در آنجا 8-7 ميليون پرولتاريا در يک جمعيت 120 ميليونی وجود داشت (ص. 20). در قياس با تحليلهای ديگر از شرايط اجتماعی و اقتصادی روسيه، ارزيابی عددی گورتر به نظر نسبتاً سخاوتمندانه میآيد. ر.ج. تروتسکی، منبع ذکر شده در بال، فصل 2، «پرولتاريا و دهقانان».
[21] همانجا، تز شماره 15، ص. 4. در واقع، بخش های وسيعی از پرولتاريا بطور خودانگيخته هم در سال 1905 و هم در سال 1917 بپا خاستند. اما، شوراگراها هيچگاه استدلال نکردند --همانگونه که موريس برينتون (Maurice Brinton) در بلشويکها و کنترل کارگری نشان می دهد-- که تودههای روسيه در واقع میتوانستند از موقعيت اجتماعی-سياسی موجود يک سيستم سوسياليستی بسازند.
[22] در سال 1954 پانهکوک در نامهای به پل کاردان نوشت: «انقلاب روسيه . . . زيراکه کارگران با اعتصابات و عمليات توده ای بانی اش بوده اند. با اين وجود حزب بلشويک بعداً، قدم به قدم، در تصاحب قدرت موفق شد (طبقه کارکن اقليت کوچکی ميان جمعيت دهقانی بود). پس، خصلت بورژوائیِ انقلاب روسيه (در وسيع ترين معنای کلمه) مسلط شد و شکل سرمايه داری دولتی به خود گرفت.» Socialisme ou Barbarie, Vol. IV, No. 14, April‑June, 1954, p. 41. [ترجمه فارسیِ اين نامه را میتوان در «نامه پانهکوک به سوسياليسم يا بربريت» يافت]
[24] «. . . انقلاب روسيه وابسته به لنين يا بلشويکها نبود، بلکه . . . عنصر سرنوشتساز در آن نقش دهقانان بود. لنين نبود که انقلاب را رهبری کرد، بلکه انقلاب وی را رهبری کرد». اسطورهی لنين، ICC سال دوم، شماره 1، دسامبر 1934. ص. 14.
[26] « در يک کلام، انقلاب روسيه آخرين انقلاب بورژوائی بود، هر چند که بوسيله ی طبقه کارکن پياده شد. ' انقلاب بورژوائی' حاکی از انقلابی است که فئوداليسم را نابود می کند و راه را برای صنعتی شدن می گشايد، با تمامی نتايج اجتماعی که متضمن آن است. از اينرو انقلاب روسيه در ادامه خط انقلاب 1647 انگستان، و انقلاب 1789 فرانسه، و به همين طريق انقلاب های بعدی در سال های1830، 1848 و 1871 می باشد.» پانهکوک، نامه به پل کاردان، منبع نقل شده در بالا، ص.40.
[27]«تجربه بلشويسم میتواند بعنوان يک درس به ما کمک کند تا بدانيم چگونه سوسياليسم نمیتواند متحقق شود. انتقال کنترل وسايل توليد از دست مالکين خصوصی به دولت و پروسه مديريت متمرکز و تضادآفرينِ توليد و توزيع، روابط کار و سرمايه را همچنان بصورت رابطه ای بين استثمارشوندگان و استثمارکنندگان، حاکمان و محکومان، دست نخورده باقی می گذارد. اين در رشد خود منجر به نوع مدرن تری از سرمايه داری ميشود که در آن سرمايه مستقيماً -- و نه بطور غير مستقيم، آنطور که قبلاً بود-- در مالکيت جمعی طبقه حاکم يعنی حاکمان سياسی قرار ميگيرد..» Paul Mattick, "Anton Pannekoek," La Revolution Proletarienne, #472, 1962, P, 119. [ترجمه فارسیِ اين نامه را میتوان در «آنتون پانهکوک» يافت]
[28] بعنوان مثال، نگاه کنيد به برينتون، منبع مذکور در بالا، ايدا مت، منبع مذکور در بال، سرگه (Serge) کرونشتات 1921، دانيلز (Daniels)، وجدان انقلاب (The Conscience of the Revolution)، شاپيرو (Schapiro)، استبداد کمونيستی (The Communist Autocracy)، و بِرکمان (Berkman)، اسطورهی بلشويک (The Bolshevik Myth)، [و نيز به کايو برندل، «کرونشتات: روايت پرولتری انقلاب روسيه»].
[29] Living Marxism, Vol. IV, No. 8, September 1939, p. 245. See also "State Capitalism and Dictatorship,'' International Council Correspondence, Vol. III, No. 2, February 1937.
[30] منبع فوق، ص.225. پانهکوک در شوراهای کارگری در حالی که تفاوتهای بنيادين بين فاشيسم و بلشويسم را نشان میدهد اساساً به همين نکته نيز اشاره دارد. «تشابهات اشکال سياسی و متدها در روسيه و آلمان در اولين نگاه چشمگير است. در هر دو کشور ديکتاتوری گروهی کوچک از رهبران وجود دارد، که توسط يک حزب قدرتمند، بخوبی سازمانيافته، و منضبط ياری میشود. در هر دو کشور قدرقدرتیِ بوروکراسی حاکم يکسان، فقدان حقوق شخصی و حق آزادی بيان يکسان، هموارسازی يکسان حيات فکری در يک دکترين که توسط تروريسم عَلَم گشته، بیرحمی و قساوت يکسان در قبال اپوزيسيون يا حتی انتقاد، وجود دارد. پايهی اقتصادی اما متفاوت است. در روسيه، سرمايهداری دولتی، در آلمان سرمايهداری خصوصیِ هدايت شده توسط دولت.» ص. 201
[31] «آنچهکه سرمايهداری دولتی ناميده شده است، خود را بعنوان سرمايهداری دولتی، سلطهی يک طبقهی استثمارگر جديد، بوروکراسی، صاحبان دستگاه توليد، مثل ديگر کشورهای بورژوائی، عريان میسازد. آن نيز با ارزش اضافه زندگی میکند.» منبع فوق ص.202
"The Development of Soviet Russia's Foreign Policy," International Council Correspondence, Vol. II, Nos. 3‑4, March, 1936.
[34] «دکترينِ کمونيسم حزبیِ انترناسيونال سوم، نمیتواند بخوبی مورد داوری قرار گيرد مگر اينکه پايههای فلسفیاش بدقت مورد بررسی قرار گرفته باشد.» Pannekoek, Lenin as Philosopher, p. 4.
[36] «. . . خود-رهائیِ تودههای کارگر دلالت دارد بر خود-تفکری، خود-دانشی، تشخيص درست و نادرست از طريق بکارگيریِ تلاش فکری خودشان.» شوراهای کارگری، ص.99. کُرش استدلال میکند که اساس موضع نادرست لنين اعتقادش به اينست «که گويا خصلت پيکارجوی يک تئوری ماترياليستیِ انقلابی عليه نفوذ تضعيفکننده ی گرايشات تئوريکِ ظاهراً متخاصم ديگر، میتواند و بايد به هر وسيلهای، تا حد پيشگيری از تغييراتی که توسط نقد فراتر علمی و تحقيقاتی الزامی شده، حفظ شود. اين درک مغلطه آميز سبب شد که لنين از بحث در مورد ارزش های آن مفاهيم و تئوری های نوين علمی طفره رود. مفاهيم و تئوري هائی که با قضاوتِ وی ارزش مسلم مبارزاتیِ آن فلسفه ی ماترياليستی انقلابی (هرچند نه ضرورتاً انقلابی پرولتاريائی) را به خطر می انداخت. يعنی آن فلسفه ای که حزب مارکسيستی او، کمتر از مارکس و انگلس، و بيشتر از آموزگاران فلسفی شان يعنی از ماترياليست های بورژوائی از هولباخ تا فوئرباخ گرفته تا مخالف ايده آليست شان، يعنی فيلسوف ديالکتيک هگل اتخاذ کرده بود. بجای آن او به سلاحهايش چسبيد، و استفادهی فوری از يک ايدئولوژی معين را به حقيقت تئوريک در يک جهان متغير ترجيح داد.» "Lenin's Philosophy," Living Marxism, Vol. IV, No. 5, November, 1938, pp. 142‑143.. [ترجمه فارسیِ اين مقاله کُرش را میتوان در «فلسفه لنين» يافت]
[39] Ibid. P. 56.
[40] «ماترياليسم طبقه متوسط، با يکی گرفتن واقعيت عينی و ماده های فيزيکی، می بايد همه ی واقعيات ديگر، مثل تمام ماده های ذهنی، را خصيصه يا متعلقه ی اين ماده می کرد. بدينترتيب نمی توانيم متعجب شويم که ايده های مشابه را نزد لنين بيابيم.» همانجا، ص. 62
[42] «. . . مارکسيسم لنين بيان نيازهای عملی مبارزه طبقاتیِ مدرنِ ضدسرمايهداریِ بينالمللی نبود، بلکه توسط شرايط ويژهی روسيه رقم میخورد. روسيه آنقدر که نيازمند آفرينش پرولتاريای صنعتی بود نيازمند رهائی نبود؛ و آنقدر که نيازمند شتاب انباشت سرمايه بود چندان نيازمند پايان آن نبود. . . ' ارتدکسیِ' مارکسیِ لنين فقط در شکل ايدئولوژيک وجود داشت، يعنی بمثابه آگاهیِ کاذبِ يک پراتيک غيرسوسياليستی.» Paul Mattick, Marx and Keynes, P. 307
[44] همانجا، ص. 71 . «برخلاف اروپای غربی --جائی که تئوری مارکسيستی در دورهای تکوين يافت که انقلاب بورژوائی نقداً به انتهايش میرسيد، و مارکسيسم بيان يک گرايش واقعی و بالفعل، يعنی گرايش طبقه پرولتاريا بود که فرای اهداف جنبش انقلابی بورژوائی میرفت-- مارکسيسم در روسيه از همان آغاز چيزی بيش از يک قالب ايدئولوژيک نبود که از سوی مبارزه مادی برگرفته شده بود تا مسير توسعهی سرمايهدارانه را در يک کشور پيشا سرمايهداری قرار دهد. . . . با اين وجود، در اين حيطه جديد، اصل بورژوائی نمیتوانست مجدداً توسط همان توهمات کهنه و خودفريبیهای تاريخی مورد استفاده قرار گيرد که با آن مضمون بورژوائی مبارزات پيشروندهاش را در اولين فاز قهرمانانهاش در غرب از خودش پنهان ساخته بود. . . . برای نفوذ در شرق، به يک پوشش ايدئولوژيک نياز داشت. و ظاهراً تنها دکترين مارکسيستیِ برگرفته شده از غرب بود که از همه بيشتر قادر بود تا آن خدمت تاريخیِ مهم را برای توسعهی فزايندهی بورژوائی ارائه دهد.» در:
"The Marxist Ideology in Russia," Living Marxism, Vol. IV, No. 2, March, 1938, p. 45.
[45] «توسعهی بعدیِ بلشويسم نشان داد که عناصر بورژوائیِ حاضر در لنينيسم بعلت برخی 'تئوریهای نادرست' ([به گفته] گورتر) نبود، بلکه سرچشمهاش در خود خصلت انقلاب روسيه بود.» ماتيک، آنتون پانهکوک منبع فوق، ص. 119.
[47] در اينجا يک تفاوت بنيادين بين کمونيسم شورائی و آنارشيسم را مشاهده میکنيم. رسالهی آيندهی پل ماتيک در مورد کمونيسم شورائی، آنارشيسم، و آنارکوسنديکاليسم به تفصيل تفاوتهای بين اين سيستمهای تئوريک را توضيح میدهد. اين رساله در کتابی در مورد کارل کُرش در آلمان در تابستان امسال (1976) منتشر خواهد شد.
[50] «اگر مضمون اساسی انقلاب در اينست که تودهها خودشان امورات خودشان، هدايت جامعه و توليد را کنترل کنند، آنوقت نتيجه میشود که هر شکلی از سازمان که به تودهها اجازه کنترل و هدايت خودشان را ندهد، ضدانقلابی و مضر است؛ به همين دليل بايد اشکال ديگر سازمانی که انقلابی هستند و در واقع امکان میدهند که کارگران خودشان فعالانه همه چيز را تصميم بگيرند، جايگزين آنها شوند.» پانهکوک، نقل قول شده در نوشتهی گورتر، منبع فوق ص. 29.
[51] Pannekoek, "Trade Unionism," International Council Correspondence, Vol. II, No. 2, January 1936, p. 11.
[ترجمه فارسیِ اين مقاله را میتوان در «تريديونيونيسم» يافت]
[54] همانجا، ص. 13. ماتيک توضيح میدهد که چگونه اتحاديههای کارگری، سازمان کارگران درون ساختار سرمايهداری، که يک زمانی بعنوان وسيلهای جهت رهائی طبقه کارگر نگريسته میشد، تبديل به عکس خود شده است، ابزاری برای شتاب انباشت سرمايه و لذا کنترل بيشتر بر کارگران. « امکان بهبود شرايط کار و افزايش قيمت کار تحت شرايط شکلگيریِ پيش روندهی سرمايه، مبارزهی کارگران را به نيروئی برای بسط سرمايه دگرگون ساخت. مانند رقابت کاپيتاليستی، مبارزهی کارگران مثل يک انگيزش برای انباشت بيشتر سرمايه کمک کرد؛ 'پيشرفت 'سرمايه را تشديد کرد. تمام دستاوردهای کارگران بعلت و توسط افزايش استثمار خنثی شد، که به نوبهی خود به بسط سريعتر سرمايه امکان داد.» Mattick, "Karl Kautsky: From Marx to Hitler," Living Marxism, Vol. IV, No. 7. June 1937, P. 195.
[56] «قدرت ضدانقلابیشان با تغيير پرسنل توسط جايگزينیِ چپگراها يا انقلابيون بجای رهبران ارتجاعی نه میتواند نابود شود و نه میتواند تضعيف شود.» پانهکوک، نقل شده از گورتر، در منبع فوق.
[57] «تا زمانی که سرمايه داری قادر است بيشتر در جهان بسط يابد، و حجم خود را افزايش دهد، میتواند برای تودهی مردم اشتغال ايجاد کند. لذا تا زمانی که نخستين نياز سيستم توليد، فراهمکردن يک زندگی برای اعضا جامعه، را برآورده میکند، قادر خواهد بود تا خود را حفظ کند، زيرا هيچ ضرورت مستقيمی کارگران را وادار به پايان بخشيدن به آن نمیکند.» پانهکوک، شوراهای کارگری ص.92.
[58] همانجا، ص. 72. «خود-مختاریِ کارگران بر کنش های انقلابی خودشان خواسته ای نيست که توسط تئوری و استدلالات عملی بودن، پيش روی گذارده شده باشد، بلکه بيان واقعيتی است که از پائين تکوين میيابد.» همانجا، ص.69. برای يک بحث عالی در مورد اعتصابات نشسته نگاه کنيد به:
"Sur les Occupations d'Usines," Information Correspondence Ouvriere, No. 114, February, 1972.
[59] پانهکوک، همانجا، «اما اين اعتصابات اما ثابت میکنند که مبارزه طبقاتی بين کار و سرمايه نمیتواند متوقف شود، و زمانی که اشکال کهنه ديگر عملی نيستند، کارگران بطور خودانگيخته، اشکال جديدِ کنش را آزموده و توسعه میدهند.»
Pannekoek, "General Remarks on the Question of Organization," Living Marxism, Vol. IV, No. 5, November 1938, p. 147.
[ترجمه فارسیِ اين مقاله را میتوان در «نکاتی عمومی در مورد مسالهی سازمان» يافت] پانهکوک بعداً نوشت که: «اعتصابات غيرقانونی فورانهای خودانگيخته و بيان عملیِ اصيل مبارزه طبقاتی عليه سرمايهداری هستند؛ برغم اينکه هنوز هدف گسترده ندارند، اما تجسم يک خصلت نوين میباشند که به نقد در شورش تودهها وجود دارد: خود-مختاری بجای ارادهی رهبران، خود-اتکائی، بجای اطاعت، روح مبارزاتی بجای پذيرش اوامر از بالا، همبستگیِ شکست ناپذير و وحدت با رفقا بجای وظايف تحميل شده توسط عضويت.» "The Failure of the Working Class," Politics, September 1946, p. 271
. «کارگران ضد-اتحاديه نيستند، بلکه امروزه چنان میيابند که در مبارزهی مهمشان، برای پيروزی بايد از روی کالبد اتحاديهها بگذرند.»
"Les Greves Sauvages, une Realite vers la Construction d'un Monde Nouveau," Information Correspondence Ouvriere, #90, February 1970, p. 4.
[61] چنين اعتقاداتی هنوز توسط بخشهای وسيعی از «چپ» آمريکائی هم «کهنه» و هم «نو»اش وجود دارد. بعنوان مثال رجوع کنيد به موضع جنبش نوين آمريکائی (New American Movement) در مورد شرکت در کمپينِ انتخاباتیِ مک گاورن (McGovern) يا موضع اعلام شده در Socialist Revolution, #11 در مورد همين موضوع.
[64] همانج، توجه کنيد به مشابهت بين اين ديدگاهها و ديدگاههای مارکس آنچنانکه در «ايدئولوژی آلمانی» آمده: «. . . دگرگونی انسانها در مقياس تودهای ضروری است، دگرگونیای که فقط میتواند در يک جنبش عملی، يک انقلاب، بوقوع بپيوندد؛ اين انقلاب لازم است، لذا، نه تنها به علت اينکه طبقه حاکمه نمیتواند به هيچ طريق ديگری سرنگون شود، بلکه همچنين بعلت اينکه طبقهای که سرنگونش میکند فقط در يک انقلاب میتواند موفق به خلاصی خود از تمام منجلاب اعصار شود و در پی افکندن يک جامعهی نوين غالب شود.» (ص.69)
[66] توجه کنيد به رفتار و مواضع جنبش ضدجنگ در مورد خطریکه ممکن است تظاهراتها متوجه کمپين مک گاورن (McGovern) کنند، و اينکه بنابراين تظاهراتها بايد تا بعد از انتخابات بازايستند.
[69] Pannekoek, "The Party and the Class," in "The Role of the Party: A Discussion," Modern Socialism, n.d., p, 7.
در همين مباحث، ماتيک استدلال میکند که «حزب عنصرى خارجى در توليد اجتماعى است، درست آنچنان که طبقه سرمايه دار در رابطه با دو چيز لازم براى ادامه حيات اجتماعى: کار و ابزار توليد، عامل سوم غير ضرورى است. اين واقعيت که احزاب در مبارزات طبقاتى شرکت مىجويند، نشانگر آن است که آن مبارزات طبقاتى به هدفى سوسياليستى ميل نمى کنند. سوسياليسم نهايتاً هيچ مفهومى بيش از حذف عامل سومى که بين ابزار توليد و کار ايستاده، ندارد.» همانجا، ص.16 [ترجمه فارسیِ اين مقالات را میتوان در «مباحثی پيرامون حزب و طبقه« يافت]
[70] «هماهنگیِ عمومی سازمانهای کارگری با سرمايهداری شاهد اتخاذ همان تخصصی شدنی در اتحاديه و حزب بود که خصلتنمای هيرارشیِ صنايع است»
. "The Masses and the Vanguard" Living Marxism, Vol. IV, No. 4, August 1938, P. 106.
[72] «جمعآوریِ آهستهی نيروهای انقلابی در يک سازمان قدرتمند که قادر باشد در يک موقعيت مناسب اقدام کند، ممکن نيست.» کوششها جهت ايجاد چنين سازمان هائی، با اين که يا رفرميست شدند و يا ناپديد، هميشه شکست خوردهاند. «از اين رو، آشکارا راهی نيست که اين سازمانها را با سازمانهای جديدی با مشخصه انقلابی جايگزين کرد. برای آنانی که میخواهند جامعه نوينی را درون پوسته قديمی سازمان دهند و برای آنهايی که هنوز بر 'بهبود' جامعه درون وضعيت موجود نظر دارند، وضعيت نااميدکنندهای است.» Mattick, "Spontaneity and Organization," Left, n.d., pp. 123‑126. [ترجمه فارسیِ اين مقاله را میتوان در «خودانگيختگی و سازمان» يافت]
[73] «اگر در چنين موقعيتى، افرادى با درکهاى بنيادين مشترک، براى بحث در مورد اقدامات عملى متحد شده و جستجوگر روشنگرى از طريق مباحثات باشند، و نتايج خود را تبليغ کنند، چنين گروههائى ممکن است حزب ناميده شوند، اما آنها احزابى خواهند بود در مفهومى کاملاً متفاوت از امروز. » پانهکوک، نقش حزب، منبع فوق، ص.8..
[74] بعنوان مثال نگاه کنيد به بحث خوبِ ريچارد گامبين(Richard Gombin) در مورد اين مساله در کتاب ريشههای چپگرائی، صص. 120-103 Les Origines de Gauchisme, pp. 103‑120.
[75] پانهکوک، نقش حزب، منبع فوق، ص.8.. او در «پنج تز در مورد مبارزه طبقاتی» (که در نشريه Root and Branch تحت عنوان «اعتصاب تودهای در فرانسه» مجدداً چاپ شد) اين موضعاش را تکرار میکند: «آزادی فقط میتواند توسط طبقه کارگر از طريق کنش سازمانيافتهشان، با بدستگرفتن سرنوشتشان بدست خودشان، در بکارگيری فداکارانهی تمام امکاناتشان، با هدايت و سازماندهی کار خودشان بوسيلهی شوراهاشان، بدست آيد. برای احزاب در اينجا کارکردی ثانويه باقی است: پراکندن بينش و دانش، مطالعه، بحث، و فرمولهکردن ايدههای اجتماعی، و با تبليغاتشان، روشنکردن اذهان تودهها. شوراهای کارگری ارگانهای اقدام عملی و مبارزه برای کارگران هستند؛ وظيفهی ساختن نيروی روحیاش به عهدهی احزاب میباشد. کارشان يک بخش جدائیناپذير از خود-رهائیِ طبقه کارگر را شکل میدهد.»
[78] نگاه کنيد به بحث گامبين (منبع فوق) در مورد اينکه چگونه گروههای مختلف فرانسوی --ICC ، سوسياليسم يا بربريت، و موقعيت آفرينان بين الملل (International Situationists)-- کوشيدند تا با آن ناسازه درگير شوند. بايد همچنين به اسنادی که از سوی اين گروه ها انتشار يافته و بيانگر تلاششان برای رسيدن به نوعی فهم ، اگر نه اينکه به يک نتيجه ی عملی، است، به عنوان مثال، نگاه کنيد به:
"Organisations et Mouvement Ouvrier," Informations Correspondence Ouvriere, #80, April, 1969; "Pour un Regroupement Révolutionnaire," Contre le Courant, published as a collection of material from Lutte de Classe, 1971; "As We Don't See It," pamphlet from London Solidarity, 1972
[79] Paul Mattick, "Workers' Control," in Priscilla Long (ed. ), The New Left, P. 385. [ترجمه فارسیِ اين مقاله را میتوان در «کنترل کارگری» يافت]
[80] Mattick, "Division du Travail et Conscience de Classe," in Integration Capitaliste et Rupture Ouvriere, p. 256.
[81] در رابطه با «تئوری بحران» مارکس، بيشترين کار را هنريک گروسمان و پل ماتيک انجام دادند. يادداشتهای اثر گروسمان به انگليسی موجود است. ايده های اساسی ماتيک را می توان در کتابش تحت عنوان مارکس و کينز؛ محدوده های اقتصاد مختلط يافت.
[82] در واقع، جنبشهای انقلابی به ندرت با نيت انقلابی آغاز میشوند؛ اين تنها در مسير خود مبارزه توسعه میيابد. Brecher, Strike!, p. 240.
[83] «شالودههای جامعهی نوين کدامند؟ اينها نيروهای اجتماعی همبستگی و دوستی، ديسيپلين و شورمندی، نيروهای اخلاقی از خود گذشتگی و فداکاری برای جامعه، نيروهای روحی دانش، شهامت، و پشتکار، و سازمان محکمی که تمام اين نيروها را به هدفی واحد متصل میکند هستند، تمام اينها محصول مبارزه طبقاتی است. اينها نمیتوانند به قصد از پيش فراهم شوند. اولين نشانههاشان بطور خودانگيخته در کارگران و از استثمار مشترکشان پديد میآيد، و سپس بطور بیوقفه از طريق الزامات مبارزه، تحت نفوذ تجربه، و انگيزهها و رهنمودهای متقابل رشد میکنند.» شوراهای کارگری، منبع فوق، صص. 19-18.
[84] پانه کوک در مورد رکود می نويسد که: « در اين بحران خصلت واقعی سرمايهداری و ناممکن بودن حفظ آن به روشنیِ نورافکن به انسانيت نشان داده شد. ميليون ها نفر از مردم فاقد ابزار لازم برای تهيه ی نيازهای زندگی شان بودند. ميليون ها کارگر با دست های قوی و مشتاق کار بودند؛ هزاران ماشين در کارخانه ها بود که آماده ی به گردش درآمدن و توليد وافر اجناس بودند اما اجازه نداشتند.» همانجا، ص. 10.
همانطور که پانهکوک گفت، «طبقه کارگر امروز با ضرورت اينکه خودش توليد را در دست بگيرد مواجه شده است» شوراهای کارگری ص. 11.
[87] Jeremy Brecher, Strike!, p. 237. This book is the best study I have yet seen of how people have changed themselves through the course of struggle.
اين کتاب، در رابطه با اينکه چگونه مردم خودشان را در مسير مبارزه تغيير دادهاند بهترين مطالعهای است که من تاکنون ديدهام.
[88] Paul Mattick, Jr., "Introduction," to the Root and Branch edition of Pannekoek, Workers' Councils, p. ii
[89] البته، فقط بعداً میتوانيم بدانيم که کدام بحران معين بحران «نهائی» بوده است، يعنی، با مشاهدهی اينکه آيا واقعاً منجر به انقلاب شد.
Brecher, OP. Cit., P. 305.[90] همين فرآيند در (I.C.O) Informations Correspondence Ouvriere برمبنای تجارب فرانسه توصيف شده است. «وحدتِ مبارزه و بسطاش چندان از ميل برای وحدت و تمايل به گسترش آن ناشی نمیشود، بلکه، بجای آن [از اينجا نشات میگيرد که]:
-- در پی تراکم شرکتها، کارگران زيادی منافع مشترک دارند و اينرا هنگامی که يک بخش محدود مبارزه میکند در میيابند؛
-- بخشها چنان متقابلاً به يکديگر وابستهاند که توقفِ تعداد معدودی از آنها، همهشان را بلوکه میکند؛
-- مقاومت رهبران عليه هر آنچه که قدرت تصميمگيریشان را تضعيف کند، مبارزه را به بن بست میکشاند و کارگران اعتصابی را به جستجو برای کسب حمايت وا میدارد. آتونومیِ مبارزه چندان از خودداریِ اوليهی رهبران يا نمايندگان اتحاديه از حمايت از اعتصاب نمیآيد، بلکه از اين واقعيت میآيد که موقعيتشان در بنگاههای توليدیِ مدرن آنها را مطلقاً ناتوان از سامان دادن به مسائل مادونها میکند، و اينکه آنها در مبارزه دخالت میکنند تا عملکردی را به اجرا بگذارند که کاملاً برخلاف منافع کارگران است . . .»
"La Lutte de Classe en France," Informations Correspondence Ouvriere, #85, September 1969, P. 3.
[92] البته، ارتباط نسبتاً روشنی بين ترديد روی اين مساله و ترديد در رابطه با فعاليت گروه که پيشتر در اين فصل بحث شد وجود دارد.
[96] در بين تمام تمايلات گوناگون در انسان، آن تمايلاتی غالب خواهند شد که بيش از همه برای حفظ زندگی انطباق يافتهاند.» همانجا، ص. 93.
[99] يک گروه فرانسویِ هم دورهی ما، با همين چشمانداز عمومی هم رای است، و وضعيت فرانسه را با همان عبارات اصلی تحليل میکند: «اين احساس بی قدرتی متعارف است. به ميزانی که ناتوانیِ طبقه سرمايهدار در برابر بحران اقتصادی که در آن تمام کشورهای صنعتی در آن غرق میشوند خود را آشکار می سازد، آن احساس ناپديد میشود.»Noir et Rouge, "L'Autegestion, L'Etat, et la Révolution," special supplement to Noir et Rouge, #41, May 1968, P. 3
احتمالاً شکست اين پيشگوئی برای ميوه دادن، نشانه ای است از سرشت پيچيده ی اين مساله.
[101] پانهکوک، نکاتی عمومی در مورد سازمان در Living Marxism, Vol. IV, No. 5, November 1938, p. 148 اين البته کاملاً مغاير است با اعتقادات پل سوئيزی و شارل بتلهايم، مبنی بر اينکه دو دورهی جداگانه وجود دارد که مستلزم سازمانها و رفتارهای کاملاً متفاوت از يکديگر میباشند. نگاه کنيد به: On the Transition to Socialism, New York, Monthly Review Press, 1971.
[103] «کارگرانِ در نبرد، ارتشی نيستند که با برنامهای زبردستانه فکرشده توسط ستادی از رهبرانِ توانا هدايت شوند. اينها مردمی هستند که به تدريج از انقياد و ناآگاهی بر میخيزند، به تدريج به آگاهی از استثمارشان میرسند، بارها و بارها به مبارزه برای شرايط بهترِ زندگی کشيده شدهاند، و گام به گام قدرتشان را گسترش می دهند. احساسات نوينی در قلبشان میجوشد، افکار نوينی مغزشان میرسد. آرزوهای جديد، ايده های نوين، و اهداف جديد ذهنشان را پر میکند و کنش و ارادهشان را هدايت میکند. اهدافشان به تدريج شکل موجزی میگيرد. از يک کشمکش ساده برای شرايط بهتر کاری در آغاز، به ايدهی بازسازی اساسی جامعه میرويد.» شوراهای کارگری، صص. 18-17
[106] "A Propos des Conseils Ouvriers, de la Fin du Travail et du Mouvement Revolutionnaire," Informations Correspondence Ouvriere, supplement to #97‑98, September/ October 1970, P. 1
[107] «لذا يکی از شرايط اساسیِ انقلاب، سازمانی تودهای در شکلی است که بتواند فوراً و مستقيماً آگاهی تودهها را در کنشها تغيير دهد. . . . فقط شوراها میتوانند به اين نياز اساسی پاسخ گويند چون تمام کارگران را گردهم میآورد، و چون قدرتشان را بر تمام حيات اجتماعی در هر کارخانه، محله، و منطقه، اعمال می کنند. آنها به تنهائی می توانند مشارکت موثر و فوری تمام کارگران را تامين نمايند؛ به تنهائی می توانند سرعت و تحقق ابتکارات طبقه انقلابی را تضمين کنند.» Révolution Internationale, op. cit., p. 20.
[108] «خلع يد از سرمايهداران حاکی از نابودی دستگاه دولتی است که کارکرد اساسیاش حمايت از مالکيت فردی يا گروهی است. اين دستگاه، بواسطهی سرشت خود، قادر به چيزی جز استفادهی سرکوبگرانه نيست که نه میتواند تسخير شود، و نه تبديل به ابزار يک 'قدرت خلقی' ی اسطورهای شود.» Contre le Courant, p. 25.
[109] «با يک سيستم کميته های کارخانه و شوراهای کارگری که بر عرصه های وسيعی بسط يافته، پرولتاريا ارگان هائی می آفريند که توليد، توزيع، و تمام کارکردهای زندگی اجتماعی را تنظيم می نمايند. به بيان ديگر، دستگاه اداری مدنی از تمام قدرت محروم گشته و ديکتاتوری پرولتاريا خود را بنا می سازد. درنتيجه، سازمانِ طبقه در خودِ مبارزه برای قدرت، بطور هم زمان، سازمان، کنترل، و مديريت نيروهای توليد و کل اجتماع است. اين پايه ی جامعهی توليدکنندگان و مصرف کنندگان آزاد و برابر است.»
"The Masses and the Vanguard" op. cit., p.109.
[112] « بنابراين شوراها که گردهمآئیِ کارگران منتخبه (که قابل عزلِ فوری بوده و به سادگی قدرت اجرائیِ دستورات اتخاذ شده در مجامع عمومی را دارند) هستند، همان شکلی میباشند که به تمام افراد امکان میدهد تا فعاليت و توليدشان را اداره کنند. آنها ارگانهائی نيستند که مقدر شدهاند که دستورات اقليت را بر اکثريت تحميل کنند، بلکه سازمان اکثريت عظيم مردم، جهت هماهنگی و براه انداختن موثر فعاليتها و اميالشان هستند.» Révolution Internationale, op. cit., p. 20.
[113] پانه کوک، شوراهای کارگری، ص. 23. پل کاردان می نويسد: «دمکراسی مستقيم ايدهای در مورد تمرکززدائی بدست می دهد که جامعه ی سوسياليستی قادر به دستيابی بدان خواهد بود. اما يک جامعه ی صنعتی پيشرفته ی آزاد می بايد ابزار ادغام دمکراتيک اين واحدهای پايه ای درون کارخانه ی اجتماعی بعنوان يک کل را نيز بيابد. می بايد مسالهی مشکلِ تمرکزِ لازم را که بدون آن حيات جامعهی مدرن فرو می پاشد حل نمايد.» Workers' Councils and the Economics of a Self‑Managed Society, p. 14.
[114] «برای نخستين بار در تاريخ، حيات اقتصادی در کل و در جزء، مثل کتابی باز در مقابل چشمان انسان گذارده میشود.» پانه کوک، شوراهای کارگری، ص.28.
[115] «شوراها هيچ حکومتی نيستند، حتی مرکزیترين شوراها حامل هيچگونه خصلت حکومتی نيست. چراکه ابزاری برای اعمال ارادهی خود به تودهها در اختيار ندارند؛ آنها هيچگونه ارگان قدرتی در اختيار ندارند. تمام قدرت اجتماعی در دست خود کارگران پخش شده است.» همانجا، ص. 52..
"Workers' Councils and Communist Organization of Society" International Council Correspondence, #7, April 1935.[116] کاردان مینويسد: «اما مديريت کارگری، تنها يک تکنيک اداریِ نوين نيست. با ساختارِ کار نمیتواند بيگانه باقی بماند. اين بدين معنا نيست که کار همانگونه که هست بماند و فقط شوراهای کارگری جايگزين دستگاه بوروکراتيکی شوند که در حال حاضر توليد را کنترل میکند --هر چقدر هم که اين شوراها ممکن است دمکراتيک يا نمايندگانش قابل عزل باشد. اين بدان معنا است که برای تودهی مردم مناسبات نوين بايد با کارشان و در رابطه با کارشان تحول يابد. خود مضمون کار فوراً میبايد دگرگون شود.» منبع ذکر شده در بالا، ص. 17.
[119] «در کمونيسم، توليد ديگر فرآيند بسط سرمايه نيست، بلکه تنها يک فرآيند کار است که در آن جامعه از طبيعت وسايل مورد نيازش را بيرون میکشد. تنها ملاک اقتصادی، زمان کار انجام شده در توليدِ کار مفيد است»
"Communist Production and Distribution," Living Marxism, Vol. IV, No. 4, August 1938, P. 110.
[122] آنها وقتی که به مسالهی توزيع پرداختند، اصلاً احساس نمیکردند که دارند برخلاف ميل فکری مارکس میروند. در حقيقت، آنها فکر میکردند که ايدههاشان مبتنی بر سرمايه و نقد برنامهی گوتا است. پانهکوک بعداً نوشت که « G.I.K[يک گروه کمونيست شورائی هلندی] در بررسیِ مساله، مسالهی عمدهی سوسياليسم، که چگونه آزادی با سازمان ترکيب میشود، فکر میکردند که تنها میبايد در مسير افکاری که از سوی مارکس گهگاه در يادداشتهای کوتاه در سرمايه و نکاتی در مورد برنامهی گوتای سوسيال دمکراتهای آلمان ارائه شده بود، ادامه دهند.» "The Crisis in Socialist Theory," Left, #132, October 1947, p. 226.
[123] اين رساله اخيراً به فرانسوی ("Temps du Travail Social Moyen: Base d'une Production et d'une Repartition Communiste," supplement to Informations Correspondence Ouvriere, #101, February 1971) و انگليسی (The Movement for Workers' Councils in Germany, Coptic Press, London, 1970) ترجمه شده است. دستيابی به ترجمهی اخير بسيار مشکل است.
[124] ماتيک، "Introduction," to the Root and Branch edition of Pannekoek, Workers' Councils نسخهی فرانسویِ اين رساله. ص. 42. البته، اين نکته قابل اطلاق به بخش بزرگی از مباحث ما در اين بخش آخر، يعنی در رابطه با سرشت کار، سازمان توليد، و توزيع و غيره در جامعهی آينده میباشد.
[128] Mattick, "Preface," op. cit., p. 43.
0 نظرات:
ارسال یک نظر