اكتاویو پاز به سال 1914 در شهر مكزیكو پا به جهان گذاشت. چون كشور زادگاهش، مكزیك، اصل و نسبی دوگانه دارد، اجدادش اسپانیایی و سرخپوست بودهاند. پاز خود در مجموعه شعری به نام «هزار توی انزوا» نقش مكزیك را در تاریخ و اهمیت این اصل و نسب دوگانه را مورد بررسی قرار میدهد. جنگ داخلی اسپانیا بر شخص و شعر او تأثیری شگرف داشت؛ درگیری اجتماعی او با مسافرت به اسپانیا در دوران این جنگ آغاز شد و شعر او در همین ایام به پختگی رسید. در شعری تلخ و در عین حال نویدبخش به نام «مرثیهای برای دوستی جوان كه در جبهه كشته شد» میگوید:تو مردهای، بازگشتی نیست، تو رفتهایصدایت خاموش شده، خونت بر خاك ریختهتو مردهای و من این را از یاد نمیبرمهر خاكی گل دهد، تقدیس خاطره توستهر خونی جاری شود، نام تو را داردهر صدایی لبهای ما را به بلوغ رساندمرگ تو را متوقف میكند، سكوت تو راغم مسدود بی تو بودن را
پاز شاعر عشق است، چنان كه شاعر مرگ و انزوا نیز هست. شعرش عمق متافیزیكی دارد. توجهش بیشتر به تضاد میان هستی بیزمان و هستی در زمان است. این توجه در شعر بلند «سنگ آفتاب» كه همگان آن را شاهكار او شمردهاند، متجلی است.
قریحه غنایی فوقالعده و قدرت ساختمان سمفونیك او به تی. اس. الیوت میماند. بیشتر عمر پاز، در مقام دیپلماتی مكزیكی، در پاریس گذشته است. در آن جا با نهضت سورئالیسم همگام شد و هنوز آندره برتون را سخت تحسین میكند. به نظر او، چنان كه به نظر بسیاری دیگر، سورئالیسم شیوهای برای متحول كردن جامعه است. پناه بردن او به استعارههای رویایی به دلیل این اعتقاد بود كه در سطح رویا سدهای میان انسانها برداشته میشود. پاز مانند بورخس شعر را رویایی میداند كه در خلال آن انسان «حد بینهایت» را لمس میكند:
مرا ببر ای تنها!
مرا ببر میان رؤیاها
مرا ببر ای مادر!
یكسر بیدارم كن
وادارم كن تا رؤیاهای تو را ببینم
باز در مجموعه «فصل بی امان» كه در سال 1958 منتشر شد، تعدادی از اشعار بلند خود را كه همه تا حدی متافیزیكی بودند، گرد آورد. آخرین شعر این مجموعه «سنگ آفتاب» با تصویرهایی كه از اساطیر، تاریخ و خاطرات مشخصی تشكیل شدهاند، واقعیت را میكاود. تعدادی مصرعهای این شعر با تقویم نجومی قوم مایا كه مبتنی بر حركات ستاره زهره است، مطابقت دارد.
پاز در این شعر میكوشد خواب و بیداری را با هم آشتی دهد و عناصر دوگانهی فرهنگ مكزیك را. یعنی گذشتهای سرخپوستی كه پژوهشگران جدید با میراث اروپایی تعریفی تازه از آن میكنند:
زندگی و مرگ واژههایی متضاد نیستند
ما یك ساقه با دو شكوفه توأمانیم
آخرین شغل سیاسی پاز سفارت مكزیك در هند بوده است. در آن جا فرصتی یافت تا هرچه بیشتر با جهانبینی و مذهب بودایی، كه از دیرباز مورد توجه او بود، آشنا شود. شعر بلند «باد از همه سو» كه در این مجموعه آمده است، نمونههایی است از تأثیراتی كه او از شعر مشرق زمین پذیرفته است. آشنایی پاز یا شعر شرق، به ویژه شعر ژاپن، در شعر او فشردگی و ایجازی پدید آورده كه گاه یادآور هایكوهای ژاپنی است:
دستها سرد و سبك
زخمبندهای سایه را
یكی یكی برمیدارند
چشمانم را باز میكنم
هنوز
زندهام
در مركز
زخمی پاك و نارس
اكتاویو پاز در سال 1988 دیده از جهان فروبست.
اول ژانویه
درهای سال باز میشود
همچون درهای زبان
بر قلمرو ناشناختهها
دیشب با من به زبان آوردی:
ـ فردا
باید نشانهای اندیشید
دورنمایی ترسیم كرد
طرحی افكند
بر صفحهی مضاعف روز
كاغذ
فردا میباید
دیگر بار
واقعیت این جهان را بازآفرید
چشمان خود را دیر از هم گشودم
برای لحظهای
احساس كردم آنچه را كه آزتكها احساس كردند
بر چكاد پرتگاه
بدان زمان كه بازگشت نامعلوم زمان را
از ورای رخنههای افق
در كمین نشسته بودند
اما نه
بازگشته بود سال
خانه را به تمامی باز آكنده بود سال
و نگاه من آن را لمس میكرد
زمان
بیآنكه از ما یاری طلبد
كنار هم نهاده بود
درست به همان گونه كه دیروز
خانهها را در خیابانی خلوت
برف را بر فراز خانهها و
سكوت را بر فراز برفها
تو در من بودی
همچنان خفته
تو را بازآفریده بود روز
تو اما
هنوز نپذیرفته بودی
كه روز باز آفریند
هم از آن دست كه آفرینش وجود مرا نیز
تو در روز دیگری بودی
در كنار من بودی
تو را چون برف به چشم دیدم
كه میان جمع خفته بودی
زمان
بی آنكه از ما یاری طلب كند
باز میآفریند خانهها را، خیابانها را، درختان را
و زنان خفته را
زمانی كه چشمانت را بازگشودی
میان لحظهها و آفریدههایش
دیگر بار
گام از گام برخواهیم گرفت
و در جمع حاضران نیز
زمان را گواه خواهیم بود و هر آنچه را كه به هم درآمیخته است
درهای روز را ـ شاید بازگشاییم
و آن گاه
به قلمرو ناشناختهها
راه یابیم.
0 نظرات:
ارسال یک نظر