لنین میگوید:
))انقلاب وقتی می تواند صورت گیرد که توده های تحت ستم مایل به ادامه وضع موجود نباشند و طبقه حاکمه قادر به ادامه وضع موجود نباشد((
درنتیجه، با بروز بحران عظیمی، نه تنها نظم جامعه، بلکه حتی هویت ملی مردم متزلزل می شود و در این حالت، حزب انقلابی میتواند براساس قرارداد اجتماعی ئی که با مجموعه ملت می بندد، به عنوان هیأت حاکمه جدید، زمام امور را بدست گیرد.چنین قراردادی بسته به شرایط موجود، فرم های مختلفی بخود میگیرد
.
در اکتبر ۱۹۱۷ قرارداد اجتماعی یاد شده، مبتنی بود بر پروژه و وعده بلشویکها، مبنی بر دادن زمین به دهقانان و نان و صلح به مردم استثمار شده و به تنگ آمده از جنگ.
صلحی که در داخل کشور بر برابرحقوقی کلیه ملیت های کشور پهناور کثیرالمله استوار باشد.
با دسته جمعی کردن کشاورزی، قرارداد اجتماعی یاد شده با اولین بحران بزرگ خود مواجه شد.
تضادهای عینی بیشتر از اشتباهات سیاسی ذهنی، دراین رمینه، نقش بویژه مهمی بازی میکردند.
کشور درنتیجه جنگ های امپریالیستی و داخلی، در وضع آشفته ای قرار داشت.
دهقانان (و بویژه دهقانان مرفه) که موادغذائی کشور را در دست داشتند، به گسترش گرسنگی درشهرها دامن می زدند.
آنها می خواستند، بدین طریق، قراردادی را که براساس آن، انقلاب به پیروزی رسیده بود، بنحوی از انحا ناکام سازند.
شعار آنها عبارت بود از یا نان برای کارگران و یا زمین برای دهقانان! (یا این و یا آن!)
از این رو دو بخش مهم قرارداد اجتماعی بطور عینی با یکدیگر در تضاد قرار داشتند، آنسان که در افق همواره سایه هولناک عفریت جنگ به چشم می خورد :
از سوئی، می بایستی با برنامه ای حساب شده، به صنعتی کردن کشور اقدام کرد و برای مقابله با تجاوز بیگانگان آماده شد و گرنه بخش سوم قرارداد اجتماعی نیز بخطر می افتاد که بنا بر آن رهبری بلشویکی، خود را موظف کرده بود که به عملیات امپریالیستی دست نزند.
ولی از سوی دیگر، مجبور بود در صورت حمله از خارج آبرومندانه تر از تزار، از جنگ تحمیلی بیرون آید.
ظاهرا شرایط عینی، راههای انتخابی زیادی برای بلشویکها باقی نمی گذاشت :
حتی مورخین ضد کمونیست، بدین امر اقرار می کنند که خطر جنگ، صنعتی کردن مناطق روستائی را ناگزیر می کرد.[۱]
دسته جمعی کردن کشاورزی در روستاها مورد حمایت وسیع دهقانان قرار نمی گرفت و می بایستی ازبالا و ازخارج عملی شود که خود باعث تیره شدن روابط رهبری بلشویکی با دهقانان می گردید.
علاوه بر این مناسبات میان روسها و اقلیتهای ملی که اکثریت روستائیان را تشکیل می دادند، خدشه دار می شد.
با تجاوز آلمان هیتلری، قرارداد اجتماعی دیگری از نو فرمولبندی شد :
در جنگ کبیر میهنی، می بایست مصممانه با تحمل بار جنگ و دادن قربانیان بیشمار که تجاوز هیتلری سبب می شد، از استقلال کشور به دفاع برخاست و کلیه ملیت های اتحاد شوری را از گزند بردگی « نژاد برتر» رایش سوم نجات داد.
حداقل برای مدتی به تعقیب مذهبی مردم خاتمه داده شد که به بهبود رابطه با مردم مناطق روستائی و اقلیت های ملی منجر گردید که آماج اصلی «جنگ صلیبی» برای ایجاد دولت لامذهب بودند.
با شکست رایش سوم، این سیاست تفاهم ملی نیز دوباره کنار گذاشته شد و باعث بحران قرارداد اجتماعی جدید گردید و دولت شوراها زیر فشارهای کمرشکن جدیدی به محک آزمایش کشانده شد، که جنگ سرد و مخارج خارق العاده مسابقه تسلیحاتی بدنبال داشت.
ولی وخامت آمیزترین بحران را خروشچف به راه انداخت که با بد نام کردن استالین، بدون انتقاد واقع بینانه از او آغاز کرده بود.
این سیاست، بیشتر حالت تسویه حساب در درون حزب کمونیست اتحاد شوروی و جنبش بین المللی کمونیستی به خود گرفته بود.
بدین طریق، نه فقط شخصیت برجسته جنگ کبیر میهنی، بلکه همچنین قرارداد اجتماعی مربوط بدان را نابود ساخت، به یک بحران هویتی جدی دامن زد و خلأ تاریخی ژرفی در جامعه به جا گذاشت.
مردم شوروی اکنون مجبور بودند، با دو پدیده بنیادی قطع رابطه کنند :
از سوئی با رژیم تزار که ببرکت انقلاب اکتبر سرنگون شده بود و از سوی دیگر با رژیمی که پس از پیروزی انقلاب و به عبارت دقیقتر چند سال پس از آن روی کار آمده بود.
خروشچف ـ معلق زنان در این خلأ ـ قرارداداجتماعی خیالی جدیدی را اعلام کرد.
قرارداد غیرواقع بینانه ای که براساس آن اتحاد شوروی با رشد سریع نیروهای مولده ایالات متحده امریکا را پشت سرخود خواهد گذاشت و به مرحله کمونیستی، یعین مرحله محو طبقات، دولت و غیره و غیره وارد خواهد شد.
این برنامه حیرت انگیز، مسخره بودن خود را روز به روز عیانتر ساخت و احتمالا همراه با خلأ تاریخی یاد شده، تأثیر ویرانگری باقی گذاشت.
بدین طریق، نقطه بحرانی انقلاب و نقطه بحرانی قرارداد اجتماعی به همدیگر برخوردند :
نخست با پس گرفتن سیاست اقتصادی جدید (نپ) و سپس با ترک پلاتفرم میهنی که نتیجه درخشان مقاومت علیه تجاوز هیتلری بود.
در حالی که بنظر اکثریت قریب به اتفاق مردم کشور، مسأله انقلاب از مسأله ملی تفکیک ناپذیر بود و این امر تنها در مورد جنگ کبیر میهنی صادق نیست.
دو دهه قبل، غلبه بر ضد انقلاب، که تحت حمایت و تحریک دول بیگانه، بوسیله باندهای سفید صورت می گرفت، تنها ببرکت روی آوردن بلشویکها به ملت روس، یعنی «مبارزه رهائی بخش ملی علیه متجاوزین خارجی، به سردگی قوای امپریالیستی که قصد تبدیل روسیه به مستعمره خود دارند»،* ممکن شده بود.
بر این اساس بود که بروسیلوف (ژنرال برجسته با پایگاه طبقاتی اشرافی، از ژنرالهای انگشت شماری که در جنگ جهانی اول خدمات بزرگی به کشور خود ادا کرده بود!) تغییر موضع داده و به بلشویکها پیوسته بود، چون «احساس وظیفه[۲] نسبت به ملت خود، مرا بارها واداشته که برخلاف تمایلات طبیعی و اجتماعی خود عمل کنم!» **
۲ |
بر اساس کدام قرارداد اجتماعی |
حزب کمونیست چین به قدرت رسید؟ |
در انقلابی که در حین جنگ تحمیلی امپریالیستی در میگیرد، قرارداد اجتماعی نقش بزرگی بعهده دارد.
ولی در انقلابی (مثلا انقلاب چین) که عمدتا خصلت مبارزه رهائی بخش ملی دارد، نقش قرارداد اجتماعی بمراتب فزونتر است.
مائو در آستانه تسخیر قدرت سیاسی (۲۱ سپتامبر ۱۹۴۹) تصریح میکند:
«ملت ما از این به بعد دیگر ملتی نخواهد بود که تن به خفت و خواری این و آن دهد!
ما برخاسته ایم و دورانی که ملت چین به عنوان ملتی بی فرهنگ تلقی میشد، دیگر سپری شده است!»
قرارداد اجتماعی در چین، بر مبنای خاتمه دادن به وضعیت نیمه مستعمره و نیمه فئودال چین تنظیم شد.
مائو در سخنرانی خود ادامه میدهد:
اگر ما به عصری که مورد نظر مائو ست، بنگریم، در می یابیم که منظور او «جنگ تریاک» است.
پس حزب کمونیست چین قول میدهد، که بدوران مصیبت باری خاتمه دهد که در تاریخ چین با «جنگ تریاک» آغازشده است.
در اشعار بعدی مائو که به تجلیل از قهرمانان خلق سروده است، بارها به این مسأله برمیخوریم:
«زنده و جاوید باد نام قهرمانانی که از سال ۱۸۴۰ در جنگهای بیشماری علیه دشمنان داخلی و خارجی، برای کسب استقلال، آزادی و رفاه ملی جان باخته اند!»[۴]
عقب ماندگی نیمه فئودالی صدساله به تجاوز بیشرمانه، مداخله، چپاول و سلطه جوئی قدرتهای بزرگ سرمایه داری میدان باز کرده بود و به تشدید هرچه بیشتر واپس ماندگی چین منجر شده بود!
۳ |
خودویژگی های فلسفی انقلاب چین |
اینجا مسأله اصلی خاتمه دادن به یک تراژدی صدساله است.
این تراژدی دورانی را در برمیگیرد که از لحاظ مخارج اقتصادی، اجتماعی، غصب بخشهای عظیمی از کشور و میزان قربانیهانی های هولناک انسانی بسیار طولانی است، ولی از لحاظ تاریخ چندهزارساله چین بسیار کوتاه است.
ویژگی انقلاب چین، فقط در این نیست که در یک کشور نیمه مستعمره (و علاوه برآن نیمه فئودال) صورت میگیرد، یعنی درست برعکس انقلاب اکتبر، که درکشوری اتفاق می افتد که سران آن به سردمداران جنگ امپریالیستی برای احراز سرکردگی تعلق دارند.
این تفاوت برای کسی پنهان نیست.
ولی تفاوت دیگر و چه بسا مهمتری وجود دارد که بندرت برزبان می آید.
انقلاب چین، برعکس انقلاب روس، از همان آغاز با «راهپیمائی دراز تاریخی» تکوین می یابد.
فجایع بی حد جنگ جهانی اول، در روسیه موجب پیدایش جو انتظارات خیال آلود شدند که که برتعبیر از انقلاب اکتبر نیز تأثیر گذاشت.
روشنفکران بزرگی از قبیل «ارنست بلوخ»، برآن بودند که «ببرکت انقلاب اکتبر، نه فقط هرنوع اقتصاد پولی» و همراه با آن، «هرنوع خصلت زشت مبتنی بر پولپرستی میان انسانها از بین خواهد رفت، بلکه علاوه بر آن تبدیل تمام و کمال قدرت به عشق تحقق خواهد یافت.»[۵]
حداقل در رابطه با اقتصاد پولی، که بلوخ امیدش را پیشگویانه در دل می پروراند، پول در شوروی بسیار رایج می شود.
بلشویکی در سالهای چهل، جو روحی حاکم بعد از انقلاب اکتبر را چنین تصویر میکند:
«ما کمونیستهای جوان همگی با این باور بزرگ شده بودیم که پول برای همیشه از بین خواهد رفت.
ولی آیا اگر پول دو باره برگردد، سر و کله ثروتمندان بار دیگر پیدا نخواهد شد؟
آیا ما دو باره خود را در سراشیبی سقوط به دره سرمایه داری نخواهیم یافت؟
آیا سیستم اجتماعی ـ سیاسی که وحشت جنگ جهانی اول را سبب شده بود، دو باره زنده نخواهد شد؟»[۶]
انتظارات خیال آلود از سویی به تصورات مبالغه آمیز در باره جامعه ما بعد سرمایه داری دامن میزد و از سوی دیگر موجب تسریع دلبخواهی روند تاریخی میشد و شرایط حاضر را به عنوان لحظه ای گذرا وانمود می نمود.
اینگونه تمایلات را می توان حتی در رهبران عالیرتبه کشور نیز سراغ گرفت :
چند هفته بعد از بنیانگذاری « بین الملل کمونیستی» سینوویوف چنین میگوید:
«جنبش با چنان سرعت سرسام آوری پیش می تازد که با اطمینان خاطر می توان گفت که ما در عرض یک سال آینده فراموش خواهیم کرد که در اروپا مبارزه ای برای رسیدن به کمونیسم وجود داشته است، چون بعد از یک سال تمام اروپا کمونیستی خواهد بود و مبارزه در آفریقا، شاید هم آسیا و قاره های دیگر اوج خواهد گرفت!»
حتی لنین، که معمولا خونسرد و واقع بین است، طی سخنرانی خود درپایان کنگره افتتاحی بین الملل کمونیستی میگوید:
«پیروزی انقلاب پرولتری در سراسر جهان حتمی است و زمان بنیانگذاری جمهوری جهانی شوراها نزدیک میشود!»[۷]
در زمان انقلاب چین فاجعه ای که در سال ۱۹۱۴ آغاز شده است، همچنان ادامه دارد ولی احساسات ناشی از آن عمدتا فروکش کرده اند.
طراحان «راه پیمائی دراز تاریخی» لیکن بر این امر آگاهند که انقلاب چین در وهله اول، سوسیالیستی نخواهد بود و برای مدت مدیدی (همانطور که مائو در پایان سال ۱۹۴۷ میگوید) خصلت ضد استعماری و ضد فئودالی خواهد داشت و بخش کاپیتالیستی اقتصاد همچنان ادامه خواهد یافت.[۸]
اینجا صحبت از دوره ای است که مرحله نخستین انقلاب به چندین دهه نیاز دارد و از باصطلاح «لحظه گذرا» خبری در میان نیست.
چرا که انقلاب، تسریع خارق العاده روندی طولانی است.
از سنت خیال آلود یهودی ـ مسیحی که بنا به روایات گوناگون، به انتظارات شورانگیز رستاخیزی میدان باز میکرد و در انقلاب روسیه شایع بود، در انقلاب چین خبری نیست!
تروتسکی در سمت «کمیسار خلق در امورخارجه» امیدوار بود که عنقریب در پی محو دولتها و ملیتها وزارت تحت سرپرستی او نیز زاید خواهد شد.
در حالیکه انتظار حزب کمونیست چین از انقلاب عبارت است از رستاخیز ملی چین و آغاز مجدد رشد آن (بعد از دوره رکود صدساله توأم با سرکوب، ستم، خفت و خواری) بر اساس برابرحقوقی با ملل دیگر.
تردیدی نیست که ایدئال کمونیستی بعد از سرنگونی امپریالیسم و سرمایه داری و محو طبقات و دولت همچنان باقی است، ولی راهگشای این برنامه عبارت است از انقلاب ملی و ضد استعماری، که بنظر مائو درسش را در محضر سون یات سن* آموخته است.[۹]
وظایف حال و آینده انقلاب و بعد ملی و بین المللی آن، باهمدیگر پیوندی تنگاتنگ دارند.
انقلاب ملی چین، که ریشه در گذشته ای صد ساله (یعنی در مقاومت علیه استعمارغرب) دارد و از میراث فرهنگی چندین هزارساله الهام میگیرد، در پی رسیدن به هدفی درازمدت و دشوار، یعنی استقرار صلح جهانی جاوید است.
مرتب پرسیده میشود که آیا محو دولت (و دولت ملی) بمعنی محو هویت ملی نخواهد بود؟
برای ین پرسش ظاهرا پاسخ روشنی در دسترس نیست.
ولی یک چیز بی تردید روشن است و آن اینکه انقلاب در تأمین وحدت مجموعه بشریت نقش درخشانی به عهده خواهد داشت.
رسیدن به این هدف در طول یک روند دراز تاریخی، اما منجر به محو هویت ملی نخواهد شد، بلکه به رستاخیز آن از ستم، تحقیر، خفت و خواری امپریالیستی خواهد انجامید.
مائو در آستانه اعلام جمهوری خلق چین به توضیح تاریخ کشور خود می پردازد و به موارد زیرین اشاره میکند :
به قدرتهای امپریالیستی ئی که«جنگ تریاک» را آغاز کرده بودند، به قیام «تایپینگ» علیه خاندان «تی یینگ»، که سرسپرده امپریالیسم بود، به جنگ علیه ژاپن که از سال ۱۸۹۴ ـ ۱۸۹۵ طول کشیده بود، به مقاومت در برابر نیروهای متحد هشت قدرت امپریالیستی (قیام بوکسبازها) و بالاخره به انقلاب ۱۹۱۱ علیه خاندان « تی یینگ»، رژیم سرسپرده امپریالیسم.
اینهمه نبرد و اینهمه شکست!
۴ |
چگونه می توان تحولی را تشریح کرد که در نقطه مشخصی تحقق می یابد؟ |
مردم چین در تمام طول این این جنبش مقاومت، یعنی بیش از هفتاد سال بعد از «جنگ تریاک» (۱۸۴۰ تا شروع جنبش در ۴ ماه مه ۱۹۱۹) فاقد سلاح ایدئولوژیکی برای نبرد علیه امپریالیسم بود.
سلاح ایدئولوژیکی متحجر فئودالیسم فرتوت، درهم شکسته بود، کارآئی خود را از دست داده بود و می بایستی ورشکستگی خود را اعلام کند.
بدین طریق برای مردم چین، راهی جز پذیرش سلاح ایدئولوژیکی و راه حل های سیاسی از قبیل تئوری حقوق طبیعی و جمهوری بورژوائی که در زرادخانه انقلابات بورژوائی غرب ـ زادگاه امپریالیسم ـ انبار شده بود، باقی نمانده بود.
این سلاح ایدئولوژیکی نیز همانند سلاح ایدئولوژیکی فئودالیسم ضعف و عدم کارآئی خود را نشان داد و چاره ای جز دور انداختن آن نبود.
انقلاب ۱۹۱۷ در روسیه، مردم چین را از خواب بیدار کرد.
ایدئولوژی جدیدی، بنام مارکسیسم ـ لنینیسم از محک تجربه پیروز بیرون آمده بود و کارآئی خود را در عمل نشان داده بود.
تأسیس حزب کمونیست چین را از این رو، باید به عنوان حادثه ای تاریخساز بشمار آورد.
از لحظه ای که چینی ها مارکسیسم ـ لنینیسم را می آموزند، هراس و رخوت از وجودشان رخت می بندد و وارد میدان نبرد می شوند.
از این لحظه به بعد است، که دوره تحقیر چینی ها و خوارشمردن فرهنگشان بپایان می رسد.
«مارکسیسم ـ لنینیسم آن سلاح ایدئولوژیکی برائی است که جانبدار حقیقت است و بعد از جستجوئی طاقت فرسا بدست آمده است.
با چنین سلاح ایدئولوژیکی کارآئی است که انقلاب ملی چین به پیروزی می رسد وبه تسلط دیرین مناسبات نیمه مستعمراتی و نیمه فئودالی خاتمه داده می شود.»[۱۰]
این جستجو با «جنگ تریاک» آغاز شده بود، قبل از پیدایش مارکسیسم، آری حتی قبل از پیدایش مارکسیسم، چه در سال ۱۸۴۰ مارکس فقط یک دانشجوی جوان بود وبس!
این مارکسیسم نیست که باعث انقلاب در چین می شود، بلکه این مقاومت صد ساله مردم چین است که پس از جستجوئی جانفرسا، در یک ایدئولوژی، به خود آگاهی کامل خویش دست می یابد که قادر است انقلاب را به قله پیروزی راهنما شود.
ویژگی فلسفی مهم دیگر کمونیسم چین در حین راهپیمائی دراز تاریخی زاده می شود و بوسیله مائو در سال ۱۹۵۸ چنین فرمولبندی می گردد :
«حقایق عام مارکسیسم باید در کوره شرایط خاص کشورهای مختلف تکمیل شوند.
این امر به وحدت میان انترناسیونالیسم و میهن پرستی کمکی در خور خواهد کرد.» [۱۱]
اونیورسالیته و یا انترناسیونالیسم انتزاعی، آنسان که گرامشی و تروتسکی[۱۲] مطرح می کنند، ظاهرا در کمونیسم چین هرگز راه نیافته اند.
۵ |
استقلال ملی و توسعه اقتصادی |
سال ۱۹۴۹ انقلابی در چین به پیروزی رسید که حداقل در فاز اولش باید محتوائی ضد استعماری و ضد فئودالی بخود می گرفت.
ولی این امر مشخصا به چه معنائی است؟
در رابطه با نکته اول، باید توجه داشت که چین بعد از «جنگ تریاک» مناطق پهناوری را از دست داده بود.
در زمان انقلاب ۱۹۱۱ گروهی از میهن پرستان امیدوار بودند که مناطق غصب شده را دوباره تسخیر کنند.
شش سال بعد ظاهرا این امیدها تقویت یافتند، زیرا در اتحاد شوروی جوان (قره خان)، معاون وزارت خارجه، آمادگی خود را نشان داد، که قراردادهای تحمیلی در زمان تزار را غیرقانونی اعلام کند.
ولی واپس راندن روندی تاریخی که مدتهای مدیدی از آن گذشته است، چندان آسان نیست :
بلشویکها به این امر صریحا اقرار می کنند و حزب کمونیست چین نیز بدان واقف است.
هدف اصلی چین این است، که به غصب سرزمینهای آن کشور برای همیشه پایان داده شود.
قراردادهای تحمیلی یاد شده، اگرچه زیر فشار کشتی های توپدار و ارتش متجاوز به امضا رسیده اند، ولی غصب مناطقی که ضمنا بنا به همین قراردادها به عنوان بخش لاینفک چین برسمیت شناخته شده اند، دیگر غیرقابل تحمل است.
برگرداندن تایوان به کشور، به مسأله ای مبرم مبدل شده است.
ولی سیاستی که حزب کمونیست چین در پیش می گیرد، از سوئی نشانگر قاطعیت آن حزب است و ازسوی دیگر معتدل و بردبارانه تنظیم شده است.
برای مثال، درسال ۱۹۶۱ رهبری هندوستان می کوشد با توسل به اسلحه گوئا را که قبلا مستعمره پرتقال بوده، دوباره به هند ملحق کند.
ولی رهبری چین، برعکس هندوستان تا پایان یافتن قرارداد اجاره هونگ کونگ و ماکائو صبر می کند.
دفاع از استقلال ملی و تمامیت ارضی منجر به تغییرات بنیادی زیادی حتی در داخل چین می گردد.
مائو حتی قبل از رسیدن به قدرت، به این مسأله اشاره می کند که «واشنگتن قصد وابسته کردن چین به آرد امریکائی و تبدیل آن کشور به مستعمره خود دارد.»[۱۳]
از این رو، مناسبات اجتماعی جدید باید در وهله اول به پیشرفت اقتصادی کشور توجه ویژه ای مبذول دارد.
چرا که بدون پیشرفت اقتصادی، تحقق برنامه رستاخیز ملی غیرممکن خواهد بود.
مائو حتی در سال ۱۹۴۰ می نویسد :
«خصلت اجتماعی انقلاب در مرحله و یا فاز اول، ضد استعماری (و یا ضد نیمه مستعمراتی) یعنی اصولا بورژوا ـ دموکراتیک است و لذا خواست عینی آن، هموار کردن راه برای توسعه سرمایه داری است و از این رو ست که برای رسیدن به سوسیالیسم راه درازی در پیش خواهد بود.»[۱۴]
۱۶ سال بعد مائو اعلام می کند که علیرغم بقدرت رسیدن کمونیستها، چین در وهله اول، کماکان یک کشور در حال توسعه است :
«ما باید به مسئولین و همه مردم کشور حالی کنیم که چین یک کشور پهناور سوسیالیستی و در عین حال یک کشور عقب مانده و فقیر است.
این تضادی بزرگ است.
برای اینکه کشور ما ثروتمند و نیرومند باشد، به چندین دهه کار و پیکار سرسختانه و پیگیر نیاز داریم.» [۱۵]
به نظر او تضاد اصلی جامعه در این زمان عبارت نیست از تضاد میان بورژوازی و پرولتاریا (آنسان که او در سالهای انقلاب فرهنگی اعلام کرد)، بلکه عمدتا عبارت است از تضاد میان سوسیالیسم و واپس ماندگی.
اگر کار از این قرار است، پس چه برخوردی باید نسبت به بورژوازی داشت؟
«اینکه سیاست ما ظاهرا در شهرها راستگرا بنظر می رسد، بدین طریق قابل توضیح است که ما خود را موظف می دانیم، که سرمایه دارها را مورد حمایت قرار دهیم و برای آنها به مدت هفت سال نرخ بهره ثابتی تعیین کنیم.
پاسخ به این پرسش را که بعد از هفت سال چه کار خواهیم کرد، هفت سال بعد خواهیم داد.
بهتر خواهد بود که همین سیاست را بعدها نیز ادامه دهیم، یعنی کماکان نرخ بهره (ربح) ثابتی برای آنها تعیین کنیم.
ما با این مبلغ ناچیز این طبقه را می خریم.
به عبارت دیگر، ما بدین وسیله سرمایه سیاسی آنها را غصب می کنیم و آنها را به سکوت وامی داریم.
ما باید همچنان بقیه سرمایه سیاسی آنها را از دست شان بگیریم تا روزی که دیگر چیزی از آن برای شان باقی نماند.
از اینرو نمی توان ادعا کرد که ما در شهرها سیاست راستگرا در پیش گرفته ایم.»[۱۶]
بنابرین باید میان سلب مالکیت سیاسی و اقتصادی بورژوازی تفاوت قائل شد.
تنها سلب مالکیت سیاسی است، که باید سرسختانه اجرا شود، وگرنه سلب مالکیت اقتصادی (بشرط اینکه از حد معینی بالاتر نرود) می تواند پیشرفت اقتصادی کشور، تمامیت ارضی و رستاخیز ملی را به مخاطره اندازد و وفاداری به قرارداد اجتماعی را که ببرکت آن کمونیستها بقدرت رسیده اند، مخدوش سازد.
مائو در سال ۱۹۵۸ نظر خود را برای سفیر شوروی که بحق دچار تردید شده بود، چنین بازگو می کند :
۶ |
بحران قرارداد اجتماعی ۱۹۴۹ |
برای تضمین تمامیت ارضی چین می بایستی از ادامه غصب مناطق مختلف کشور جلوگیری شود و به این روند که از زمان «جنگ تریاک» آغاز شده بود، قاطعانه خاتمه داده شود و قبل از همه می بایستی تایوان، که تحت کنترل واشنگتن قرار داشت، به دامن کشور برگردانده شود.
نخستین قدم عبارت بود از کنترل مجدد دو جزیره کو وه موی و ماتسو که چرچیل در نامه خود به آیزنهاور، در سال ۱۹۵۵ راجع به آنها چنین می نویسد:
«این دو جزیره که در نزدیکی های ساحل قرار دارند، بطور قانونی جزو خاک چین اند.
این دو لیکن اهمیت ملی و نظامی خاصی دارند و برای مداخله نظامی در قاره چین ایده آل اند.»
از زمانی که ارتش چیان کایچک، تایوان را اشغال کرده و از حمایت ایالات متحده امریکا برخوردار است[۱۸]، این طرز نگرش رئیس جمهور امریکا را از آن باز نمی دارد که دست کم دو بار در سالهای ۱۹۵۴ و ۱۹۵۸ چین را با تسلیحات اتمی مورد تهدید قرار دهد.[۱۹]
یک همچو تهدید هولناکی را باید جدی گرفت.
گذشته از این فقط جمهوری خلق چین نیست که تحت فشار قرار دارد.
نخست وزیر سابق فرانسه، بیدا در خاطراتش می نویسد که دالس هنگام سقوط دین بین فو، به او گفته بود:
از آنجا که تناسب نیروها به نفع ایالات متحده امریکا ست، اتحاد شوروی فقط می تواند تمامیت ارضی چین را تضمین کند ولی بیشتر از آن نه :
در نتیجه، کشور پهناور آسیائی مجبور می شود به دو جزیره استراتژیک یاد شده، که حتی چرچیل هم قانونا جزو خاک چین می داند، چشم پوشی کند.
چنین است که نشانه های اولیه اختلاف میان دو کشور سوسیالیستی بزرگ آشکار می شوند.
عامل اختلاف قبل از همه پیشنهاد خروشچف، مبنی بر ایجاد نیروی دریائی مشترک چین و شوروی است که در واقع بمعنی محروم کردن چین از داشتن نیروی دریائی مستقل خود می باشد.
مائو در گفتگو با یودین، سفیر شوروی در پکن، لحن تند و نامتداولی بخود می گیرد :
در این موقع میان چین و شوروی اختلاف منافع آشکاری بوجود آمده است.
چین بهیچوجه نمی خواهد غصب تایوان و مناطق دیگر کشور را تحمل کند که واشنگتن در نظر دارد، ولی اتحاد شوروی در وهله اول در پی تعدیل روابط خود با ایالات متحده امریکا ست تا بار هولناک جنگ سرد و مسابقه تسلیحاتی را سبکتر کند.
مائو در سال ۱۹۶۴ می نویسد که اصرار جمهوری خلق چین در مورد باز پس گرفتن تایوان بمذاق رهبری شوروی اصلا خوش نمی آمد.[۲۲]
در این سالها هندوستان با سوء استفاده از انزوای بین المللی چین، از حل صلح آمیز مسأله اختلافات مرزی با چین خود داری می کند و می خواهد، که با توسل به جنگ خواست های خود را بکرسی بنشاند.[۲۳]
خروشچف با خوشحالی به سیاست گسترش روابط بین المللی خود و قرار گرفتن در رأس کلیه کشورهای سوسیالیستی ادامه می دهد و روابط دوستانه ای با هندوستان برقرار می سازد.
تضاد عینی موجود میان اتحاد شوروی و چین به سبب خودبزرگ بینی رهبری شوروی حدت بیشتری بخود میگیرد.
مائو در صحبت با یودین، سفیر شوروی در پکن می گوید:
«شما و بویژه استالین مدت های مدیدی چینی ها را مورد سوء ظن قرار دادید و به عنوان تیتوی ثانی قلمداد کردید.
شما می گویید که اروپائی ها روسها را خوار می شمارند.
من اما فکر می کنم که برخی از روسها چینی ها را خوار می شمارند.»
این برخورد خود بزرگ بینانه و پرنخوت را می توان بویژه از گفتار میکویان، معاون شورای وزیران شوروی، استنباط کرد که رابطه چینی ها با روس ها را «رابطه پسر و پدر و یا موش و گربه» می شمارد.[۲۴]
این سوء ظن با بیرون بردن تکنسین های شوروی از چین (در سال ۱۹۶۰) تأیید می شود و بر اقتصاد کشوری که در بحران عمیقی دست و پا می زد، ضربه ای هولناک وارد می آورد.
در فاصله سالهای ۱۹۵۸ (همزمان با بحران دوم تایوان) و ۱۹۶۰ گسست میان حزب کمونیست شوروی و حزب کمونیست چین، چین با بحران قرارداد اجتماعی مصادف می شود، قرارداد اجتماعی ئی که ببرکت آن جمهوری خلق چین تأسیس و تشکیل یافته است.
وقتی مائو از بی تفاوتی شوروی نسبت به تحقق برنامه سیاسی کمونیست های چین در تأمین مجدد تمامیت ارضی کشور (با بازپس گرفتن تایوان) و نیل به پیشرفت اقتصادی سریع سخن می گوید، بطرز ناگواری خود را زیر فشار احساس می کند.
مائو در سال ۱۹۵۴ از سه برنامه پنجساله صحبت کرده بود :
«برای پی ریزی پایه های صنعتی کشور لازم خواهد بود» و اضافه کرده بود، که «من فکر می کنم برای بنای کشور پهناور چین و تبدیل آن به به یک کشور سوسیالیستی بزرگ حدودا ۵۰ سال (یعنی ده برنامه پنجساله) لازم خواهد بود.»[۲۵]
او بار دیگر در سال ۱۹۵۵ اظهار داشته بود که «برای بنای یک کشور صنعتی پیشرفته سوسیالیستی قدرتمند به چندین دهه، مثلا ۵۰ سال کار سخت نیاز خواهیم داشت، یعنی تمام نیمه دوم قرن بیستم»[۲۶] و یک سال بعد می گوید :
«درست است.
ما هنوز فاقد یک صنعت اتوموبیل سازی ملی هستیم.
ما باید در فکر ایجاد آن باشیم، ولی عجله بیش از حد لازم نیست.»
ولی در تابستان ۱۹۵۷ متوجه تغییر موضع او می شویم.
او بر آن است که «چین در مدت ۸ تا ۱۰ برنامه پنجساله از نظر اقتصادی به ایالات متحده امریکا برسد و از او سبقت گیرد.»[۲۸]
رهبری چین تصمیم می گیرد که تعداد برنامه های پنجساله از ۱۰ به ۸ کاهش داده شود وهدف چین در این مدت نه رسیدن به کشورهای سرمایه داری پیشرفته، بلکه رسیدن به پیشرفته ترین آنها یعنی ایالات متحده امریکا و حتی سبقت از آن است.
همگام با تشدید مداوم اختلافات با اتحاد شوروی، مدت تحقق برنامه پیشرفت اقتصادی کاهش داده می شود.
لئو شائوچی در گزارش خود به هشتمین کنگره حزب کمونیست چین در سال ۱۹۵۸ شعار مائو را تکرار می کند:
هراس از انزوای بین المللی، چینی ها را به تسریع هرچه بیشتر روند پیشرفت اقتصادی سوق می دهد.
برای تحقق این اعجاز تاریخی، ارتش کار تشکیل می شود که در جریان جهش بزرگ به پیش با بسیج انقلابی و شورانگیز توده ها صورت می گیرد و کوره های بلند ذوب آهن به راه انداخته می شوند.
بنا بر قطعنامه ووهان، در سال ۱۹۵۸ هرکارخانه عبارت است از یک اردوگاه نظامی و هر کارگر در پای دستگاه کار، سربازی است منضبط.[۳۰]
نظامی کردن اقتصاد با احساس خطر واقعی جنگ وسعت می گیرد و به تجلیل از روحیه نیرومند برادری و برابری بنیادی، همدلی و همرزمی کمونیستی پروبال می بخشد.
(دیالک تیک مشابهی نیز در روسیه شوروی در دوران کمونیسم نظامی پدید آمده بود.)
امید تحقق بخشیدن به قرارداد اجتماعی و نیل به اهداف مربوط به مدرنیزه کردن (نوسازی) جامعه و تکمیل و تحکیم وحدت ملی، در این مرحله، در وابستگی به پیروزی انقلاب جهانی پنداشته می شود و از تحولات شگرف انقلابی در مناسبات اجتماعی چین نیز توان و نیروی در خور می گیرد.
این امید ظاهرا منطقی است!
در این سالها جنبش ضداستعماری بشدت اوج می گیرد و امپریالیسم ناتوان از سرکوب آنها ست و لذا از نقطه نظر استراتژیکی یک ببر کاغذی است و بس.
پایگاههای قدرت های بزرگ در جهان سوم، یکی بعد از دیگری فرو می پاشند.
استعمار نو دچار گرفتاری های عظیمی است، همانطور که انقلاب کوبا، برای مثال نشان می دهد.
متروپول های سرمایه داری کلا در حال از دست دادن کنترل بر جهان پیرامون خود اند، روندی که تدریجا شکل می گیرد و از محاصره شهرها بوسیله روستاها حکایت می کند.
دینامیسم پیروزی انقلاب رهائی بخش ملی چین (یعنی محاصره شهرها بوسیله روستاها) اکنون ظاهرا مقیاس تمام ارضی بخود می گیرد.
بنظر لین پیائو، در سال ۱۹۶۵ حلقه محاصره دور برج سرمایه داری و امپریالیسم روزبه روز تنگتر می شود.
برج سرمایه دچار تشتت درونی است، همانطور که ماجرای کانال سوئز نشان می دهد :
استعمار کلاسیک کهن (انگلستان و فرانسه) مجبور به ترک مواضع استعماری سنتی خود و واگذار کردن آن به استعمار نو (ایالات متحده امریکا) می شوند.
«تضاد میان کشورهای امپریالیستی، اکنون از اهمیت تعیین کننده ای برخوردار است.
نظر ما در باره اوضاع بین المللی تغییر نیافته است :
رقابت متقابل کشورهای امپریالیستی برسر تسلط بر مستعمرات تضاد بزرگتری است.
کشورهای امپریالیستی می کوشند، به تضاد خود با ما پربها دهند ولی قصدشان در واقع پرده پوشی کردن تضاد موجود میان خودشان است.» [۳۱]
شاید هم مائو آرزویش را در قالب کلام می ریزد، وقتی به این نتیجه می رسد که «جهان غرب دچار تشتت و تجزیه خواهد شد و وحدت کذائی غرب یاوه ای بیش نیست!»[۳۲]
در همین زمان سرمایه داری جهانی در خود چین نیز کماکان حضور دارد.
واکنش بقایای طبقه حاکمه کهنه نسبت به بحران بین المللی چگونه خواهد بود؟
«آنها در حال حاضر ظاهرا ساکت اند و دست به آشوب نمی زنند.
ولی اگر پکن بمباران اتمی بشود، چه خواهند کرد؟
آیا دست به شورش نخواهند زد؟
این مسأله ای بسیار جدی است!»[۳۳]
انقلاب فرهنگی پاسخی است به همه این پرسشها.
انقلاب فرهنگی در داخل کشور با بسیج شورانگیز توده های مردم رشد نیروهای مولده را شتاب می بخشد، در عین حال در سطح بین المللی تغییر انقلابی مناسبات اقتصادی ـ اجتماعی (زیر بنا) و سیاسی ـ ایدئولوژیکی (روبنا) ببرکت خیزش غول آسای توده ای در کلیه عرصه های زندگی نفوذ می کند و به جنبشهای انقلابی در جهان سوم (نه تنها به جنبشهای انقلابی درجهان سوم معروف، بلکه حتی به جنبشهای انقلابی در جهان سومی که در قلب متروپول های امپریالیستی پدید آمده است) توانی سحر آمیز می بخشد.
مائو در تابستان ۱۹۶۳ ضمن اعلام پشتیبانی خود نسبت به مبارزه سیاهان امریکا، به تشدید تضادهای ملی و طبقاتی در آن کشور اشاره می کند.[۳۴]
در مدت کوتاهی آشکار می شود که این مبارزه با خصلتی ضد سرمایه داری و ضد امپریالیستی جدی اوج می گیرد و در عین حال جنبش اعتراضی گسترده جهان سرمایه داری را فرا می گیرد.
جنبشی که با عشق و علاقه ای سوزان به چین انقلاب فرهنگی چشم دوخته است.
در چنین جوی است که امید به پیروزی انقلاب جهانی توجیه می شود.
نیل به دو هدف اساسی قرارداد اجتماعی ۱۹۴۹ یعنی غلبه بر عقب ماندگی چین در مقایسه با غرب و رهائی نهائی چین از ستم و سرکوب امپریالیستی در گرو پیروزی انقلاب جهانی قرار داده می شود.
ولی این استراتژی ناکام می ماند.
همانطور که روزی روسیه برخاسته از انقلاب اکتبر می بایستی با عدم وقوع انقلاب در کشورهای سرمایه داری غرب تسویه حساب کند، همانطور نیزجمهوری خلق چین مجبورمی شود با عدم وقوع انقلاب در جهان سوم و عدم فروپاشی امپریالیسم تسویه حساب کند.
و همانطور که این امر در روسیه منجر به گسست میان استالین و تروتسکی می شود، همانطور نیز در چین رابطه مائو با لین پیائو از هم می گسلد.
۷ |
دن سیائوپینگ و فرمولبندی جدید قرارداد اجتماعی ۱۹۴۹ |
این توهم که تنها با توسل به شور مداوم انقلابی توده ها می توان توسعه نیروهای مولده را تسریع کرد، دیری است که اعتبار خود را از دست داده است.
مائو در سال ۱۹۷۴ ضمن گفتگو با ادوارد هیث، نخست وزیر سابق انگلیس، با انتقاد از خود به نتیجه تلخی اشاره می کند و در پاسخ به همصحبتش که اشتباه را برای دولتمداران امری طبیعی تلقی می کند، می گوید:
«اشتباهات من جدی ترند!
هفتصد میلیون انسان باید گرسنه نمانند و صنایع چین هنوز عقب مانده اند.
در رابطه با چین نمی توانم، از خودم راضی باشم.
کشور شما پیشرفته است و کشور ما عقب مانده!»[۳۵]
آرزوی مائو، به هنگام شروع جهش بزرگ به پیش، مبنی بر رساندن چین در عرض ۱۵ سال به انگلستان، هنوز عملی نشده بود و انگلستان کماکان از چین جلوتر بود.
بنابرین یکی از ارکان قرارداد اجتماعی ۱۹۴۹ دچار مشکل شده بود.
بحران رکن دوم قرارداد اجتماعی از همان آغاز معلوم بود :
جنگ بر سر میسوری، در سال ۱۹۶۸ نشان داده بود که چین مجبور به جنگ در دو جبهه است.
حتی تکرار وقایعی همانند سال ۱۹۰۰ که ائتلافی از ۸ کشور بزرگ (از آنجمله روسیه و امریکا) به بهانه دفاع از تمدن، به جنگ صلیبی علیه سرزمین بزرگ آسیائی دست زده بودند، احتمال داشت و خطر آن می رفت که دوران تحقیر، خفت، خواری و غصب مناطقی از کشور که حزب کمونیست چین قول پایان دادن قطعی بدان را داده بود، دو باره آغاز شود.
وقتی دن سیائوپینگ در ۱۶ ماه مه سال ۱۹۸۹ گورباچف را در پکن به حضور پذیرفت، در باره علل گسست دو کشور و دو حزب در گذشته سؤال کرد.
علت آن، سوء ظن موضعگیری شوروی بود که در یالتا با قدرتهای بزرگ دیگر به توافق سری رسیده بود که مناطق نفوذ خود را به ضرر چین گسترش دهد.
اهمیت مسأله ملی، روی هم رفته تعیین کننده شده بود :
«من فکر نمی کنم که گسست دو حزب به سبب اختلاف نظرهای ایدئولوژیکی بوده است.
ما دیگر فکر نمی کنیم که هرچه در گذشته گفته شده، صحت داشته است.
مسأله اصلی این بود که برابرحقوقی چینی ها مراعات نشده بود و آنها احساس می کردند که مورد خفت و تحقیر قرار می گیرند.
ولی علیرغم آن ما فراموش نکرده ایم که اتحاد شوروی ما را در برنامه پنجساله اول برای پی ریزی پایه های صنعتی کشور کمک کرده است.»[۳۶]
نتیجه حاصل از این بحث ایدئولوژیکی عبارت است از این، که
کشور پیشاهنگ و یا حزب پیشاهنگ حاضر نشده است، سیاست خارجی (و منافع مشروع ملی) خود را منطبق بر خط سیاسی (و منافع مشروع ملی) کشورها، احزاب و جنبشهای برادر تنظیم کند.
سیاستی که جمهوری خلق چین به سبب حساس بودن خارق العاده مسأله ملی کلا بیشتر از اتحاد شوروی علیه اش بوده است.
این امر حاکی از بغرنجی و پیچیدگی طبیعت راه انترناسیونالیستی است!
بعد از بحرانی که از جهش بزرگ به پیش تا انقلاب فرهنگی طول کشید، ضرورت یک چرخش سیاسی در چین احساس می شد.
وظیفه این چرخش سیاسی عبارت بود از در دستور روز قرار دادن قرارداد اجتماعی ۱۹۴۹ و تأکید بر آن.
مائو نیز ضرورت آن را حداقل در رابطه با دفاع از تمامیت ارضی و رستاخیز ملی چین احساس می کرد:
بعد از عادی شدن مناسبات چین با امریکا، رهبری چین توانست سردمداران تایوان را به انزوای دیپلوماتیک سوق دهد، در سازمان ملل متحد پذیرفته شود و عضو شورای مشاور آن سازمان گردد.
دن سیائوپینگ بر آن است که سیاست گسترش رابطه با خارج، برای نیل به هدف دوم قرارداد اجتماعی ۱۹۴۹ نیزلازم بود.
او شیوه برخوردی را به نقد می کشد که تاریخ درازی بدنبال داشته است :
در روزهای بنیانگذاری جمهوری خلق چین، در درون جبهه ملی فراگیر، نظراتی به گوش می رسید که خواستار جستجوی راه تفاهم و نزدیکی به واشنگتن بودند.
مائو در پاسخ به آنها گفته بود :
«درست است که در ایالات متحده امریکا علم و فن وجود دارد.
ولی متأسفانه این علم و فن در انحصار سرمایه داران است و نه در اختیار مردم.
واین علم وفن مورد استفاده قرار می گیرد، تا در داخل امریکا مردم را استثمار و سرکوب کنند و در خارج به مداخله و تجاوز دست یازند و خلقهای دیگر را لت و پار کنند!»[۳۷]
آنچه در سال ۱۹۴۹ فقط به عنوان امکانی از امکان ها تصور می شد، رفته رفته به تنها راه چاره بدل می شود.
بعد از بحران و بالاخره فروپاشی اردوگاه سوسیالیسم و تجزیه اتحاد جماهیر شوروی کار بجائی می رسد که امکانات تکنولوژیکی و علمی در انحصار غرب، زیر سرکردگی ایالات متحده امریکا (قدر قدرت بی همتا) قرار می گیرد.
ناکامی انقلاب صنعتی در چین، که سببش تجاوز و مداخله استعماری و امپریالیستی بوده است، تراژدی این خطه پهناور را در قرون ۱۹ و ۲۰ تحریر کرده است.
این فاجعه نباید بار دیگر تکرار شود.
از این روست که انتقاد دن سیائوپینگ از انقلاب فرهنگی قابل فهم است.
انقلاب فرهنگی نه تنها توسعه نیروهای مولده را سد کرده است، بلکه لغزش پوپولیستی (عوامفریبانه ای) بوده است که از نقطه نظر مانیفست حزب کمونیست، به مثابه سیاستی مبتنی بر «ریاضت کشی دسته جمعی و برابرسازی چوب کبریتی و سطحی»[۳۸] محکوم و مردود شمرده می شود.
بنظر دن سیائوپینگ با توسل به پاپریسم (تذلیل و تخریب انسانها) نه می توان به کمونیسم رسید و نه به سوسیالیسم.
کمونیسم و سوسیالیسم با تقسیم عادلانه فقر و کمبود جور در نمی آید.
او از مائو نیز در رابطه با انقلاب فرهنگی انتقاد می کند، ولی انتقاد او به گسست شبه خروشچفی نمی انجامد.
دن سیائوپینگ رهنمود درخشان مائو را تکرار می کند که «چین تنها و تنها تحت لوای سوسیالیسم می تواند پیشرفت کند!»[۴۱]
بنظر مائو، مارکسیسم ـ لنینیسم آن سلاح ایدئولوژیکی برائی است که در سال ۱۹۴۹ پس از جستجوی طولانی و طاقت فرسا پیدا شده است و ببرکت آن است، که می توان انقلاب ضد استعماری و ضد فئودالی را به انجام رساند.
دن سیائوپینگ اما تصریح می کند که این سلاح، مارکسیسم ـ لنینیسمی است که از آلودگیهای پوپولیسم (عوامفریبی) و پاپریسم (تذلیل و تخریب انسانی) پاک شده است.
از این روست که حزب کمونیست چین دیروز و امروز به تنظیم یک سیاست جبهه ملی دست زده است و سوسیالیسم و نقش رهبری کمونیستها را به عنوان ضامن اصلی نجات و رستاخیز ملی مردم چین تشخیص داده است :
۸ |
حرکتی ناسیونالیستی و یا انقلابی نوین؟ |
دن سیائوپینگ بارها سیاست خود را که منجر به توسعه غول آسای نیروهای مولده گردیده، انقلاب دوم می نامد، که به امر سوسیالیسم، جهشی تازه می بخشد :
رهبری جدید حزب کمونیست چین بریاست ژان زمین نیز بهمان گونه استدلال می کند.
اغلب اوقات، حتی در خود چین به این سیاست با سوء ظن و تردید نگریسته می شود، ولی این امر در غرب هنوز مورد توجه جدی قرار نگرفته است.
قبل از همه این نیروهای چپگرا هستند که هرگونه اعتبار و اعتماد بدان را نفی می کنند :
بازگشت قطعی چین به سرمایه داری ظاهرا برای حضرات امری به پایان رسیده است و جائی برای بحث و بررسی نیست.
ولی اینگونه برخورد سؤال برانگیز خواهد بود، اگر بخاطر بیاوریم که سیاست اقتصادی جدید (معروف به نپ) در شوروی نیز به همین صورت مورد قضاوت قرار گرفته بود :
بیایید رشته کلام را بدست مورخین انگلیسی بدهیم :
آیا بیکاران که تعدادشان روبفزونی است، «باید محکوم به مرگ از گرسنگی شوند؟»، موقعیت ثروتمندان تازه بدوران رسیده، از زمین تا آسمان با آنها فرق می کند :
آنها زنان و معشوقه های شان را به پالتوهای خز ملبس می کنند و جواهراتی از الماس برای شان هدیه می کنند، اتومبیل های سواری آخرین سیستم خارجی سوار می شوند و در کاباره هتلها با مبالغ کلانی که در مسابقات اسب سواری وقمار در کازینوهای جدید التاسیس بدست آورده اند، دست به خودنمائی می زنند.
اینگونه شکوه ها در سال هائی که گرسنگی بیداد می کند و درد و رنج مردم مرزی نمی شناسد، باعث بروز احساسات تلخ و دلخراش میگردد و حزب کمونیست را دچار بحرانی عمیق می سازد :
درفاصله سالهای ۱۹۲۱ تا ۱۹۲۲ دهها هزار نفر از کارگران بلشویک با ابراز انزجار و تنفر نسبت به سیاست اقتصادی جدید، دفترچه های عضویت حزبی خود را پاره می کنند و طرح نپ را «سیاست تحمیلی جدید بر پرولتاریا» می نامند.[۴۴]
امروز ما در شرایط تاریخی کاملا جدیدی بسر می بریم و لذا سطحی خواهد بود، اگر به یک بازی مقایسه ای دست بزنیم.
ولی ادعای «برگشت آشکار و بی تردید چین به سرمایه داری»، بمراتب سطحی تر از آن خواهد بود :
مدعیان برگشت چین به سرمایه داری فراموش می کنند که در چین کنونی میان وضع اقتصادی و سیاسی عدم تناسب جدی وجود دارد و این توصیه مائو را نادیده می گیرند که میان سلب مالکیت اقتصادی و سلب مالکیت سیاسی بورژوازی باید فرق گذاشت.
در غرب ادعای دیگری در باره چین رایج است که گویا رهبری حزب کمونیست چین از ایدئولوژی کمونیستی روی برتافته، چون بدنبال ناسیونالیسم افتاده است!
این استدلال ساده و قانع کننده ای است، ولی در عین ساده و قانع کننده بودن حاوی سه اشتباه فاحش است :
اولا مدعیان از یاد می برند که مسأله ملی، در پیشرفت کمونیسم در چین همیشه نقش وزینی به عهده داشته است!
ثانیا حضرات به رابطه میان رهائی ملی و رهائی اجتماعی، که عنصر وزینی در مارکسیسم ـ لنینیسم است، توجه نمی کنند!
و مائو درست از همین روست، که به فرمولبندی تزی دست می زند (همانطور که قبلا اشاره کردیم) که حاکی از «وحدت میان انترناسیونالیسم و میهن پرستی» است.
و دن سیائوپینگ در تأیید این تز است که می گوید:
«تنها با توسعه نیروهای مولده و تولید ثروت اجتماعی است که چین می تواند خدمتی به بشریت عرضه دارد.
چون بدین وسیله، نه تنها یک پنجم و یا یک چهارم جمعیت زمین را از گرسنگی نجات می دهد، بلکه مردم جهان سوم را فرا می خواند که برخیزند و بار ذلت و عقب ماندگی را از دوش خود به زیر اندازند!» [۴۵]
ثالثا حضرات یا مقوله ناسیونالیسم را غلط تعریف می کنند و یا اصلا تعریف نمی کنند.
ناسیونالیستها بالاخره کیانند؟
آیا میان دفاع از شرف ملی، خودمختاری، استقلال فکری و عملی و ناسیونالیسم هار و تجاوزگر فرقی نیست؟
اینجا ما علیرغم تشابه ظاهری، با دو موضعگیری کاملا متضاد مواجه می شویم :
برسمیت شناختن شرف و عزت و خودمختاری یک ملت و مدافعه از آن، با برسمیت شناختن شرف و عزت و خود مختاری ملل دیگر و مدافعه از آن تطبیق مطلق دارد.
یک نژاد برتر فقط وقتی می تواند وجود داشته باشد، که نژاد پستتر و محکوم به خفت و بردگی وجود داشته باشد!
قضیه مقوله ملت برگزیده، که جرج بوش (پسر) مرتب برزبان می راند و بی پروا جزم (دگم) تازه ای را رواج می دهد، نیز از همین قرار است :
اینجا صحبت از یک عقیده منفرد و تک افتاده نیست.
رشته کلام را دست کلینتون بدهیم :
«امریکا باید همچنان دنیا را رهبری کند! »
«ملت ما ملتی بی زمان است!»
و اگر به جرج بوش (پدر) گوش دهیم :
«من در امریکا ملت رهبری را می بینم، تنها ملتی که نقش ویژه ای در جهان به عهده دارد!»
و اگر پای منبر کیسینجر بنشینیم :
مقوله ملت برگزیده، به هیچ وجه من الوجوه نمی تواند تعمیم پذیر باشد، چون فقط یک ملت بی همتا می تواند رسالتی بی همتا بدوش کشد و رهبر جاودان جهان باشد.
چنین اندیشه ای می تواند به جنگهای ویرانگر و خونینی منجر شود.
برای فهم این قضیه، کافی است نقل قول های فوق را با اظهارات هیتلر مقایسه کنیم :
«وجود دو ملت برگزیده غیرممکن است.
فقط ماییم که ملت خداییم!»[۴۸]
اگرچه از نظر ایدئولوژیکی جرج بوش و هیتلر، از نظرهائی متفاوتند، ولی هردو در یک چیز واحد مشترکند :
آندو ایده ای از ملت را بر زبان می رانند که جنونزده، هار و دگرستیز است و به هیچ نوع تعمیمی تن در نمی دهد و درست همین، هسته اصلی ناسیونالیسم و یا هژمونیسم (سرکردگی طلبی) را تشکیل می دهد.
و درست همین هسته اصلی است، که ازسوی رهبری چین در هر فرصتی مورد انتقاد قرار می گیرد.
رد هژمونیسم، عنصر اساسی قرارداد اجتماعی چین است.
قرارداد اجتماعی ئی که جمهوری خلق چین و حزب کمونیست چین، هم دیروز وفادار آن بوده اند و هم امروز وفادار آن هستند.
ما قبلا به بحث مائو در سال ۱۹۴۹ با کسانی که استفاده از علم و فن امریکا را برای غلبه بر عقب ماندگی چین مطرح می کردند، اشاره کردیم.
دن سیائوپینگ موقع شروع سیاست جدید گفت :
«ما هرگز نباید از راه سوسیالیستی منحرف شویم.
اکنون گروهی ادعا می کنند که سرمایه داری، بهتر از سوسیالیسم است.
ما باید به این جر وبحث برای همیشه پایان دهیم!»
او در سال ۱۹۷۹ می گوید:
«علیرغم اشتباهات فاحش و فراز و فرودهای بیشمار، در تاریخ جمهوری خلق چین، ما توانسته ایم فاصله خود را نسبت به کشورهای پیشرفته بطور چشمگیری کاهش دهیم.
پشت کردن به سوسیالیسم و رهبری حزب کمونیست چین، به معنی پسرفتی هولناک خواهد بود که هرگز نمی تواند از سوی اکثریت قریب به اتفاق مردم چین پذیرفته و تحمل شود.»[۴۹]
حالا معلوم می شود که بحث و مبارزه سیاسی برچه اساسی، نه فقط در درون جبهه ملی چین، بلکه همچنین در داخل حزب کمونیست چین صورت می گیرد.
و لذا می توان گفت، وقتی روند انقلابی در مرحله مبارزه رهائی بخش ملی، ببرکت یک جنبش توده ای، به اهداف ملی انقلاب (مدرنیزه کردن جامعه، تأمین تمامیت ارضی و رستاخیز ملی) جامه عمل پوشاند، می تواند راه رسیدن به اهداف مهمتری را در پیش گیرد، که مبتنی بر تاریخ و سرمایه فکری جنبش کمونیستی باشد.
اگر ما انقلاب چین را در کلیت آن، مورد تجزیه و تحلیل قرار دهیم (نباید فراموش کرد که حزب کمونیست چین دو سال قبل از رسیدن به قدرت، در مقیاس ملی به جمع آوری تجربه در باره اداره جامعه آغاز می کند)، به این نتیجه می رسیم که جهش بزرگ به پیش و انقلاب فرهنگی حاکی از گسستی کوتاه مدت، در طول یک روند طولانی بوده اند و بقیه این روند از پیوستی جوهری برخوردار بوده است.[۵۰]
با توجه به این حقایق می توان گفت، که ادعای «بازگشت چین به سرمایه داری»، ادعائی شتابزده و سطحی است.
بهتر آن است که در این مورد توصیه متدئولوژیکی گرامشی را بخاطر بسپاریم :
گرامشی تزی را فرمولبندی کرد، که بنا بر آن، انقلاب بورژوائی فرانسه برای تکوین خود به دوره ای نیاز داشت که از سال ۱۷۸۹ تا ۱۸۷۱ طول کشیده است، یعنی از زمان سقوط رژیم آنشه** تا جمهوری سوم.[۵۱]
برای اتمام یک انقلاب کافی نیست، که طبقه جدید قدرت را تسخیر کند، بلکه او باید بتواند فرم سیاسی نسبتا پرثباتی برای اعمال قدرت بوجود آورد.
در فاصله سالهای ۱۷۸۹ تا ۱۸۷۱ ما شاهد تعویض پرجنجال فرم های سیاسی متفاوتی در فرانسه هستیم (سلطنت مشروطه، تجربه کوتاه مدت جمهوری، استبداد نظامی، حکومت قیصر، رژیم بناپارتی و غیره)، تا اینکه بورژوازی فرانسه، بالاخره در جمهوری پارلمانی، فرم سیاسی عادی و پرثباتی برای اعمال قدرت و هژمونی (سرکردگی) خود پیدا می کند.
در رابطه با چین باید گفت، که مولود تازه انقلاب، هنوز به جستجوی فرم سیاسی و محتوای اقتصادی ـ اجتماعی لازم، برای تثبیت اوضاع و اعمال قدرت بر نیامده است.
ما در چین با یک روند دراز مدت سروکار داریم، که هنوز در حال تکوین است.
این روند هر چند نتایج درخشانی بدست آورده است، ولی چند و چون پیشرفت و فرجام آن هنوز بطور کامل قابل پش بینی نیست!
پایان
* Topos (Internationale Beiträge zur dialektischen Theorie), Heft 18. 2001.
[1] Vgl. Robert C. Tucker, Stalin in Power. 1990, S. 50 und S. 98 und Alan Bullock, Hitler and Stalin parallel Lives, 1992, S. 279f.
[۲] Nach: O. Figes, A peoples Tragedy, 1996.
[۳] Mao Zedong, On Diplomacy, 1998, S. 87f.
[4] Mao Tse-tung, Ausgewählte Werke, 1968- 1978, Bd. 5, S. 19.
[5] Ernst Bloch, Geist der Utopie, 1971, S. 321f. Vgl. D. Losurdo, Der Marxismus A. Gramscis, 2000, S. 79.
[6] Nach: O. Figes, A peoples Tragedy, 1996, S. 926.
[7] In: Aldo AgostiLa Terza Internationale, 1974-79, Bd. 1, S. 74f.
[8] Mao Tse-tung, Ausgewählte Werke, 1968- 1978, Bd. 4, S. 174.
[۹] Mao Tse-tung, Ausgewählte Werke, 1968- 1978, Bd. 1, S. 214 und 223.
[10] Mao Tse-tung, Ausgewählte Werke, 1968- 1978, Bd. 4, S. 485 und 488.
[11] Mao Zedong, On Diplomacy, 1998, S. 242f.
[12] D. Losurdo, Der Marxismus A. Gramscis, 2000, S. 117.
[13] Mao Tse-tung, Ausgewählte Werke, 1968- 1978, Bd. 4, S. 483.
[14] Mao Tse-tung, Ausgewählte Werke, 1968- 1978, Bd. 2, S. 401.
[15] Mao Tse-tung, Ausgewählte Werke, 1968- 1978, Bd. 5, S. 474.
[16] Mao Tse-tung, Ausgewählte Werke, 1968- 1978, Bd. 5, S. 473.
[17] Mao Zedong, On Diplomacy, 1998, S. 251.
[18] P. G. Boyle, The Churchill- Eisenhower Correspondence 1953-1955, 1990, S. 193.
[19] G. Clark, Other Asians Should have a World with China and Taiwan, in International Herald Tribune vom 2.2.1996.
[20] A. Fontaine, Historie.., 1968, Bd. 2. S. 118.
[21] Mao Zedong, On Diplomacy, 1998, S. 259.
[22] Mao Zedong, On Diplomacy, 1998, S. 394.
[23] N. Maxwell, India’s China War, 1972, 1. Aufl. 1970.
[24] Mao Zedong, On Diplomacy, 1998, S. 251.
[25] Mao Tse-tung, Ausgewählte Werke, 1968- 1978, Bd. 5, S. 163.
[26] Mao Tse-tung, Ausgewählte Werke, 1968- 1978, Bd. 5, S. 172.
[27] Mao Zedong, Revoluzione..1949-1957.
[28] Mao Zedong, Revoluzione..1949-1957, 544.
[29] J. Guillermaz, Histoire de Parti, 1973, Bd. 2, S. 229.
[30] J. Guillermaz, Histoire de Parti, 1973, Bd. 2, S. 232.
[31] Mao Tse-tung, Ausgewählte Werke, 1968- 1978, Bd. 5, S. 409f.
[32] Mao Zedong, On Diplomacy, 1998, S. 280.
[33] Mao Tse-tung, Ausgewählte Werke, 1968- 1978, Bd. 5, S. 409.
[34] Mao Zedong, On Diplomacy, 1998, S. 378.
[35] Mao Zedong, On Diplomacy, 1998, S. 457.
[36] Deng Xiaoping, Selected Works, 1992-1995, Bd.3, S. 286f.
[37] Mao Tse-tung, Ausgewählte Werke, 1968- 1978, Bd. 4, S. 465.
[38] K. Marx/ F. Engels, Werks, 1955ff, Bd. 4, S. 489.
[39] Deng Xiaoping, Selected Works, 1992-1995, Bd.3, S. 174.
[40] Deng Xiaoping, Selected Works, 1992-1995, Bd.3, S. 122.
[41] Deng Xiaoping, Selected Works, 1992-1995, Bd.3, S. 302.
[42] Deng Xiaoping, Selected Works, 1992-1995, Bd.2, (1975-1982) S. 176.
[43] Deng Xiaoping, Selected Works, 1992-1995, Bd.3, S. 119 und S. 311.
[44] O. Figes, A peoples Tragedy, 1996, S. 926.
[45] Deng Xiaoping, Selected Works, 1992-1995, Bd.3, S. 22f.
* Universalisierbar
** Herrenrasse, Herrenvolk
[46] R. Cohen, No, Mr. Lieberman, America Isn’t Really God’s Country, In: International Herald Tribune vom 8.9.S. 7.
[47] D. Losurdo, Flucht aus der Geschichte, 2000, S. 23f.
[48] H. rauschnig, Gespräche mit Hitler, (1939), 1940 (2. Aufl.) S. 227.
[49] Deng Xiaoping, Selected Works, 1992-1995, Bd.2, S. 175f.
** Ancien Regime
[51] D. Losurdo, Der Marxismus A. Gramscis, 2000, S. 38
0 نظرات:
ارسال یک نظر