۱۳۹۰ اسفند ۱۴, یکشنبه

انسان در ادبيات مدرن از ديدگاه لوكاچ

کیوان

لوكاچ ادبيات معاصر رابه سه شاخه اصلي تقسيم ميكند .ادبيات مدرنيستي با نمايندگان شاخصي چون كافكا .جويس. پروست ..... وادبيات بلوك شرق و سوم ادبيات رئاليسم انتقادي با نويسندگان شاخصي چون مان. كنراد و...  او ادبيات مدرنيستي وادبيات بلوك شرق را مورد انتقاد قرار ميدهدو به تحسين رئاليسم انتقادي مي پردازد .او معتقد است كه ادبيات مدرنيسم و ادبيات بلوك شرق انسان را به صورت ايستا ترسيم مي كنند .اما رئاليسم انتقادي در عين اعتراض به جنبه هاي مخرب زندگي مدرن انسان و تغييرات اجتماعي را به صورت پويا نشان مي دهند . لوكاچ در باره انسان در ادبيات مدرن چنين مي پندارد كه اين گونه ادبي انسان را اسير نيروهاي ويرانگر هستي مي داند .و اضطراب و دلهره ويژگي اصلي انسان است .انسان موجودي ترسو و غير اجتماعي و ناتوان از برقراري ارتباط با ديگران معرفي ميشود .و حتي اگر چنين ارتباطي نيز اگر ممكن باشد ارتباطي كم عمق و سطحي مي باشد.انسان در چنين حالتي به تكه پاره هاي تجربي بي ارتباط تنزل مي كند .در نهايت در اثار مدرنيسم اعتراضي بيمار گونه به هستي خود است .در نهايت تنهايي انسانهايي جنون زده سرنوشت محتوم بشر است .در اينجا فروپاشي واقعيت پيراموني و جدايي زمان ذهني از زمان عيني و چند پاره كي شخصيت انساني صورت مي گيرد .لوكاچ ميانديشد كه ادبيات مدرنيستي موضعي غير انتقادي و منفعل دارد .علاوه بر ان نويسندگان مدرن به استثناي كافكا گرايشي شديد به بيان ناتوراليستي دارند .بياني كه ميان امور جزئي مرتبط ونامرتبط تفاوتي نمي گذارد . مي توان گفت :


كه در رمان هميشه چيزي فرياد مي  شود كه غايب است اگر ادبيات مدرنيستي  ايينه اي در برابر  برابر بشر امروز مي نهد تا خويش را به عرياني و وضوح ببيند اساسا نبايد به معناي  تصديق چنين فرجامي تفسير شود .تبيين انسان مدرن نبايد به تصديق موقعيت او تعبير شود .اگر چنين باشد اين گونه ادبيات نيز به خطا رفته است .ادبيات مدرن مي تواند تلنگري به خواب خرگوشي انسان مدرن باشد . بيهودگي فلسفي اضطراب حاكم بر جهان وروان انسان امروز تخريب ساخت واقعيت عيني افتراق زمان عيني وذهني و....كه همه از شاخص هاي ادبيات مدرن است و اين حق ادبيات است كه خود كاشف قلمروهاي ناشناخته زندگي فردي واجتماعي انسان مدرن باشد .ادبيات حق دارد اينها را بيان كند و سرپيچي كند از تئوري هاي اجتماعي و علمي وراه خود را بجويد .چه بسا با تئوري هاي لوكاچ در باره حس تاريخ وو عدم همراهي با با تغييرات اجتماعي نا همخوان باشد .ادبيات اكتشافي اشراقي است وچه بسا علم به دستاورد هاي ادبيات استناد كرده است . مانند انديشه هاي فرويد كه از اثار داستايفسكي بهره گرفته است .به بيان ساراماگو نمي توان از ادبيات توقع بندگي تئوري را داشت .هر چند مي توان تمام اين حق ها را به ادبيات مدرن داد كه بيانگر وضع پيچيده انسان معاصر باشد اما ميتوان در يك جنبه به لوكاچ حق داد كه انسان شگرف تر از ان است كه موجودي پاسيف ترسيم شود .ا