یکی از مسائلی که سال هاست ذهن مرا به خود مشغول کرده است ؛گردآوری بخشی از تاریخ شفاهی هنر و ادبیات معاصر ایران است. متاسفانه آن چنان که باید و شاید در ایران به این موضوع نپرداخته اند .البته این روزها از سوی نسل من – نسل گفتگو وبازنگری ها در پناه عقل نقاد و به دور از دسته بندی ها – در قالب کتاب یا مقاله به این موضوع پرداخته شده است.من نیز به «قدر وسع»به این موضوع پرداخته ام .نمونه اش کتاب «شعر متعهد ایران»است مصاحبه دراز دامن من با جعفر کوش آبادی یا روایت نعمت آزرم از زندگی خود به در خواست من که در کتاب «نسل ستاره در شب توفان/انتشارات ثالث)زیر چاپ است .یا روایت محمود کیانوش از زندگی خود و.... یا از کارهای آینده ام گردآوری روایت های عزیزانم اسماعیل خویی و اسماعیل نوری علاست.
نوشته ی زیر را نعمت آزرم به در خواست من نوشت .خاطره ای از امیر پرویز پویان.من به تفصیل به شعر آزرم در کتاب «نسل ستاره...»پرداخته ام.اما این نکته را بگویم که آزرم آخرین شعله ی بلند شعر نیمایی به شیوه ی خراسانی است.اغراق نیست اگر بگویم او از جمله ی معدود فرهیختگان داخل و خارج از ایران است که احاطه بی مانندی بر ادبیات کهن مان دارد.دریغ و درد، غربت و «درخواست های آن جایی» او را به مقوله سیاست نزدیک واز تحقیق و پژوهش های ادبی دور کرده است..«جان و جهان شاهنامه»سال هاست که در کشوی اوست .تمام اندوه من این است که نسل من نمی تواند از تجربه ها و دید و دریافت های او استفاده کند.دوری از وطن،غربت و گرفتاری های آن،او را که حافظه ی سال های دیر و دور وطن و فرهنگ من است،از من دور کرده است. بگذریم....تنها نکته یادکردنی آن است که عکس زیررا- به روایت آزرم- امیر پرویز پویان در مشهد از او گرفته است.غزل زیر را نیز من به آزرم تقدیم کرده ام و البته در دفتر شعر من(ترانه های آدم و حوا/دفتردوم/انتشارات آفرینش/1384)چاپ شده است.یادباد
مهدی خطیبی
برای مهدی عزیزم
خاطره ای از امیر پرویز پویان
یک روز غروب ، از غروب های نارنجی و بنفش مشهد – مهر ماه 1347 خورشیدی – هنگام خروج از خانه به قصد رفتن به حمام « مَر مَر » که به تازگی در خيابان عشرت آباد ، سر کوچه ی خانه مان - کوچه ی يدا... نيکويی - درست شده بود ،با امير پرويز پويان مواجه شدم . دم در خانه مان ، با ساکی در دست که از تهران به مشهد آمده بود و از ايستگاه راه آهن يک راست آمده بود خانه ما - از راه آهن مشهد تا خانه ما پياده ۱۵ دقيقه بيشتر راه نبود - امير بی مقدمه گفت : می خواهم ترک تحصيل کنم و آمده ام در اين باب مشورت کنم . گفتم : می بينی که عازم حمام هستم تو هم بيا با هم برويم . حمام نو ساز خوبی است و به خنده افزودم : حکمای قديم يونان در حمام بحث می کردند ! امير در آن هنگام دانشجوی جامعه شناسی دانشگاه تهران بود . پذيرفت و رفتيم به حمام « مَر مَر » . گوهر استدلال امير برای ترک تحصيل به فشردگی اين بود : داشتن دانشنامه برای روشن فکری که بخواهد به مسايل اجتماعی عمیقاً بپردازد ، می تواند عاملی بازدارنده و مشکل ساز شود به اين معنی که با داشتن دانشنامه آدمی معمولا جذب کارهای دولتی می شود و کم کم با پيشرفت در دستگاه حکومتی از رسالت های اجتماعی اش باز می ماند و من به خاطر پيشگيری از چنين احتمالی در آينده ، می خواهم با ترک دانشگاه ، خيالم را راحت کنم ... !
وفشرده ی پاسخ من اين بود : نخست اين که در جامعه ی ما " دولت " و " حکومت " يکی نيست ! درست است که حقوق همه ی کارکنان دولتی از خزانه ی عمومی پرداخت می شود اما به اندازه ی فاصله ی " حق " و " باطل " تفاوت است ميان فلان دبيرکه درگوشه ای از پهناوران اين سرزمين برای تربيت زنان و مردان آينده ی کشور می کوشد تا مفسر راديو - تلویزيون دولتی که سياست های حکومتی را تبليغ می کند و فلان مأمور امنيتی که آزادی مردم را از آنها می گيرد ! تو خودت می دانی که به خلاف طبقه ی کارگر که به انگيزه ی دفاع ناگزير از منافع طبقاتی اش به ميدان مبارزه روی می کند ، روشن فکر جايگاه اجتماعی خودش را به اختيار و بنابراين با مسووليت بر می گزيند . اين اصلاً درست نيست که تو به خاطر دفع يک خطر محتمل از ضرورت قطعی مفيد بودن مثلاً در مقام دبير علوم اجتماعی چشم بپوشی .اگر قرار باشد که همه ی تحصيل کردگان جذب حکومت شوند و غير تحصيل کردگان انقلابی ، الان بايد در ميهن ما طبقه ی کارگر پيشرو مبارزه های اجتماعی باشند و تحصيل کردگان در سازمان امنيت .......... ! در حالی که عموماً معکوس است ... ! البته گاه ، شرايطی پيش می آيد که روشن فکران واقعی بايد به آن وظايف اجتماعی يا انقلابی بپيوندند . آن امر ديگری است و اضافه کردم : يادم هست چند ماه پيش در خانه مان از من پرسيدی : اگر هم اکنون جبهه ی آزادی بخش ملّی به وجود بيايد تو چه می کنی ؟ و من بالافاصله در پاسخ گفتم : به عنوان شاعر قطعاً به آن جبهه می پيوندم . حالا هم می گويم اگر چنين جبهه ای کارش را آغاز کرد البته تو می توانی دانشگاه را رها کنی و از سوی من هم وکالت بلاعزل داری که اعلام آمادگی کنی ... سرانجام امير قانع شد ... تا دو سال و چند ماه ديگر که طبل عظيم توفان را او و ياران جان برکفش نواختند ...
نعمت آزرم -پاريس
سوم فروردين ۱۳۸۴ خورشيدی
nemat_azarm@hotmail.com
ای عجب دل تان بنگرفت ونشد جان تان ملول
زین هواهای عفن،زین آب های ناگوار
برای عزیزم نعمت آزرم شاعر
آیینه و خورشید را بردار می ترسیم
ازسایه ی افتاده بر دیوار می ترسیم
بالهجه ی آیینه ها بیگانه خوییم و...
ازصافی ِ تصویر خود انگار می ترسیم
عمری ست درحلق حقیقت سرب می ریزیم
ازیک تکان سایه ای بر دار می ترسیم
چشمان مان پوشیده ازخواب زمستانی است
ازچشم های« زنده ی بیدار »می ترسیم
درکوچه اما سایه ای جزسایه ها مان نیست
ای سایه ی افتاده بردیوار می ترسیم.
(از دفتر دوم ترانه های آدم وحوا ،انتشارات آفرینش ،بخش ترانه های آدم،چاپ اول ،1384)
0 نظرات:
ارسال یک نظر