۱۳۹۱ تیر ۷, چهارشنبه

آیا جنبش نیازی به رهبران دارد؟


پرسش من این است که آیا [پذیرش] رهبری، الزاما  نخبه­گرائی است؟
"ما نیازی به رهبران نداریم". "ما طرفدار وسیع­ترین دموکراسی مشارکتی هستیم- رهبری بر سر راه آن قرار می­گیرد". "رهبران خیانت می­کنند، تنها توده­ها قابل اعتماد هستند". این ایده­ها را امروزه در اغلب جنبش­ها می­توان مشاهده کرد.
به نظر من آن­ها گرفتار اشتباهی هستند که البته  بسیار قابل فهم است.
یک قرن پیش، برخی از چپ­ها نظیر، دانیل لئون و رزا لوکزامبورگ، مشکل جدیدی را که از رشد تشکلات جنبش طبقه کارگر سر بر آورد، شناسائی کردند: یعنی رهبران حرفه­ای  که بر حیات درونی و بیرونی اتحادیه­های ملی و احزاب سوسیالیست مسلط می­شدند.
در آن شرایط و هم­زمان، آن­ها کنترل اعضا بر تشکیلات­شان را کاهش دادند، و  مخالفت با طبقه حاکمه را ملایم کردند و به یک نیروی ضد انقلابی تبدیل شدند. مسئله البته مختص آمریکا، یا آلمان نبود، بلکه معضلی بود که در سراسر دنیای سرمایه­داری پیشرفته البته نه کم­تر از بریتانیا به منصه ظهور رسید.
در توضیح این مسئله، رابرت میشلز، سوسیالیست راست­گرای بدبین، " قانون آهنین الیگارشی" را اختراع کرد. مطابق استدلال عمیقأ بدبینانه او در کتابش، "احزاب سیاسی"، بوروکراسی اجتناب­ناپذیر است. علاوه بر آن از نظر وی سوسیالیسم غیرممکن بود. چرا که به نظر او هیچ جنبشی بدون متشکل کردن خود نمی­تواند موفق شود، اما تشکیلات، لزومأ به معنای بوروکراسی است و بوروکراسی همواره مانع دموکراسی است. از این­رو نمی­توان به یک جامعه دموکراتیک واقعی دست یافت. او نتیجه می­گیرد که راه بیرون رفت از این دامچاله وجود ندارد.


آنچه معلوم است این است که از صد سال تجربه حزب کارگر و احزاب سوسیال دموکرات در اروپا گرفته تا تجربه­ی قرن گذشته رهبران اتحادیه­ها و نیز  فعالیت گیل کریست و جدال اخیر اتحادیه آتش نشانی­ها، اف. بی. یو با دولت، احتمالأ  نظر او را اثبات می­کند. به نظر می­رسد که گیل کریست  تمام تاکتیک هایش را از دوک (طبقه نجبا) بزرگ قدیمی یورک یاد گرفته باشد.
اگر تجربه اروپای غربی و ایالات متحده نشان می­دهد که حق با میشلز بود، "کمونیسم" در روسیه استالینیستی و اروپای شرقی دیگر جای خود دارد که تا چه حد به تقویت ادعای او کمک کرده است. رهبران در آن­جا فقط طرفداران­شان را ناامید نکردند – بلکه منتقدان خود را شکنجه کرده و به قتل رساندند.
همه این­ها  نشان از آن دارد  که گویا مساله رهبری ایده بدی باشد!  و مخالفت با آن تا حدی قابل درک است. اما در این باره مسائلی وجود دارد.  میشلز اساس دیدگاهش را بر استدلالی بنیان نهاد که اکثر مردم زود فریب می­خورند و به همین دلیل است که رهبران همیشه هدف خود را تعقیب می­کنند. در واقع  برای او این شرط ذاتی انسان است که تعداد بسیار زیادی گوسفند ابله و فقط چند عدد گرگ وجود دارد. در این رابطه، دیدگاه خود او عمیقأ تا مغز استخوان نخبه­گرایانه است.
او هیچ جائی برای مقاومت تشکیلات توده­ای باقی نمی­گذارد. با این حال چنین مقاومتی در سراسر قرن بیستم خیلی رایج  بوده است؛ به طوری که یکی از منتقدان میشلز پیشنهاد کرد که در برابر " قانون آهنین الیگارشی"  او،  باید قانونی دیگر و ضد آن  یعنی–" قانون آهنین دموکراسی"  را جایگزین ساخت. دو"قانون آهنین" به کلی متضاد؟  به نظر می­رسد که آن­چه را که ما مارکسیست­ها آن را "تناقض" می­نامیم، شروع می­شود! دوم، میشلز و کسانی­که با او موافق هستند هرگز واقعأ به این­ مسئله که "رهبری" چه معنائی دارد و الزاما با" بوروکراسی" یکسان  نیست،  اندیشه نمی­کنند.
بهترین راه چیست؟ پاسخ کوتاه و درست همان­گونه که سوسیالیست­ها مرتبأ استدلال می­کنند این است،  محدود کردن و شکست دادن بوروکراسی اتحادیه­ها و بسیج توده­ها. اما برای تحقق این­ هدف نیز،  کماکان به رهبری نیاز است.  برای مثال در اتحادیه آتش نشانی­ها، اف.  بی.  یو، گیل کراست و بیش­تر اعضای هیئت اجرائی می­خواستند آن را در یک مسیر هدایت کنند، اما هواداران دیده­بان سرخ- روزنامه غیررسمی برای کارگران آتش نشانی-  می­خواستند اتحادیه را در مسیر دیگری رهبری کنند. مخالفت با این رهبری مشخص به معنای ارائه رهبری نوع دیگری است. از این منطق گریزی نیست. در درون جنبش­ها گاهی اوقات شنیده می­شود که مردم می­گویند"ما رهبران را نمی­خواهیم" - تناقض این­جاست آن­ها با گفتن این شعار، در حال ارائه رهبری دیگری هستند.
هر زمان که  با فردی  گفتگو می­کنیم،  در عمل داریم امر رهبری و یا پیروی را دنبال می­کنیم. طرح  پیشنهاد، ارائه رهبری است، موافقت با آن، با هدف اقدام به عنوان پیروی است. تلاش برای ترغیب کسی به این­که زمین مسطح نیست، تلاش برای رهبری است.  در مکالمات روزانه، رهبری ممکن است به عقب و جلو، از فردی به فرد دیگر جا به جا شود. اما این امر نه سبب از بین رفتن رهبری می­شود، و نه آن را مغایر دموکراسی می­سازد، بلکه خود بخشی از دموکراسی به شمار می­رود.
اگر ما شرایط بحث را در این راستا تغییر دهیم، می­توانیم بحث عقلانی­تری را در رابطه با مسائل مهم­تر آغاز کنیم. مثلأ چگونه می­توانیم رهبری را پاسخ­گو سازیم؟ چگونه تضمین می­کنیم هرکسی با هر عقیده، بتواند نظرش را مطرح کند. این کدام نوع رهبری است­، که توان انتقاد کسانی را تقویت می­کند که از آن­ها بر آمده است، و دیگران را به خود وابسته نمی­سازد؟ دموکراسی- اصل بسیار مهم و هدف سوسیالیسم- مستلزم بحث­های مداوم و جاری است. مباحثه پیرامون رهبری موفق یا ناموفق. اما  نفی آن یک حیله گیج­کننده است.

0 نظرات: