۱۳۹۱ تیر ۷, چهارشنبه

چرا ما به یک تشکیلات نیاز داریم؟


همان طور که پیش­تر به تحلیل این مساله پرداختم، به علت اشتباهات و انحرافات چپ در قرن بیستم، و بحران سیاست و سیاست­مداران از یک سو، و وجود عمل رزمنده و اصیل بعضی جنبش­ها و کنش­گران جدید اجتماعی از سوی دیگر، گرایشی فزاینده- در جهت کنار گذاشتن احزاب سیاسی و حتی تا حد کم­تری تمرکز و رهبری در مبارزه در حال شکل گرفتن است. برخی می­گویند در مرحله کنونی ما می­توانیم بدون احزاب، مبارزه­مان را به پیش ببریم و وظیفه­ی چپ باید در راه هم جهت کردن منافع این گروه­ها و اقلیت­ها- نژاد، جنس، امتیازات جنسی و فرهنگی از هر نوع- حول یک هدف مشترک محدود شود.
آن­ها در تایید گفتارشان به عملکرد جنبش علیه جهانی شدن اشاره می­کنند: به عنوان نمونه "در اعتراض­های سیاتل در 1999 آن چه که ناظران را متعجب ساخت این بود که گروه­هایی که قبلا به نظر می­رسید که مخالف یک دیگر باشند- اتحادیه­ها، طرفداران محیط زیست، گروه­هایی کلیسایی، آنارشیست­ها و غیره- بدون ساختار متمرکز و متحدکننده­ای که تفاوت­های آن­ها را کنار بگذارد و یا تحت تابعیت خود قرار دهد با یک دیگر به طور مشترک عمل کرده­اند".(1)
اما مدیریت موفق تظاهراتی علیه جهانی شدن، یا جنگ در عراق یک چیز است و موفقیت در سرنگونی یک حکومت و استفاده از قدرت سیاسی برای ایجاد یک مدلی از جامعه که بدیل سرمایه­داری باشد چیز دیگر.
من با پیشنهادی برای هماهنگ کردن این کنش­گران اجتماعی مخالفتی ندارم و با کسانی که این پدیده­ را امری منفی می­دانند موافق نیستم. اما کاملا با نظر مورخ بریتانیایی اریک هابسباوم موافقم که مجموعه­ی این اقلیت­ها، اکثریت ثابتی را تشکیل نمی­دهد، این گروه­ها صرفا به خاطر یکی بودن منافع بلاواسطه­ی­شان با هم متحد می­شوند، این اتحاد، بسیار شبیه اتحاد دولت­هایی است که موقتا در جنگ علیه دشمن مشترکی با هم ائتلاف می­کنند و بعد از دستیابی به هدف مشترک، اتحادشان از هم می­پاشد".(2)
اما افراد بی شمار و توده­ای از اعضای چپ غیرمتشکل، وسیله­ای برای هماهنگ کردن مطالبات متفاوت و متعدد خویش، کانال­هایی برای اظهار نارضایتی به شکل سازمان­یافته، یا ایجاد فضاهایی برای تقابل اجتماعی که از هزاران شکل بیان اعتراض گرفته تا تبدیل شدن به خطر واقعی برای بازتولید نظام، در اختیار ندارند.


چرا چنین امکاناتی وجود ندارد؟
اول به خاطر این که، تحول به طورخودبه­خودی اتفاق نمی­افتد، عقاید و ارزش­های حاکم در جامعه سرمایه­داری- که نظم موجود را عقلانی و توجیه می­کند- به سراسر جامعه گسترش می­یابد و حداکثر تاثیر خود را بر بخش­های متنوع مردمی باقی می­گذارد. دوم چون لازم است که یک برنامه­ی اجتماعی در مقابل سرمایه­داری صورت­بندی کنیم، برنامه­ای برای جامعه­ای دیگر. سوم ما باید قادر باشیم قوی­ترین نیروهایی را که با این تحول مخالفت می­کنند به طور کامل درهم بشکنیم. و شکست آن­ها بدون یک سازمان سیاسی که پیشنهادها را صورت­بندی کند و به میلیون­ها نفر اراده­ی واحد ببحشند" ناممکن است، (3) در عین حال که هم­زمان عملکردهای رهایی­بخش گوناگون را متحد و هماهنگ می­کند.

اثرات ایدئولوژی حاکم
با توجه به نکته­ی اول باید به خاطر داشته باشیم "نظری که مردم درباره جهان دارند به طور تاریخی تکوین یافته است". این جهان­بینی به عنوان عقل متعارف شناخته شده و به میزان کم یا بیش­تری تحت تاثیر ایدئولوژی طبقه حاکم شکل گرفته- در جهانی که یک ایدئولوژی بورژوایی، بر آن حاکم است. این امر به خصوص در بین بخش­هایی از مردم صادق است که فاقد سلاح نظری برای فاصله گرفتن انتقادی نسبت به این ایدئولوژی اند.

دستکاری در افکار عمومی  و جلب توافق
دیگر کسی توانایی وسایل ارتباط جمعی جدید را برای تاثیرگذاری بر افکار انکار نمی­کند. وسایل ارتباطی جمعی، که هر چه بیش­تر در دست­های کمتری متمرکز می­شوند وظیفه­ی "جهت دادن به افکار و عقاید" در چارچوب قابل قبول برای طبقه حاکم را به عهده دارند و از این رو"هر چالش ممکن در مقابل امتیاز و اقتدار موجود" را منحرف می­کند قبل از این که این چالش "بتواند شکل و نیرو بگیرد".(5) طبق نظر چامسکی بورژوا لیبرال­ها برای قبول بازی دموکراتیک فقط یک شرط قایل می­شوند: این شرط که از طریق کنترل وسایل جمعی "با دست­کاری افکار عمومی به توافق دست یابند" و "گله­ی سرگردان را رام کنند".(6)
با تبدیل سیاست به بازاری برای عقاید طبقات حاکم- با دستکاری در افکار عمومی و با برخورداری از انحصار در جلب توافق- اسلحه لازم برای هدایت زنان و مردان را در جهت احزابی که منافع آن­ها را حفظ می­کند در دست دارد. بازار آزاد به آزادی افکار نمی­انجامد گرچه آن­ها می­خواهند ما را وادار کنند که آن را باور کنیم. همان طور که بنیامین گینزبرگ گفته است:"دست پنهان بازار به اندازه­ی مشت آهنین دولت می­تواند به ابزار قدرتمندی تبدیل شود" (7) این پژواکی است از حکم چامسکی که قبلا نقل شد که "تبلیغ برای دموکراسی هم­چون چماقی برای دولت تمامیت­گرا عمل می­کند". (8)
این به تنهایی توضیح می­دهد که چرا محافظه­کارترین احزاب که از منافع یک اقلیت بسیار کوچک از جامعه حمایت می­کند-  از لحاظ کمی به احزاب توده­ای تبدیل شده است، (9) و توضیح می­دهد که چرا پایه­ی اجتماعی حمایت آن­ها حداقل در امریکای لاتین در فقیر­ترین بخش حاشیه شهر و مناطق روستایی است.
این سازوکار برای دستکاری توافق نه تنها هنگام مبارزه انتخاباتی مورد استفاده قرار می­گیرد بلکه بسیار زودتر آغاز به کار کرده است، زندگی روزانه­ی مردم را از طریق خانواده، آموزش، فرهنگ و تفریحات تحت تاثیر قرار داده است. این یک امر داده شده است که "موثرترین و تبلغ با دوام" سیاسی آن نوعی است که خارج حوزه­ی سیاسی و بدون استفاده از زبان سیاسی انجام می­گیرد".(10)
به همین دلیل است که مردم باید در معرض تجارب و منابع اطلاعاتی دیگری قرار بگیرند تا به آن­ها کمک ­کند که جهان­بینی خود را تغییر دهند، به دلایل بنیادی استثمار خود دست یابند و در نتیجه راه رهایی خود را کشف کنند.
این بدان معنا نیست که در بعضی شرایط، مردم نتوانند از خواب غفلت بیدار شوند و منافع واقعی که بخش­هایی مختلف اجتماعی را به حرکت وا می­دارد کشف کنند. این چیزی است که طی دوره­ی تحولات بزرگ اجتماعی و انقلابات رخ می­دهد. طبقات حاکم ماسک خود را بر می­دارند و شیوه­های مبارزه خود را آشکار می­کنند. مردم سیاسی می­شوند و با آهنگی حیرت انگیز می­آموزند.(11)
کودتای نظامی در 11 آوریل 2002 علیه رییس جمهوری که به طور دموکراتیک انتخاب شده بود یعنی هوگو چاوز به مردم اجازه داد که هویت هر کس را به روشنایی دریابند: نقاب از چهره افسران ارشد هوادار کودتا و نیروهای مسلح کنار زده شد، مقاصد فاشیستی بسیاری از سیاست­مداران اپوزیسیون و بسیاری از مدعیان دموکراسی به روشنی بر ملا شد. سطح آگاهی سیاسی و رنجش­های مردمی به شکل فوق­العاده افزایش یافت مردم طی چند روز چیزهایی یاد گرفتند که بسیار بیش از آن چه طی سال­ها از کتاب­ها می­توانستند بیاموزند.  

دانش مستقیم و دانش غیرمستقیم
این مساله ما را دعوت می­کند که به اختلاف بین دانش مستقیم و دانش غیرمستقیمی توجه کنیم که کنش­گر اجتماعی از آن برخوردار است. نوعی از دانش وجود دارد که کارگران و بخش­های فقیرتر اجتماعی به طور عام ممکن است در اثر مسایلی کسب کنند که با آن روبه­رو اند. به همین علت اهمیت دارد که انقلابیون بر دانش اجتماعی و تاریخی تاکید کنند که توسط مردم انباشت می­شود: عقاید، ارزش­ها، باورها، اشکال سازمان­دهی و مبارزه و شیوه­های کار. اما نوع دیگری از دانش وجود دارد که آن­ها از دسترسی مستقیم به آن محروم اند، برای بخش­های فقیرتر، بسیار دشوار است که خود به درک جهانی مبارزه طبقاتی در کشورشان و در بقیه­ی جهان دست پیدا کنند.
سازمان­های غیرمارکسیستی غالبا تمایل دارند که به این دانش غیرمستقیم ارزشی بیش از حد آن قایل شوند، بخش اعظم آن را از تحقیقات آکادمیک نتیجه می­گیرند و به شیوه­های دیگر تولید دانش کم بها می­د­هند، نظیر دانش­هایی که بر تجربه مستقیم و عمل اجتماعی و جمعی استوار است. گرایشی وجود دارد که اهمیت هر گونه دانشی را انکار می­کند که بخش تحت ستم از طریق تجربه مستقیم به دست می­آورد. "اهمیت تجربه مستقیم برای تولید دانش نفی می­شود به خصوص هنگامی که مساله مربوط به تجارب اجتماعی زنان و مردان معمولی است". (12) همان طور که کارلوس روییز اشاره می­کند این نگرش تحلیل واقعیت را در انحصار روشنفکران قرار می­دهد.
این امر حقیقت دارد که برخی در جهت مخالف راه افراط را در پیش می­گیرند و ارزش تجربه مستقیم را به عنوان تنها منبع دانش بیش از حد خود بها می­دهند و نیاز برای یک دیدگاه انتقادی و کلی از شرایط ملی و بین­المللی را مورد تمسخر قرار می­دهند.
لازم است که هر دو تز افراطی را مردود اعلام کنیم: تز پیشاهنگ روشن­گر، و توده­های بی سرو پا. اولی تصور می­کند که تنها سازمان سیاسی قادر به شناخت حقیقت است: حزب وجدان، مخزن عقل و توده­ها یک بخش عقب مانده را تشکیل می­دهند. سویه­ی دیگر افراط در ستایش از پایه­ی توده­ای است. این دیدگاه به طور عمده توان اجتماعی جنبش­های اجتماعی را بیش از حد بها می­دهد. این دیدگاه بر این باور است که این جنبش­ها خودبسنده اند و دخالت هرگونه سازمان سیاسی را بدون تمایز رد می­کنند. و بدین ترتیب غالبا تفرقه در جنبش توده­ای را دامن می­زنند.
برای کمک به تحول اجتماعی عمیق تشکیلات لازم است که در آن "تحلیل سیاسی به عنوان ترکیب یک روند جمعی تکوین دانش در دستور کار قرار گیرد، تحلیل سیاسی­ای که در آن تجربه مستقیم و ارزیابی از واقعیت جهانی از یک چشم­انداز نظری با هم ادغام می­شود"(13)

تدوین یک برنامه اجتماعی به عنوان بدیل سرمایه
در درجه دوم یک سازمان سیاسی لازم است چون برای طرح یک برنامه که بدیلی در برابر سرمایه باشد نیاز به سازمان را مورد تاکید قرار می­دهد. ما پیش­تر مشاهده کرده­ایم که این وظیفه به زمان، تحقیق و دانش نسبت به شرایط ملی و بین­المللی احتیاج دارد. این امری نیست که طی یک شب بتوان آن را سازمان داد و در جهان پیچیده­ای که در آن زندگی می­کنیم مساله به مراتب دشوارتر می­شود. این چشم­انداز باید در یک برنامه گنجانده شود که نظیر قطب­نمای جهت­یابی برای ملوانان برای یک تشکیلات عمل می­کند.
برنامه به ما اجازه می­دهد که برای اجتناب از گمراهی، راه درست را کشف کنیم، با اطمینان به پیش برویم، بین آن چه که اکنون باید انجام دهیم و آن چه که باید در آینده انجام شود تمایز قابل شویم، و بدانیم که چه گام­ها و چگونه آن را برداریم.
بسیاری از برنامه­ها که بر روی کاغذ بسیار انقلابی اند می­توانند در طول راه به مانعی بدل شوند اگر مردم آن را به عنوان پرچمی برای مبارزات بلاواسطه­شان مورد استفاده قرار ندهند. این برنامه به جای گردآوری نیرو باعث گریز آن­ها می­شود.
یکی از رایج­ترین اشتباهات چپ در بعضی از بخش­های انقلابی امریکای لاتین ناتوانی در تدوین یک برنامه حداقل است که از تحلیل عمیق شرایط مشخص کشور مورد پرسش، منطقه و جهان نتیجه می­شود، وظایف بلاواسطه را مشخص می­کند، وظایفی که حزب را قادر می­سازد وسیع­ترین اقشار توده­ای را در برابر عمده­ترین مانع و مشکلی بسیج کند که در این لحظه در برابر جنبش انقلابی قرار دارد.

نیاز به ایجاد اراده­ی واحد در بین میلیون­ها نفر
در مرحله سوم یک سازمان سیاسی لازم است زیرا باید قادر باشیم بر نیروهای بسیار نیرومندتری قایق آییم که در مقابل تحول مقاومت می­کند که ما برای آن مبارزه می­کنیم. همان طور که قبلا گفتم این امر بدون سازمانی که پیشنهادها را صورت­بندی کند و قادر باشد به میلیون­ها نفر اراده­ی واحدی ببخشد ناممکن است.(14) یعنی سازمانی که عملکردهای رهایی­بخش گوناگون را حول هدف مشترک تمامی کنش­گران هماهنگ کند و وحدت ببخشد. وقتی از اتحاد سخن می­گوییم به "گردهم­آمدن"، "وحدت" کنش­گران مختلفی که حول هدف­هایی مشترک جمع شده فکر می­کنیم. وحدت هیچ گاه به معنای "یک شکل شدن"، یا "همگون شدن" نیست و نه به معنای سرکوب اختلافات، بلکه به معنای عمل مشترک است بر اساس خصوصیات متفاوت هر گروه.
جنبش ضدجهانی شدن یا ضدجنگ رنگارنگ است(15) و باید چنین باشد، اما من فکر نمی­کنم این امری نو به شمار آید: همان طور که هارت و نگری می­گویند تمام انقلابات پیروزمند رنگارنگ بوده­اند و دقیقا به سبب آن که قادر بودند کنش­گران مختلف را حول هدف واحدی متحد کنند پیروز شده­اند. تمامی آن چه که برای تحلیل شعارهایی که به پیروزی آن­ها منجر شد نیاز داریم: صلح، نان و آزادی در روسیه، مبارزه علیه دیکتاتور زمانه در کوبا و نیگاراگوئه. این که تفاوت بین کنش­گرانی که در مبارزه شرکت داشتند بعدا نیز مورد احترام قرار گرفته­اند امر دیگری است.
تاریخ بسیاری از قیام­های مردمی در قرن بیستم به طور وسیع ثابت می­کند که ابتکارات خلاق توده­ها برای سرنگونی رژیم حاکم به تنهایی کافی نیست. آن­چه که در ماه مه 1968 در فرانسه رخ داد یکی از هزاران نمونه­ای است که این نظر را مورد تایید قرار می­دهد. موارد دیگری که از نظر زمانی و مکانی نزدیک­تر اند قیام­های مردمی در هائیتی در 1988-1987، انفجار اجتماعی در ونزوئلا و آرژانتین در دهه­ی 90 را می­توان نام برد که توده­ی تهی­دست شهری بدون هیچ رهبری مشخصی به پا خاستند، شاهراه­ها و شهرها را تسخیر و فروشگاه­های مواد غذایی را غارت کردند. علیرغم بزرگی و رزمندگی­شان این جنبش­ها در سرنگونی نظام حاکم موفق نبوده­اند.
از سوی دیگر تاریخ انقلابات پیروزمند هر بار تاکید می­کند که باید یک سازمان سیاسی وجود داشته باشد که در درجه اول قادر به پیشبرد یک برنامه بدیل ملی باشد که مانند چسب برای متنوع­ترین بخش­های مردمی عمل کند و در درجه دوم قادر به تمرکز نیروی آن­ها در حلقه تعیین­کننده باشد یا به سخن دیگر در ضعیف­ترین حلقه دشمن.
همان طور که تروتسکی گفته است این سازمان سیاسی پیستونی است که بخار را در لحظه­ی قطعی متراکم می­کند، به آن فرصت پراکندگی نمی­دهد بلکه آن را به نیروی محرکه لوکوموتیو تبدیل می­کند.
اگر عمل سیاسی بخواهد موثر باشد و جنبش اعتراض و مقاومت و مبارزه مردمی بخواهد به اهداف خود علیه نظام موجود دست یابد لازم است که یک عامل سازمان­دهی در توانایی جهت دادن و وحدت بخشیدن به ابتکارهای متعددی شکل بگیرد که به طور خودجوش به وجود می­آید و قادر است ابتکارات بیش­تری تشویق را کند.
انسجام استوار تشکیلاتی فقط ظرفیت عینی برای عمل به وجود نمی­آورد، بلکه یک فضای درونی ایجاد می­کند که تشکیلات را قادر می­سازد در رخدادهای مهم مداخله نیرومند داشته باشد و از فرصت­های ایجاد شده به خوبی استفاده کند. مهم است که به خاطر داشته باشیم که در سیاست درست عمل کردن به تنهایی کافی نیست، بلکه باید در لحظه­ی مناسب درست عمل کرد و از نیرویی برخوردار بود که ایده­ها را به عمل تبدیل کند.
اگر این امر وجود نداشته باشد، احساس فقدان یک سازمان مستحکم و عدم ثبات موجب می­شود که به علت فقدان انضباط قادر به اجرای تصمیمات نباشیم و این به نوبه­ی خود تاثیر منفی برجای می­گذارد که خود امری فلج­کننده است.
من تردیدی ندارم که بسیاری از کسانی که مایل به بحث در خصوص نیاز به ابزارهای سیاسی نیستند این ابزارها را با ضددموکراتیک بودن، اقتدارگرا بودن، دیوان­سالار بودن و حزب واحد یک پارچه همسان می­کنند که البته آن­ها به درستی آن را مردود اعلام می­کنند. من اعتقاد دارم که این خیلی مهم است که ما به این مانع ذهنی فایق شویم چون همان طور که پیش­تر نوشته­ام معتقدم که نمی­توان مبارزه موثری بر علیه نظام موجود سلطه انجام داد و نه جامعه بدیل سوسیالیستی به وجود آورد، بدون وجود سازمانی که قادر به گردآوری تمام کنش­گران و وحدت اراده عمل آنان حول اهدافی باشد که پیش روی خود قرار می­دهند.
این امری است متناقض که هارت و نگری در عین حال که این امر را می­پذیرند که ما در یک "شرایط جهانی جنگی" به سر می­بریم، و دموکراسی کاملی که می­خواهیم هنوز باید به وجود بیاید، و اعمال قهر به عنوان دفاع فعال از خود در برابر قدرت­های امپراتوری امری موجه است، انبوه بسیارگونه "یک پروژه­ی سازمان­دهی سیاسی است که تنها از طریق کارکردهای سیاسی به دست می­آید"(17) و "باید بتواند تصمیم بگیرد و به طور مشترک عمل کند".(18) معهذا این نظر را نمی­پذیرند که باید "نقطه کانون فرمان و اطلاعات برای چگونگی اجرای تصمیمات توسط عمل مشترک وجود داشته باشد " و در این خصوص پیشنهادی ارائه نمی­کنند.
چون من با این نویسندگان توافق دارم که چپ باید احیاء و اصلاح شود باید صرفا بر اساس عملکردهای جدید، اشکال جدید سازمان­دهی و مفاهیم جدید این هدف تحقق یابد(19). من در فصل دیگر دیدگاه خودم را در مورد ابزار جدید سیاسی که  به آن نیاز دارد توضیح می­دهم.
من مطلقا تردیدی ندارم که برای به اجرا گذاشتن این ایده­ها ما باید اشکال جدید بیان سیاسی جستجو کنیم یا با احیای دوباره احزاب موجود، هر جا که ممکن باشد، یا با ایجاد ابزار سیاسی جدید.
چون سیاسی کردن به معنای حزبی کردن نیست، بلکه به معنای تحول کسانی که از بی­عدالتی و ستم رنج می­کشند به سوژه­هایی است که مصمم اند نقش خود را در تغییر شرایط ایفا کنند، ما نباید ضرورتا درباره­ی فرمول­های سنتی برای یک حزب جدید بیاندیشیم هنگامی که درباره نیاز به ایجاد یک ابزار سیاسی بحث می­کنیم.






یادداشت­ها:
1-هارت و نگری، انبوه بسیارگونه، ص 217.
2-اریک هابسباوم، چپ و سیاست هویت، نیولفت­ریویو شماره 217.
3-لنین ، فروپاشی انترناسیونال دوم در مجموعه آثار جلد 21.
4-مصاحبه در هاوانا با لیتو مارین و نلسون بوتیرز ماه مه 1989.
5- نوام چامسکی،Necessary illusions pp.vii                          
6-نوام چامسکی، کنترل رسانه­ها، ص 14.
7- بنیامین گینزبرگ                      The Capitiv Public pp 86-9
8-منبع 6 ، ص 17.
-9Juan Antonio, Tercer Mileno, p 58 .
9- همان­جا ص 62.
10-"طی یک انقلاب میلیون­ها نفر از مردم طی یک هفته بیش از یک سال عادی از زندگی خواب­آلود آموزش می­بینند. چون در زمان تحولات شتابان به ویژه در زندگی تمام مردم روشن می­شود که طبقات مختلف چه هدفی را تعقیب می­کنند و از چه نیرویی برخوردارند و چه روش­هایی به کار می­برند". درس­های انقلاب لنین مجموعه آثار جلد 25، ص 227.(انتشارات پروگرس، مسکو، 1964).
11-C.Ruiz, La centralidad de la politica p.15.
12- همان­جا.
13- منبع 10، ص 251.
14-"نوع مشترک انسان در جریان گردش شکل می­گیرد یک ارفئوس رنگارنگ با قدرت بیکران" هارت و نگری انبوه بسیار گونه یادداشت 28، ص 361.
15- همان­جا ص 238.
16- همان­جا ص 226.
17- همان­جا ص 223.
18- همان­جا ص 222.
19- همان­جا ص 220.

0 نظرات: