فاطي
همة
كارها را براي زندگي مخفي جفت و جور كرده بوديم و قرار بود
عصر برويم به تهران. ناهار از گلويمان پايين نرفته بود كه
سر و كلة تهراني (بهمن نادري پور) با دارو و دستهاش پيدا
شد. اسم تهراني شكنجهگر معروف را فكر ميكنم از
راديو ميهن پرستان عراق شنيده بودم. تا چشمش به حسن افتاد
گفت، «حميد همه چيزها رو گفته، جاي اسلحهها رو نشون
بده!»
خانه
را زير و رو كردند. حسن را دست بند زدند، انداختند توي
ماشين و بردند. مانده بودم چه بكنم! به تنهايي مخفي بشوم و
حسن را در دست آنها رها كنم؟ با كودك پنج ماهه در شكمم چه
بكنم؟ به خصوص كه
پزشك براي پيشگيري از خطر سقط جنين دستور استراحت
مطلق داده بود.
مرداد ماه سال 50 بود و گرما بيداد ميكرد. چند ماهي از آغاز مبارزة مسلحانه در بهمن 49، در سياهكل واقع در جنگلهاي شمال ميگذشت. حسن به چريكهاي فدايي پيوسته بود و من سرشار از عشق به او به مبارزه گام نهاده بودم. اما تجربة چنداني نداشتم. جوان بودم و همه چيز برايم به صداقت انقلابي در مبارزه عليه ظلم و بيعدالتي خلاصه ميشد. تصميم گرفتم در همان خانه بمانم و صادقانه از همسرم، از عشقم دفاع كنم. خطر سقط كودكم هم نميتوانست مرا از جستجو براي باز يافتن حسن باز دارد. اما نه راه و چاهي ميشناختم و نه كسي كه مرا راهنمايي كند. در تهران هم نه آشنايي داشتم و نه فاميلي. سرانجام پس از چند هفته برادر حميد را در خيابان ديدم و دانستم كه بايد به زندان قزل قلعه واقع در شمال شرقي تهران مراجعه كنم. به تهران رفتم و به زحمت خودم را رساندم پشت در زندان.در آن غروبِ دم كرده و غمزده، چند خانواده در بياباني خشك و پر گرد و خاك پشت در بزرگ آهني زندان سرگردان بودند. زن و مرد، پير و جوان در جستجوي عزيزانشان. همه از خانوادههاي چريكهاي فدايي و مجاهدين خلق. چند تا نگهبان و سرباز هم مرتب آنها را از پشت در رد ميكردند و سرشان داد ميزدند كه «كي به شما گفته كه شوهرها و پسرهاتون اينجا هستن؟»با نگراني از يكي از مادرها پرسيدم، «حالا چه بايد بكنيم؟» با مهرباني به من نگاه كرد و گفت، «مگه بچهاي! اينا دروغ ميگن. بار دومه كه پسرم رو دستگير كردن، حتماً بازهم اوينه»زندانيها را از باز داشتگاه اوين ميآوردند به زندان قزل قلعه براي ملاقات. نه هميشه، هر وقت كه ميخواستند. آن بعد از ظهر به هيچ كس ملاقات ندادند. فقط از چند خانواده وسايل گرفتند.
از
آن پس، هفتهاي دوبار با اتوبوس ميرفتم به تهران، چندين
ساعت درپشت در زندان قزل قلعه انتظار ميكشيدم و شب دو
باره بازميگشتم به لاهيجان. چند هفته گذشت، بي هيچ
نشانهاي از همسرم. خانوادهها دلداريم ميدادند كه
بالاخره پس از بازجوييها به او ملاقات خواهند داد. آشنايي
با همسرها و مادرهاي ساير زندانيان، پشتوانه و دلگرمي
بزرگي بود در آن تنهايي و بي پناهي.
بالاخره
روزي وسايل حسن را هم پذيرفتند. خوراكي و شيريني را پس
دادند، لباس زير و پيراهن و شلوار را گرفتند. تمام هفته از
خودم ميپرسيدم، «آيا به دستش خواهد رسيد؟» دفعه بعد، پس
از چند ساعت انتظار، ساقي رئيس زندان قزل قلعه با لهجة
غليظ تركي، اسم مرا هم در ميان اسامي چند خانواده خواند.
تكه كاغذي به دستم داد كه روش نوشته شده بود، «وسايل به
دستم رسيد، متشكرم». خط خود حسن بود. زنده بود. تكه كاغذ
را بوييدم و بوسيدم. انگار از نو به زندگي پيوند
خوردهام.
گرفتن
وسايل زنداني هيچ ترتيب و قاعدة معيني نداشت. گاه يك ساعت،
گاه چهار پنج ساعت در بيابان پشت در زندان منتظر
ميمانديم. در تابستان از هرم گرما و گرد و خاك از نفس
ميافتاديم. در سرماي زمستان با خودمان چند تكه هيزم
ميبرديم و كپهاي آتش درست ميكرديم. تعداد خانوادهها هم
هرروز بيشتر ميشد. بعد از چند ماه به سي چهل خانواده
رسيده بوديم.
سرانجام
پس از سه ماه و نيم، روزي اسم مرا براي ملاقات خواندند. با
لرزشي از هيجان و دلهره از محوطة وسيعي گذشتم تا به يك
ساختمان رسيدم. در يكي از اتاق ها حسن را ديدم كه كنار
بازجويش نشسته بود. رنگ پريده و ورم كرده. فقط چند دقيقه
اجازة ملاقات داشتيم. او ميكوشيد با ايما و اشاره به من
بفهماند كه شكنجه شده. نيازي به اشاره نبود، آثار شكنجه از
سر و وضع او پيدا بود. هردو مضطرب و پريشان بوديم، با دست
ها و صدايي لرزان به استعاره و اشاره حرفهايي را بهم رد و
بدل ميكرديم. هم آنجا قرار گذاشتيم، اگر فرزندمان پسر
باشد در ميان وسايلش فندق بگذارم و اگر دختر آلبالو. نزديك
زايمانم بود.
هفتة
بعد پشت در زندان شنيدم كه او را منتقل كردهاند به زندان
پادگانِ جمشيديه. به جمشيديه كه رفتم، گفتند اوين است. دو
هفتة تمام هر روز مي رفتم به زندان اوين، بي هيچ نتيجهاي.
يك روز رسولي (نوذري) به محضي كه ما را ديد، شروع كرد به
فحش و ناسزا كه «فلان فلان شده ها! مگر كار و زندگي ندارين
كه هر روز بلند ميشين و به اينجا
ميآيين؟» من و مادري كه مورد خطابش بوديم از كوره در
رفتيم و فريادمان بلند شد كه، «شما عاطفه ندارين! عاطفه
ندارين!»
كارشان
قاعدهاي نداشت جز آزار و اذيت خانوادهها و زندانيها.
بيشتر وقتها هم ما خانوادهها را زير نظر داشتند و تحت
تعقيب قرار ميدادند. هر بار كه از زندان باز ميگشتم، يك
نفر مرا تعقيب ميكرد. بارها ديده بودم كه يك نفر جلو خانه
ساعت ها كشيك ميدهد. برخي خانوادههاي ديگر هم تحت تعقيب
بودند.
ما
خانواده ها رفته رفته آموخته بوديم كه از حق خودمان و
زندانيمان دفاع كنيم. اوايل سازمان يافته نبوديم. اما
همبسته و متحد بوديم. به هم كمك ميکرديم
و اخبار ريز و درشت را به اطلاع هم ميرسانديم. ياد گرفته
بوديم در برابر نگهبانها و بازجوها از خودمان ضعف نشان
ندهيم، از تعقيبها و فشارها نترسيم. ميدانستيم كه
استحكام و مقاومت ما كمكي است به مبارزه و مقاومت
زندانيمان. خيلي دلم ميخواست حسن محكم و سر بلند از زير
شكنجه بيرون بيايد. استقامت و استحكامي ناشناخته از درونم
سر برآورده بود. شايد به همين خاطر بود كه به رغم تحرك بيش
از حدّم، بر خلاف نگراني پزشك سقط جنين نكردم. كودكم در
شكم من محكم به زندگي چسبيده بود و بي هيچ اعتراضي،
سختيها و ناملايمات را همراه من تحمل ميكرد. تا اين كه
در 29 آبان ماه 50 صحيح و سالم پا به اين جهان گذاشت. آن
هفته به تصادف، آلبالوها و بستة شيريني را در وسايلي كه
مادرم براي حسن برده بود، پذيرفتند. دخترمان را آزاده
ناميديم.
دادگاه
بيست و سه نفر
در
بهمن ماه 51، دادگاه معروف به «بيست و سه نفر» چريكهاي
فدايي خلق را تشكيل دادند. خبر برگزاري دادگاه از پيش،
دهان به دهان بين خانواده ها پخش شده بود. خبر حتي در
روزنامهها هم آمد، شايد به اين خاطر كه در خارج از كشور
كنفدراسيون دانشجويان ايراني براي علني شدن دادگاه تبليغات
و افشاگريهاي زيادي كرده بود. روز دادگاه، ساواك همة
خيابانهاي اطراف دادرسي ارتش را بسته بود. اما
خانوادههايي كه در تهران بودند و ما كه توانسته بوديم
خودمان را از شهرستانها به تهران برسانيم، به هر نحوي بود
از كوچه پس كوچه ها و پاي پياده خود را به دادرسي ارتش
رسانديم. بسياري در بين راه به دست ساواكيها دستگير و چند
روزي زنداني شدند. تعدادي كه توانسته بوديم جلو دادرسي
ارتش جمع شويم، با پافشاري و اعتراض و مقاومت هر طور بود
خودمان را به اتاق انتظار رسانديم. بيشترمان زن بوديم.
خيلي ها هم براي رد گم كردن با چادر آمده بودند. همه به
ابتكار شخصي و بدون قرار قبلي آنجا بوديم. دل و جرأت بعضي
از مادرها و همدلي و همبستگي جمع خانواده ها، ساواك را به
كلي غافلگير كرده بود. چنين انتظاري نداشت. به محضي كه
ماشين حامل زندانيان از راه رسيد، در اتاق انتظار را قفل
كردند. ما از پشت شيشة پنجرهها رديف زندانيان را مي ديديم
كه دست هر يك با دستبند به دست يك مأمور ساواك قفل شده
بود. آن قدر فرياد زديم و به شيشهها كوبيديم كه بالاخره
زندانيان سر و صداي ما را از دور شنيدند و با لبخند پاسخ
دادند.
پس
از ساعتي شنيديم كه دادگاه را تعطيل كرده اند. بعداً
دانستيم كه از بدو ورود هيئت رئيسه، دادگاه متشنج شده بود.
چون زندانيان حاضر نشده بودند، به رغم مشت و لگد هاي
ساواك، از جايشان برخيزند. نوبت به معرفي متهمان كه رسيده
بود، همگي بجاي تابعيت دولت شاهنشاهي ايران، خودشان را
«تبعة خلق ايران» معرفي کرده و بازهم در برابر تهديدها و
مشت و لگد بازجوهاي ساواك كوتاه نيامده بودند. وكلاي
تسخيري را هم به رسميت نشناخته و وظيفة دفاع را خودشان به
عهده گرفته بودند. سر آخر نوبت به مسعود احمدزاده، متهم
رديف اول كه ميرسد دفاعيهاش
را با متهم كردن دادگاه به عنوان «عامل جيره خوار
امپرياليسم» شروع ميكند و دادگاه به كلي متشنج ميشود و
كارش به تعطيلي ميكشد.
ده
پانزده روز بعد، بي سر و صدا و غافلگيرانه آنها را دو سه
نفره به طور جداگانه محاكمه كردند. با اين همه، دفاعية
مسعود احمدزاده كه با نشان دادن علايم شكنجه و سوختگيهاي
روي بدنش همراه بود دهان به دهان ميگشت و از راديو
ميهن پرستان در بغداد مرتب پخش
ميشد.
بالاخره
به ده نفر حكم اعدام دادند، چند نفر را به ده سال زندان و
بقيه را به ابد محكوم كردند. حسن هم به زندان ابد محكوم
شد. خبر را در روزنامه ها خواندم.
تا
مدتها با احساسي دوگانه و متناقض دست به گريبان بودم. حسن
زنده مانده بود، ديگران چه؟ از آن پس رشتهاي محكمتر،
خانوادهها را به هم پيوند ميزد. به ديدن همديگر
ميرفتيم، با هم «قرار» ميگذاشتيم، در مراسم بزرگ داشت
اعدام شدگان، شركت ميكرديم و براي خانوادههاي نيازمند
كمك مالي جمع ميكرديم. سرنوشت ما با سرنوشت زندانيان و
جان باختگان گره خورده بود. ناگزير با هوشياري بيشتر عمل
ميكرديم. چند دختر جواني را كه از ترس و وحشت آينده
ميخواستند طلاق بگيرند دلداري ميداديم و کمک ميكرديم.
ميکوشيديم با پناه دادن كساني كه مخفي بودند يا به ناچار
متواري ميشدند، از دستگيريهاي بيشتر پيشگيري كنيم. گرچه
واقف بوديم كه تقبل چنين مخاطره اي پيامدهاي سختي را به
همراه دارد. بودند خانوادههايي كه به خاطر پناه دادن يكي
از خويشاوندان يا يكي از دوستان نزديکشان، فقط براي يك شب،
شكنجههاي سخت و زندانهاي طولاني مدت تحمل
كردند.
زندان
تبريز
تصميم
گرفتم براي كار و ادامة تحصيل در تهران زندگي كنم. پس از
قبولي در كنكور سراسري، در دانشكدة ادبيات نام نويسي كردم
و در دبيرستاني در منطقة مهرآباد جنوبي مشغول به كار شدم.
ملاقات با حسن هم راحت تر شده بود. او را منتقل كرده بودند
به زندان قصر و هفتهاي دوبار با دخترم آزاده به ملاقات
ميرفتم. اما ديري نگذشت كه او را منتقل كردند به زندان
تبريز. مجبور بودم با اتوبوس بي ام تي، كه ارزانتر بود،
همراه دختر نوزادم به تبريز بروم و شب بعد به تهران باز
گردم. تمام شب را از ترس نا امني و اتفاقي نامنتظره بيدار
ميماندم. به تبريز كه ميرسيدم يكسره ميرفتم پشت در
زندان و همانجا مينشستم تا نوبت به من برسد. در اتاقي
كوچك با صد، صد و پنجاه زنداني و ملاقاتي كه با فريادهاي
گوش خراش ميكوشيدند حرفهايشان را رد و بدل كنند، تنها
ميتوانستم چند كلامي با حسن حرف بزنم و وسايلي كه برايش
برده بودم تحويل دهم.
حسن
را از ابتدا برده بودند به بند عاديها. او از همان لحظة
ورود، براي انتقال به بند سياسي دست به اعتصاب غذا زده
بود. بقية زندانيان سياسي هم وقتي از قضيه با خبر ميشوند،
به حمايت از حسن دست به اعتراض ميزنند. بالاخره بعد از يك
هفته اعتصاب حسن را منتقل كردند به بند سياسي. در يكي از
ملاقاتها
سرهنگ قزلباش، رئيس زندان تبريز كه به خشونت و
سنگدلي معروف بود، مرا به دفترش احضار كرد و با لحني ملايم
از من خواست كه به دادرسي ارتش مراجعه و در خواست كنم كه
حسن را دوباره به زندان قصر برگردانند و براي اين انتقال
خودش هم به من كمك ميكند. به آساني ميشد فهميد كه وجود
حسن برايش درد سر شده و ميخواهد پيش از اين كه مهار زندان
از دستش در برود با انتقال دوبارة حسن به تهران، زندان را
آرام نگهدارد و موقعيت خودش را هم حفظ كند. اما حسن را
هجده ماه در زندان تبريز نگهداشتند.
ناهمدليها
سال
53 وقتي
براي ملاقات به زندان قصر رفتم، فضاي پشت در
زندان به كلي تغيير كرده بود. هم كمّي، هم كيفي. تعداد
ملاقاتيها گاه از دويست نفر هم ميگذشت و تعداد
دستگيريها هر روز افزايش مييافت. زندانها پر بود از
دانشجوياني كه به جرم خواندن و رد و بدل يك جزوه يا كتاب
دستگير شده بودند تا جواناني كه در كنفدراسيون دانشجويان
خارج كشور فعاليت داشتند، از محافل كوچكي كه از مبارزة
مسلحانه حمايت ميكردند تا محافل مخالف مبارزة مسلحانه و
به اصطلاح آن روزها سياسيكار و …
خانوادههاي
جور به جور در صفي بلند، در آن گرماي تابستان ساعتها پشت
در زندان در انتظار ميماندند و رفتار خشونت بار و
ناسزاهاي نگهبانها و بازرسها را به ناچار تحمل ميكردند،
آنهم براي ده دقيقه ملاقات. خانوادههاي درجة دو ديگر
اجازة ملاقات نداشتند و جلوي جوانترها را هم بسياري
وقتها ميگرفتند. سرِخود هركاري كه ميخواستند ميكردند.
نه قانوني در كار بود و نه توضيحي.
يكرنگي
و همدلي هم ميان خانوادهها رنگ باخته بود و جاي آن را خط
و مرز كشيهاي سياسي و انگهاي خصلتي گرفته بود.
خانوادههاي مجاهدين و فدايي كه تعدادشان از همه بيشتر
بود، از بقيه جدا بودند. خانوادههاي زندانيهاي «سياسي
كار» و مخالف مبارزة مسلحانه با طرفداران مبارزة مسلحانه
قاطي نميشدند. خانوادههاي دانشجويان خارج از كشور و به
اصطلاح «كنفدراسيوني» كه رفتار و طرز لباس پوشيدن آنها با
بقيه تفاوت داشت، به كلي منزوي مانده بودند. هم
خانوادههاي سياسيكارها، هم مجاهدين، هم فداييها
آنها را بورژوا ميدانستند. ميگفتند، «آنها در اروپا
مشغول خوش گذراني بودن، در حالي كه بچههاي ما در شرايط
سخت ايران مبارزه كردن!»
كساني
هم بودند كه همواره ميكوشيدند از اين دست خط كشيها پرهيز
كنند. ميگفتند، «چه فرقي داره! همهشون زنداني هستن. بايد
از همه يك جور دفاع كنيم.» اما اين استدلال چون حبابي در
هوا محو ميشد. كمتر كسي گوشش به اين حرفها بدهكار بود.
فضا، فضاي قهر بود و ضديت. ضديت با همة كارهاي رژيم شاه كه
آن را وابسته به امپرياليسم ميدانستيم. ضديت با هر آن چه
كه آن روزها به ارزشها و معيارهاي بورژوازي نسبت
ميداديم. فضاي داخل زندانها و پشت در زندانها، فضاي انگ
و ضديت بود. هر كه با آن همرنگ نميشد، منزوي
ميماند.
من
بيشتر به فداييان نزديك بودم. هم به خاطر عشق به همسرم، هم
به دليل ستودن صداقت انقلابي آنها. اما ته دلم با مبارزة
مسلحانه چندان موافق نبودم. در زندگي روزمره و شغل معلمي،
با وضعيت جامعه بيشتر آشنا و در نتيجه پختهتر و با
تجربهتر شده بودم. ميديدم بيشتر مردم فرصت فكر كردن هم
ندارند. خيلي از شاگردهاي من سر كلاس از خستگي خوابشان
ميبرد. از كمبود تغذيه در رنج بودند. بسياري از آنان به
خاطر نبود شرايط بهداشتي به بيماري تراخم دچار بودند. چه
انتظاري از اين جوانان ميتوانستيم داشته
باشيم؟
از
فداييان دفاع ميكردم، اما ديگر مبلغ مبارزة مسلحانه
نبودم. از سال 53 که فضاي پشت در زندانها هر روز خشكتر و
تندتر ميشد، ديگر احساس راحتي نميكردم. ميكوشيدم با
خانوادههاي منزوي، منعطفتر باشم. اما قضيه فقط به تحريم
و انزواي خانوادههاي شيك پوش و مرفهتر تمام نميشد. ميان
زندانيان هم خط و مرزهاي نفوذ ناپذيري عمل ميکرد. خود
زندانيان حتي به همبنداني كه تر و تميز و آراسته به اتاق
ملاقات ميآمدند تهمت ميزدند. تهمت «بورژوا» … و از جمله
حتي به بيژن جزني.
در
تعارضي بيراه حل گير کرده بودم، به برخوردهاي نادرست و
ناپسند چشم ميپوشيدم و همراه خانوادهها با آن فضاي خشك و
تند همرنگ ميشدم. جايگزيني نداشتم.
روزهاي
سياه
افزايش
سركوب و خشونت دستگاه ساواك، راه را بر هر نوع مدارا بسته
بود. تر و خشك را با هم ميسوزاند و آتش خشم و كين و خشونت
را هر روز شعلهورتر ميكرد.
در
سال 53، عمليات مسلحانة چريكي هم بيشتر شد و مصطفي فاتح،
رئيس كارخانة جهان چيت و چند سرگرد ارتش، توسط فدايي ها
ترور شدند. در اسفند ماه عباس شهرياري، از اعضاي نفوذي حزب
توده و معروف به «مرد هزار چهره» كه با ساواك همكاري
ميكرد، توسط فداييان و سرتيپ رضا زندي پور، رئيس كميتة
مشترك توسط مجاهدين مارکسيست- لنينيست ترور شدند. با اين
که از اين ترورها، به ويژه ترور زنديپور دلمان خنک ميشد،
اما دلهره و اضطراب ما هم بيشتر ميشد. ميترسيديم كه اين
نوع ترورها، فشار بر زندانيان را تشديد كند و انتقامگيري و
خشونت را دامن بزند.
قضية
تشكيل حزب رستاخيز در 11 اسفند ماه 53 و پخش سخنراني تهديد
آميز شاه از تلويزيون و اعلام يك نظام تك حزبي، به دبير
كلي عباس هويدا هم بوي خوشي نميداد. سنگينتر شدن فضا را
حس ميکرديم. با اين همه، رخدادها را يكسان ميديديم و همه
چيز را به شوخي و مسخره برگذار ميکرديم، به خصوص تهديد
شاه را كه هر مخالفي ميتواند پاسپورتش را بگيرد و مملكت
را ترك كند. شايع بود كه فقط يك نفر پيدا شده كه در خواست
پاسپورت كرده و او هم به گفتة همسرش ديوانه بوده. مدتي بعد
تقويم خورشيدي را هم تبديل كردند به تقويم 2535 سالة
شاهنشاهي. همة اين خودسريهاي شاه و خشونت ساواک بر فضا
سنگيني ميکرد. نارضايتي عمومي در سكوتي سنگين بر همه چيز
سايه انداخته بود.
در
يكي از روزهاي ملاقات در 26 اسفند ماه، شنيديم كه حدود چهل
تا 50 تن از زندانيان، از جمله حسن را به محلي ناشناخته
منتقل كردهاند. هيچ كس، در درون و بيرون زندان از سرنوشت
آنها خبري نداشت. دوره اي بود سياه، پر از دلشوره و
اضطراب. اما به خودمان دلداري ميداديم كه نقل و انتقال
زندانيها كار دائم آنها است، ميكوشيديم به روي خودمان
نياوريم و با شيريني، شيشههاي مربا، بستههاي ميوه و
پيراهن هاي نو براي زندانيان، به پيشواز بهار برويم. اما
ترسي سنگين و مبهم در فضا موج مي زد و آدم را به دلشوره
ميانداخت.
طراوت
فروردين هم رو به پايان بود و ما همچنان از سرنوشت
عزيزانمان بيخبر مانده بوديم. عصر سيام
فروردين كه به خانه بازگشتم، همين كه نگاهم به روزنامه
افتاد سراسيمه از جا پريدم. خبر را چندين بار ناباورانه
خواندم، «نه نفر از زندانيان هنگام فرار از اتوبوسي كه
حامل آنها بود، با شليك مأموران كشته
شدند.»
اسامي
بيژن جزني، حسن ضياء ظريفي، سعيد كلانتري ، عزيز سرمدي و
ديگران را يك به يك خواندم. درجا فهميدم كه خبر فرار دروغ
است. چهرههاي چند نفر از آنها را در اتاق ملاقات ديده
بودم. از رفتار متين و نظرات آنها تا حدودي اطلاع داشتم.
ديده بودم كه حمل و نقل زندانيها با دست بند و گاه حتي
چشم بند، به همراه چندين سرباز و مأمور ساواك انجام
ميگيرد. امكان نداشت كه اين زندانيهاي آبديده و سرشناس
چنين بيگدار، آن هم با دست خالي، جانشان را به خطر
بيندازند.
قيافة
عبوس مأموري كه از سه روز پيش با عينك دودي جلو خانهام
كشيك ميداد، در نظرم مجسم شد. پس، داشتند تدارك قتل
بچهها را ميديدند؟ ياد چهرههاي تكيده، اما مصمم و سر
افرازشان افتادم و از فكر قتل آنها حالت تهوع به من دست
داد. شروع كردم به استفراغ. دخترم نگران به پاهايم چسبيده
بود، ساكت و وحشتزده نگاهم ميكرد. حالم كه كمي جا آمد، يك
دست لباس مشكي پوشيدم و دست دخترم، آزاده را گرفتم و به
قصد خانة جزني به راه افتادم. از در خانه كه بيرون زدم
مأمور عينك دودي به دنبالم به راه افتاد. اين بار بدون
رعايت مخفي كاري تا نيمههاي راه تعقيبم كرد. تا به مقصد
برسم چندين بار ايستادم و كنار خيابان بالا آوردم. به خانة
ميهن، همسر بيژن كه رسيدم ديدم چندين مأمور ساواك دور و بر
آن كشيك ميدهند. بي اعتنا به مأمورها وارد خانه شدم، مادر
سرمدي و كلانتري و چندين زن ديگر هم آنجا بودند. فقط من سر
تا پا سياه پوشيده بودم. كسي گريه و زاري نميكرد. فضا
اندوهگين و خشمآگين بود. «يك كاري بايد بكنيم!»، «اين
طوري مفت و مسلم كه نميشه!» جملههايي بودند كه بارها و
بارها تکرار ميکرديم. اما چه كاري؟ با اين كه ميدانستيم
همگي زير نظر هستيم، مصمم بوديم. نيازي به بحث
نبود، يك چيز مسلم بود، اين كه مراسم بزرگداشت عزيزانمان
را باشكوه برگزار خواهيم كرد. اين بار كوتاه نخواهيم
آمد.
در
راه بازگشت به خانهام از بي تفاوتي مردم يکه خوردم. باورم
نميشد كه از آن اتفاق، چنين بي خبر و بياعتنا بگذرند.
انگار نه انگار، مشغول خريد و خوش و بش بودند. دل و
رودهام بدتر بهم ريخت و تهوع دست از سرم بر
نميداشت.
با
حالي نزار دست در دست دختر سه سالهام، به خانه رسيدم.
شگفت زده ديدم خانه در محاصرة ساواك است. در را كه باز
كردم چند مأمور ريختند تو و بي هيچ توضيحي شروع كردند به
زير و رو كردن اسبابهاي خانه. دختركم به پاهايم چسبيده
بود. از ترس صدايش در نميآمد، با چشماني حيران به مأمورها
خيره مانده بود. آخر سر كه چيزي پيدا نكردند چند كتاب
درسي، و از جمله كتاب هاي جلال آل احمد را با خود بردند.
گفتم، «آخه، اين كتابهاي درسي من همه جا پيدا ميشن، كجا
ميبريدشان!»، اما فايده اي نداشت. از محبوبيت آل احمد در
ميان جوانان ميترسيدند. از همه چيز ميترسيدند. ترس
همواره از رفتارشان و نگاهشان پيدا بود. ميكوشيدند با
خشونت آن را پنهان كنند و من جريتر
ميشدم.
از
فرداي آن روز، كارم شده بود اين كه بروم به خانة مادران و
همسراني كه عزيزانشان به قتل رسيده بودند. آنها عزيزان من
هم بودند. حسن زنده بود و ناراحتي وجدان و تناقض هاي من
دوچندان.
از
آن پس، همبستگي و روابط ميان خانوادههاي فداييان و
مجاهدين محكمتر و منظمتر شد. به همديگر ميرسيديم، صندوق
مالي پر رونق شده بود و اعتراضهاي جمعيمان بيشتر. مراسم
بزرگداشت هفتم و چهلم تك تك عزيزانمان را تا جايي كه مقدور
بود باشكوه و همبستگي برگزار كرديم. مراسم ختم عزيز سرمدي،
در خانهشان جواديه با شكوه برگزار شد. خانه و كوچه پر از
جمعيت شده بود. مادر سرمدي با متانت و وقار مرتب به همه
توضيح ميداد كه چگونه فرزندش را به بهانة فرار
كشتهاند.
پس
از آن شب، ساواكي ها خانهها را محاصره كردند و نگذاشتند
مردم در مراسم شركت كنند. با اين همه، كوچه هاي اطراف
خانهها از جمعيت پر ميشد.
ديري
نگذشت كه از راديوهاي خارجي شنيديم كه ساواك يك ليست چندين
نفرة زندانيها را به قصد از ميان بردن تنظيم كرده است.
اسم حسن هم در ليست بود. ميشنيديم كه دانشجويان
كنفدراسيون خارج كشور ليست را در رسانههاي خارجي منتشر
كردهاند و در تلاشاند تا پشتيباني نهادهاي بين المللي را
در دفاع از زندانيان ايران برانگيزند. با اين همه، خانواده
هاي زندانيانِ «خارج كشوري» همچنان در پشت در زندان ها
منزوي مانده بودند. اگر پس از آن تغييري در رفتار با آنها
پيدا شد، من به ياد ندارم.
سمت
و سوي رخدادها
پس
از قتلها، از زندانياني كه به جاي نامعلومي منتقل شده
بودند و از جمله از حسن به کلي بيخبر مانده بوديم. پاييز
54، روزي ناگهان مصطفي حسنپور سرزده به خانهام آمد. مدت
زيادي بود که مخفي شده بود. از ديدنش چنان هيجاني به من
دست داد که رفتن به دانشگاه و شرکت در امتحان را به کلي
فراموش کردم. در اتاق پذيرايي روبرويش نشستم و به دقت به
حرفهايش گوش دادم. گفت به توصية رفيق حميد اشرف به ما
سر زده تا هم از وضعيت خانوادگي ما با خبر شود، هم از من
بخواهد تا عکسي از رفيق جزني براي سازمان تهيه کنم. از
قضية عکس اين طور برداشت کردم که در آن زمان رهبري سازمان
نظرات مسعود احمدزاده را رد کرده و نظرات بيژن جزني را
پذيرفته. مصطفي در عين حال از نداشتن امکانات، مشکلات
سازمان و ضربههای سختي که از ساواک خورده بود، برايم گفت.
مرا دلنگران و متحير گذاشت و رفت. سه چهار هفته بعد در
درگيري مسلحانه کشته شد.
بيش
از يك سال و نيم از وضع زندانيان انتقالي بيخبر مانديم.
در اعتراض به وضع مخاطرهانگيز آنها، شروع كرديم به تجمع
جلو دادرسي ارتش و مجلس. در اين اعتراضها سازمانيافتهتر
از گذشته عمل ميكرديم. هر وقت لازم بود، ميتوانستيم
همديگر را خبر كنيم و در مورد كارها يا برنامههاي جمعي
تصميم بگيريم. اما سركوب و خشونت، روز به روز شدت مييافت
و تعداد دستگيريها رو به فزوني گذاشته
بود.
سال 55 بسياري از
محفلها و گروههاي سياسي از هم پاشيده و اعضاء شان به
زندان افتاده بودند. فداييان، زير ضربات ساواك، بيشتر
مخفيگاهها و خانههاي تيمي را از دست داده بودند. مجاهدين
در اثر انشعاب و ترور فاجعه بار دو تن از اعضاء مخالف در
سال 54 و ضربههاي شديد ساواك، لطمههاي سنگيني خورده و
بخشي از حاميانشان را در محافل بازاري و در ميان روحانيت
از دست داده بودند. اعضاء باقي ماندة اين دو سازمان براي
مخفي ماندن و همچنين ترميم اعضاء از دست رفته، به
خانوادهها و آشنايان مورد اعتمادشان روي آورده
بودند.
چند
روزي از كشته شدن حميد اشرف، رهبر فداييان و تعدادي از
همراهان او در 8 تير نگذشته بود كه شبي زنگ خانهام به طور
غير منتظره به صدا در آمد. در را با نگراني گشودم، شگفت
زده با رفيق رضا غبرايي (منصور) خويشاوند و دوست ديرينه و
عضو مخفي فداييان روبرو شدم. شتاب زده او را به درون خانه
كشيدم و در را بستم. آپارتمان من در خيابان فروردين، نه
تنها زير نظر ساواك بود، بلكه در آن سوي خيابان كمي دورتر
از خانه، رستوران چارلي ارمني قرار داشت كه پاتوق
ساواكيها بود. در آن هفته، از اول شب تا دير وقت
پيروزيشان را در كشتار رهبران فدايي با مشروب و پايكوبي
جشن گرفته بودند.
رو
در روي دوست ديرينهام ايستاده بودم و نميدانستم چه
بگويم. او را دعوت كردم به اتاق پذيرايي. چند دقيقهاي در
سكوت، نگاهي به دور تا دور اتاق انداخت و اسلحهاش را از
كمر باز كرد و گذاشت روي ميز. من نگران و خاموش نگاهش
ميكردم. با لحني آرام شروع كرد به تشريح وضع خودش و رفقاي
مخفي فدايي پس از ضربههاي سنگين ساواک و اين كه ديگر جايي
براي مخفي شدن ندارند. پرسيد، «آيا آشناي قابل اعتمادي
سراغ داري تا ما رو به طور موقت پناه
دهد؟»
با
اين كه كساني را ميشناختم كه حاضر بودند، حتي به قيمت
نابودي خانوادهشان، به فداييان و مجاهدين متواري و مخفي
كمك كنند و پناه دهند، ولي دلم نميآمد زندگي خانوادة
ديگري را به خطر بيندازم، در عين حال نميتوانستم بچههاي
فدايي را بيپناه در برابر خطر رها كنم. پس از مدتي مكث
گفتم، «ميتونين بيايين به خانة خود من». اما به او هشدار
دادم كه اطراف دانشگاه پر از رفت و آمد ساواكيها و
رستوران روبرو هم پاتوق آنها ست. پس از چند دقيقه آمادة
رفتن شد و دم در گفت، «تصميم با
رفقاست!»
شب
دير وقت زنگ در دوباره به صدا در آمد. خودشان بودند،
شش هفت نفر
از رفقاي مخفي فدايي وارد آپارتمان شدند. دو اتاق بيشتر
نداشتم و نبايد چهرههاي آنها را ميديدم. روزها ميرفتم
سر كار. شبها
را با دخترم آزاده و خويشاوندم رضا در يك اتاق
ميخوابيديم، بقيه در اتاق پذيرايي. براي رفتن به دستشويي
روي برگ كاغذي نوشته بودند،«رفيق، با اجازه ميخواهم بروم
دستشويي!» و كاغذ را از زير در ميسراندند توي اتاق ما.
رضا هم در اتاق ما تا صبح از پشت پردة پنجره كشيك داد. صبح
زود براي رفتن سركار دخترم را گذاشتم پيش آنها و رفتم
سرکار. سر كلاس درس تمام مدت حواسم پرت بود. مبادا
ساواكيها از حضور آنها در خانه با خبر شوند! صحنههاي زد
و خورد و كشته شدن دخترم همراه بقية رفقا از ذهنم كنار
نميرفت. از پناه دادن آنها پشيمان نبودم، حتي احساس رضايت
ميكردم. اما نگراني و تصويرهاي وحشتناک دست از سرم بر
نميداشتند. كارم كه تمام شد شتابان به سوي خانه به راه
افتادم. سر راه به هر زحمتي بود به خودم مهار زدم و مدتي
در خيابانها براي خريد ميوه و خرما و ماهي به چند مغازه
سركشيدم.
هر
گام كه به خانه نزديكتر ميشدم، اضطراب و نگرانيم بيشتر
ميشد. قلبم داشت از دلشوره ميتركيد. در را كه به رويم
باز كردند، از دلهره ميلرزيدم و نميتوانستم تكان بخورم.
چند دقيقه گذشت تا به خود آمدم. يكراست رفتم توي آشپزخانه
و يك سبزي پلو ماهي حسابي برايشان پختم. هيچ يک از آنها را
نديدم و نشناختم و هرگز نفهميدم چه بر سرشان آمد، جز
خويشاوندم رضا غبرائي (منصور) كه او نيز در سال 70 در
جمهوري اسلامي اعدام شد.
دو
شب بيشتر پيش من نماندند. از آن پس، هرگز راز مخفي شدنشان
را در منزلم، با كسي در ميان نگذاشتم. ساواك تا به آخر از
آن با خبر نشد. بعدها حتي به خودم اجازه ندادم درمورد آن
دو روز و كساني كه به خانهام پناه آورده بودند، از رضا
پرسشي بكنم. اين اولين باري ست كه آن را
بازمیگويم.
حدود
ده روز بعد، بار ديگر رضا دختر جوان هفده سالهاي را آورد
پيش من. چهرة معصوم، ساده و مهربان او براي هميشه در ذهنم
حك شده. برايش يك دست لباس خريدم و آخر شب او را بردم سر
يك قرارِ خياباني. دو هفته بعد در يك درگيري
مسلحانه کشته شد. سيمين پنجه شاهي
بود.
مراسم
سپاس!
فشار
و سركوب همچنان در درون و بيرون از زندان با شدت اعمال
ميشد. يك سال و چند ماه از قتل نُه زنداني سياسي گذشته
بود، اما همچنان تعدادي از زندانيها و از جمله حسن ممنوع
الملاقات بودند. ساواك بر اين تصور بود كه با تشديد فشار و
سركوب، ميتواند جوانان ناراضي و مردم را كه از نبود حداقل
آزادي به تنگ آمده بودند، آرام نگهدارد. تصوري كه چندان به
درازا نكشيد.
در
تابستان 55، سرانجام روزي در زندان اوين به من اجازة
ملاقات دادند. از در بزرگ اصلي وارد شدم. از محوطة باز و
نسبتاً پر درختي گذشتم. اتاقكي شبيه به قفسي نردهاي را در
فاصلهاي دور به من نشان دادند. اول منظورشان را نفهميدم.
بيشتر كه دقت كردم حسن را ديدم كه از پشت نردههاي اتاقك
مرا نگاه ميكند. درست مثل پرندة نحيفي در قفس. خواستم
نزديك تر شوم، جلويم را گرفتند. فقط اجازه دادند از دور
سلام و احوال پرسي كوتاهي بكنم. صداي حسن را نشنيدم.
چهرهاش به كلي تغيير كرده بود. مسنتر و تكيدهتر شده
بود. حتي ژوليدهتر و آشفتهتر از اولين ملاقات پس از
شكنجهاش در پنج سال پيش، به نظرم
رسيد.
برآشفته
و نگران از در اوين بيرون آمدم. «آيا حسن زير اين همه فشار
و آزار ميتواند بازهم به مقاومت ادامه
دهد؟»
شايعة
ليست زندانياني كه ساواك براي قتل آنها نقشه ميكشيد،
ضربههايي كه به خانههاي تيمي خورده بود، كشته شدن رهبران
فداييان، انشعاب و از هم پاشيده شدن مجاهدين و افزايش
دستگيريها و…
همه بوي شكست ميداد. از سال 54 حتي زندانياني را
كه دوران محكوميت آنها پايان يافته بود، ديگر آزاد
نميکردند. فشار و وضعيت جديدي كه زندانيان مرد به «ملي
كشي» و زندانيان زن به «گلابي» تعبير ميكردند. برخي از
زندانيها زير اين فشارهاي جديد و از ترس و نوميدي شروع
كرده بودند به نوشتن «ندامت» و درخواست
عفو.
در
15 بهمن ماه، روزنامهها نام و عكس 66 تن از زندانيان مرد
و زن را منتشر کردند كه در مراسمي«بمناسبت بزرگداشت
پنجاهمين سال شاهنشاني خاندان پهلوي و سالروز 15 بهمن» با
اظهار ندامت، «مورد عفو ذات ملوكانه واقع شدند». دهن
كجياي
بود به زندانيان و مخالفان رژيم. مراسم با سخنراني يكي از
زندانيان به نام منوچهر سليمي مقدم، به نمايندگي از بقيه،
با ندامت از افكار و اعمال گذشتة خود و سپاس از شاه افتتاح
شده بود. در اين مراسم كه بعداً به «مراسم سپاس» معروف شد،
عكس
چند تن از فداييان اسلام و روحانيون طرفدار خميني، از جمله
مهدي عراقي و محي الدين انواري و حبيب الله عسگر اولادي و
مهدي کروبي هم ديده ميشد.
ميدانستم
كه اگر حسن از خود ضعف نشان بدهد، زندگي و عشق ما نابود
خواهد شد. بسياري ديگر از مادرها و همسرها هم مثل من فكر
ميكردند. ندامت در برابر رژيم شاه و ساواك، با آن همه
سركوب و كشتار و شكنجه نابخشودني
بود.
سر
انجام عيد 56 به ما ملاقات دادند. اين بار با شاخة گل سرخي
به ملاقات حسن رفتم. شاخه گل را به دستش دادم، با اطمينان
به اين كه به خاطر عشقمان، به خاطر آرمانهايمان و به
خاطر عشق به مردم از مقاومت سر باز نخواهد زد و همواره سر
افراز خواهد ماند، و گريستم.
بارقههاي
اميد
فضاي
سنگين سركوب، شكافي نازك برداشته بود. گرچه به تصورم هم
نميگنجيد كه حسن به اين زوديها از زندان آزاد شود، آن هم
با انقلاب نامنتظرهاي كه در راه
بود.
از
اواخر سال 55، اين جا و آن جا اعتراضهايي علني به چشم
ميخورد. نامههاي سرگشادهاي به انتقاد از دولت از جانب
برخي از روشنفكران منتشر ميشد. فشارهاي كارتر، رئيس جمهور
آمريكا بر شاه براي رعايت حقوق بشر در ايران و ديدار صليب
سرخ از زندانها بر سرزبانها بود. به مرور
بارقههاي
اميد در دل خانوادهها پيدا شده بود. بسياري هم نه به
نامههاي سرگشادة روشنفكران باور داشتند و نه به «حرفهاي
عوام فريبانة آمريكا». من با اين كه با ترديد بسيار به عقب
نشيني رژيم شاه مينگريستم، اما نشانه هاي گشايش فضاي
سياسي را هم نميتوانستم نا ديده بگيرم. به خصوص پس از
استعفاي غير مترقبة هويدا و روي کار آمدن جمشيد آموزگار در
مرداد 56 كه با انتشار مقالههايي انتقادي از برنامه هاي
دولت همراه بود.
از
اواسط 56 ضعف رژيم بارزتر شده بود و انگار ترس مردم از
حكومت و ساواك ريخته بود. هر روز جريتر ميشدند
و بيشتر به خيابانها ميريختند و شعارهاي ضد شاه
ميدادند. با اين كه تير اندازي نظاميان به سمت مردم نيز
شدت گرفته بود، اما تعداد تظاهرکنندگان در خيابانها، هر
روز بيشتر و بيشتر ميشد. هر بار كه با
دخترم، كه حالا نزديك به شش سال داشت، از ميان خيل تظاهر
كنندگان و خيابانهاي شلوغ ميگذشتم، نگران تير اندازيهاي
غير منتظره بودم. گاه مجبور بوديم از خانه تا زندان قصر با
پاي پياده برويم، خيابان ها همه راه بندان بود. دخترم،
همراه شكيبا و هميشگي روزهاي سخت زندگي، بي هيچ شكايتي
آرام و مطمئن دست در دستم گام بر ميداشت. وقتي گامهايش
كند ميشد و خاموش ميماند، ميدانستم كه سخت ترسيده
است.
پشت
در زندان كه ميرسيديم، نفس راحتي ميكشيديم. فضاي پشت در
زندانها هم به كلي عوض شده بود. مأمورها و نگهبانها دست
از فحاشي و آزار برداشته بودند و وسايل زندانيان را به
راحتي تحويل ميگرفتند. ديگر ناچار نبوديم ساعتها در صف
انتظار بمانيم. ملاقاتها به دو بار در هفته افزايش يافته
بود. ما خانوادهها با شور و شوقي آشكار خودمان را براي
حركتهاي اعتراضي آماده ميكرديم.
از
اواسط 56، سرانجام صليب سرخ جهاني اجازة ديدار از زندان
هاي سياسي ايران را بدست آورد. از24 اسفند بيش از 80
زندانيِ بند 4 و 5 و 6 زندان شماره 1 براي بدست آوردن
پارهاي از خواستهاي خود دست به اعتصاب غذا زدند. اين
اعتصاب در عرض چند روز با پيوستن بيشتر بندها، و از جمله
بند زنان سياسي تبديل به اعتصابي همگاني شد و تا 23
فروردين طول كشيد. زندانيان در اين اعتصاب بر خلاف روال
گذشته به بيشتر خواستهايشان دست يافتند. فضاي خشونت در
داخل زندانها عملاً شكسته و ملاقات ها هم آسانتر و كمي
طولانيتر شده بود. در پي ديدار صليب سرخ از زندانها، فضا
به كلي تغيير كرده بود. نه تنها شكنجه و آزار متوقف شد و
زندانيان بدون دردسرهاي قبلي از پاره اي امكانات رفاهي حتي
ميز پينگ پنگ و وسايل نقاشي و… برخوردار شدند، بلكه تمام
كوشش شاه و ساواك اين بود كه با بركناري نصيري و انتصاب
مقدم به رياست ساواك، چهرة خوف انگيز و شكنجهگر ساواک را
بپوشانند.
زنداني
سياسي آزاد بايد گردد!
از
اواسط فروردين ماه 57، در پي اعتصاب غذاي زندانيها،
كميتة دفاع از حقوق زندانيان سياسي توسط 98 تن از
وكلاي دادگستري، پاره اي روشنفكران و شخصيتهاي سياسي شكل
گرفت. بيشتر ما خانوادههاي زندانيان اين كميته را از همان
آغاز به رسميت شناختيم و مرتب براي اطلاع از وضعيت
عزيزانمان به اين كميته، كه دفترش در كانون وكلا بود،
مراجعه ميكرديم. گرچه در آذر ماه 56 جمعيت دفاع از حقوق
بشر به رياست مهدي بازرگان به وجود آمده بود، اما ما
خانوادههاي زندانيان فدايي و مجاهد بيشتر با كميتة دفاع
از زندانيان همكاري نزديك داشتيم. ديري نگذشت كه ايدة تحصن
ميان خانوادهها بر سر زبان ها
افتاد.
تظاهرات
و اعتراض ها و شعارهاي ضد رژيم در خيابان ها هر روز اوج
بيشتري ميگرفت. شاه و ساواك براي آرام كردن مردم بار ديگر
در مرداد ماه نخست وزير را عوض و شريف امامي را بجاي
آموزگار به نخست وزيري انتصاب كردند. شريف امامي با اين كه
از همان ابتدا حزب رستاخيز را منحل و تعويضِ دو بارة تقويم
شاهنشاهي با تقويم شمسي را رسماً اعلام كرد و آشكارا از
«آشتي ملي» سخن گفت، اما نتوانست خشم عمومي را فرو بنشاند.
مردم جريتر و مصممتر از پيش ضديت خود را با رژيم به
نمايش ميگذاشتند. پست نخست وزيري امامي هم ديري نپاييد و
تيمسار ازهاري جاي او نشست و بار ديگر در صدد برآمد با
خشونت و برقراري حكومت نظامي حركت روز افزون همگاني را به
عقب نشيني وادارد.
حادثة
17 شهريور در ميدان ژاله و كشتار تعداد زيادي از مردم
بيدفاع كه به «جمعة سياه» معروف شد، نتيجة معكوس داد.
گسترش و شتابي جديد در اعتراضهاي عمومي و تظاهرات خياباني
پديد آمد. اين بار زندانيان سياسي در همبستگي با خشم عمومي
مردم دست به اعتصاب غذا زدند. باز هم اول زندانيان شمارة 1
زندان قصر كه شامل هشت بند بود، تصميم گرفتند اعتراض خود
را به كشتار «جمعة سياه» و همبستگي با حركت مردم را از
طريق اعتصاب غذا اعلام كنند. ما خانوادهها نيز در کوشيديم
خبر اين اعتصاب را به بقية زندانهاي سياسي منتقل كنيم، از
جمله به زندان تبريز، شيراز و اوين. در عرض چند روز
زندانهاي تهران، از جمله بند سياسي زنان در قصر و اوين و
تقريباً همة زندانها در سراسر ايران دست به اعتصابي
همگاني زدند. ما نيز ميكوشيديم اعلاميههاي همبستگي
زندانيها را به د فتر روزنامهها برسانيم و در تظاهرات
پخش كنيم. خبر اعتصاب زندانيان همه جا، در خيابان ها، در
تظاهرات، در محله ها و… دهان به دهان ميگشت. اين بار ديگر
مسئله بر سر امكانات رفاهي نبود، شعار «زنداني سياسي آزاد
بايد گردد»، خواست اصلي خانوادهها به زودي به شعاري عمومي
تبديل شد. اين شعار بر در و ديوارهاي شهر ديده ميشد و در
تظاهرات خياباني به گوش ميرسيد.
هم
زمان با اعتصاب غذاي زندانيها، ما خانوادهها مرتب به
دادگستري مراجعه ميكرديم. در عين حال با چند وكيل
دادگستري، از جمله با هدايت متين دفتري از پايه گذاران
كميته دفاع از زندانيان سياسي در تماس بوديم و براي پيشبرد
خواست آزادي زندانيان با آنها مشورت ميكرديم. ايدة تحصن
در دادگستري پيشنهاد متين دفتري بود كه با استقبال بيشتر
خانوادههاي زندانيان فدايي و مجاهد روبرو شد. مصممانه در
جهت تدارك تحصن برآمديم.
سر
انجام در 24 مهر ماه، براي اولين بار در جلو دادگستري
رسماً اعلام تحصن كرديم. اما با حملة نظاميان و گاز اشگ
آور روبرو شديم و ناگزير محل را ترك
كرديم.
ديگر خشونت و
سركوب كارساز نبود و قدر قدرتي رژيم شكسته بود. با ريختن
ارتش به خيابانها مردم مصممتر ضديت خود را با حكومت شاه
به نمايش ميگذاشتند. خيابانها، مدارس، دانشگاهها،
ادارات و كارخانه ها و... همه و همه تبديل به صحنة مبارزه
اي شده بود كه خواستي مشترك پيوندي مستحكم بين بازي كنان
آن پديد آورده بود. همبستگي و همكاري عليه حكومت، به جزئي
لاينفك از زندگي روزمرة خيل عظيمي از مردم تبديل شده بود.
روزها انگار همة گير و گرفتها و اختلافها با فرياد «بگو
مرگ بر شاه»، گشوده و حل ميشد. و شبها طنين صداي «الله
اكبر» از بام خانهها اوجي تازه
ميگرفت.
بالاخره
ساواك ناچار به آزاد كردن تدريجي زندانيان سياسي تن داد.
در 27 مهر ماه، 182 تن از زندانياني را كه دوران محكوميت
بيشتر آنها به پايان رسيده بود، شبانه آزاد كردند. يك هفته
بعد، باز هم شبانه بيش از 1000 زنداني را از اوين و قصر
آزاد كردند. آزادي اين زندانيان را براي 4 آبان، روزتولد
شاه تدارك ديده بودند، اما به علت مخالفت بيشتر زندانيان،
ناگزير شدند آخر شب 2 يا 3 آبان آنها را آزاد كنند. خيلي
از زندانيان فدايي و مجاهد از همان روزهاي اول آزادي با
خانوادهها تماس گرفتند و براي آزادي بقية زندانيان در
سازمان دادن تحصن كمك زيادي به ما
كردند.
تحصن
خانوادهها
بالاخره
در 21 آذر ماه، اولين روز تحصن خانوادهها در دادگستري
آغاز شد. خانوادة
رضائي ها، تشّيد، جزني، سنجري و بسياري ديگر آمده بودند.
بسياري از زندانيان سابق و دوستان و ياراني چون محمد علي
ملكوتيان، قاسم سيد باقري، داود مدائن، ناصر حليمي، حسن
قاسمي، كه تقريباً همگي آنها در جمهوري اسلامي كشته شدند،
يار و همراه ما بودند. همبستگي بسياري از استادان دانشگاه
و سازمان ملي دانشگاهيان، شوراهاي كارمندان، دانشجويان
و… با ما
تحصن كنندگان چشم گير بود. پيام هاي صميمانة همبستگي
ميدادند، غذا و وسايل خواب و غيره تهيه ميكردند. ما را
لحظهاي تنها نميگذاشتند، در همة ساعات روز و شب عدة
زيادي ما را همراهي ميكردند. مقامات حكومتي هم دائم براي
شكستن تحصن قولهايي به ما ميدادند. اما ديگر مصمم بوديم
كه تا آزادي آخرين زنداني از تحصن دست بر نداريم.
در
روزهاي تحصن مرتب اخباري ميشنيديم كه نشانه هاي بارزي از
خشونت «حزبالله» بود. ميشنيديم چگونه پلاكاردهاي ساير
جريانها را پايين ميكشند، اعلاميهها را از ديوارها
ميكنند و پاره ميكنند، به زنهاي بيحجاب اهانت ميكنند
و صف ساير جريانهاي سياسي، به ويژه چپها را بهم
ميريزند، در و پنجرة مغازههاي مشروب فروشيها را
ميشكنند و آتش ميزنند، شيشه هاي مشروب را با لگد خرد
ميكنند و…
پيش
از تحصن هم خودمان ديده بوديم که سازماندهي روزهاي عاشورا
و تاسوعا به كلي در دست روحانيت بود. مليونها آدم به
خيابانها ريخته بودند و موج تظاهرات از خانة
آيتالله طالقاني در پيچ شميران شروع شد، شعار «حزب فقط
حزب الله، رهبر فقط روح الله» ساير شعارها را تحت الشعاع
قرار داده بود. اما ما شوق زده از حركت عظيم مردم، جنبة
خطرناک اين شعار را ناديده گرفتيم. توجهمان بيشتر به
شعارهايي بود نظير«ازهاري گوساله بازهم ميگي نواره؟ نوار
كه پا نداره!» و…
حالا
هم هر خبري ميشنيديم به دل بد نميآورديم. تصورمان اين
بود كه اين انحصار طلبيها و خشونتها گذرا هستند. فكر و
ذكرمان بيشترآزادي زندانيان بود.
بالاخره
در 21 دي ماه، درِ زندان به روي 65 تن از زندانيان محكوم
به زندان ابد، از جمله شش زن گشوده شد. اما هنوز تعدادي از
محكومين به ابد در زندان قصر به سر ميبردند. فرداي آن روز
عكسها و مصاحبهها و بيانيهاي كه زنان سياسي، هنگام
آزادي جلو در زندان قصر، براي جمعيت عظيم استقبال كننده
خوانده بودند، در روزنامة آيندگان به چاپ رسيد. فريادهاي
شادي و پيروزي در فضاي دادگستري از هر سو بلند شد. همديگر
را در آغوش ميفشرديم و تبريك
ميگفتيم.
سر
انجام در 26 دي ماه، شاه بعد از انتصاب شاهپور بختيار به
نخست وزيري مجبور شد ايران را كه ملك مطلق خود ميدانست،
ترك كند. ما همچنان در تحصن بوديم. روزنامه ها در صفحه اول
با تيتر درشت نوشتند «شاه رفت». شعار «بگو مرگ بر شاه»
فضاي شهر را سراسر فراگرفته بود. دم پنجرههاي دادگستري
جمع شده بوديم. دست دخترم آزاده را محكم ميفشردم و از شوق
ميگريستم.
اما
بختيار، نتوانست حمايت هيچ يك از شخصيتها و جريانهاي
سياسي مذهبي يا غير مذهبي، چپ يا راست را جلب كند. سران
جبهة ملي او را كه خود يكي از رهبران جبهه بود، اخراج
كردند. در عرض چند روز شعار «بختيار نوكر بي اختيار» به
تظاهرات خياباني راه يافت.
در
آن روزها جز به پيروزي و آزادي همة زندانيان به چيز ديگري
نميانديشيدم. آنچه داشت اتفاق ميافتاد به تصورم هم
نميگنجيد. براي من، همچون براي بسياري از زندانيها و
خانوادهها انقلاب و رفتن شاه از اين كه چه كسي جايگزين او
خواهد شد پراهميت تر بود.
بختيار در تلاش
بود با يك سري اقدامات، از جمله آزادي همة زندانيان اعتماد
جريانهاي مخالف را جلب كند.30 دي ماه از اول صبح
ميدانستيم كه نمايندگان خانواده ها و كميتة دفاع از حقوق
زندانيان در مذاكرات با مقامات زندان و ساواك قول آزادي
آخرين گروه زندانيان را گرفتهاند. تعداد اين آخرين گروه
محكومين به حبس ابد به بيش از 150 تن ميرسيد كه چهار
نفرشان زن بودند.
ما
هيجان زده و بيتاب در انتظار آزادي آنها لحظه شماري
ميكرديم. دلم ميخواست هنگام آزاديشان پشت در زندان
ميبودم. هفت سال از زندگيم را همراه دخترم آزاده با ترس و
دلهرهاي دائم ساعاتي طولاني در پشت در زندانها گذرانده
بودم. حضور در اين لحظة شوقانگيز و تصور ناپذير برايم
خيلي اهميت داشت. اما تعهدم به ساير خانوادهها مرا از
رفتن پشت در زندان بازميداشت. همگي در دادگستري منتظر
مانديم.
لحظهها
به كندي ميگذشت. آرام گرفتن كار آساني نبود. دائم قدم
ميزدم و با گپ زدن با اين و آن خودم را مشغول ميكردم.
اما زمان گويي متوقف مانده بود. آزاده را دو نفر از
دوستانمان برده بودند به استقبال پدرش پشت در زندان
قصر.
شب
شده بود. كم كم به ترديد افتاده بوديم. «آيا به قول خود
پايبند خواهند ماند؟» به تجربه ميدانستيم كه نبايد گول
قولهاي اين رژيم را بخوريم. ساعت از نُه شب كه گذشت
ترديدها داشت به نااميدي تبديل ميشد. در خود فرو رفته و
خسته در گوشهاي كنار ديوار نشستم. ساعت ده شب بود. ديگر
منتظر نبودم كه ناگهان صداي فرياد و ولوله و شادي از پايين
پله ها بلند شد. انبوهي از مردم كه زندانيها را با
حلقههاي گل به گردن، روي دوش گرفته بودند وارد دادگستري
شدند. در سالن تحصن همه به احترام زندانيها ايستاديم. چند
زنداني از گروه هاي مختلف در ميان كف زدن ها، سخنراني
كوتاهي كردند و قطعنامههايي خواندند. درست يادم نميآيد
چه گفتند. همان قدر يادم ميآيد كه از هيجان و شوق
ميگريستم.
1 نظرات:
Myslot Casino New London - Mapyro
Myslot Casino is located 화성 출장안마 in The Davenport, 영주 출장마사지 West 문경 출장안마 London. See nearby hotels and other casinos 경주 출장안마 in The 제주도 출장안마 Davenport.
ارسال یک نظر