برانیسلاو نوشیج
ترجمهٔ سروژ استپانیان
از انسان فقط دوبار اندازهگیری به عمل میآورند: یکبار هنگامی که روانهٔ ارتش میشود بار دوم هنگامی که راه آن دنیا را در پیش میگیرد. فلسفهٔ اندازهگیری از یک مرده، به سبب ضرورت عملی این کار، کاملاً قابل فهم است امّا حکمت اندازهگیری یک سرباز تازه خدمت را هنوز هم نتوانستهام بفهمم. میگویند که از تازه خدمتها و به عبارت دیگر از جدیدها باید اندازهگیری بشود، زیرا آدمهای سینه باریک را به خدمت نمیبرند. اما اگر از من قبول کنید ارتش بیش از هر جای دیگری آدمهای سینه باریک دارد.
خود تشریفات اندازهگیری از یک «جدیدی» را «کمیسیون پزشکی» مینامند. انسان در چنین کمیسیونی هم دو بار حضور پیدا میکند: یکبار هنگامی که با بیمه کردن خود حیاتش را تأمین میکند، و بار دوم هنگامی که با ورود به ارتش مرگش را. همانطوری که یک دلال سرزباندار شرکت بیمه به شما اطمینان میدهد که «عمرتان را بیمه کنید تا با آرامش خاطر بمیرید؟»! فرماندهٔ دسته هم تشویقتان میکند که «با آرامش خاطر بمیرید تا حیات جاودان پیدا کنید!»
بدیهی است که با استدلالی از این دست قصد ندارم بگویم که شما با پیوستن به صفوف ارتش خودتان را پیشاپیش محکوم به مرگ میکنید. چنین محکومیتی، اگر واقعیت پیدا میکرد، بهراستی غیرانسانی میبود. ارتش، به نوعی بختآزمائی میماند که در آن به ندرت ممکن است کسی موفق به کشیدن برگ برنده شود. داوطلبانه به ارتش پیوستن هم در حکم خریدن یک تاکستان متروک است: اگر هم درآمدی داشته باشد آن قدر نخواهد بود که کور بگوید شفا!
گروهبان دوم لیوبا همهٔ این حرفها را با زبانی قابل فهم و بسیار گویا توضیح داد و سعی فراوان کرد قانعمان کند که گویا خدمت در ارتش به رفتن به بهشت میماند. گفت: «در جنگ، هیچ کس حق ندارد بداند کی کشته میشود و کی زنده میماند. غالباً آن کسی میمیرد که امیدی به زنده ماندن دارد و کسی زنده میماند که به کشته شدن فکر میکند. البته اگر معلوم میشد کی کشته میشود و کی زنده میماند از نظر حفظ نظم و انضباط به مراتب بهتر میبود.» فرمانده به من میگوید «امروز فلان قدر سرباز باید کشته بشود» من هم همانطوری که شایسته است فرمان میدهم «تو، تو، تو، و تو، مرخص!" و آنوقت تو میروی مثل یک پارچه آقا کشته میشوی؛ هم دستور انجام شده، هم دفاتر و آمار مرتب میماند، و هم انسان احساس میکند که از کارش لذت میبرد. البته هیچ هم معلوم نیست چه اتفاقی بیفتد، چون که البته همهٔ گلولهها به هدف نمیخورد! مأموریت تو کشته شدن است. این درست، ولی اگر یک وقت کشته نشدی دیگر تقصیر تو نیست که!»
شاید هم از همین رو بود که کمیسیون پزشکی مشمولان در چشم من خیلی شبیه کمیسیون دامپزشکی مستقر در کشتارگاهها جلوه کرد، منظورم کمیسیونی است که احشام قابل ذبح را از احشام غیرقابل ذبح جدا میکند.
در واقع هم منطق کمیسیونی که مشمولان لایق خدمت سربازی را تشخیص میدهد همان منطق عجیب و غریب کمیسیون دامپزشکی کشتارگاه است: آنهائی را که از استعداد زیستن برخوردارند قابل کشته شدن تشخیص میدهد و به عکس، ریغماسوهای رنجور را قابل زنده ماندن!
وقتی کمیسیون پزشکی معاینهتان کرد و شما را سالم و بهدردبخور تشخیص داد، بی درنگ موهایتان را از ته میتراشند و جامهٔ مشخصی به تنتان میکنند و از همان لحظه است که کار همشکل کردن شما شروع میشود. وقتی شما را به سربازی میبرند صورتتان دو تا استخوان دارد، امّا فرماندهتان معتقد است که صورت سرباز مطلقاً آنهمه استخوان نمیخواهد. و از اینرو، از همان شروع خدمت، آن دو استخوان را تبدیل به یک استخوان میکنند.
امر همشکلی در ارتش، منجر به آن میشود که همهٔ موهاتان را از ته بتراشند، جامهٔ متحدالشکل بهتان بپوشانند و اجازه ندهند به چیزی فکر بکنید. آنچه بخصوص حایز اهمیت فراوان است همین «فکر نکردن» است که یکی از ضروریترین شروط همشکلی بهشمار میرود. گروهبان لیوبا چنین توضیح میداد:
- سرباز حق ندارد فکر بکند! اگر بنا بود همهٔ ما فکر بکنیم که، دیگر برای جناب سرگرد کاری باقی نمیماند که بکند. سرباز، فقط باید گوش کند و اجرا کند، نه اینکه فکر بکند.
بالاخره هم انسان نمیفهمد تکلیفش چیست: آیا باید فکر کند یا فکر نکند؟ - تا وقتی مدرسه میروی بهات تلقین میکنند که «پسرم، یاد بگیر که فکر کنی. اگر فکر کردن را یاد نگیری زندگی بهات حرام خواهد شد!» - اما بعد از آنکه مدرسه را تمام کردی وارد ارتش میشوی و آنجا سرت داد میزنند که «حق نداری فکر کنی! اینجا جای فکر کردن نیست!» – بعد که میروی و زن میگیری عیالت غر میزند که «وظیفهٔ من رسیدگی به کارهای خانه است، وظیفهٔ تو فکر کردن!" – امّا این بار نوبت دولت است که از فکر کردن تو اظهار عدم رضایت و ناخشنودی کند و ترا به همین جرم فکر کردن دو سالی پشت میلههای زندان بیندازد.
اینجاست که آدم پاک گیج میشود: بالاخره باید فکر کرد یا نکرد؟ عدهئی که فکر میکنند معتقدند که انسان بهتر است فکر نکند، ولیکن عدهئی که فکر نمیکنند عقیده دارند که بهتر است که آدم فکر بکند. یک دوست ناموفق، روزی سر درد دلش باز شده بود و به شکوه و شکایت میگفت:
- موقعی که من فکر میکردم و باز فکر میکردم، برادرم پول روی پول میگذاشت. و حالا او آدم ثروتمندیست، من یک لات آسمانجل.
یک مرد باتجربه هم، روزی برای متقاعد کردن من گفت:
- هر وقت که زیاد در باب امری فکر میکردم حتماً عکسش اتفاق میافتاد، و امّا اگر کاری را بدون فکر کردن دست میگرفتم، در همه حال موفق میشدم.
چنین است اعتقاد آن دسته از مردمی که وقت بسیار بر سر فکر کردن تلف کردهاند. آن عدهئی هم که حتی یکبار در زدگی به فکرشان زحمت ندادهاند حرفهای دیگری دارند که بزنند. مثلاً زن جوانی سر شوهر پیرش فریاد زده بود:
- اگر یک ذره فکر کرده بودم هرگز زن تو نمیشدم!
و آن بابائی که نمیتواند آب رفته را به جو برگرداند نوحهسرائی میکند که:
- حیف شد فکر نکردم، والّا ممکن نبود این بدبختی پیش بیاید.
و انسان، وقتی همهٔ این شکوهها را میشنود نمیتواند از خودش نپرسد که بالاخره فکر کردن بهتر است یا فکر نکردن؟ - به نظر من پاسخ این سئوال به حرفهٔ آدم بستگی دارد: حرفههائی هست که با فکر کردن ملازمه دارد و حرفههائی هست که به عکس، مطلقاً با فکر کردن ملازمه ندارد. مثلاً آدمهائی مثل راننده جماعت، و سوزنبانها و خلبانها و لکوموتیفرانها و ناوبرها حتماً باید فکر کنند. امّا هیچ کس از شخصیتهائی نظیر دولتمردان و پروفسورها و ادبا و کارمندان عالیرتبه و دونپایه و کشیشها و افسران ارتش توقع ندارد که فکر بکنند.
کافی است که لباس متحدالشکل را بپوشی و از فکر کردن دست بشوئی تا از یک آدم به یک سرباز مبدل بشوی. آنوقت بیدرنگ میگذارندت توی صف، و پیش از هر کاری نظام گرفتن را یادت میدهند. هدف از «نظام گرفتن» که در ارتش توجه خاصی به آن مبذول میشود آن است که همه را در یک خط قرار بدهند تا کسی هوس جلو پریدن نکند. فرماندهان نظامی با صرف وقت و نیروی بسیار میکوشند تا اینگونه عادات مفید را به افراد تحت فرماندهیشان تلقین کنند، و به این ترتیب است که سرانجام تلاش در راه «در یک خط قرار گرفتن» ملکهٔ سربازها میشود. با اینهمه فقط کافی است که انسان ارتش را ترک کند تا در دم این عادت شایان تحسین را از دست بدهد. علت ترک این عادت ممکن است از این واقعیت ناشی شده باشد که در زندگی معمولی انسان، برای هدف «به جلو پریدن» ارزش بیشتری قایل میشوند.
در اینجا، نه تنها «نظام گرفتن»، که «قدمرو رفتن» را هم یادت میدهند. نه حق داری عقب بمانی، نه مجازی جلو بیفتی، بلکه طول قدمهایت باید درست به اندازهٔ طول قدمهای افرادی باشد که از پس و از پیشت گام برمیدارند. چپ، راست! چپ، راست!
اینجاست که دانشنامهٔ دانشگاهیت کاری در حقت صورت نخواهد داد و به عبارت دیگر این حق را برای تو قایل نخواهد شد که قدمهای بلندتری برداری. نه، تو باید فقط به آهنگ پای دیگران گام بزنی، درست هماهنگ قدمهای کسی که پیش از ورود به ارتش حتی یکبار هم موهایش را اصلاح نکرده بوده و پیش از ورود به ارتش حتی نام خانوادگی خودش را هم نمیدانسته.
یادم میآید روزی در مقدونیه یک اسب و یک الاغ را دیدم که جفتشان به یک گاری بسته شده بودند. آن دو میبایست پا به پای هم گام برمیداشتند. اسب بینوا هرچه سعی میکرد گام بلندتری بردارد تا گاری را با سرعت بیشتری بکشد همهٔ تلاشش در برخورد با سدّ کلهشقی الاغ بیحاصل میشد. الاغ به هیج روی نمیخواست به سرعت قدمهایش بیفزاید و حتی گاه یکسره از حرکت باز میماند و یا گاری را با گیجی فیلسوفمآبانهٔ خاص الاغها به سوی دیگری میکشید. اگر در ارتش اجازه میدادند انسان فکر بکند قطعاً به یاد این حادثه میافتادم. واقعاً که مقایسهٔ مناسبی است!
آنگاه که هنر «قدمرو رفتن» را فرا گرفتید تعلیم در جا زدن و پا کوفتن آغاز میشود. در ارتش ما پا کوفتن را بلد بودن، اهمیت زیادی دارد. چنانچه دسته، پا کوفتن را چنان یاد بگیرد که از زیر پاشنهٔ کفشهای افرادش جرقه بجهد، فرماندهٔ دسته مورد تشویق قرار خواهد گرفت. من، هنوز هم نمیفهمم چه ضرورتی هست که سرباز به هنگام راهپیمائی پا به زمین بکوبد. شاید هم این اصل با یکی از مواد آئیننامه مطابقت میکند که در آن چنین آمده است: «هدف هر حرکتی عبارت است از پیمودن فاصلهٔ معینی در یک زمان معین با صرف حداقل نیرو» و شاید هم این همان خدمتی باشد که ارتش از طریق لگدکوب کردن سنگفرش خیابانهای شهر و جادههای شهرستانها در حق جامعه و دولت انجام میدهد.
هرگاه حالیم نمیکردند که پیمانکاران تدارکات ارتش پاکوفتن را به عنوان جزء بسیار مهم تعلیمات نظامی ابداع کرده آن را به زور در آئیننامهها جا دادهاند، هنوز هم که هنوز است نمیتوانستم از هدف پاکوفتن سر دربیاورم.
بعد از آنکه نظام گرفتن و پا کوفتن را یاد گرفتی، تعلیم احترام گذاشتم به مافوق آغاز میشود. در اجتماع، اگر به یکی سلام نکنی، عملت دور از ادب و نزاکت تلقی میشود. امّا هرگاه در ارتش از سلام کردن غفلت کنی جنایتی نابخشودنی مرتکب شدهای. از همین روست که در ارتش، به علم سلام دادن و احترام گذاشتن توجه خاصی مبذول میشود و نص آئیننامههایش در این مورد بسیار جامع و گویا و کاملاً روشن است. یک سرباز، با توجه به تعالیم این آئیننامهها، بیش از هر چیزی موظف است عادت کند که به محض مشاهدهٔ یک مافوق، سرخود را به طرف آن مافوق بچرخاند نه آنچنان که معمولاً اتفاق میافتد در جهت مخالف مافوق. علاوه بر این، سرباز باید یک اصل مهم دیگر را هم یاد بگیرد: اصلی که به موجب آن، سرباز موظف است به مافوق خود، در لحظهئی که از کنارش میگذرد - و نه در لحظهئی که مثلاً از کنار مافوقش گذشته باشد – احترام بگذارد. آئیننامه نظامی در این مورد به طرزی حکیمانه صراحت دارد که «ولی در بعضی موارد چنانچه سرباز متوجه شود که مافوقش به طرف او نگریسته و ممکن است دیگر بدان سو ننگرد، میتواند زودتر از آنچه که در آئیننامه پیشبینی شده مراسم احترام را نسبت به مافوق مورد بحث به جا آورد«. در واقع این نکته که آئیننامههای نظامی چنین آزادی عملهائی را در اختیار سربازها میگذارند بسیار اسباب انبساط خاطر است.
تعلیم احترام گذاشتن در ارتش رویهمرفته جزء تمرینهای سنگین به شمار نمیرود. با اینهمه پارهئی از مواد آئیننامه مرا به سختی گیج و آشفته میکرد. نحوهٔ احترام گذاشتن یک سرباز عادی برایم کاملا ًروشن بود. لیکن آئیننامه به نحوهٔ سالم دادن طبالها و شیپورچیها هم اشارتی داشت. البته اگر آئیننامه هر نوازندهای را ملزم نمیکرد که به افراد مافوق «بر حسب ویژگیهای ساز تخصصی خود» احترام بگذارد، باز ممکن بود که معنای این ماده برایم قابل فهم باشد. امّا این حرفها در حد فهم و شعور من نبود. مثلاً هرگاه یک نوازندهٔ فلوت بخواهد در برخورد با یکی از افسران، مراسم احترام را «مطابق با ویژگیهای ساز تخصصیش» به جا بیاورد، لابد باید توی فلوتش بدمد. که تا این جای قضیه شاید اشکال زیادی در کار نباشد. و باز، اگر طبال بخواهد با رعایت ویژگیهای ساز تخصصی خودش مراسم احترام را نسبت به یک مافوق به جای بیاورد لابد ناچار باید مشتی به پشت یا پس گردن هر که دم دستش قرار گرفت بکوبد. بسیار خوب، گیرم که اینهم عاری از اشکال باشد. امّا واقعاً نمیفهمم تکلیف سربازی که شیپور بلند تشریفاتی یا مثلاً باس مینوازد چه خواهد بود و مراسم احترام را چگونه به جای خواهد آورد؟ زیرا چنین احترامی، و به عبارت دیگر احترامی که با «رعایت ویژگیهای ساز تخصصی» به جای آمده باشد، ممکن است به علت تشابه صدای این دو ساز با پارهای از صداهای شبههانگیز، حتی نوعی بیاحترامی هم تلقی شود.
باری، پس از تسلط پیدا کردن به این امر مهم، و به عبارت دیگر بعد از فرا گرفتن فن احترام گذاری، تفنگ به دستت میدهند و درست از همان لحظه است که تو به تفنگت تعلق پیدا میکنی، نه تفنگ به تو؛ تفنگت در درجهٔ اوّل اهمیت قرار میگیرد و تو چیزی در حد «ضمایم» آن محسوب میشوی. مثلاً اگر از نظافت خودت غافل مانده باشی کسی بهات خرده نخواهد گرفت ولیکن وای به روزی که تفنگت تمیز نباشد! - ممکن است سر هیچ و پوچ دماغت را خرد کنند یا انگشتت را بشکنند یا گوشت ترا از جا بکنند ولیکن روی تفنگت حتی یک خراش هم نباید مشاهده بشود. تو میتوانی نیست بشوی، میتوانی حتی – اگر دلت خواست – کشته بشوی، خلاصه اینکه میتوانی حتی از فهرستها حذف بشوی ولی تفنگت به هر قیمتی که شده باید توی فهرستها باقی بماند. تو اگر ناخوش بشوی و مثلاً مالاریا بگیری، یا پایت در برود، یا دلدرد بگیری یا کلیهات از ستون فقراتت جدا بشود، به درمانگاه اعزامت خواهند کرد. در آنجا چند گرم گنه گنه به نافت خواهند بست، چند روزی در گوشت وزوز خواهند کرد و بار دیگر به واحد مربوطه برت خواهند گرداند ولی اگر بلائی سر تفنگت بیاید، بیدرنگ دست به تشکیل کمیسیون خواهند زد، تفنگ صدمه دیده را از هر طرف وارسی خواهند کرد، همهٔ علل حادثه را مورد بررسی قرار خواهند داد، گزارش مشروحی خواهند نوشت، تفنگ آسیبدیده را به دقت بستهبندی خواهند کرد و به تعمیرگاه مربوطه خواهند فرستاد تا چندی بعد، صحیح و سالم به واحد خودش باز پس فرستاده شود. ترا از توی خانهات به ارتش میبرند بی آنکه به والدینت قبض رسید بدهند، و هیچ کسی هم غمش نیست که تو بعد از دو سال خدمت وظیفه به خانهات برگردی یا برنگردی امّا در مقابل دریافت تفنگ حتماً از تو رسید میگیرند و تو باید در متن رسیدی که امضا میکنی قید کنی که آن را بیعیب و نقص تحویل گرفتهای و متعهدی که آن را همان جور صحیح و سالم پس بدهی. و اگر خلاف این رفتار کنی گرفتار چنان بازجوئیهائی و گزارشها و کمیسیونها و تحقیقاتی خواهی شد که مسلمان نشنود کافر نبیند!
تیراندازی را در بدو امر با فشنگ مشقی یادت میدهند، و اگر کار به همین جا خاتمه پیدا میکرد یقین دارم که هر کسی میتوانست معلومات واقعاً ارزندهای با خود از ارتش به یادگار ببرد. چون از اینگونه فشنگها غالباً در جهان سیاست و گاهی نیز در عالم علم و ادب بیش از همه در زندگی شخصی و به ویژه در زندگی خانوادگی استفاده میشود.
امّا در ارتش، کار به تیراندازی با فشنگ مشقی ختم نمیشود. یک روز خدا، فشنگ جنگی را میگذارید کف دستت و هدف تعلیمی را هم در فاصلهٔ معینی نصب میکنند – که مترسکی است شبیه آدم و بهات دستور میدهند به طرف آن تیراندازی کنی. مترسک، با شجاعت و خونسردی بسیار جلو لوله تفنگهائی که به طرفش نشانه رفتهاند میایستد و از سر سادهدلی چنین میپندارد که سرانجام حسّ بشردوستی بر غالب سربازان فایق خواهد آمد و آنان – به همانگونه که غالباً اتفاق میافتد – به هدف نخواهند زد.
من همیشه معتقد بودم که میبایستی لباس فورم کلانتر محل را به این مترسک میپوشاندند. با اجرای چنین کاری دسترسی به دو هدف زیر میسر میشد: اوّلاً اکثریت قریب به اتفاق سربازان ما – و به عبارت دیگر، سربازانی که از میان مردم بیرون آمدهاند – هم در نشانهرویشان دقت میکردند، هم در تیراندازیشان؛ علاوه بر این، همین سربازها، همزمان با خدمت در ارتش، میتوانستند تجربهٔ بسیار گرانبهائی بیندوزند: تجربهای که غالباً در زندگیشان، بویژه آنگاه که از زیر سلطهٔ حکومت فرماندهان بیرون میآیند، سخت به دردشان میخورد. و اتفاقاً یکی از مواد آئیننامه هم درست همین مطلب را عنوان میکند: «هدف از تربیت کردن یک تک تیرانداز آن است که سرباز، حتی آنگاه که از فرماندهان خویش جدا مانده باشد بتواند مستقلانه و آگاهانه و قاطعانه از عهدهٔ اجرای وظایف جنگی خویش برآید».
وقتی که یک سرباز جدید توانست نظام گرفتن را، قدمرو رفتن را، پاشنه بر سنگفرش کوبیدن را، احترام به مافوق گذاشتن را و بیفکرانه آدم کشتن را، یاد بگیرد، میتوان او را یک «نیمه سرباز» به شمار آورد. و امّا نیمه دوم او با فرا گرفتن تئوری است که شکل میگیرد. گروهبانمان میگفت:
- یک سرباز، تشکیل شده است از تئوری و تجربه!
البته روشن نیستم که این سخنان حکیمانه را کجا خوانده بود، امّا چنان محکم حرف میزد که معلوم بود یک زمانی، در جائی، این حرفها را شنیده.
من مطلقاً قادر نیستم انسان و به قول گروهبانمان سربازی را که از تئوری و تجربه تشکیل شده باشد در نظرم مجسم بکنم. ولی تصور میکنم نظریهٔ بالا را میتوان به شرح زیر تصویر کرد: مشمولی که لحظهای پیش به حکم اجبار از خانهاش جدا شده فقط تئوری شمرده میشود؛ امّا همان مشمول، بعد از یاد گرفتن فنون نظام گرفتن و قدمرو رفتن و پاشنه بر سنگفرش کوبیدن، تبدیل میشود به آمیزهای از تئوری و تجربه و به عبارتی دیگر تبدیل میشود تقریباً به یک سرباز.
تفنگ توی دستهای مشمولی که تیراندازی را یاد گرفته فقط تئوری شمرده میشود؛ امّا کافی است که همین مشمول فن آدم کشتن را هم بیاموزد تا تجربه خلق شود، و همین تجربه است که در آمیزش با تئوری، یک سرباز کامل به وجود میآورد.
به طور کلی تعلیمات نظری درست همان چیزی است که بیشترین فایده را به سربازها میرساند. خود ما، در جریان همین تعلیمات بود که وسیعترین و ضروریترین معلومات را کسب کردیم. مثلاً بدین گونه بود که در ساعات تعلیمات نظری، از گروهبانمان یاد گرفتیم که میهن چیست و گروهبان کدام است. علاوه بر اینها معلوممان شد که دولت چیست و یک کاسه آش کدام است، یا پیروزی چیست و قشو کدام است؛ و کلی معلومات بسیار سودمند دیگر که حتی برشمردنشان هم دشوار است. علاوه بر همهٔ این حرفها برای نخسیتن بار از زبان گروهبانها بود که شنیدیم گویا هر فرد صربی از روزی که به خدمت نظام فراخوانده شد تا لحظهٔ مرگش یک سرباز شمرده میشود: «بعد از اینکه دو سال خدمتت را انجام دادی روانهٔ خانهات میشوی، امّا به هر صورت، توی خانهات هم یک سرباز هستی؛ تو مطلقاً حق نداری فکر کنی که اسمت از فهرستهای ارتش حذف شده. نه برادر، اگر میهن لازمت داشته باشد در هر لحظهای ممکن است دوباره به خدمت احضار بشوی».
چند سالی از این ماجرا گذشت. و من از روی تجربهٔ شخصی خودم متقاعد شدم که حق به جانب گروهبانمان بود: در واقع هم انسان تا زنده است نمیتواند از چنگ ارتش خلاص بشود و با اوّلین احضاریهئی که به دستش میرسد موظف است خودش را به هنگ سابقش معرفی کند.
یک روز چندین سال بعد از پایان خدمت سربازیم، نامهئی از طریق کلانتری به دستم رسید که در آن ادعا شده بود که گویا من، زمانی که از ارتش خلاص میشدم و داشتم اموال دولتی را تحویل انبار گروهان میدادم، از تحویل یک عدد قشو خودداری کردهام؛ و بهام تکلیف شده بود که خودم را به شعبهٔ سوم فلان واحد معرفی کنم و قشو مورد ادعا را پس بدهم. صورت مجلس را خواندم و پشت ورقهٔ مورد بحث با خط صربی و به زبانی روشن و گویا توضیح دادم که چون خدمت من در پیاده نظام بوده طبعاً نمیتوانستم قشو تحویل گرفته باشم. و در پایان این توضیح اضافه کردم که اگر هم قشوئی تحویل من میبود بدون تردید پسش میدادم. تصور میکردم بعد از نگاشتن چنین توضیحی دست از سر کچلم برخواهند داشت. و چه تصور باطلی!
دو سالی گذشت و در واقع هم کاری به کارم نداشتند تا آنکه یک روز خدا، دوباره همان نامهٔ کذائی که در آن به من پیشنهاد شده بود قشو را مسترد کنم به سراغم آمد. پاسخ چند سال قبل را تکرار کردم امّا به هیچ وجه افاقه نکرد: هر جا میرفتم آن نامهٔ شوم هم دنبالم راه میافتاد و قشو معروف را از من مطالبه میکرد. از وزارتخانهئی به وزراتخانهٔ دیگر منتقل میشدم، شغلم را تغییر میدادم، امّا نامهٔ مورد بحث به گونهای تغییر ناپذیر همراهیم میکرد و استرداد قشو معروف را میطلبید. مأمور خدمت در یک کشور خارجی شدم، نامه به آنجا هم آمد. برای معالجه به یک منطقهٔ خوش آب و هوا رفتم، آنجا هم دست از سرم برنداشت. سعی کردم در دهکورهئی ساکن شوم امّا از این تلاش هم سودی نبردم چرا که در آنجا هم نامه به سراغم آمد.
سرانجام دیدم که دیگر ممکن است کارم به جنون بکشد. از این رو به قصد آنکه شرّ چنین عقوبتی را از سرم باز کنم، یک روز نامهٔ لعنتی را که آنهمه تعقیبم کرده بود برداشتم و شخصاً به شعبهٔ سوم فلان واحد نظامی بردم. یک سروان سررشتهداری با خوشروئی از من استقبال کرد. موضوع را با او در میان گذاشتم، توضیحات مفصلی دادم و آخرسر اضافه کردم که:
- بابا، من تو پیاده نظام خدمت میکردم، پس به هیچ وجه احتیاج به قشو نداشتم. فکر میکنم سوءتفاهمی پیش آمده. باز اگر از من مثلاً پتو مطالبه میکردند، یک حرفی. چون به هر سربازی یک پتو میدادن، اما قشو چرا؟ خودتان بفرمائید ببینم سرباز پیاده چه احتیاجی به قشو دارد؟
- کاملاً درست است. صحیح میفرمائید.
به این ترتیب جناب سروان اظهاراتم را با حرارت تأیید کرد و آن وقت قلمش را دست گرفت همهٔ توضیحاتم را یادداشت کرد و در حال مشایعت من با لحن تسکین دهندهئی گفت:
- خوب کردید که خودتان تشریف آوردید و همه چیز را توضیح دادید. کاش این کار را چند سال پیش میکردید تا این قدر ناراحتمان نمیکردند.
با آسودگی خاطر و با اعصابی آرام گرفته از او جدا شدم ولی گفته گروهبانمان که «تو مطلقاً حق نداری فکر کنی که اسمت از فهرستهای ارتش حذف شده. نه برادر، تا وقتی زنده هستی هر لحظه ممکن است به خدمت احضار بشوی» باز هم درست از آب درآمد. قضیه از این قرار است که یک سال بعد نامهئی به کلانتری محل رسید که در آن از من استرداد یک عدد قشو... و یک تخته «پتو» مطالبه شده بود! – این یکی هم، مثل کنه به من چسبید و از وزارتخانهئی به وزارتخانهٔ دیگر، از ادارهئی به ادارهٔ دیگر، از دولتی به دولت دیگر، از سالی به سال دیگر، چنان به تعاقبم پرداخت که دیگر نشانههای تشنجات عصبی در من ظهور کرد و ناچار به این فکر افتادم که یا از تبعیت کشور صربستان چشم بپوشم و یا اصلاً انتحار کنم و به این زندگی وحشتناک خاتمه بدهم. سرانجام مانند دفعهٔ قبل نامه را برداشتم و به شعبهٔ سوم فلان واحد رفتم. سروان مسنی که سنش از حد بازنشستگی گذشته بود از من استقبال کرد و بعد از اینکه همه چیز را به ترتیب برایش تعریف کردم گفت:
- مسلم است! اشتباه از آنجا ناشی شده که سلف من توضیحات شما را غلط یادداشت کرده. راستی هم چطور ممکن بود که شما قشو تحویل گرفته باشید؟ پیاده نظام و قشو؟ چه حرف مزخرفی! اما خودمانیم: حقش بود پتو را پس میدادید. شما که نمیتوانستید به همین مفتی پتوی دولت را بالا بکشید، پس بهتر بود برش میگرداندید. نه؟ باز اگر یقلاوی بود، یک چیزی. چون سربازها معمولاً یقلاویشان را گم میکنند و در اکثر موارد هم یقلاویشان به سرقت میرود.
جواب دادم:
- درست میفرمائید، باز اگر یقلاوی بود یک چیزی.
سرانجام از اینکه موفق شده بودم همه چیز را توضیح بدهم و خودم را برای همیشه از شر بلائی که حتی توی خواب هم دست از سرم برنمیداشت خلاص کنم شاد و خندان ترکش کردم.
چند سالی گذشت و من غرق در احساس آسودگی خاطر بودم که یک روز ناگهان بار دیگر نامهئی به کلانتری محلمان رسید که در آن از سوی سرشتهداری ارتش از من خواسته شده بود قشو و پتو و یقلاوی ارتش را مسترد کنم. و حالا باز چند سالی است که آن نامهٔ لعنتی دنبالم افتاده و هرچه میکنم دست از تعقیبم برنمیدارد. کارم به جائی رسیده که روزها مدام زیر لب زمزمه میکنم و شبها مدام قشو و پتو و یقلاوی خواب میبینم. این سه شئی لعنتی چنان به ستوهم آوردهاند و چنان با گوشت و خونم عجین شدهاند که هرگاه هنوز استفاده کردن از امتیازات اشرافی در کشورمان رسم میبود میتوانستم هر سه تا را کنار هم قرار بدهم – دشتی وسیع و گسترده به شکل یک پتوی پهن شده، و یک قشو و یک یقلاوی مسروقه بر روی آن – و از ترکیب آنها یک علامت خانوادگی برای خودم بسازم.
با اینهمه فقط از همین طریق بود که متقاعد شدم حق با گروهبانمان بوده است: یک فرد صربستانی مادامالعمر موظف است خودش را یک سرباز بشمارد و حتیالمقدور ارتباطش را با ارتش حفظ کند. اگر تا حالا به این واقعیت پی برده بودم چه بسا که اصلاً در ارتش باقی میماندم، بخصوص که راه ترقی هم به شکل افقی وسیع در برابرم گسترده بود؛ مثلاً هماکنون چهل سال است که دارم عنوان گروهبانی ارتش صربستان را یدک میکشم، و اگر قرار بود که در هر درجهئی همین قدر در جا بزنم ممکن بود بعد از صد و بیست سال خدمت، در یک روز قشنگ، به مقام استواری هم نایل شوم.
به طور کلی، عنوان نظامی من دارای هالهای از جذابیت است. نخست به سبب آنکه من ارشد گروهبانهای صربستان هستم. و دوم به دلیل آنکه من و ناپلئون بناپارت نامآورترین گروهبانهای همهٔ ارتشهای اروپا به شمار میرویم. شهرت ناپلئون از آنجا ناشی میشود که توانسته بود درجهٔ گروهبانش را با لقب امپراتوری معاوضه کند و شهرت من از آنجاست که عنوان گروهبانیم را چهل سال آزگار با هیچ لقب یا درجهٔ دیگری معاوضه نکردم.
0 نظرات:
ارسال یک نظر