درباره سایت

آرشیو چپ سایتی است که سعی دارد بدون اینکه به سمت گرایشی حرکت کند تمام منابع و بزرگان و نظریه های تاریخ چپ را از سایت های مختلف جمع آوری کرده و تحت یک مجموعه دسته بندی شده ارائه دهد

e

اهداف : سایت آرشیو چپ با هدف ابتدا با هدف آموزش و در اختیار گذاشتن منتخب و چکیده ی آثار چپ سعی در گشترش این مجموعه به سایت های طیف چپ خواهد داشت .

MANIFEST

۱۶۲ سال از صدور مانيفست مى گذرد. طى اين زمان دراز، هزاران چاپ به زبان هاى مختلف از آن منتشر شده است. چنين به نظر مى رسد كه اين متن با كليهء زمان ها همراه بوده، كنار گذاشته نشده، به تاريخ سپرده نشده و همواره الهام بخش نسل هاى پياپى بوده است. و اين در حالى ست كه مى دانيم مانيفست در ميانهء قرن نوزدهم نوشته شده و نقطهء عزيمتش وضعيت سرمايه دارى نوپاى آن روزها ست و نيز اينكه سرمايه دارى ابتدا در چارچوب ملى شكل گرفته و سپس به شيوهء توليد جهانى...

شعر و موسیقی اعتراض

آرشیو موسیقی چپ جمعه۱۸مهٔ فریدون مشیری :اشکی در گذگاه تاریخ اشکی در گذرگاه تاریخ از همان روزی که دست حضرتِ «قابیل» گشت آلوده به خون حضرتِ «هابیل» از همان روزی که فرزندانِ «آدم» صدر پیغام‌آورانِ حضرتِ باریتعالی زهر تلخ دشمنی در خون‌شان جوشید آدمیت مرده بود گرچه آدم زنده بود. از همان روزی که «یوسف» را برادرها به چاه انداختند از همان روزی که با شلاق و خون «دیوار چین» را ساختند آدمیت مرده بود.

قسمت تاریخ چپ ایران

تیرباران بر روی تپه های اوین در اواسط اسفندماه ۱۳۵۳ به زندان اوین برده می‌شود و در شبانگاه۲۹ فروردین ۱۳۵۴ همراه با ۶ نفر از رفقای گروه و ۲ نفر از زندانیان مجاهد در تپه‌های اوین توسط مأمورین ساواک و شکنجه‌گران زندان اوین تیرباران می‌گردد. شش فدایی، حسن ضیاظریفی، احمد جلیلی افشار، مشعوف کلانتری، عزیز سرمدی، محمد چوپان‌زاده، عباس سورکی. و دو مجاهد مصطفی جوان خوشدل، کاظم ذوالانوار همراه با بیژن جزنی تیرباران شدند.

۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه

جهانی شدن و سرمایه آفرینی مالی بخش ۲

داوهای جهانی شدن در تاریخ
امپراتوری ها، سرکردگی ها، سرمایه آفرینی مالی
بخش ۲
از: سمیرامین
پرگردان: ب. کیوان
۱- در وضعیتی که فرضیه های بسیار متضادی این جا پیشنهاد شده اند (پس مسئله عبارت از فرضیه هاست، نه تزهایی که برای در نظرگرفتن واقعیت ها با تکیه بر پایه پارادیگمی و مفهومی عمل می کند)، بحث درباره ابراز مفهومی موجود که در بخش گذشته پیشنهاد شد، باید به ما در روشن کردن سئوال مرکزی: جهانی شدن چیست؟ داوهای آن کدام اند؟، چه چالش هایی جامعه ها بنا بر وضعیت خود با آن روبرو هستند یاری رساند، یا دست کم باید به ما در روشن کردن بخشی از تزهای بدست آمده (البته همیشه به طور نسبی موقت) و روشن کردن سئوال هایی که در عمل بدون پاسخ قانع کننده باقی مانده اند، کمک کند.

جهانی شدن و سرمایه آفرینی مالی – بخش ۱


سمیرامین
برگردان: ب. کیوان
بخش ۱
I- نشانه هایی برای تعریف مصاف
۱- بدون شک درباره برخی ویژگی های عمده مصافی که جامعه های عصر ما با آن روبرو هستند، دست کم پیرامون چهار موضوع زیر نقطه نظر مشترک تا اندازه ای وسیع وجود دارد.
الف- این سیستم اقتصادی از آغاز دهه ۱۹۷۰ (در مقایسه با مرحله رشد استثنایی پس از جنگ) وارد مرحله طولانی رکود نسبی شده است. هر چند عصر ما را مرحله B سیکل کندراتیف یا چیز دیگری توصیف می کنند، امّا در زمینه این واقعیت اساسی توافق وجود دارد که نرخ های رشد و سرمایه گذاری در توسعه نظام های تولید در بیست و پنج سال اخیر در مقایسه با دو دهه پیش از آن بسیار پایین بوده است. درجا زدن نظام در یک رکود پابرجا به توهم هایی پایان داد که توسعه در مرحله پیش، مرحله اشتغال کامل و رشد بی پایان در غرب، مرحله توسعه در جنوب، مرحله سبقت گرفتن [از کشورهای پیشرفته] که به وسیله سوسیالیسم در شرق شتاب یافته بود، برانگیخته بود.
ب- نظام اقتصادی عصر ما خیلی بیش از ۳۰ سال پیش جهانی شده است. در این راستا است که بازیگران اقتصادی مسلط – شرکت های بزرگ چند ملیتی – توانستند به توسعه استراتژی هایی بپردازند که خاص آن ها است و آن ها را به طور وسیع از قیمومت سیاست های ملی دولت ها وارهانیده که ناتوانی شان توسط همه، که تأسف آن را می خورند یا از آن شادمان هستند، تأیید شده است.

فقرا در جست و جوی امنیت غذایی

روزنامه سرمایه – نوشته: ف.مگداف  – ترجمه: ف.م.هاشمی: بحران غذا جهان را در سال ۲۰۰۸ فرا گرفته است. این بحران، ادامه بحران دیرپای کشاورزی و مواد غذایی است که تاکنون میلیون ها نفر از مردم جهان را به ورطه گرسنگی و سوءتغذیه سوق داده است. برای درک کامل پیامدهای این بحران باید به رابطه میان بحران های کوتاه مدت و بلندمدت در جهان امروز توجه کرد. منشاء هر دو این بحران ها را باید در کسب سود از تولید مواد غذایی، الیاف نباتی، سوخت گیاهی و نیز شکاف میان غذا و مردم جست وجو کرد.
گرسنگی رایج قبل از بحران
براساس برآورد سازمان ملل متحد، از حدود هفت میلیارد نفر جمعیت جهان نزدیک به یک میلیارد نفر از گرسنگی مزمن رنج می برند. اما این یک برآورد اولیه است و افرادی را که دچار کمبود ویتامین یا دیگر اشکال سوءتغذیه هستند، شامل نمی شود. به این ترتیب شاید تعداد کل افرادی که امنیت غذایی ندارند از سه میلیارد نفر نیز فراتر برود. سال قبل سازمان ملل متحد وخامت اوضاع غذایی جهان را با اعلام مرگ روزانه ۱۸ هزار کودک در اثر سوءتغذیه به گوش جهانیان رساند.
کمبود تولید علت اصلی گرسنگی نیست. امروزه در ایالات متحده آمریکا تولید مواد غذایی از نیازهای مردم این کشور فراتر می رود اما گرسنگی همچنان یکی از معضلات بزرگ آمریکا محسوب می شود. براساس برآورد وزارت کشاورزی آمریکا
بیش از ۳۵ میلیون نفر از مردم این کشور در سال ۲۰۰۶ از عدم امنیت غذایی رنج می برده اند که ۱۳ میلیون نفر از این تعداد را کودکان تشکیل می دهند. به علت عدم دسترسی به مواد غذایی بیش از ۱۲ میلیون خانوار آمریکایی با خوراک معمول تغذیه نمی شوند. در کشورهای فقیر نیز توزیع ناعادلانه مواد غذایی علت اصلی گرسنگی پایدار محسوب می شود. چند سال قبل روزنامه نیویورک تایمز در مقاله ای تحت عنوان «گرسنگی فقرا و مازاد تولید گندم در هند» بر این مساله انگشت گذاشت. روزنامه «وال استریت ژورنال» نیز در همان زمان با عنوان «نیاز، در عین بی نیازی» به معمای غذا در هند پرداخت.

خدمت وظیفه


برانیسلاو نوشیج
ترجمهٔ سروژ استپانیان
از انسان فقط دوبار اندازه‌گیری به عمل می‌آورند: یکبار هنگامی که روانهٔ ارتش می‌شود بار دوم هنگامی که راه آن دنیا را در پیش می‌گیرد. فلسفهٔ اندازه‌گیری از یک مرده، به سبب ضرورت عملی این کار، کاملاً قابل فهم است امّا حکمت اندازه‌گیری یک سرباز تازه خدمت را هنوز هم نتوانسته‌ام بفهمم. می‌گویند که از تازه خدمت‌ها و به عبارت دیگر از جدیدها باید اندازه‌گیری بشود، زیرا آدم‌های سینه باریک را به خدمت نمی‌برند. اما اگر از من قبول کنید ارتش بیش از هر جای دیگری آدم‌های سینه باریک دارد.
خود تشریفات اندازه‌گیری از یک «جدیدی» را «کمیسیون پزشکی» می‌نامند. انسان در چنین کمیسیونی هم دو بار حضور پیدا می‌کند: یکبار هنگامی که با بیمه کردن خود حیاتش را تأمین می‌کند، و بار دوم هنگامی که با ورود به ارتش مرگش را. همان‌طوری که یک دلال سرزبان‌دار شرکت بیمه به شما اطمینان می‌دهد که «عمرتان را بیمه کنید تا با آرامش خاطر بمیرید؟»! فرماندهٔ دسته هم تشویق‌تان می‌کند که «با آرامش خاطر بمیرید تا حیات جاودان پیدا کنید
بدیهی است که با استدلالی از این دست قصد ندارم بگویم که شما با پیوستن به صفوف ارتش خودتان را پیشاپیش محکوم به مرگ می‌کنید. چنین محکومیتی، اگر واقعیت پیدا می‌کرد، به‌راستی غیرانسانی می‌بود. ارتش، به نوعی بخت‌آزمائی می‌ماند که در آن به ندرت ممکن است کسی موفق به کشیدن برگ برنده شود. داوطلبانه به ارتش پیوستن هم در حکم خریدن یک تاکستان متروک است: اگر هم درآمدی داشته باشد آن قدر نخواهد بود که کور بگوید شفا

گروهبان دوم لیوبا همهٔ این حرف‌ها را با زبانی قابل فهم و بسیار گویا توضیح داد و سعی فراوان کرد قانع‌مان کند که گویا خدمت در ارتش به رفتن به بهشت می‌ماند. گفت: «در جنگ، هیچ کس حق ندارد بداند کی کشته می‌شود و کی زنده می‌ماند. غالباً آن کسی می‌میرد که امیدی به زنده ماندن دارد و کسی زنده می‌ماند که به کشته شدن فکر می‌کند. البته اگر معلوم می‌شد کی کشته می‌شود و کی زنده می‌ماند از نظر حفظ نظم و انضباط به مراتب بهتر می‌بود.» فرمانده به من می‌گوید «امروز فلان قدر سرباز باید کشته بشود» من هم همان‌طوری که شایسته است فرمان می‌دهم «تو، تو، تو، و تو، مرخص!" و آن‌وقت تو می‌روی مثل یک پارچه آقا کشته می‌شوی؛ هم دستور انجام شده، هم دفاتر و آمار مرتب می‌ماند، و هم انسان احساس می‌کند که از کارش لذت می‌برد. البته هیچ هم معلوم نیست چه اتفاقی بیفتد، چون که البته همهٔ گلوله‌ها به هدف نمی‌خورد! مأموریت تو کشته شدن است. این درست، ولی اگر یک وقت کشته نشدی دیگر تقصیر تو نیست که
شاید هم از همین رو بود که کمیسیون پزشکی مشمولان در چشم من خیلی شبیه کمیسیون دامپزشکی مستقر در کشتارگاه‌ها جلوه کرد، منظورم کمیسیونی است که احشام قابل ذبح را از احشام غیرقابل ذبح جدا می‌کند.
در واقع هم منطق کمیسیونی که مشمولان لایق خدمت سربازی را تشخیص می‌دهد همان منطق عجیب و غریب کمیسیون دامپزشکی کشتارگاه است: آن‌هائی را که از استعداد زیستن برخوردارند قابل کشته شدن تشخیص می‌دهد و به عکس، ریغماسوهای رنجور را قابل زنده ماندن!
وقتی کمیسیون پزشکی معاینه‌تان کرد و شما را سالم و به‌دردبخور تشخیص داد، بی درنگ موهای‌تان را از ته می‌تراشند و جامهٔ مشخصی به تن‌تان می‌کنند و از همان لحظه است که کار همشکل کردن شما شروع می‌شود. وقتی شما را به سربازی می‌برند صورت‌تان دو تا استخوان دارد، امّا فرمانده‌تان معتقد است که صورت سرباز مطلقاً آنهمه استخوان نمی‌خواهد. و از این‌رو، از همان شروع خدمت، آن دو استخوان را تبدیل به یک استخوان می‌کنند.
امر همشکلی در ارتش، منجر به آن می‌شود که همهٔ موهاتان را از ته بتراشند، جامهٔ متحدالشکل به‌تان بپوشانند و اجازه ندهند به چیزی فکر بکنید. آن‌چه بخصوص حایز اهمیت فراوان است همین «فکر نکردن» است که یکی از ضروری‌ترین شروط همشکلی به‌شمار می‌رود. گروهبان لیوبا چنین توضیح می‌داد:
- سرباز حق ندارد فکر بکند! اگر بنا بود همهٔ ما فکر بکنیم که، دیگر برای جناب سرگرد کاری باقی نمی‌ماند که بکند. سرباز، فقط باید گوش کند و اجرا کند، نه اینکه فکر بکند.
بالاخره هم انسان نمی‌فهمد تکلیفش چیست: آیا باید فکر کند یا فکر نکند؟ - تا وقتی مدرسه می‌روی به‌ات تلقین می‌کنند که «پسرم، یاد بگیر که فکر کنی. اگر فکر کردن را یاد نگیری زندگی به‌ات حرام خواهد شد!» - اما بعد از آنکه مدرسه را تمام کردی وارد ارتش می‌شوی و آنجا سرت داد می‌زنند که «حق نداری فکر کنی! اینجا جای فکر کردن نیست!» بعد که می‌روی و زن می‌گیری عیالت غر می‌زند که «وظیفهٔ من رسیدگی به کارهای خانه است، وظیفهٔ تو فکر کردن!" امّا این بار نوبت دولت است که از فکر کردن تو اظهار عدم رضایت و ناخشنودی کند و ترا به همین جرم فکر کردن دو سالی پشت میله‌های زندان بیندازد.
اینجاست که آدم پاک گیج می‌شود: بالاخره باید فکر کرد یا نکرد؟ عده‌ئی که فکر می‌کنند معتقدند که انسان بهتر است فکر نکند، ولیکن عده‌ئی که فکر نمی‌کنند عقیده دارند که بهتر است که آدم فکر بکند. یک دوست ناموفق، روزی سر درد دلش باز شده بود و به شکوه و شکایت می‌گفت:
- موقعی که من فکر می‌کردم و باز فکر می‌کردم، برادرم پول روی پول می‌گذاشت. و حالا او آدم ثروتمندی‌ست، من یک لات آسمان‌جل.
یک مرد باتجربه هم، روزی برای متقاعد کردن من گفت:
- هر وقت که زیاد در باب امری فکر می‌کردم حتماً عکسش اتفاق می‌افتاد، و امّا اگر کاری را بدون فکر کردن دست می‌گرفتم، در همه حال موفق می‌شدم.
چنین است اعتقاد آن دسته از مردمی که وقت بسیار بر سر فکر کردن تلف کرده‌اند. آن عده‌ئی هم که حتی یک‌بار در زدگی به فکرشان زحمت نداده‌اند حرف‌های دیگری دارند که بزنند. مثلاً زن جوانی سر شوهر پیرش فریاد زده بود:
- اگر یک ذره فکر کرده بودم هرگز زن تو نمی‌شدم!
و آن بابائی که نمی‌تواند آب رفته را به جو برگرداند نوحه‌سرائی می‌کند که:
- حیف شد فکر نکردم، والّا ممکن نبود این بدبختی پیش بیاید.
و انسان، وقتی همهٔ این شکوه‌ها را می‌شنود نمی‌تواند از خودش نپرسد که بالاخره فکر کردن بهتر است یا فکر نکردن؟ - به نظر من پاسخ این سئوال به حرفهٔ آدم بستگی دارد: حرفه‌هائی هست که با فکر کردن ملازمه دارد و حرفه‌هائی هست که به عکس، مطلقاً با فکر کردن ملازمه ندارد. مثلاً آدم‌هائی مثل راننده جماعت، و سوزن‌بان‌ها و خلبان‌ها و لکوموتیف‌ران‌ها و ناوبرها حتماً باید فکر کنند. امّا هیچ کس از شخصیت‌هائی نظیر دولتمردان و پروفسورها و ادبا و کارمندان عالیرتبه و دون‌پایه و کشیش‌ها و افسران ارتش توقع ندارد که فکر بکنند.
کافی است که لباس متحدالشکل را بپوشی و از فکر کردن دست بشوئی تا از یک آدم به یک سرباز مبدل بشوی. آن‌وقت بی‌درنگ می‌گذارندت توی صف، و پیش از هر کاری نظام گرفتن را یادت می‌دهند. هدف از «نظام گرفتن» که در ارتش توجه خاصی به آن مبذول می‌شود آن است که همه را در یک خط قرار بدهند تا کسی هوس جلو پریدن نکند. فرماندهان نظامی با صرف وقت و نیروی بسیار می‌کوشند تا این‌گونه عادات مفید را به افراد تحت فرماندهی‌شان تلقین کنند، و به این ترتیب است که سرانجام تلاش در راه «در یک خط قرار گرفتن» ملکهٔ سربازها می‌شود. با اینهمه فقط کافی است که انسان ارتش را ترک کند تا در دم این عادت شایان تحسین را از دست بدهد. علت ترک این عادت ممکن است از این واقعیت ناشی شده باشد که در زندگی معمولی انسان، برای هدف «به جلو پریدن» ارزش بیش‌تری قایل می‌شوند.
در اینجا، نه تنها «نظام گرفتن»، که «قدم‌رو رفتن» را هم یادت می‌دهند. نه حق داری عقب بمانی، نه مجازی جلو بیفتی، بلکه طول قدم‌هایت باید درست به اندازهٔ طول قدم‌های افرادی باشد که از پس و از پیشت گام برمی‌دارند. چپ، راست! چپ، راست!
اینجاست که دانشنامهٔ دانشگاهیت کاری در حقت صورت نخواهد داد و به عبارت دیگر این حق را برای تو قایل نخواهد شد که قدم‌های بلندتری برداری. نه، تو باید فقط به آهنگ پای دیگران گام بزنی، درست هماهنگ قدم‌های کسی که پیش از ورود به ارتش حتی یکبار هم موهایش را اصلاح نکرده بوده و پیش از ورود به ارتش حتی نام خانوادگی خودش را هم نمی‌دانسته.
یادم می‌آید روزی در مقدونیه یک اسب و یک الاغ را دیدم که جفتشان به یک گاری بسته شده بودند. آن دو می‌بایست پا به پای هم گام برمی‌داشتند. اسب بینوا هرچه سعی می‌کرد گام بلندتری بردارد تا گاری را با سرعت بیش‌تری بکشد همهٔ تلاشش در برخورد با سدّ کله‌شقی الاغ بی‌حاصل می‌شد. الاغ به هیج روی نمی‌خواست به سرعت قدم‌هایش بیفزاید و حتی گاه یکسره از حرکت باز می‌ماند و یا گاری را با گیجی فیلسوف‌مآبانهٔ خاص الاغ‌ها به سوی دیگری می‌کشید. اگر در ارتش اجازه می‌دادند انسان فکر بکند قطعاً به یاد این حادثه می‌افتادم. واقعاً که مقایسهٔ مناسبی است!
آنگاه که هنر «قدم‌رو رفتن» را فرا گرفتید تعلیم در جا زدن و پا کوفتن آغاز می‌شود. در ارتش ما پا کوفتن را بلد بودن، اهمیت زیادی دارد. چنانچه دسته، پا کوفتن را چنان یاد بگیرد که از زیر پاشنهٔ کفش‌های افرادش جرقه بجهد، فرماندهٔ دسته مورد تشویق قرار خواهد گرفت. من، هنوز هم نمی‌فهمم چه ضرورتی هست که سرباز به هنگام راه‌پیمائی پا به زمین بکوبد. شاید هم این اصل با یکی از مواد آئین‌نامه مطابقت می‌کند که در آن چنین آمده است: «هدف هر حرکتی عبارت است از پیمودن فاصلهٔ معینی در یک زمان معین با صرف حداقل نیرو» و شاید هم این همان خدمتی باشد که ارتش از طریق لگدکوب کردن سنگفرش خیابان‌های شهر و جاده‌های شهرستان‌ها در حق جامعه و دولت انجام می‌دهد.
هرگاه حالیم نمی‌کردند که پیمانکاران تدارکات ارتش پاکوفتن را به عنوان جزء بسیار مهم تعلیمات نظامی ابداع کرده آن را به زور در آئین‌نامه‌ها جا داده‌اند، هنوز هم که هنوز است نمی‌توانستم از هدف پاکوفتن سر دربیاورم.
بعد از آن‌که نظام گرفتن و پا کوفتن را یاد گرفتی، تعلیم احترام گذاشتم به مافوق آغاز می‌شود. در اجتماع، اگر به یکی سلام نکنی، عملت دور از ادب و نزاکت تلقی می‌شود. امّا هرگاه در ارتش از سلام کردن غفلت کنی جنایتی نابخشودنی مرتکب شده‌ای. از همین روست که در ارتش، به علم سلام دادن و احترام گذاشتن توجه خاصی مبذول می‌شود و نص آئین‌نامه‌هایش در این مورد بسیار جامع و گویا و کاملاً روشن است. یک سرباز، با توجه به تعالیم این آئین‌نامه‌ها، بیش از هر چیزی موظف است عادت کند که به محض مشاهدهٔ یک مافوق، سرخود را به طرف آن مافوق بچرخاند نه آن‌چنان که معمولاً اتفاق می‌افتد در جهت مخالف مافوق. علاوه بر این، سرباز باید یک اصل مهم دیگر را هم یاد بگیرد: اصلی که به موجب آن، سرباز موظف است به مافوق خود، در لحظه‌ئی که از کنارش می‌گذرد - و نه در لحظه‌ئی که مثلاً از کنار مافوقش گذشته باشد احترام بگذارد. آئین‌نامه نظامی در این مورد به طرزی حکیمانه صراحت دارد که «ولی در بعضی موارد چنان‌چه سرباز متوجه شود که مافوقش به طرف او نگریسته و ممکن است دیگر بدان سو ننگرد، می‌تواند زودتر از آنچه که در آئین‌نامه پیش‌بینی شده مراسم احترام را نسبت به مافوق مورد بحث به جا آورد«. در واقع این نکته که آئین‌نامه‌های نظامی چنین آزادی عمل‌هائی را در اختیار سربازها می‌گذارند بسیار اسباب انبساط خاطر است.
تعلیم احترام گذاشتن در ارتش روی‌هم‌رفته جزء تمرین‌های سنگین به شمار نمی‌رود. با اینهمه پار‌ه‌ئی از مواد آئین‌نامه مرا به سختی گیج و آشفته می‌کرد. نحوهٔ احترام گذاشتن یک سرباز عادی برایم کاملا ًروشن بود. لیکن آئین‌نامه به نحوهٔ سالم دادن طبال‌ها و شیپورچی‌ها هم اشارتی داشت. البته اگر آئین‌نامه هر نوازنده‌ای را ملزم نمی‌کرد که به افراد مافوق «بر حسب ویژگی‌های ساز تخصصی خود» احترام بگذارد، باز ممکن بود که معنای این ماده برایم قابل فهم باشد. امّا این حرف‌ها در حد فهم و شعور من نبود. مثلاً هرگاه یک نوازندهٔ فلوت بخواهد در برخورد با یکی از افسران، مراسم احترام را «مطابق با ویژگی‌های ساز تخصصیش» به جا بیاورد، لابد باید توی فلوتش بدمد. که تا این جای قضیه شاید اشکال زیادی در کار نباشد. و باز، اگر طبال بخواهد با رعایت ویژگی‌های ساز تخصصی خودش مراسم احترام را نسبت به یک مافوق به جای بیاورد لابد ناچار باید مشتی به پشت یا پس گردن هر که دم دستش قرار گرفت بکوبد. بسیار خوب، گیرم که اینهم عاری از اشکال باشد. امّا واقعاً نمی‌فهمم تکلیف سربازی که شیپور بلند تشریفاتی یا مثلاً باس می‌نوازد چه خواهد بود و مراسم احترام را چگونه به جای خواهد آورد؟ زیرا چنین احترامی، و به عبارت دیگر احترامی که با «رعایت ویژگی‌های ساز تخصصی» به جای آمده باشد، ممکن است به علت تشابه صدای این دو ساز با پاره‌ای از صداهای شبهه‌انگیز، حتی نوعی بی‌احترامی هم تلقی شود.
باری، پس از تسلط پیدا کردن به این امر مهم، و به عبارت دیگر بعد از فرا گرفتن فن احترام گذاری، تفنگ به دستت می‌دهند و درست از همان لحظه است که تو به تفنگت تعلق پیدا می‌کنی، نه تفنگ به تو؛ تفنگت در درجهٔ اوّل اهمیت قرار می‌گیرد و تو چیزی در حد «ضمایم» آن محسوب می‌شوی. مثلاً اگر از نظافت خودت غافل مانده باشی کسی به‌ات خرده نخواهد گرفت ولیکن وای به روزی که تفنگت تمیز نباشد! - ممکن است سر هیچ و پوچ دماغت را خرد کنند یا انگشتت را بشکنند یا گوشت ترا از جا بکنند ولیکن روی تفنگت حتی یک خراش هم نباید مشاهده بشود. تو می‌توانی نیست بشوی، می‌توانی حتی اگر دلت خواستکشته بشوی، خلاصه اینکه می‌توانی حتی از فهرست‌ها حذف بشوی ولی تفنگت به هر قیمتی که شده باید توی فهرست‌ها باقی بماند. تو اگر ناخوش بشوی و مثلاً مالاریا بگیری، یا پایت در برود، یا دل‌درد بگیری یا کلیه‌ات از ستون فقراتت جدا بشود، به درمانگاه اعزامت خواهند کرد. در آنجا چند گرم گنه گنه به نافت خواهند بست، چند روزی در گوشت وزوز خواهند کرد و بار دیگر به واحد مربوطه برت خواهند گرداند ولی اگر بلائی سر تفنگت بیاید، بی‌درنگ دست به تشکیل کمیسیون خواهند زد، تفنگ صدمه دیده را از هر طرف وارسی خواهند کرد، همهٔ علل حادثه را مورد بررسی قرار خواهند داد، گزارش مشروحی خواهند نوشت، تفنگ آسیب‌دیده را به دقت بسته‌بندی خواهند کرد و به تعمیرگاه مربوطه خواهند فرستاد تا چندی بعد، صحیح و سالم به واحد خودش باز پس فرستاده شود. ترا از توی خانه‌ات به ارتش می‌برند بی آنکه به والدینت قبض رسید بدهند، و هیچ کسی هم غمش نیست که تو بعد از دو سال خدمت وظیفه به خانه‌ات برگردی یا برنگردی امّا در مقابل دریافت تفنگ حتماً از تو رسید می‌گیرند و تو باید در متن رسیدی که امضا می‌کنی قید کنی که آن را بی‌عیب و نقص تحویل گرفته‌ای و متعهدی که آن را همان جور صحیح و سالم پس بدهی. و اگر خلاف این رفتار کنی گرفتار چنان بازجوئی‌هائی و گزارش‌ها و کمیسیون‌ها و تحقیقاتی خواهی شد که مسلمان نشنود کافر نبیند!
تیراندازی را در بدو امر با فشنگ مشقی یادت می‌دهند، و اگر کار به همین جا خاتمه پیدا می‌کرد یقین دارم که هر کسی می‌توانست معلومات واقعاً ارزنده‌ای با خود از ارتش به یادگار ببرد. چون از اینگونه فشنگ‌ها غالباً در جهان سیاست و گاهی نیز در عالم علم و ادب بیش از همه در زندگی شخصی و به ویژه در زندگی خانوادگی استفاده می‌شود.
امّا در ارتش، کار به تیراندازی با فشنگ مشقی ختم نمی‌شود. یک روز خدا، فشنگ جنگی را می‌گذارید کف دستت و هدف تعلیمی را هم در فاصلهٔ معینی نصب می‌کنند که مترسکی است شبیه آدم و به‌ات دستور می‌دهند به طرف آن تیراندازی کنی. مترسک، با شجاعت و خونسردی بسیار جلو لوله تفنگهائی که به طرفش نشانه رفته‌اند می‌ایستد و از سر ساده‌دلی چنین می‌پندارد که سرانجام حسّ بشردوستی بر غالب سربازان فایق خواهد آمد و آنان به همانگونه که غالباً اتفاق می‌افتد به هدف نخواهند زد.
من همیشه معتقد بودم که می‌بایستی لباس فورم کلانتر محل را به این مترسک می‌پوشاندند. با اجرای چنین کاری دسترسی به دو هدف زیر میسر می‌شد: اوّلاً اکثریت قریب به اتفاق سربازان ما و به عبارت دیگر، سربازانی که از میان مردم بیرون آمده‌اند هم در نشانه‌روی‌شان دقت می‌کردند، هم در تیراندازی‌شان؛ علاوه بر این، همین سربازها، همزمان با خدمت در ارتش، می‌توانستند تجربهٔ بسیار گرانبهائی بیندوزند: تجربه‌ای که غالباً در زندگی‌شان، بویژه آنگاه که از زیر سلطهٔ حکومت فرماندهان بیرون می‌آیند، سخت به دردشان می‌خورد. و اتفاقاً یکی از مواد آئین‌نامه هم درست همین مطلب را عنوان می‌کند: «هدف از تربیت کردن یک تک تیرانداز آن است که سرباز، حتی آنگاه که از فرماندهان خویش جدا مانده باشد بتواند مستقلانه و آگاهانه و قاطعانه از عهدهٔ اجرای وظایف جنگی خویش برآید».
وقتی که یک سرباز جدید توانست نظام گرفتن را، قدم‌رو رفتن را، پاشنه بر سنگفرش کوبیدن را، احترام به مافوق گذاشتن را و بی‌فکرانه آدم کشتن را، یاد بگیرد، می‌توان او را یک «نیمه سرباز» به شمار آورد. و امّا نیمه دوم او با فرا گرفتن تئوری است که شکل می‌گیرد. گروهبان‌مان می‌گفت:
- یک سرباز، تشکیل شده است از تئوری و تجربه!
البته روشن نیستم که این سخنان حکیمانه را کجا خوانده بود، امّا چنان محکم حرف می‌زد که معلوم بود یک زمانی، در جائی، این حرف‌ها را شنیده.
من مطلقاً قادر نیستم انسان و به قول گروهبان‌مان سربازی را که از تئوری و تجربه تشکیل شده باشد در نظرم مجسم بکنم. ولی تصور می‌کنم نظریهٔ بالا را می‌توان به شرح زیر تصویر کرد: مشمولی که لحظه‌ای پیش به حکم اجبار از خانه‌اش جدا شده فقط تئوری شمرده می‌شود؛ امّا همان مشمول، بعد از یاد گرفتن فنون نظام گرفتن و قدم‌رو رفتن و پاشنه بر سنگفرش کوبیدن، تبدیل می‌شود به آمیزه‌ای از تئوری و تجربه و به عبارتی دیگر تبدیل می‌شود تقریباً به یک سرباز.
تفنگ توی دست‌های مشمولی که تیراندازی را یاد گرفته فقط تئوری شمرده می‌شود؛ امّا کافی است که همین مشمول فن آدم کشتن را هم بیاموزد تا تجربه خلق شود، و همین تجربه است که در آمیزش با تئوری، یک سرباز کامل به وجود می‌آورد.
به طور کلی تعلیمات نظری درست همان چیزی است که بیشترین فایده را به سربازها می‌رساند. خود ما، در جریان همین تعلیمات بود که وسیع‌ترین و ضروری‌ترین معلومات را کسب کردیم. مثلاً بدین گونه بود که در ساعات تعلیمات نظری، از گروهبان‌مان یاد گرفتیم که میهن چیست و گروهبان کدام است. علاوه بر اینها معلوم‌مان شد که دولت چیست و یک کاسه آش کدام است، یا پیروزی چیست و قشو کدام است؛ و کلی معلومات بسیار سودمند دیگر که حتی برشمردن‌شان هم دشوار است. علاوه بر همهٔ این حرفها برای نخسیتن بار از زبان گروهبان‌ها بود که شنیدیم گویا هر فرد صربی از روزی که به خدمت نظام فراخوانده شد تا لحظهٔ مرگش یک سرباز شمرده می‌شود: «بعد از اینکه دو سال خدمتت را انجام دادی روانهٔ خانه‌ات می‌شوی، امّا به هر صورت، توی خانه‌ات هم یک سرباز هستی؛ تو مطلقاً حق نداری فکر کنی که اسمت از فهرست‌های ارتش حذف شده. نه برادر، اگر میهن لازمت داشته باشد در هر لحظه‌ای ممکن است دوباره به خدمت احضار بشوی».
چند سالی از این ماجرا گذشت. و من از روی تجربهٔ شخصی خودم متقاعد شدم که حق به جانب گروهبان‌مان بود: در واقع هم انسان تا زنده است نمی‌تواند از چنگ ارتش خلاص بشود و با اوّلین احضاریه‌ئی که به دستش می‌رسد موظف است خودش را به هنگ سابقش معرفی کند.
یک روز چندین سال بعد از پایان خدمت سربازیم، نامه‌ئی از طریق کلانتری به دستم رسید که در آن ادعا شده بود که گویا من، زمانی که از ارتش خلاص می‌شدم و داشتم اموال دولتی را تحویل انبار گروهان می‌دادم، از تحویل یک عدد قشو خودداری کرده‌ام؛ و به‌ام تکلیف شده بود که خودم را به شعبهٔ سوم فلان واحد معرفی کنم و قشو مورد ادعا را پس بدهم. صورت مجلس را خواندم و پشت ورقهٔ مورد بحث با خط صربی و به زبانی روشن و گویا توضیح دادم که چون خدمت من در پیاده نظام بوده طبعاً نمی‌توانستم قشو تحویل گرفته باشم. و در پایان این توضیح اضافه کردم که اگر هم قشوئی تحویل من می‌بود بدون تردید پسش می‌دادم. تصور می‌کردم بعد از نگاشتن چنین توضیحی دست از سر کچلم برخواهند داشت. و چه تصور باطلی!
دو سالی گذشت و در واقع هم کاری به کارم نداشتند تا آنکه یک روز خدا، دوباره همان نامهٔ کذائی که در آن به من پیشنهاد شده بود قشو را مسترد کنم به سراغم آمد. پاسخ چند سال قبل را تکرار کردم امّا به هیچ وجه افاقه نکرد: هر جا می‌رفتم آن نامهٔ شوم هم دنبالم راه می‌افتاد و قشو معروف را از من مطالبه می‌کرد. از وزارتخانه‌ئی به وزراتخانهٔ دیگر منتقل می‌شدم، شغلم را تغییر می‌دادم، امّا نامهٔ مورد بحث به گونه‌ای تغییر ناپذیر همراهیم می‌کرد و استرداد قشو معروف را می‌طلبید. مأمور خدمت در یک کشور خارجی شدم، نامه به آنجا هم آمد. برای معالجه به یک منطقهٔ خوش آب و هوا رفتم، آنجا هم دست از سرم برنداشت. سعی کردم در دهکوره‌ئی ساکن شوم امّا از این تلاش هم سودی نبردم چرا که در آنجا هم نامه به سراغم آمد.
سرانجام دیدم که دیگر ممکن است کارم به جنون بکشد. از این رو به قصد آنکه شرّ چنین عقوبتی را از سرم باز کنم، یک روز نامهٔ لعنتی را که آنهمه تعقیبم کرده بود برداشتم و شخصاً به شعبهٔ سوم فلان واحد نظامی بردم. یک سروان سررشته‌داری با خوشروئی از من استقبال کرد. موضوع را با او در میان گذاشتم، توضیحات مفصلی دادم و آخرسر اضافه کردم که:
- بابا، من تو پیاده نظام خدمت می‌کردم، پس به هیچ وجه احتیاج به قشو نداشتم. فکر می‌کنم سوءتفاهمی پیش آمده. باز اگر از من مثلاً پتو مطالبه می‌کردند، یک حرفی. چون به هر سربازی یک پتو می‌دادن، اما قشو چرا؟ خودتان بفرمائید ببینم سرباز پیاده چه احتیاجی به قشو دارد؟
- کاملاً درست است. صحیح می‌فرمائید.
به این ترتیب جناب سروان اظهاراتم را با حرارت تأیید کرد و آن وقت قلمش را دست گرفت همهٔ توضیحاتم را یادداشت کرد و در حال مشایعت من با لحن تسکین دهنده‌ئی گفت:
- خوب کردید که خودتان تشریف آوردید و همه چیز را توضیح دادید. کاش این کار را چند سال پیش می‌کردید تا این قدر ناراحت‌مان نمی‌کردند.
با آسودگی خاطر و با اعصابی آرام گرفته از او جدا شدم ولی گفته گروهبان‌مان که «تو مطلقاً حق نداری فکر کنی که اسمت از فهرست‌های ارتش حذف شده. نه برادر، تا وقتی زنده هستی هر لحظه ممکن است به خدمت احضار بشوی» باز هم درست از آب درآمد. قضیه از این قرار است که یک سال بعد نامه‌ئی به کلانتری محل رسید که در آن از من استرداد یک عدد قشو... و یک تخته «پتو» مطالبه شده بود! این یکی هم، مثل کنه به من چسبید و از وزارتخانه‌ئی به وزارتخانهٔ دیگر، از اداره‌ئی به ادارهٔ دیگر، از دولتی به دولت دیگر، از سالی به سال دیگر، چنان به تعاقبم پرداخت که دیگر نشانه‌های تشنجات عصبی در من ظهور کرد و ناچار به این فکر افتادم که یا از تبعیت کشور صربستان چشم بپوشم و یا اصلاً انتحار کنم و به این زندگی وحشتناک خاتمه بدهم. سرانجام مانند دفعهٔ قبل نامه را برداشتم و به شعبهٔ سوم فلان واحد رفتم. سروان مسنی که سنش از حد بازنشستگی گذشته بود از من استقبال کرد و بعد از اینکه همه چیز را به ترتیب برایش تعریف کردم گفت:
- مسلم است! اشتباه از آنجا ناشی شده که سلف من توضیحات شما را غلط یادداشت کرده. راستی هم چطور ممکن بود که شما قشو تحویل گرفته باشید؟ پیاده نظام و قشو؟ چه حرف مزخرفی! اما خودمانیم: حقش بود پتو را پس می‌دادید. شما که نمی‌توانستید به همین مفتی پتوی دولت را بالا بکشید، پس بهتر بود برش می‌گرداندید. نه؟ باز اگر یقلاوی بود، یک چیزی. چون سربازها معمولاً یقلاوی‌شان را گم می‌کنند و در اکثر موارد هم یقلاوی‌شان به سرقت می‌رود.
جواب دادم:
- درست می‌فرمائید، باز اگر یقلاوی بود یک چیزی.
سرانجام از اینکه موفق شده بودم همه چیز را توضیح بدهم و خودم را برای همیشه از شر بلائی که حتی توی خواب هم دست از سرم برنمی‌داشت خلاص کنم شاد و خندان ترکش کردم.
چند سالی گذشت و من غرق در احساس آسودگی خاطر بودم که یک روز ناگهان بار دیگر نامه‌ئی به کلانتری محل‌مان رسید که در آن از سوی سرشته‌داری ارتش از من خواسته شده بود قشو و پتو و یقلاوی ارتش را مسترد کنم. و حالا باز چند سالی است که آن نامهٔ لعنتی دنبالم افتاده و هرچه می‌کنم دست از تعقیبم برنمی‌دارد. کارم به جائی رسیده که روزها مدام زیر لب زمزمه می‌کنم و شبها مدام قشو و پتو و یقلاوی خواب می‌بینم. این سه شئی لعنتی چنان به ستوهم آورده‌اند و چنان با گوشت و خونم عجین شده‌اند که هرگاه هنوز استفاده کردن از امتیازات اشرافی در کشورمان رسم می‌بود می‌توانستم هر سه تا را کنار هم قرار بدهم دشتی وسیع و گسترده به شکل یک پتوی پهن شده، و یک قشو و یک یقلاوی مسروقه بر روی آن و از ترکیب آن‌ها یک علامت خانوادگی برای خودم بسازم.
با اینهمه فقط از همین طریق بود که متقاعد شدم حق با گروهبان‌مان بوده است: یک فرد صربستانی مادام‌العمر موظف است خودش را یک سرباز بشمارد و حتی‌المقدور ارتباطش را با ارتش حفظ کند. اگر تا حالا به این واقعیت پی برده بودم چه بسا که اصلاً در ارتش باقی می‌ماندم، بخصوص که راه ترقی هم به شکل افقی وسیع در برابرم گسترده بود؛ مثلاً هم‌اکنون چهل سال است که دارم عنوان گروهبانی ارتش صربستان را یدک می‌کشم، و اگر قرار بود که در هر درجه‌ئی همین قدر در جا بزنم ممکن بود بعد از صد و بیست سال خدمت، در یک روز قشنگ، به مقام استواری هم نایل شوم.
به طور کلی، عنوان نظامی من دارای هاله‌ای از جذابیت است. نخست به سبب آنکه من ارشد گروهبان‌های صربستان هستم. و دوم به دلیل آنکه من و ناپلئون بناپارت نام‌آورترین گروهبان‌های همهٔ ارتش‌های اروپا به شمار می‌رویم. شهرت ناپلئون از آنجا ناشی می‌شود که توانسته بود درجهٔ گروهبانش را با لقب امپراتوری معاوضه کند و شهرت من از آنجاست که عنوان گروهبانیم را چهل سال آزگار با هیچ لقب یا درجهٔ دیگری معاوضه نکردم.

۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه

اول ماه می – ولادیمیر ایلیچ لنین

اول ماه می
ولادیمیر ایلیچ لنین
رفقای کارگر!
اول ماه می (May Day ) در راه است، روزی که کارگران تمام سرزمین ها بیداری شدن شان را برای تشکیل یک زندگی طبقاتی ، همبستگی آنها در جهت مبارزه بر علیه تمامی اجبارها و تهدیدها و بیداد و ستم انسان بر انسان، مبارزه برای رهایی میلیون ها زحمتکشان سخت کوش از گرسنگی، فقر، و تحقیر را جشن میگیرند. در این نبرد عظیم دو جهان در مقابل یکدیگر می ایستند: یکی جهانِ سرمایه ودیگری جهانِ کار، یکی جهانِ استثمار و بردگی و دیگری جهانِ آزادی و برادری.

در یک سو مُشتی از ثروتمندان خون آشام ایستاده اند. آنها کارخانه ها و تولیدی ها، ابزار آلات و لوازمات ماشینی را به کنترل و تملک خود در آورده اند، میلیونها هکتار از زمین و پول های هنگفت را تبدیل به املاک خصوصی خود تبدیل نموده اند. آنان از دولت و ارتش نوکرانی برای خویش درست نموده اند، سگ هایی تعلیم دیده وفادار نسبت به دارایی که آنان تلنبار کرده اند.
در سوی دیگر میلیون ها نفر از ثروت محروم شدگان قرار دارند. کسانی که مجبورشان کرده اند تا به افراد ثروتمند برای اجازه کار التماس کنند تا که برایشان کار کنند. با کارشان آنها تمام ثروت ها را خلق میکنند؛ در حالیکه خودسان در تمام طول عمرشان مجبورند برای یک تکه نان خشک مشقت بکشند، برای اینکه کاری به آنها داده شود مثل صدقه گرفتن باید التماس کنند، عصاره جانشان بوسیله کار پرزحمت کمر شکن کشیده شود، و در کلبه های محقر در روستاها یا در انبار زمین ساختمان ها و اتاق های زیر شیروانی در شهرهای بزرگ گرسنگی بکشند.
اما امروز این زحمتکشان محروم شده از ثروت به ثروتمندان و استثمارکنندگان اعلان جنگ داده اند. کارگران تمام سرزمین ها برای رهایی کار از دستمزد بردگی، از فقر و فقدان می رزمند. آنان برای رسیدن به یک سیستم اجتماعی یی نبرد میکنند که در آن ثروت خلق شده بوسیله کار مشترک در جهت منافع نه یک مشت افراد ثروتمند ، بلکه در راستای منافع تمامی آنانی که کار میکنند صرف شود. آنان میخواهند کارخانه ها، کارگاه های تولیدی، ابزار و ماشین آلات کار، دارایی های مشترک تمام زحمتکشان باشند. آنان میخواهند از طبقه بندی شدن به فقیر و ثروتمند خلاص شوند، میخواهند ثمره کار به جیب خود کارگران برود، و تمام دست آوردهای فکری بشر، تمام توسعه ها در جهت شیوه های کار کردن، برای ارتقاء تعداد کثیری از انسان هایی که کار میکننند باشد، و نه بعنوان روش هایی برای ستم بر آنان مورد استفاده قرار گیرند.
پیکار عظیم کار علیه سرمایه برای تمام کارگران کشورها هزینه هایی به بهای فداکاری های شجاعانه در این مسیر در برداشته است. آنان بابت برخوداری از حقِ یک زندگی بهتر و آزادی واقعی رودهایی از روان ساخته اند. آنانی که برای پیشبرد جنبش کارگری مبارزه میکنند توسط دولتها در معرض خطرِ آزارو اذیت، و شکنجه آشکار نشده قرار گرفتند. اما با وجود تمام آزار و شکنجه ها همبستگی کارگران جهان در حال رشد و قدرتمند شدن است. کارگران در احزاب سوسیالیستی هرچه بیشتر دوستانه با هم متحد میشوند، هواداران این احزاب متشکل در حال ارتقاء به میلیونها نفر میباشند که با استواری، قدم به قدم، در جهت پیروزی کامل بر طبقه سرمایه دار استثمار کننده جنبش کارگری را به جلو میبرند.
پرولتاریای روسیه ، نیز، برای داشتن یک زندگی بهتر بیدار گردیده است. آن نیز به پیکار عظیم پیوسته است. گذشت آن روزهایی که کارگر ما مطیع وار برده میشدند، نه راه گریزی از وضعیتی که هر گونه آزادی عمل در آن سلب شده بود و تمام حرکاتش تحت کنترل بود میدید، نه سوسویی از روشنایی در زندگی تلخ خود. سوسیالیسم به او راه برون رفت را نشان داد، هزاران هزار مبارز برای گرفتن پرچم های سرخ هجوم آورده اند، درست مثل ستاره راهنمای مسیر راه. اعتصاب به کارگران قدرت اتحاد را نشان داده است، به آنها آموخته است که حمله را با حمله پاسخ دهند، ثابت کرده است چگونه یک تشکلِ کارگری سازمان یافته می تواند برای سرمایه ترسناک باشد. کارگران مشاهده نموده اند که از قَبَل کار آنان است که سرمایه داران و دولتها زنده هستند و فربه میشوند. کارگران با روحیه ایی که از مبارزه متحدانه کسب نموده اند آتش خشم شان شعله ور شده، با الهام گرفتن برای آزادی و برای سوسیالیسم. کارگران تشخیص داده اند که حکومت مطلق امپراطوری تزار چه حکومت تاریک و مخوفی از زورگویی مطلق است. کارگران برای مبارزه طبقاتی شان نیاز به آزادی دارند، اما دولت تزار دست و پای آنها را می بندد. کارگران به آزادی برای تشکیل جلسات گروهی، به آزادی برای سازماندهی تشکل شان، به آزادی برای درج روزنامه ها و کتاب ها دارند، اما دولت تزار با گیرانداختن آنها، زندانی کردنی آنها، و با زور سرنیزه، هر گونه تلاش برای آزادی را در هم میشکند. فریادِ مرگ بر حکومت مطلقه!” هر نقطه از روسیه را در نوردیده، اغلب در خیابانها بیشتر و بیشتر ، و در گردهم آیی های عظیم کارگران نیز شنیده شده است. تابستان گذشته دهها هزار نفر از کارگران در جنوب روسیه برای نبرد برای یک زندگی بهتر ، برای رها شدن از ظلم و ستم اعمال شده از جانب پلیس به پاخاست. بورژازی(سرمایه داری) و دولت از دیدن ارتش سرسخت کارگران که در یک اعتصاب که زندگی صنعتی در شهرهای بزرگ را متوقف ساخت برخود لرزید. گروه های مبارز جنبش کارگری مورد اصابت گلوله های سربازهایی که حکومت تزار برای مقابله با دشمن داخلی گسیل داشته بود قرار گرفتند و کشته شدند.
اما نیرویی که بتواند این دشمن داخلی که طبقه حاکم و دولت تنها با نیروی کار آن زنده هستند را شکست دهد وجود ندارد. هیچ نیرویی بر روی کره زمین که بتواند میلیونها کارگر را شکست دهد وجود ندارد، کارگرانی که بیشتر و بیشتر رشد آگاهی طبقاتی کسب نموده و بیشتر و بیشتر متحد وسازمانیافته میشوند. هر شکستی که کارگران به طبقه حاکم و دولت تحمیل کنند نیروهای مبارز بیشتری را جذب جنبش نموده، جمعیت وسیع تری را به روی زندگی جدید بیدار نموده و آنان را آماده مبارزه ات تازه نفس می نمایند.
و رویدادهایی که در حال حاضر در حال روسیه از سر میگذراند بشکلی هستند که این بیداری ی خیل عظیم کارگر را ملزم به حتی سریع تر و گسترده تر شدن آن می نماید، و ما بایستی بیشترین تلاشهای ممکن را برای متحد ساختن صفوف طبقه کارگر بکار برده و حتی آن را برای مبارزه یی مصمم تر آماده نماییم. این نبرد حتی سبب میگردد تا عقب مانده ترین بخشهای طبقه کارگر نسبت به مسایل و رویدادهای سیاسی جاری علاقه مند واکنش نشان دهد. این نبرد حتی روشن تر و شفاف تر بطور کامل گندیدگی فرامین حکومت مطلقه، جنایتکار بودن پلیس بطور کامل و باند مافیایی دستگاه قضایی که برای روسیه تصمصم گیری میکند را به نمایش در میاورد. مردم ما در منزل(روسیه) از سرما و گرسنگی میلرزند – در حالیکه آنان را به یک جنگ بی معنا و ویرانگر برای متحدان خاکهایی که در فرسنگهای دور قرار دارند و توسط نژادهای خارجی در آنجا زندگی میکنند، کشانده اند. مردم ما در ریر فشارهای بردگی سیاسی لِه شده اند – در حالیکه دارند آنانرا به یک جنگ که هدفش برده ساختن سایر مردم میباشد، می کشانند. مردم ما خواهان یک دگرگونی در تصمیم گیری ها در منزل(روسیه) هستند _ درحالیکه چنین خواسته شده که توجه آنها بوسیله غرش سلاح های کشتار جمعی به طرف دیگر دنیا برگردانده شود. اما دولت تزار در قُمار خود ، در برباد دادن جنایتکارانه ثروت ملت و روانه کردن مردان جوان برای کشته شدن در کناره های اقیانوس پاسیفیک، راه دور رفته است. هر جنگی روی مردم فشار وارد میکند، و جنگِ سخت علیه ژاپن تحصیل کرده و آزاد یک فشار رعب آور برای مردم روسیه است. و این فشار در یک زمان به مردم وارد میشود که بنای پلیس استبداد در حال حاضر در زیر منفجر شدن آگاهی طبقه کارگر با ترس و لرز شروع به رفتن از این سو به آن سو نموده است. این جنگ تمام نقاط ضعف دولت را عریان نموده است، این جنگ تمام لباسهای مبدلی که این دولت می پوشیده تا شناخته نشود را پاره میکند، این جنگ تمام بوی تعفن داخلی را افشا میکند؛ این جنگ دیوانگی محض حکومت مطلقه تزار را برای همه آشکار نموده و برای هر فرد سکرات مرگ روسیه ی قدیم را به نمایش میگذارد، روسیه جایی که مردم حق انتخاب آزاد را ندارند، به رسمیت شناخته نشدند، و روحیه آنها تضعیف گردیده، روسیه یی که هنوز در آن زارع بر زمین و فقیر در کنترل پلیس دولت قرار دارد.
روسیه قدیم در حال مُردن است، یک روسیه آزاد دارد میآید تا جای آنرا بگیرد. نیروهای سیاه که ازحکومت مطلقه تزار محافظت میکنند در حال غرق شدن هستند. اما تنها آگاهی مبارزه طبقاتی و سازمان یافتگی طبقه گارگر میتواند مرگ آنان را حتمی سازد. تنها آگاهی مبارزه طبقاتی و سازمان یافتگی طبقه کارگر میتواند پیروزی ی آزادی ی واقعی، نه آزادی ی تقلبی، را برای مردم کسب نماید. تنها طبقه آگاه و سازمان بافته کارگر میتواند هر گونه سعی برای فریب دادن مردم، به قصد محدود نمودن حقوق شان، و تبدیل نمودن مردم بعنوان تنها یک وسیله در دست بورژازی(سرمایه داری) را در نطفه خفه کند.
رفقای کارگر! به ما اجازه دهید سپس با انرژی ی دوچندان شده برای نبردِ قطعی که دَم دست ماست آماده شویم. اجازه دهید صفوف طبقه کارگر سوسیال دموکرات هر چه منسجم تر بهم نزدیک شوند. بگذارید پیام شان هر چه وسیع تر در دشت و صحرا منعکس گردد! بگذارید کمپین خواسته های کارگران همیشه شجاعانه تر ادامه یابد. بگذارید پایکوبی ی روز اول ماه می هزاران مبارز تازه نفس به جنبش ما را تسخیر باشد و نیروهای ما را برای نبرد عظیم برای آزادی تمام مردم، برای آزاد ساختن تمام کسانی که زحمت میکشند از یوغ سرمایه افزون نماید!
زنده باد هشت ساعت در روز!
زنده باد انقلاب سوسیال دموکراسی جهانی
مرگ بر حکومت مطلقه جنایتکار و غارتگر تزار
ترجمه شده از انگلیسی به فارسی: صبا راهی
فروردین ماه ۱۳۹۰
( صبا راهی: خواننده محترم! قصد نداشتم که با وجود نوشته ای بس عمیق و علمی چون نوشته بالا، که آنرا با لذتی وصف ناپذیر در خدمت به جنبش کارگری ایران ترجمه نمودم، نوشته یی که مانند سایر نوشته های ارزشمند لنین میتواند چراغ راه رهایی زحمتکشان و محرومان از یوغ سرمایه و تمام ابزار سرکوب و استثمار آن است، چیزی در حاشیه آن اضافه کنم، اما از آنجایی که امپریالیسم خون آشام بر هر مبارزه و جنبش کارگری که خواهان سرنگونی رژیم ها و ابسته به امپریالیسم باشد، مثل لیبی، تونس، مصر، چنبر انداخته و مزدوران خود را سوار آن مبارزه و جنبش ها میکند، تصمیم گرفتم که نظرم را با شرایط ایران و روسیه در سال ۱۹۰۴ تطبیق دهم تا به ماهیت رژیم وابسته به سرمایه داری جهانی در ایران بیشتر پی برده شود به ویژه نسل جوانی که این رژیم تاریخ را تحریف محض کرده و به خورد آن میدهد. برای ساده تر کردن این موضوع اگر در ترجمه بالا نوشته علمی ارزشمند لنین آموزگار کبیر کارگران و زحمتکشان جهان، هر جا که واژه های حکومت مطلقه تزار یا روسیه را بردارید و جای آن جمهوری اسلامی وابسته به امپریالیسم و ایران را بگذارید عینا توصیف ایران و وضعیت کارگران در ایران میباشد. درست مانند رفتاری که رژیم وابسته به امپریالیسم جمهوری اسلامی ۳۲ سال است به کمک تمام جناح ها ومعماران ابزار سرکوبش، به کمک مشاوران ضدکارگریآن یعنی حزب توده ضدانقلاب و خائن به کارگران و مردم ایران و فرزند خلفش اکثریت ضدکارگر تا به امروز در حق کارگران و مبارزین جنبش کارگری اعمال میکند، اکثریت منفور ضدکارگری که با رهنمودهایی چون: ” کارگران ایران برای تو دهنی زدن به امپریالیسم باید بیش از هشت ساعت کارکنند، و یا اماما سپاه را به سلاح سنگین مجهز کن، تا قدرت سرکوبگری رژیم برای سرکوب کارگران و جنبش کارگری و هم رزمان آن یعنی جنبش دانشجویی بیشتر گردد. امروزه اکثریتی های منفور و توده ایی های منفورتر از آنان در لباس چپ مستقلظاهر میشوند و در مجامع عمومی توده های مردمرا مقصر بقای حکومت خمینی میدانند که فریب دین کاریاو را خوردند! اینها وقتی که با مبارزات بی امان کارگران و اقشار مختلف مردم رژیم را در حال سرنگونی میبینند بخاطر وحشت از سرنوشتی که در انتظار خود آنها نیز وجود دارد میخواهند با مقصرجلوه دادن مردم و نه امپریالیستها و رسانه هایشو نه نوکران منافع امپریالیستها مثل خود همین اکثریتی ها که به کارگران ایران رهنمود ساعات کار بیشتر میدادند، و خود در همکاری با رژیم برای سرکوبی انقلابیون مشغول بودند و فرخ نگهدار جنایتکار نیروهای مبارز را به سلاخی میبرد، باز هم به خادمی بیشتر منافع سرمایهمشغولند! همین ها توده ای و اکثریتی و روشنفکران قاجاری قلم بدست که ملیجک دربار شاه و شیخندکه میخواهند بر سر فاحشه سبز علوی یعنی میرحسین موسوی آب توبه بریزند و از این معمار همدست خمینی یعنی نخست وزیر کشتار زندانیان سیاسی در دهه شصت، همان قاتلی که امروز هم کشتار زندانیان سیاسی رژیم را تایید میکندمجددن رهبر دوران طلابی امامبسازند! در ترجمه بالا سطری که روسیه را به جنگ میبرد عینا توصیف جنگ ضدخلقی ایران و عراق است که امپریالیستها برای سرکوب کردن خلقهای تحت ستم ایران و عراق که در زیر دیکتاتوری صدام و همکارش خمینی تدارک دیدند، جنگی که برای سگ امپریالیسم خمینی جلاد این امکان را فراهم آورد که زندانهای سراسر کشور که از انقلابیون واقعی که متشکل از مبارزین جنبش کارگری، ضدامپریالیستهایی که برای سرنگونی سگ زنجیری امپریالیسم یعنی شاه جلاد به میدان نبرد آمده بودند را توسط جاسوسهای اکثریتی و توده ای شناسایی، تعقیب، دستگیر، و شکنجه و تجاوز و قتل عام نمود، در همان زمانی که میرحسین موسوی بخاطر خدماتش به اسلام و کشتار زندانیان سیاسی ضدامپریالیست در دهه شصت به میرحسین قصاب معروف گردید. ماهیت میرحسین موسوی و جناح او که آگاهانه بدلیل دیدگاه سیاسی ضدکارگری اشان برای کمک به منافع سرمایه داران زالو داخلی و جهانی با نزاعش بر سر رایبا هم قطاری اش خامنه ای جلاد باز هم سد راه مبارزه کارگران میگردد به وِیژه در دو سال اخیر که مبارزات جنبش کارگری ایران میرفت که با جنبش عظیم دانشجویی پیوند بخورد ، که با خواندن ترجمه بالا و تطبیق آن با شرایط ایران ملموس تر میگردد. و باز هم همین امر یکی دیگر از نشانه های وابستگی رژیم جمهوری اسلامی به امپریالیسم و به ویژه امپریالیسم آمریکا و انگلیس میباشد که به روی ضدامپریالیستها، آنهم در زندان جایی که هیچ گونه وسایل دفاع در اختیار ندارند گروه گروه چه در سلولهایشان و زندانها که به آتش شان میکشند و چه به جوخه های اعدام میبرند. آیا هیچ رژیم غیر وابسته به سرمایه داری جهانی، که تازه خودش را هم ضدامپریالیسم یا همان واژه ارتجاعی شان استکبار جهانیبداند و نیروهای مبارز ضدامپریالیست چه راست و چه چپ را به مسلخ برد؟ شاید بگویند که بخاطر اسلاماین کشتار انجام شد و میشود! همانی که خمینی جلاد مدام تکرار میکرد که مملکت ایران صاحب دارد و صاحب آن هم امام زمان است! که در اینصورت باید گفت که اگر صاحب ملت این امام زمان بی پدر استبه چنین دولت و گور صاحبش باید رید! که نیروهای انقلابی که برای رهایی از سلطه و یوغ سرمایه داری جهانی مبارزه میکرده و میکنند را میگیرد و می بندد و به قتل عام میکند تا رفسنجانی ها زالو جنایتکار با میکدن خون کارگران و زحمتکشان روز به روز پروارتر شوند. و بعد برای نسلی که ستارگان راهش را این رژیم در زندانها قتل عام کرد بگوید که کمونیسم بی خدا در شوروی و بلوک شرق فرو ریختو کشور ما خدایی دارد که پدر کارگر و زحمتکش را در میاورد و شیره جان آنها را می مکد و در جام رفسنجانی های زالو میریزد تا روسپی گرانه از سرمایه داری اسلامیکه تن فروشی را جلوی پای زنان و مردان برای امرار معاش شان در ایران قرار داده دفاع کند! اما به راستی بی دلیل نیست که سرمایه داری اینهمه نسب به لنین آموزگار کبیر زحمتکشان دنیا و رهروان تفکر او اینهمه کینه و دشمنی دارد. بی دلیل هم نیست که با شنیدن نام پرشکوه لنین و اعتصابات کارگری خواب از چشم سرمایه داری خون آشام جهانی ربوده میشود! لنین که آنچه را مارکس گفته بود متحقق نمود! سرمایه داری هر روز برای ما پیغمبر و امامیاز ته چاه های ارتجاعش بیرون میکشد، آنرا در شبکه دلال های خبری اش مانند بی بی سی مرتجع قرار میدهد تا خود را توسط نوکران شاه و شیخ ش سوار مبارزات کارگران و زحمتکشان و دانشجویان نماید برای اینکه بتواند توسط این نوکران نیروی کار کارگران را هر چه بیشتر به غارت برده، ثروت ملی سرزمین ها را در جیب سرمایه داران خون آشام داخلی چون رفسنجانی و سرمایه داران جهانی نماید، اما وقتی که به مارکس و لنین، چه گوارا، مسعود احمدزاده، حمید اشرف، مرضیه احمدی اسکویی و صدها هزار رهروان فکری آنان که میرسد، که بوسیله علم و قدم به قدم با دلیل و منطق و سند مسیر رهایی واقعی از یوغ بردگی استثمار را به کارگران و زحمتکشان و محرومان دنیا نشان میدهند میشوند ماجراجوی، خرابکار و تروریست“! و البته انگل هایی هم در جامعه وجود دارند که اسم شان لمپن است و نشخوار اراجیف ارتجاع مطلق که همان امپریالیسم است را در جامعه ترویج میدهند، همان لمپن های نسب قاجار که امروز روشنفکر شده و برای شیرین عبادی و همفکرش گنجی جنایتکار جلسه تشکیل میدهند و رنگ عبای یکی از مکارترین آخوندهایی که بیشترین خدمت را به امپریالیستها در دوران ریاست جمهوری اش نمود یعنی خاتمی روباه را شکلاتی دوست داشتنیمعرفی میکنند، هر بیشتر خدمتگزاری شان را به امپریالیستها به نمایش میگذارند، همین نانی که وای ایران وای ایرانشان گوش ها را کرمیکند! همان هایی که در تحریف تاریخی که رژیم وابسته به سرمایه داری جهانی در ایران براه انداخته همراه میشوند، تحریف تاریخی باز هم با وقاحتی روسپی گرانه موزه ای تاریخی بنا میکند، اسمش را موزه عبرتمیگذارد! عبرت از چه؟ چه کسی باید عبرتبگیرد؟ معلوم نیست! دسته دسته جوانان و نوجوانان را به این موزه که در آن تنها عکس خامنه ای و سایر مرتجعین دیگر که با رژیم شاه جلاد سازش میکردند و یا با آنها همکاری میکردند بر دیوار نصب شده میبرند، تا جنایات ساواک شاه که عکس خود و خانواده غارتگرش را ببینند! در این موزه هیچ عکسی نامی از کمونیستها و مارکسیست ها و مجاهدین و سایر نیروهای مبارز که آتش شعله های خشم کارگران و خلق های تخت ستم رژیم وابسته به امپریالیسم شاه جلاد با مبارزه بی امان شان روشن ساختند خبری نیست! چرا خبری نیست؟ ضدامپریالیستهای سازش ناپذیر تسلیم نشدنی چون مسعود احمدزاده، بهروز دهقانی، احمد رضایی رضا رضایی، همایون کتیرایی و کرامت دانشیان وصدها تن دیگر از ضدامپریالیستهایی که حیوانانهای ساواک شاه جلاد نتوانستند با تمام شکنجه هایی که به آنها اعمال نمودند مقاومت و سازش ناپذیری و تسلیم ناپذیری آنان را در هم شکنند، که حتی بسیاری از آنان در زیر شکنجه حان های شیرین خود را به کارگران و محرومان ایران برای نشان دادن راه واقعی رهایی شان از سلطه امپریالیستها و سگهای زنجیر شاه و شیخ آن فدا نمودند تا رود پر خروش انقلاب را هر چه بیشتر با خون خود آبیاری نمایند. انقلابی که در واقع چپ آنرا با مبارزه بی امان خود بنا نهاده بود و به کمک امپریالیستها در کنفرانس گوادلپ با سوار کردن خمینی مرتجع بر موج انقلاب آنرا ربوده و مارک اسلامیهم به آن زدند! بسیار طبیعی ست که نسل امروز با دیدن عکسهای آن بی شمار کمونیستها و سایر مبارزین ضدامپریالیست مقاوم و سازش ناپذیر و تسلیم نشدنی از این رژیم می پرسند پس اینها که اینهمه دلسوز آگاه زحمتکشان و دسترنج به غارت رفته آنها و منابع سرزمین ایران بودند که حتی زیر شکنجه های حیوانهای ساواک از جان خود هم گذشتند چه شدند؟ چه بر سرشان آمد؟ اینها که کمونیست بودند پس انقلاب ما چطور اسلامیشد؟ رهروان اینها چه بر سرشان آمد؟ ساواک چه شد؟ اگر ساواک منحلشد پس چه کسانی سازمانی گورهای دسته جمعی خاوران را در سراسر ایران آباد کرد؟ مگر خمینی در بهشت زهرا نگفته بود که این شاه فاسد فقط گورستانها را آباد کرده بود پس چطور خودش هم شده بود یک شاه فاسد؟ و رهروان او هم مثل خامنه ای رفسنجانی میرحسین موسوی و خاتمی و رفسنجانی و هم قطارهایشان هر کدام شده اند یک شاه فاسد؟ امروزه کسانی هستند که هنوز در خَمِ کوچه وابسته نبودن رژیم منفور فعلی هستند. اینها هرگز پاسخ نمیدهند که کشتار زندانیان سیاسی ضدامپریالیست که هنوز هم ادامه دارد در راستای منافع کدام طبقه در ایران و متصل و در ادامه رژیم قبلی صورت گرفته و میگیرد؟ آیا نسل کشی که در زندانهای سراسر ایران در دهه شصت صورت گرفت، نسلی که از قبل شناسایی شده بود،نسلی که ساواک پرونده آنها را داشت، حراست های ادارات، کارخانه ها، مراکز دولتی در دوره ستم شاهی آنها را شناسایی کرده بودند، یعنی رژیم خمینی هنوز سوار ماشین سرکوب نشده بود و باید ماشین سرکوب قبلی این شناسایی را در اختیار او قرار میداد که تمام انقلابیون واقعی ضدامپریالیستهای واقعی را به مسلخ ببرند! به راستی که مرگ بر این رژیم نوکر امپریالیسم با تمام دسته ها و جناح ها و مشاورین ریز و درشت آن که بزرگترین جنایت نابخشودنی آن کشتار زندانیان سیاسی دهه شصت میباشد! کشتاری که فقط کارگران آگاه متشکل و سازمان یافته یی که حزب خود را خود تشکیل داده اند – نه اینکه برایشان حزب دست ساز بسازند، مثل ژوبین رازانی معروف به منصور حکمت همان فرد مشکوک به همکاری با ساواک که با برنامه یی حزبی ضدکارگر که حافظ منافع بورژازی بود اسم خود را کمونیست از نوع کارگریگذاشت و برای کارگران ایران حزبیساخت که یک زمان هم امپریالیسم آمریکا روی آن سرمایه گذاریکرد،او و حزبش که کاریکاتور حزب توده ی که خودش کاریکاتور یک حزب کمونیستیبود مرد و امروز وارثین افکار بورژایی مواب او جنایات رژیم را از کیسه خلیفه میبخشند و مثل رژیم اسلامی خمینی که برای کارگران خانه کارگربنا کرد تا کارگران به فکر ساختن تشکلهای مستقل غیردولتی خود نباشند، اینها هم اسم خود را حزب کارگر گذاشته اند تا کارگران به فکر ساختن حزب مستقل خود نباشند“- و در دادگاهی خلقی در ایران کشتار زندانیان سیاسی دهه شصت را دادخواهی نمایند. تنها بیداری هر چه بیشتر کارگران متشکل و سازمان یافته ایران است که شایستگی دادخواهی خون زندانیان سیاسی دهه شصت که کارگر و دانشجو و پرستار و پزشک و مهندس و کارمند و بیکار و محصل و معلم را در برداشت در دادگاه های خلقی ایران را دارد دادگاه هایی که تمام متهمان، از جمله جاسوسان رژیم که انقلابیون را شناسایی میکردند، تا توابین همکار شکنجه گر که زندانیان سیاسی مقاوم را بی مزد شکنجه میکردند تا کسانی که حکم را صادر و اجرا میکردند و خلاصه کلام تمامی آنان که به هر نحوی دستشان به خون انقلابیون ضدامپریالیست آغشته است را محاکمه میکنند. به امید آن روز پرشکوه.)