درباره سایت

آرشیو چپ سایتی است که سعی دارد بدون اینکه به سمت گرایشی حرکت کند تمام منابع و بزرگان و نظریه های تاریخ چپ را از سایت های مختلف جمع آوری کرده و تحت یک مجموعه دسته بندی شده ارائه دهد

e

اهداف : سایت آرشیو چپ با هدف ابتدا با هدف آموزش و در اختیار گذاشتن منتخب و چکیده ی آثار چپ سعی در گشترش این مجموعه به سایت های طیف چپ خواهد داشت .

MANIFEST

۱۶۲ سال از صدور مانيفست مى گذرد. طى اين زمان دراز، هزاران چاپ به زبان هاى مختلف از آن منتشر شده است. چنين به نظر مى رسد كه اين متن با كليهء زمان ها همراه بوده، كنار گذاشته نشده، به تاريخ سپرده نشده و همواره الهام بخش نسل هاى پياپى بوده است. و اين در حالى ست كه مى دانيم مانيفست در ميانهء قرن نوزدهم نوشته شده و نقطهء عزيمتش وضعيت سرمايه دارى نوپاى آن روزها ست و نيز اينكه سرمايه دارى ابتدا در چارچوب ملى شكل گرفته و سپس به شيوهء توليد جهانى...

شعر و موسیقی اعتراض

آرشیو موسیقی چپ جمعه۱۸مهٔ فریدون مشیری :اشکی در گذگاه تاریخ اشکی در گذرگاه تاریخ از همان روزی که دست حضرتِ «قابیل» گشت آلوده به خون حضرتِ «هابیل» از همان روزی که فرزندانِ «آدم» صدر پیغام‌آورانِ حضرتِ باریتعالی زهر تلخ دشمنی در خون‌شان جوشید آدمیت مرده بود گرچه آدم زنده بود. از همان روزی که «یوسف» را برادرها به چاه انداختند از همان روزی که با شلاق و خون «دیوار چین» را ساختند آدمیت مرده بود.

قسمت تاریخ چپ ایران

تیرباران بر روی تپه های اوین در اواسط اسفندماه ۱۳۵۳ به زندان اوین برده می‌شود و در شبانگاه۲۹ فروردین ۱۳۵۴ همراه با ۶ نفر از رفقای گروه و ۲ نفر از زندانیان مجاهد در تپه‌های اوین توسط مأمورین ساواک و شکنجه‌گران زندان اوین تیرباران می‌گردد. شش فدایی، حسن ضیاظریفی، احمد جلیلی افشار، مشعوف کلانتری، عزیز سرمدی، محمد چوپان‌زاده، عباس سورکی. و دو مجاهد مصطفی جوان خوشدل، کاظم ذوالانوار همراه با بیژن جزنی تیرباران شدند.

۱۳۹۰ تیر ۸, چهارشنبه






ترکیه- کردستان
در بخش اول گزارش مبسوطی توسط « هایکو بوگاج» از موقعیت سیاسی ترکیه و نیز کودتا و گسترش زندان های سیاسی و شرایط غیر انسانی زندانهای ترکیه به تصویر کشیده می شود. در همین رابطه به مبارزات زندانیان سیاسی در زندانهای ترکیه که علیه گسترش زندان های انفرادی صورت گرفت، گزارشات با ارزش و مستندی ارائه می گردد.
باسک  
مطلب « زندانیان سیاسی باسک، کلید راه صلح» شرایط سیاسی کشور باسک که توسط اسپانیا به اشغال در آمده است را مورد مطالعه قرار داده و گزارش دقیقی از وضعیت زندانیان سیاسی در این کشور ارائه داده است. این گزارش به نوبه خود اولین و دقیق ترین گزارشی است که به زبان آلمانی از شرایط غیر انسانی زندانیان سیاسی باسک در زندانهای اسپانیا پرده برمی دارد. با مطالعه این بخش از کتاب که توسط «رالف اشترک» به تحریر در آمده است، انسان به بطن روابط غیر انسانی در جامعه ی به اصطلاح دموکراتیک یک کشور اروپایی به نام اسپانیا پی خواهد برد که نهاد های سیاسی و دستگاه سرکوب، زندان ها، پلیس و دیگر ابزارهای سرکوب و آدمکشی اش را از فرانکو و ژنرال هایش به عاریت گرفته و با تغییر چهره در عرصه جهانی، خود را شاه نشین دموکرات جلوه می دهد. در حالی که ملت های مختلفی، که مهمترین آن ها باسک ها باشند، تحت شدیدترین قوانینی شوونیستی مورد آزار و اذیت قرار می گیرند.
(مقاله ای که در زیر مشاهده می کنید، خلاصه ی ترجمه شده از این مطلب است که توسی ناهید جعفری به فارسی برگردانده شد)
ایران
در ادامه این کتاب طی گزارشات و مقالاتی که توسط همایون ایوانی، مژده ارسی، هستی مژده ای و سیاوش محمودی به رشته تحریر در آمده است، شرایط سیاسی ایران و زندانهای جمهوری اسلامی مورد بررسی قرار می گیرند. به ویژه در ارتباط با زندان زنان و کودکان، پرده از جنایاتی برداشته شد که علی رغم طرح بودن فشار زنان توسط حکومت اسلامی ایران در افکار عمومی جامعه آلمان، برای خوانندگان آلمانی کاملا غیر مترقبه و شٌک بر انگیز است.
کتاب تندر اولین پروژه کار گروهی است که مسئله زندان و زندانیان سیاسی را در سطح بین المللی ارزیابی می کند و سعی دارد با ایجاد ارتباط و همکاری با بسیاری از زندانیان سیاسی سابق، تعقیب شدگان سیاسی از تمامی کشورها و نیز با جلب همکاری تمامی افرادی که در این زمینه کار می کند، ابعاد جنایات رژیم های ضد بشری را برای جهانیان افشاء کرده و در جهت آزادی های سیاسی و به ویژه آزادی زندانیان سیاسی گام بردارد.
باسک
 ناهيد جعفرپور
اگر اين جمله درست باشد که قوي بودن يک جنبش با زندانيان سياسي اش در رابطه است، آنگاه خواهيم فهميد که جنبش آزادي بخش باسک جنبشي بسيار قدرتمند است. برخي اوقات کافي است که تنها سري به سرزمين باسک بزنيم تا به مفهوم اين جمله بيشتر پي ببريم. خانواده ها روز هاي جمعه در شهر ها و روستاها، عکس هاي افراد زنداني خانواده خود را در محلات و خيابانها مي گردانند تاآنها هرگز فراموش نگردند. هنوز در بسياري از کافه ها عکس زندانيان سياسي بر ديوار ها آويزانند و برخا بر روي پنجره ها اعلاميه هاي کوچکي با تصوير سرزمين باسک که زير آن نوشته شده است: " آزادي زندانيان سياسي باسک" چسبانده شده است. شعاري که در تظاهرات هاي 100 هزار نفري براي آزادي زندانيان سياسي باسک فرياد مي گردد.
زندانيان چه کساني هستند؟
زندانيان بسيار متنوع اند. زندانياني با زبان ،آداب ، دين، افکار، محل تولد، جنسيت، سن و سال و نوع مبارزه متفاوت.
تعداد زندانيان باسک بين 400 تا 500 نفر مي باشند که در سه ساله اخير به 700 نفر رسيده اند. حدود 75 زنداني در زندانهاي فرانسه و اسپانيا بسر مي برند . 33 نفر در 3 زندان باسک زندانيند که عموما محل بازداشتشان خارج از باسک و دستگيری اغلب آنها در فاصله ای حدود 700 کيلومتري دورتر از باسک بوده است. بجز اين زندانيان، در آرژانتين، انگلستان، هلند و حتي در مونيخ هم زندانيان سياسي باسکي در زندانها بسر مي برند. از اين تعداد 100 نفر زن و بقيه را مردان تشکيل می دهند . زندانيان در زندانها خود را سازماندهي کرده و در روند مبارزه جنبش آزاديبخش باسک شرکت دارند. زندان ها بيانگر واقعيت هائي است که در سرزمين باسک مي گذرد. حتي در زمان فرانکو هم اين همه زنداني سياسي باسکي در زندانها وجود نداشت. با وجود اينکه آن زمان تعداد زندانيان بسيار زياد بود اما درصد زندانيان سياسي باسکي تا اين حد نبود. بسياري از زندانيان به اتهام هواداري و يا عضويت در جنبش آزادي بخش باسک دستگير گرديده اند و برخا سالهاست که در زندان هاي موقت براي تعيين تکليف بسر مي برند. در واقع تنها بخشي از اين زندانيان در مبارزات مستقيم و تشکيلاتی جنبش آزاديبخش بطور فعال شرکت داشته اند زيرا که اين جنبش بطور مخفيانه و زير زميني فعاليت مي نمايد و نمي توان مشخص نمود که فعاليت اعضا و هواداران در چه سطح قرار دارد. در حدود 100 نفر از زندانيان جواناني بودند که در مبارزات خياباني دستگير شده  و يا براي بخشي از عمليات ايذايي مانند پرتاب سنگ و يا پرتاب کوکتول مولوتف به بانکها و ساختمان احزاب و يامراکز پليس از جانب حکومت مجرم شناخته شده اند. اين تعداد بسيار زياد زندانيان جوان ازماه مارس سال 2000 دوران محکوميت خود را می گذرانند. اين جوانان بعنوان فعالين جنبش ، گروه هاي غير قانوني را با نام هاي ( زگي) به مفهوم ادامه دادن و (هاي کا ) به مفهوم خيزش سازمان داده بودند . هم چنين رهبران سازمان هاي ضد فشار ( Gestoras pro Annistia ) تقريبا از اواخر سال 2001 در زندان بسر ميبردند. تعداد بيشماري از اعضا و ادامه دهندگان راه (Askatasuna ) هم دستگير و راهي زندانها شده اند.  23 نفر از اعضاي رهبري حزب ( Herri Batasuna ) به مفهوم اتحادخلق هم در حدود 20 ماه است که به  زندانيان اضافه شده اند  و بالاخره بعد از 20 ماه زندان، دادگاه با گرفتن مبلغ بسيار بالائي پول، 23 نفر از طرفداران (Mahaikidos ) را در سال 1999 آزاد نمود. جرم اين زندانيان اين بود که در زمان انتخابات نوار هاي ويدئويي را پخش نموده بودند که در اين نوار ها بديل هاي دمکراتيکي براي چگونگي روند صلح به دولت اسپانيا پيشنهاد شده بود و از جنبش آزادي بخش باسک حمايت شده بود. جنبش آزادي بخش هيچگاه اعلام ننمود که اين ويدئو هادر ارتباط با آنان بوده اند. در آپريل سال 2002 با دستگيري 10 نفر از اعضاي Batasuna ماموران اين کسری زندانيان را که تعدايشان آزادشده بودند را  از بين بردند. يکي اززندانيان حدود 20 ماه بدون دليل و تنها به جرم عضو هيئت رئيسه باتاسونا دستگير شده بود . همچنين در همان سال شهردار منطقه اونداروآ و اعضاي ديگر باتاسونا به جرم دعوت مردم به راي دادن به شوراي عمومي باسک ها مجددا دستگير گشتند. در ميان زندانيان سه روزنامه نگار هم قرار داشتند. البته هفت نفر از همکاران آنان قبلا دستگير و حال آزاد گشته بودند اما اين سه نفر همچنان در زندان بسر مي بردند. البته بعد از ماه ها محاکمه بالاخره هم معلوم نشد آنها با چه جرمي پشت ميله هاي زندان قرار دارند. بخصوص اينکه وکلاي مدافع آنان هيچ گونه دسترسي به پرونده و چگونگي محکوميت آنان نداشتند. يکي از اين خبرنگاران بنام خبير آلگريا براي سومين بار بود که دستگير و به 5 سال زندان محکوم گشته بود. در سال 1998 در زمان بستن غير قانوني روزنامه ( Ekin ) به مفهوم آکسيون ، دو نفر از رهبران اين روزنامه هم دستگير گرديدند که که بعد از مدتها آزاد شدندد. در ضمن در ميان زندانيان سياسي باسکي پترا الزه از فرانکفورت هم زنداني بود . وي در سال 1997 به همراه دوستش و يکي از اعضاي جنبش آزاديبخش باسک در بخش فرانسوي سرزمين باسک دستگير گشته بود و با وجود اينکه که هردو گفته بودند که تنها رابطه هاي شخصي با يکديگر دارند اما به جرم همکاري و پشتيباني از اين جنبش در حدود 30 ماه در زندان فرانسه بسر بردند. سپس دولت اسپانيا اعلام نمود که بر عليه آنان 19 فقره اتهام مبنی برشرکت در قتل ها اثبات گشته است و خواهان استرداد آنان به اسپانيا گشت و با وجود اينکه آنان 17 ماه در حبس موقت زندان فرانسه بسر مي بردند اما بعد از تحويل به دولت اسپانيا از سوي دادستاني اسپانيا اين جرائم پس گرفته شد و الزه با گذراندن اين مدت زنداني در فرانسه مي بايست آزاد مي گرديد ولي دولت اسپانيا بعد از گذشتن ماه ها و دو پروسه دادگاه، سال ها طول کشيد تا وي را آزاد کند. همچنين گابريل اميله کانسه 47 ساله برليني از مارس 2002 طبق يک قرار بين المللي از جانب اسپانيا در مرز سوئيس دستگير و با وجود اعتراض کميته ضد شکنجه دفاع از زندانيان سياسي و هم چنين کميسيون حقوق بشر ، به دولت اسپانيا تحويل داده شد. جرم وي تهيه آپارتماني بود که در سال 1994 براي يکي از رهبران جنبش آزاديبخش کرايه کرده بود. دولت اعلام نموده بود که در اين آپارتمان اسلحه و مهمات کشف شده بود. در سال 1995 دوست الزه بنام بنيامين راموس دستگير و سپس به اسپانيا تحويل داده شد.  وي مدتها تحت سخت ترين شکنجه ها قرار داشت. يکي از اعضاي گروه موزيک ( کوپ) هم جزء زندانيان بود که به جرم دادن اطلاعات به جنبش آزاديبخش در باره سازمان نئو نازيستي که در تمام اروپا شبکه دارد زنداني شده بود. از مونيخ پايکو الکوره دستگير و به اسپانيا تحويل داده شد. جرم وي شرکت در عمليات تروريستي ارتش آزاديبخش باسک بود. در سال 2003 وي با وجود اعتراضات فراوان به دولت اسپانيا تحويل داده شد. هم اکنون بيش از 1000 زنداني به جمعيت زندانيان سياسي باسک تعلق دارندکه منتظر آزادي خويش مي باشند. بسياري از زندانيان آزاد شده اجازه ترک اسپانيا را ندارند و ميبايست مرتبا خود را به ماموران معرفي نمايند. هم چنين در حال حاضر 2000 تبعيدي در ميان جمعيت زندانيان بسر مي برند که منتظر برگرداندن خود به سرزمين باسک مي باشند. 50 نفر از زندانيان متعلق به سازمان ضد فاشيستي اول اکتبر مي باشند . اعضاي حزب کمونيست اسپانيا خود جمعيت زنداني جداگانه اي دارند.
قانون ضد تروريستي و زندان انفرادي در سال 1977نه تنهاعفو عمومي در زندان اجرا نگرديد بلکه شرايط زندانيان قديمي و زندانيان جديد بدتر هم شد.
اکثريت مردم اسپانيا اميد داشتند که تحولات دمکراتيکي در کشور انجام پذيرد. بدين طريق زندانيان جديد قرباني موقعيت غير قابل توضيح اضطراري زندان ها گشتند . اقدامات و متد هاي ضد تروريستي که دولت دمکراتيک اسپانيا از دولت آلمان به ارمغان گرفته بود باعث گرديد که  در کنار شکنجه هاي معمولي ، شکنجه هائي چون " شکنجه سفيد" هم بکار گرفته شود و سلول هاي دائمي انفرادي کوچک " کشوي سمنتي" اسمي که رئيس زندان براي اين سلول هاي انفرادي انتخاب نموده بود ، پر از زنداني شوند.  توسط دستگاه هاي الکترونيکي تمامي زندان مورد کنترل قرار گرفت و ماموران امنيتي مرتبا کوچکترين رفتار و اعتراض زندانيان را در کنترل خويش داشتند. اينکه درموقعيت وحشتناک زندان هيچگونه تغييري نکرده بود را بعدا در سال 1978 زماني که آگوستين روئداي آنارشيست در زندان زير شکنجه کشته شد نشان داد.گزارشي از سازمان عفو بين الملل چنين حکايت مي کند که در سال 1980 شکنجه هاي وحشتناک سيستماتيک در زندانهاي اسپانيا بيداد مي کرده است. از دمکراسي در اسپانيا خبري نبود . ازوعده هاي پاکسازي پليس و انحلال سازمان امنيت و سازمانهاي مخصوص ديگر و ارتش و .... ديگر نه خبري بود و نه سخني. شرم آور بود که حزب سوسياليست کارگران و ديگر احزاب به قانون ضد تروريستي راي مثبت داده بودند. تنها حزب ناسيوناليست باسک  و سازمان چپ فرانسيسکو لتامندياي باسک اين قانون را تحريم نموده بودند. سازمان عفو بين الملل در گزارش خود مي نويسد که چنين قانونی اجازه می داد که زنداني قبل از اينکه دادگاهي براي محکوميت يا آزادي داشته باشد در حبس نگه داشته شود و نسبت به تجربه ای که عفو بين الملل در کشورهاي ديگر با آن روبرو بوده اين زمان براي آزار و اذيت زنداني کافي است. وجود زندان انفرادي و ممنوعيت تماس با ديگران شرايط زندان را براي زنداني سخت تر کرده است. هر بلائي که سر زنداني بياورند نه خانواده اش و نه وکيل زنداني به هيچ وجه خبردار نخواهند شد. دادگاه مادريد هم به علت دوري راه هيچگونه محافظتي در مقابل سوءاستفاده ها و آزار واذيت پليس يا ماموران شخصي زندان نسبت به زنداني نخواهد داشت. طبق گزارش عفو بين الملل تنها در فاصله 23 تا 28 اکتبر 1979 که آنها در زندانها حضور داشته اند 14 نفر به  سختی شکنجه شده اند. شوک الکتريکي،اشکال خفه کردن ،مثل استفاده از کيسه پلاستيک وکشيدن آن بر سر زنداني و يا فرو بردن در وان پر آب حمام ،ضربات شلاق،فرو بردن خلال دندان به زير ناخن هاي زنداني،استفاده اجباري از مواد مخدر و تمامي انواع شکنجه هائي که در زمان ديکتاتوري فرانکو بکار ميرفت در اينجا هم بکار برده ميشوند. از همه مهمتر اينکه از جانب دستگير شدگان هيچگونه مدرک و سندي براي اين شکنجه هاي پليس وجود نداشت. با وجود اينکه زندانيان موارد شکنجه خود را گزارش مي دادند و برای نمونه  در 5 مورد با مشخصات کامل از شکنجه های اعمال شده نام برده شد اما در روند دادگاه درست مانند زمان فرانکو در نبود مدرک و شاهد شکايت زندانيان به جائي نرسيد و پرونده بسته شد. جوزخ لانگ تخمين مي زند که تنها در 6 سال اول بعد از مرگ فرانکو در حدود 1000 نفر در زندانها شکنجه شده اند . بقيه دستگير شدگان ديگر هم دچار اذيت و آزار ماموران قرار گرفته اند. تمامي اين اذيت و آزار و شکنجه هاي سخت زندانيان براي حزب سوسياليست کارگران و .... کافی نبودند تا بر عليه قانون ضد ترور اعتراض نمايند. چپي هاي درون پارلمان هم اظهار اميدواري مي نمودند که اين شکنجه ها که آنان از آن بعنوان مواردی انگشت شمار از آن نام مي بردند بزودي تغيير نمايد. چنين برخوردهايي يک نوع بي اعتمادي از جانب باسکي ها در مقابل کمونيست هاي اسپانيائي و حزب سوسياليست کارگران به وجود آورده است.
عواقب تصويب قانون اساسي اسپانيابراي زندانيان سياسي باسکي
تصويب قانون اساسي اسپانيا در سال 1978 براي زندانيان سياسي باسکي عواقب مستقيمي را با خود به همراه آورد.تنها سه هفته بعد از تصويب قانون اساسي در تاريخ 27 دسامبر فاز جديدی براي آنان شروع گشت. در اين شب در هاي زندان باز شد وزندانيان  در زير ضربات کتک زندانبانان به طرف وسائل نقليه برده شدند. اولين فاز در ارتباط با  پخش و پلا کردن زندانيان شروع گرديد.  بجاي آن که  زندانيان را آزاد نمايند  به زندان جديدي در سوريا در حدود 250 تا 300 کيلومتري سرزمين باسک منتقل شدند . خانواده زندانيان بعد از اولين ديدار از زندانيان کاملا شوکه و ناراحت بودند. در گزارشي از آن زمان آمده که:
 " زندانيان در 6 بند مختلف و کاملا از يکديگر جدا هستند. زنداني ها در ابتدا 22 ساعت در قرنطينه مطلق بسر برده بودند . در ماه تنها اجازه دريافت سه نامه وجود دارد . ملاقات زندانيان با خانواده هايشان کنترل و قابل شنود می باشد . زندانيان مرتبا تفتيش بدني مي گردند. ملاقات با خانواده زندانيان در حضور ماموران انجام مي پذيرد. وکيل آلوارو رايزآبل گزارش مي دهد که :" ماموران زندان را با نيروهاي پليس عوض نموده اند  و آنها کساني هستند که زندان را تبديل به زندان رژيمي نظامي نموده اند. آنها با خود اسلحه کمري و باطوم هاي الکترونيکي به طول يک و نيم متر حمل می نمايند . اسپري بي هوشي که با يک فشار آن زنداني در جا بي حس مي گرددمرتبا مورد استفاده ماموران قرارمی گيرد. در زندان جديد مجازات ها دو برابر گشته است .به خانواده ها فشار مالي و روحي براي رفت و آمد وارد مي گردد. موارد امنيتي براي عدم فرار از زندان کاملا بر قرار است. شوراي باسکي ها در پارلمان به دولت اعتراض مي نمايد که اين غير قانوني است که زندانيان را اين همه دور از اوسکاديس برده اند. اين اعتراض ها بعدا باعث شد که زندانيان سياسی را  در سراسر اسپانيا پخش کنند. زندانيان سريعا در زندان جديد خود را سازماندهي نموده ودست به  اعتصاب غذا و انواع اشکال مبارزه برای احقاق حقوقشان زدند . در ژانويه سال 1979 اعتصاب غذائي شروع گرديد که در نتيجه آن يکي از زندانيان که در حال مرگ بود به بيمارستان منتقل گرديد. در همان روز 29 زنداني رگ هاي خود را زدند که در نتيجه اين کار اعتصاب غذا با موفقيت انجام و پليس از درون بند  بيرون رفته و تنها زندانيان را از خارج از بند تحت کنترل داشتند. 
ترکيه
در 19 دسامبر سال 2000 در ساعت 4 در حدود 8500 سرباز تا دندان مسلح و ژاندارم به اضافه نيروهاي امنيتي مسلح با نام " عمليات برگشت به زندگي" به 20 زندان ترکيه حمله ور گرديدند.در اين زمان در حدود 1500 زنداني در 48 زندان ترکيه در اعتصاب غذا بسر مي بردند. 300 نفر از اين زندانيان در اعتصاب غذاي خشک که بنام اعتصاب غذاي مرگ معروف است، بسر مي بردند. روز قبل از اين حمله خبرنگاران بيرون زندان تجمع نموده بودند. در بيمارستانها تخت هائي خالي گذاشته شده بود. نيمه هاي شب خط هاي تلفن موبايل «تورک سل» و «تيل سيم» را از کار انداحتند.«حکمت سامير» گزارش مي دهد زماني که قتل عام در حال جريان بود گفته شده بود که: " اين حمله براي نجات جان انسان هاست. دولت آغوش محبت آميز خود را گشوده است. نجات جان مردم مهمترين ارزش است". " دستان پر محبت" دولت ترکيه مسلح بودند با سلاح هاي گرم و دستگاه هاي روشنائي شب، شعله پرتاب کن، تانک،هلی کوپتر، ،بولدوزر ،چکش و بيل و دريل و در حدود 20000 گاز اشک آور و گاز اعصاب و گاز فلفل و بمب دود افکن به زندانها پرتاب گرديد. تنها در يکی از زندان ها به نام «چاناک کاله» که بيش از 5000 زنداني وجود داشت  28 نفر از آنان کشته شدند. در زندانهاي ديگر چون عمرانيه و ... صدها زنداني سخت مجروح شده و به بيمارستانها منتقل گشتند. 34 نفر از زندانيان تا به امروز مفقود الاثر می باشند. اين قتل عام از مدتها پيش طرح ريزي شده بود. در 15 دسامبر وزارت کشور و خارجه ترکيه به همراه اداره پليس و ژاندارمري و سازمان امنيت کميته اي را بنام " مرکز رهبري بحران زندانها" تشکيل دادند. در حدود يکسال در حدود 191 افسر و 432 استوار و 392 سرباز حرفه اي و 7080 سرباز وظيفه براي اين حمله آموزش ديدند. وزير داخله «سادتين تانتان» توضيح داده :" که نيروي مخصوص که در اين عمليات شرکت داشتند در حدود يکسال دوره ديده اند. آنها آموزش های لازم برای چگونگی حمله به زندان را فراگرفته بودند. آنها می دانستند که چگونه به زندان حمله کنند و با زندانيان چه بکنند و چگونه زنداني را جابجا نمايند و .... ". افکار عمومي در باره اين فاجعه مطلع گرديد. روزنامه ها گزارش دادند که در زندانها شورش شده است و مهار از دست مسئولين بيرون رفته است و بايد زندانيان را از دست تروريست ها نجات داد. 14 دسامبر طبق حکم دادگاه انتشار اخبار اعتصاب غذا در زندانها در رسانه ها ممنوع گرديد. به اين دليل ساده که با درز چنين خبرهايي در مطبوعات  مردم گول خواهند خورد و سازمانهاي تروريستي استفاده خواهند نمود.اما روز نامه ها و خبرنگاران دفاتر وکلا و سازمانهاي حقوق بشر اين فاجعه را فاش نمودند.  عکس های زيادی گرفته شد. درتوضيح يکي از عکس ها نوشته شده بود که آنان 6 نفر را زنده زنده سوزاندند.  شش زن زندانی با سوختگي شديد به بيمارستان منتقل گشتند. دولت ادعا داشت که اين زنان خودشان خود را آتش زده اند. يکي از مسئولين پزشکی دراي رابطه اعلام داشته بود که طبق شواهد آتش از بمب هاي آتش زائي به بدن زندانيان شعله کشيده است . بمب هايي نيروهاي ضربتي به درون سلول ها انداخته اند و دروغ ديگر اين بود که ادعا شده است دستور آتش گرفتن زندانيان را خود زندانيان توسط مبايل گرفته اند. اما طبق نظر زندانيان و تحقيقات بعدي هيچ مبايلي در زندان ها پيدا نشد. در گزارشات پليس آمده است که در زندانها در 20 دسامبر 2000 دو سرباز که تلاش داشتند زندانيان زن را که خودسوزي کرده بودند نجات دهندو با آتش اسلحه زندانيان به شهادت رسيدند. در بيمارستان تشخيص داده شد که دو سرباز توسط تير ژسه به مغزشان مرده اند و اين ژسه ها را فقط ارتشيان دارند. بعد از اين شبيخون صدها زنداني به زندانهاي انفرادي "اف تيپ " ( جعبه هاي آهني است که دولت ترکيه از آلمان سفارش داده و براي يکنفر جا دارد و از لحاظ رواني زنداني را ديوانه مي کند) در زندانهاي ادرينه و کانديرا و سينجان و آنکارا منتقل گشتند. زندانيان در زماني که جابه جا ميشدند شديدا شکنجه شده بودند.در ابتدا گفته شد زندانهاي انفرادي اف تيپ پر هستند و ظرفيتشان تکميل است اما 5 روز بعد که زندانيان حسابي شکنجه شده بودند اعلام شد که جا در اف تيپ ها خالي است و زندانيان را به اين ايزولاسيون سلول ها منتقل نمودند. وزير داخله ترکيه در تاريخ 22 دسامبر 2000 که سازمان ها هواداران خود را آتش زدند و با تير کشته و مجروح نمودند. در حاليکه پزشکان اعلام نمودند که زخم جاي تير زندانيان کشته شده قبل و بعد از کشته شدنشان در اثر حمله به آنان بوده است. در برخي از زندانيان بعد از دستگيري در اثر مقاومت با تير کشته شده اند که در بيمارستان مشخص شده بود. در حدود 167 زنداني که 31 نفرشان زن بودند در دادگاه ها محکوم شدند که در زندان شورش کرده اند. برخي از آنها در اثر اعتصاب غذا آنقدر ضعيف بودند که در جلسات محاکمه نتوانستند شرکت نمايند.


بخشی از سخنرانی اسکار لافونتن* در کنگره مارکس ۲۱

بخشی از سخنرانی اسکار لافونتن* در کنگره مارکس ۲۱

از پنجشنبه دوم تا یکشنبه پنجم ماه ژوئن کنگره ” مارکسیسم ” در برلین پایتخت آلمان برپا شد. موضوع کنگره این بود: “پرسش در باره نظام ـ برنامه چپ ها چه باید باشد؟” در آغاز کنگره اسکار لافونتن رهبر سابق حزب چپ و رهبر امروز فراکسیون حزب چپ در مجلس ایالتی زارلاند (آلمان) سخنان مهمی ایراد کرد که من برجسته ترین بخش های آن را برایتان ترجمه کرده ام.




دوستان عزیز، رفقای گرامی!


صمیمانه از دعوتی که از من کردید سپاسگزارم. البته به مخالفان نیز خیر مقدم می گویم ـ می دانم که چند نفر از آنها اینجا، کمین کرده اند و منتظرند تا بتوانند دوباره اتهامی را به ما بچسبانند. بویژه به خانم ها و آقایان عضو سازمان حفظ قانون اساسی ( سازمان امنیت.م) سلام می کنم، مگر ممکن است جلسه ای نظیر این بدون حضور آنها برپا گردد؟ آنها هم مطمئنا آمده اند تا ببینند آیا کسی باز در فکر ترویج کمونیسم یا ضدیت با سامی گری (اسرائیل و یهودیت.م) و هواداری از تروتسکیزم هست؟
حال که من این سه واژه تحریک آمیز را، که دائم علیه ما بکار گرفته می شود، مطرح کردم، میل دارم نخست چند کلامی در ارتباط با کمونیسم بگویم. این بحث در هیچ جا باندازه المان بر مدار کوته بینی نمی گردد. من این سخن را بعنوان کسی می گویم که در مرز فرانسه زندگی می کند و میداند در فرانسه بحث در بارۀ کمونیسم چگونه است. در آنجا کمونیسم در ارتباط با جنبش مقاومت (ضد فاشیسم) مطرح می گردد. با ابعادی بکلی متفاوت و در نتیجه با کیفتی دیگر. من سفرهای زیادی به اسپانیا کرده ام، در آنجا بحث در باره کمونیسم با جنگ داخلی اسپانیا ارتباط پیدا می کند، در آنجا هیچ کس به این فکرنمی افتد که از آن حرف ها که ما در باره کمونیسم می زنیم، بزند. یا در ایتالیا، در آنجا کمونیسم در پیوند با پارتیزانها( مقاومت مسلحانه علیه فاشیزم) مطرح می گردد.

تحریف تاریخ


و اینجا، در آلمان، صحبت محدود می شود به دیوار میان دو برلین و سیم های خاردار، استالین و مائو، والسلام. یکی از دلائل این نگرش این است که توانستند در غرب آلمان مقاومت کمونیستی (در برابر فاشیسم.م) را به چاه فراموشی بیاندازند. این کار را البته با نقشه و برنامه کردند تا مردان و زنانی که بدلیل مقاومت علیه فاشیسم به اردوگاه ها فرستاده شدند فراموش شوند.(…)

به ما، در دبستان می آموزند که: جنبش مقاومت در آلمان عبارت بود از مقاومت مردان بیستم ژوئیه (که قصد ترور هیتلر را داشتند.م). اینطور نیست، جنبش مقاومت در آلمان، در درجه اول مقاومت زنان و مردان کارگر بود، آنها بودند که در برابر فاشیسم مقاومت کردند. آنچه در دبستان به ما، بعنوان جوانان آلمانی آموختند، تحریف تاریخ است.

در بارۀ ضدیت با سامی گری( یهودیت) فقط میل دارم بر یک واقعیت انگشت بگذارم ـ واضح است که در میان مردم یک ضدیت سرپوشیده با یهودیت وجود دارد. کسی که فکر دیگری بکند، اشتباه می کند. این ضدیت همیشه وجود داشته است. در میان چپ ها هم هست و به همین دلیل هم باید هشیار باشیم. اما کسی که با تاریخ چپ آشنا باشد می داند که در آن ضدیت با یهود جائی ندارد. احمقانه ترین کاری که میتوان کرد چسباندن (این اتهام) به حنبش چپ است. میل دارم روی یک نکته انگشت بگذارم: وقاحت بی مانند این است که حزبی (منظور حزب دموکرات مسیحی آلمان است.م) که” گلوبکه”(مفسر قوانین نژادی در حکومت نازیها و تئوریسین فلسفه نژادی.م) و ” فیلبینگر “( قاضی دادگستری در نظام نازیها که بعد از جنگ، در آلمان فدرال از 1966 تا 1978 نخست وزیر ایالت بادن ورتمبرگ و از 1971 تا 1979 رهبر حزب دموکرات مسیحی در همین ایالت و از 1973 تا 1979معاون حزب درسراسر آلمان بود.. ویکی پدیا. م)( حزبی که اینها) اعضای آن بوده اند، حالا، مسیر اتهام را بر عکس کند و با انگشت اتهام چپ را نشان می دهد.

این حکم در باره حزب ” یورگن موله مان” و “اریش منده” ( هر دو اعضای حزب دموکرات آزاد آلمان) و هر حزب دیگر نیز صادق است. بنا بر این اگر احزابی باید گذشته خود را تصحیح کنند، آن احزابی هستند که بعد از جنگ جهانی دوم محل تجمع انبوهی از نازیها بودند. خوشبختانه امروز برخی از فراکسیونهای احزاب ایالتی به پژوهش و بررسی این امر مشغولند که چه تعداد از اعضای حزب نازی بعد از جنگ بعنوان نماینده در فراکسیونهای احزاب ایالتی صاحب کرسی شدند.

آ یا گابریل( رهبر کنونی حزب سوسیال دموکرات) یک تروتسکیست پنهان کار است؟
کار دست من دادید. حالا رسیدیم به تروتسکیست ها و باز باید به این ها بپردازم. مسئله بزرگ این ” ایسم” هاست، که هیچ کس حاضر نیست بگوید از آن چه می فهمد و منظورش چیست. تروتسکیسم را در درجه اول ارتباط می دهند با “اِنتِریسم” و منظورشان این است که گروهی وارد حزبی می شوند تا در آنجا صاحب نفوذ گردند و بنحوی در برنامه و سیاست این حزب اعمال نفوذ کنند. خود من هم که به عضویت احزاب در آمدم همین هدف را داشتم، بنا بر این می شود گفت که من هم مظنون به پیروی از تروتسکی هستم. بعد بیاد “زیگمار گابریل” رهبر محترم حزب سوسیال دموکرات افتادم که اخیرا از اصلاح طلبان حزب چپ ( حزبی که سخنران از رهبران آنست.م) دعوت کرد که برای انجام ” انتریسم” به حزب او، حزب سوسیال دموکرات، بپیوندند. به این ترتیب او هم بنحوی تروتسکیست پنهان کار است. این را هم اضافه کنم تا مطلب کامل شود: از آنجا که سازمان امنیت فقط در حزب ” ناسیونال دموکرات آلمان ” ( حزب راستگرایان افراطی ـ نزدیک به نازیها.م) نفوذ نکرده و تلاش می کند تا در حزب چپ نیز راه پیدا کند، پس خود این گروه هم تروتسکیست است.

نکته بعدی که در برنامه قرار دارد انقلاب مستمر است، که آن نیز مرا با مشکل روربرو کرده، چون من تازه می فهمم که در کشورهای عربی چه خبر است. همه احزاب، از صدر تا ذیل، از این انقلاب حمایت می کنند، مثلا ” گیدو وستر وله” ( وزیر خارجه کنونی آلمان و عضو حزب دموکرات آزاد که در بالا هم به آن اشاره شد.م) که دائم آن طرفهاست. پس او هم می تواند تروتسکیست باشدـ و این مرا کاملا گیج کرد، چون نمی دانم با این ” آش در هم جوش ” چه باید بکنم.

بعد نوبت می رسد به ” سوسیالیسم از پائین ” (یعنی از بدنه حزب نه از رهبری.م )ولی این دیگر اصلا خطا نیست ، چون تنها چیزی که ما نمی خواهیم “سوسیالیسم از بالاست”. مخالفان ما به این نکته پی نبرده اند که ما واقعا خواستار سوسیالیسم دستوری نیستیم، فرقی هم نمی کند که دستور دهنده کیست.

با این همه، چون من الان مشغول بررسی انتریسم، تروتسکیسم، کمونیسم و سوسیالیسم هستم، میل دارم توصیه ای بکنم، و با این توصیه می رسم به برنامه. توصیه من این است که ما چپ ها لغات خارجی را ترجمه کنیم. چون وقتی که ما در بحث پیوسته لغات خارجی بکار می بریم، وقتی آنها را ترجمه نمی کنیم آماج حمله می شویم، ولی اگر ترجمه کردیم، آنوقت آنچه را که می خواهیم بگوئیم می گوئیم. مسئله بزرگ در بحث های آلمانی این است که در آنها لغت های خارجی زیاد بکار برده می شوند. و آنها که این لغت ها را بکار می برند چه آنها که نویسنده اند و چه آنها که سخنران هستند، از لحاظ فکری تنبلی می کنند و آنها را معنی نمی کنند.

من گفته ام که جنبش چپ ها یک جنبش دموکراتیک نوخواه است، می خواهم این نکته را عنوان قرار دهم. وقتی که این را می گوئیم باید بدانیم که معنی دموکراسی چیست. شما در جائی برنامه ای دیده اید که شرح داده باشد منظور از دموکراسی چیست؟ نگاهی به برنامه احزاب دیگر بیاندازید! من تا کنون در آن برنامه ها چنین تعریفی نیافته ام و به همین دلیل میل دارم معنی کلاسیک (یعنی معنی جا افتاده و برسمیت شناخته شده) آن را بیان کنم چون برنامه ما را جمع و جور می کند. منظور چپ ها از عنوان دموکراسی یک نظام اجتماعی است که در آن خواست های اکثریت مردم یک جامعه به کرسی می نشیند. درست است که این یک تعریف بسیار ساده است ولی پر ملاط است . چون نتیجه دموکراسی را مشخص می سازد نه شکل و شمایل آن را.

ما در آلمان عادت کرده ایم در تعریف دموکراسی به توصیف شکل و شمایل آن بپردازیم، یعنی این که ما در فلان تاریخ و فلان تاریخ در انتخابات شرکت می کنیم و از این حرف ها. نخیر، دموکراسی را باید درنتیجه اش دید. در جامعه ای که مزد واقعی سالهاست کاهش پیدا می کند، در جامعه ای که حقوق بازنشستگان سال به سال کمتر می شود و در آن خدمات اجتماعی سال به سال کاهش می یابد، طبق تعریفی که ما از دموکراسی کردیم ، در این جامعه دموکراسی حاکم نیست، چون دموکراسی را باید در حاصل آن ( برای مردم) دید نه در شکل و شمایلش.

لطفا یک ” ایسم ” دیگر
وقتی در باره تروریسم بحث می شد نیز همین بازی را علم کردند. این کاملا مسئله روز است. من در بحث های مجلس همیشه گفته ام:” باز هم یک ” اسم ” دیگر، خانم صدر اعظم شما که با تروریسم مبارزه می کنید، لطفا برای ما توضیح بدهید که این تروریسم چیست.” دو سال تمام ، من این سؤال را تکرار کردم ـ جواب ، بی جواب ـ چون دولت تعریفی نداشت، تا امروز هم ندارد. ولی یک کارمند دولت به پرسش پاسخ داد. چون متن قانون را نوشت : ” تروریسم یعنی بکار بردن غیر قانونی قدرت برای به کرسی نشاندن خواست های سیاسی”. این متن در مجلس خوانده شد و ما همه به آن رای دادیم. من گفتم ” بنا بر این ما حالا تصویب کردیم که: بوش و بـلـر و بسیاری دیگر تروریست هستند. این خیلی عالیست که شما به این بصیرت رسیدید.” هیچ کس برای اعتراض به این سخن از جای برنخاست، نه از حزب دموکرات مسیحی و نه از حزب دموکرات آزاد ـ هیچ کس عصبانی نشد، چون در این لحظه نمی توانستند در برابر قدرت واژه ها چیزی بگویند.

خب، حال نگاهی به برنامه چپ ها بیاندازیم، برنامه ای که باید ضد سرمایه داری باشد، این را باید یک بار دیگر ترجمه کنیم: ما تن به پذیرش آن نظام اقتصادی نمی دهیم، که شرط ثروت اندوزی در آن کار کشیدن از دیگران است. این یک توصیف درست از سرمایه داری است و ما معتقدیم که موضوع اساسی مورد بحث، در هر جامعه ای، باید مسئله اساسی در آن جامعه باشد و آن این است : چه چیز به چه کسی تعلق دارد و به چه دلیل؟

این پرسش را در برنامه دیگر احزاب پیدا نمی کنید. ولی باید به آن پاسخ داد، دست کم باید آنرا یک بار مطرح کرد. میتوان آنرا بر پایه نظریه اجتماعی لیبرال مطرح ساخت که خود به این نتیجه رسید که منشاء ثروت کار است. بعد کسی پیشنهاد کرد که بجای واژه ثروت ، واژه ” ثروت از کار خود” گذاشته شود. بنا بر این ما خواستار آن هستیم که افراد جامعه صاحب آن چیزی باشند که حاصل کار آنهاست. به عبارت دیگر جامعه ای که در آن بخش اندکی از حاصل کار افراد به آنها داده شود و بخش عمده آن به کسانی داده شود که اصلا دست به سیاه و سفید نزده اند، جامعه ای است خالی از عدالت. بنظر ما چپ ها در چنین جامعه ای، عدالت وجود ندارد و ما می خواهیم آنرا عوض کنیم.

و به این دلیل پرسش اساسی یا مرکزی آن هم نه فقط در برنامه ما، این است: اصلا دارائی یعنی چه؟ وقتی ما می گوئیم که دارائی از طریق کار بدست می آید، سنت کلاسیک (قدیمی و جا افتاده) لیبرال را مطرح می کنیم. ولی کار چیست؟ پاسخ به این پرسش نیز گوناگون است. و من فکر می کنم که ما در اینجا، درست در این کنگره، یک بار دیگر موظف به بازگشت به مباحثات اولیه در میان چپ ها، چپ های اروپائی هستیم.

بنظر مارکس، “کار” یعنی (متابولیسم) سوخت و ساز با طبیعت. مارکس در اثر بسیار معروف خود بنام انتقاد بر برنامه گوتا (Kritik des Gothaer Progamms) گوشزد کرده است که چپ ها نباید بگویند: همه دارائی ها حاصل کار هستند. و یادآور می شود که باید گفت: منشاء هر دارائی طبیعت است. به عبارت دیگر اگر مقوله کار بطور مستقل مطرح گردد و سوخت و ساز همیشگی آن با طبیعت کنار گذاشته شود به نتیجه ای نادرست می رسیم.

از این رو میل دارم به شما توصیه کنم به ” انتقاد از برنامه گوتا” بازگردیم. به برنامه ای بازگردیم که در آن، در آغاز جنبش کارگری اندیشه حفاظت از طبیعت یا بررسی دقیق طبیعت در درجه اول قرار داشت و با تعریفی که ما از کار داریم ضرورتا موضوع حفاظت از محیط زیست جایگاهی دیگر دارد، جایگاهی که با آنچه مثلا حزب سبزها می گوید فرق دارد. بنظر من ادعای سبزها در مورد حفظ محیط زیست توخالی است. از نظر من آنها حافظ محیط زیست نیستند. در این مورد فقط یک دلیل ارائه می دهم: کسی که می خواهد محیط را حفظ کند، در درجه اول باید بیاموزد که چطور زندگی انسان را حفظ کند. ولی کسی که از جنگی حمایت می کند که در آن بمب های خوشه ای آلوده به “اوران” بکار می رود هرگز نمی تواند حافظ محیط زیست باشد.

یونگه ولت- ترجمه رضانافعی
--------------------------------------------------------------
* «اسکار لافونتن» از اعضای قديمی (۱۹۶۶) و بعد رييس سابق حزب سوسيال دمکرات آلمان (۱۹۹۵ تا ۱۹۹۹) بود که اين حزب را در اعتراض به سياست نئوليبرالی صدراعظم سابق سوسيال دمکرات آلمان «گرهارد شرودر» ترک کرد. در سال ۲٠٠۵ با ديگر اعضای هم‌فکر خود از اين حزب، حزب آلترناتيو انتخاباتی عدالت اجتماعی و کار را تأسيس کرد که بعدها در اتحاد با حزب سوسياليسم دمکراتيک، حزب چپ‌ها را در آلمان پايه‌گذاری کردند. او از سال ۲٠٠۷ تا ۲٠۱٠ همراه با لوتا بيسکی رييس حزب چپ‌ها در آلمان بود.


www.youtube.com/watch (min 02:30) die "GRÜNEN" & auch "SPD" hätten für den Krieg gestimmt !
Grünen für den Krieg! GRÜNEN Kriegspolitik:
Gysi: Krieg darf nie das Milltel unserer Politik werden!


DIE GRÜNEN HABEN seit der Bombardierung von Belgrad,Harz4 & Verschiebung des Renteintrittsalters auf 67J eine tragfähige Einstellung zum Frieden & zur Sozialenfrage VERLOREN !!!! Eins kannst du nicht erreichen: Juristische Gesetze gegen Ökonomische Gesetze aufzustellen um so in einem kapitalistischen System die Natur zu schützen!!!

۱۳۹۰ خرداد ۴, چهارشنبه

واگن سیاه (غلام حسین ساعدی)

غلامحسین ساعدی
نه، نه، اسم و رسم درست و حسابی نداشت؛ مثل همه‌ی ولگردا، هر گوشه به یه اسم صداش می‌کردن، تو راه‌آهن: هایک، ته شاپور: مایک، تو مختاری: قاراپت، تو تشکیلات: هاراپت، تو سنگلج: برغوس، تو توپخونه: مرغوس، تو لاله‌زار: میرزا بوغوس،‌ تو استانبول: بدارمنی، آوانس خله، موغوس پوغوس. آخرشم نفهمیدیم اسم اصلی‌ش چی هس،‌ کجا رو خشت افتاده، کجا بزرگ شده، پدر مادرش کی بوده، کجا درس خونده، چه جوری زندگی کرده‌، از کی به‌کله‌ش زده...
چندین و چندسال بود که پیداش شده بود، دیگه همه می‌شناختنش، و همیشه‌ی خدا، سر ساعت معین، یه گوشه پیداش می‌شد: ساعت نه سنگلج، ساعت ده توپخونه، ده و نیم لاله‌زار،‌ یازده استانبول،‌ و همین جوری تا غروب. قیافه‌ی عجیب غریبی واسه خودش درس کرده بود؛ ریش و گیس فراوون،‌ صورت لاغر و استخوانی، دهن بی‌دندون، اندام بلند و خمیده،‌ پای راستش که می‌لنگید و شونه‌ی چپش که تاب می‌خورد،‌ شاپوی کثیف و ژنده‌ئی رو سر، عینک گرد پروفسوری رو دماغ، بارونی‌ی بلندی که تا مچ پایش می‌رسید،‌ و تموم سال با کوله‌باری از کتابای جورواجور با بند و تسمه به‌پشت بسته،‌ همین‌جوری می‌گشت، چرت و پرت می‌گفت، مسخره‌بازی می‌کرد و شکلک در می‌آورد. هیچ وقت گدائی نمی‌کرد، اما هرچی بهش می‌دادن می‌گرفت، خیلی راحت، بی‌اون که تشکری بکنه یا چیزی بگه. همیشه می‌خورد، زیادم می‌خورد، همه چیز می‌خورد،‌ با دهن بی‌دندون گردو و فندق می‌شکست، نون خشک می‌جوید، ته‌سیگاری جمع می‌کرد و تندتند دود می‌کرد، تو کافه‌ها، پیاله‌فروشی‌ها سر هر میز که می‌رسید، استکانی بهش می‌دادن که می‌انداخت بالا، و متلکی می‌گفت و رد می‌شد. تو حرف زدن، اصلا لهجه نداشت، به همین دلیل بعضی‌ها خیال می‌کردن که خل بازی در می‌آره و خودشو ارمنی جا می‌زنه. دمدمه‌های ظهر سایه‌ئی یا گوشه‌ی دنجی گیر می‌آورد،‌ کتاباشو باز می‌کرد، جابه‌جا می‌کرد، ورق می‌زد،‌ سرسری نگاهی می‌انداخت و دوباره جمع و جورشون می‌کرد. به‌هر زبونی کتاب داشت: انگلیسی، فرانسه، عربی، ارمنی،‌ آسوری، روسی، آلمانی. راست راستکی‌م از هر زبونی چیزی سرش می‌شد. چه می‌دونم شایدم چاخان پاخان می‌کرد. می‌گفتن از بس چیز خونده، به سرش زده و دیوونه شده. به‌آدمای باسواد و درس‌خونده که می‌رسید،‌ جدی می‌شد و خیلی زود سر صحبت رو باهاشون وا می‌کرد، و آخرشم طرفو مچل می‌کرد و راه می‌افتاد. چندین و چند بار دیده بودمش، تو کافه مرجان، عرق فروشی‌ی میترا،‌ سر چار راه سی‌متری، و هیچ وقت راجع بهش خیال بد نکرده بودم. هیچ، نه شک، نه تردید، ابداً. به‌نظر من یه دیوونه‌ی حسابی بود.
اولین گزارشی که رسید، من خنده‌م گرفت؛ خیال کردم واسه رفع بی‌کاری دارن واسه‌مون کار می‌تراشن. و خود منم مامور این قضیه شدم، یعنی که بفهمم چه کاره‌س، کجاها می‌ره، کجاها می‌آد، کی‌ها رو می‌بینه. اتفاقاً بدمم نمی‌اومد. با خودم گفتم: بیست و چار ساعت زندگی با یه دیوونه باهاس خیلی بامزه باشه.
روز بعد با سر و پز عوضی رفتم راه‌آهن. می‌دونستم که تو آلونک‌های اون طرفا زندگی می‌کنه، و می‌دونستم که سرو کله‌ش از کجاها پیدا می‌شه مدتی منتظرش شدم،‌ بالا پایین رفتم، چند سیگار پشت سر هم دود کردم که پیدا شد، با همون سر و وضع همیشگی؛ و از خاکریز جاده اومد بالا. مدتی وایستاد و عینکشو جابه‌جا کرد و آفتابو تماشا کرد و راه افتاد. همچی بی‌خیال بی‌خیال که انگار غیر ازون تو دنیا تنابنده‌ئی نفس نمی‌کشه. نرسیده به‌من خم شد و لنگه کفش پاره‌ئی رو از زمین ورداشت و وارسی کرد و انداخت دور. یه لحظه تو فکر رفت و برگشت دوباره همون لنگه کفشو ورداشت و انداخت اون ور خیابون. خنده‌ی غریبی زیرلب کرد و تا رسید پیش پای من، چشمکی بهم زد و آهسته پرسید: «چه طوری؟»
گفتم : «خوبم، تو چه طوری؟»
تهدیدآمیز نگام کرد و گفت: «خوبی؟ معلومه که خوبی.»
پرسیدم: «انگار اوقاتت تلخه؟»
گفت: «معلومه که تلخه، چرا دیشب نیومدی سر قرار؟»
شک ورم داشت که نکنه منو جای کس دیگه گرفته. خودمو زدم به‌یه راه دیگه گفتم: «واللّه محل قرار یادم رفته بود.»
گفت: «ای خنگ خدا.»
و راه افتاد، سر صحبت رو اون باز کرده بود، خیلی راحت. و کار من آسون شده بود. پابه‌پاش راه افتادم، چند قدم که رفتیم پرسیدم:
«راستی، موسیو بوغوس، کجا قرار داشتیم؟»
با اخم و تخم جواب داد: «من موسیو نیستم، من موغدوسی هستم، موسیوها کالباس می‌فروشن، موغدوسی‌ها دعا می‌خونن، حضرت مسیح رو تماشا می‌کنن، اونا بچه‌های خود خدان.»
یه دفه وایستاد و پرسید: «راس راستی گاسترونومی کجاس؟»
گفتم: «گاسترونومی چی‌یه؟»
گفت: «نمی‌دونم، یه وقتا این جا بود، حالا جاش درخت دراومده.»
و شروع کرد زیرلب آواز خوندن، همچو بی‌خیال که انگار نه انگار من همراش هستم. مدتی که رفتیم پرسیدم: «راستی غیر از من، بقیه سر قرار اومده بودن؟»
سرشو تکون داد و گفت: «هیشکی نیومد، دیگه عادتشون شده که نیان.»
پرسیدم: «چند نفرن؟»
گفت: «همه، همه قرار می‌ذارن و می‌زنن زیرش، ایناهاش، ایناهاشون، همه بی‌خیال دارن راه می‌رن.»
دوباره سرشو انداخت زمین و آوازشو شروع کرد. من گاهی پابه‌پاش می‌رفتم، گاهی ازش جلو می‌زدم. گاهی عقب می‌موندم،‌ و هر لحظه بیش‌تر خاطرجمع می‌شدم که کار هجوی می‌کنم و از تعقیب انبانی از تپاله و جنون چیزی گیرم نمی‌آد. یه هو ویرم گرفت و جلوتر رفتم تا کتاباشو وارسی کنم. تا دستم به‌جلد یکیش خورد، برگشت عقب و عصبانی پرسید: «چه کار می‌کنی؟»
گفتم: «هیچ چی، منم.»
پرسید: «تو کی هستی؟»
گفتم: «همونی که با هم گپ می‌زدیم؟»
گفت: «کی با هم گپ می‌زدیم؟»
گفتم: «همین چند دقیقه پیش.»
گفت: «مرتیکه، من با هیشکی گپ نمی‌زدم.»
گفتم: «خیله خب، چرا دعوا می‌کنی؟»
لبخند زد و دستشو دراز کرد طرف من،‌ پوست زبر و انگشتای پیچ خورده‌ئی داشت. با مهربونی گفت: «من هیچ‌وقت با هیشکی دعوا نمی‌کنم، من آدم خیلی خوبی هستم.»
منم خندیدم و دستمو کشیدم بیرون و گفتم: «می‌دونم، تو آدم خیلی خوبی هستی.»
گفت: «چشم بسته غیب می‌گی؟»
گفتم: «مگه نیستی؟»
گفت: «نه که نیستم.»
گفتم: «اختیار داری.»
گفت: «بی‌خود تعارف تیکه پاره نکن، تو که منو نمی‌شناسی، می‌شناسی؟»
پیش خودم گفتم: «راس میگه، من چه می‌شناسمش.» با سر تصدیق کردم و گفتم: «نه، نمی‌شناسمت.»
با دلخوری گفت: «حالا که نمی‌شناسی، بهتره کار به‌کار هم نداشته باشیم.»
گفتم: «خیله خوب.»
گفت: «با خیله خب گفتن که کار درس نمی‌شه.»
پرسیدم: «چه جوری درس می‌شه؟»
گفت: «تنها راش اینه که تو جلوتر از من راه بیفتی.»
گفت: «خیله خب، این که کاری نداره.»
و ازش جلو زدم. چند قدمی نرفته بودم که یه مرتبه داد زد: «هی، میرزابوغوس!»
تا برگشتم پرسید: «براچی برگشتی؟»
گفتم: «تو صدام زدی.»
پرسید: «مگه تو میرزا بوغوسی؟»
گفتم: «نه.»
پرسید: «پس میرزا بوغوس کی یه؟»
گفتم: «نمی‌دونم.»
داد کشید: «حالا که نمی‌شناسی، بزن به‌چاک، مرتیکه.»
ناچار راه افتادم. با قدم‌های بلندتر می‌خواستم بزنم برم طرف دیگه‌ی خیابون که دوباره داد زد: «موسیو، هی موسیو.»
اعتنایی نکردم. تندتر کرد و بازومو چسبید. برگشتم و پرسیدم: «چی می‌خوای؟»
گفت: «به‌چه دلیل جلوتر از من راه می‌ری؟»
گفتم: «پس چه کار کنم؟»
گفت: «باید عقب‌تر بیای.»
پرسیدم: «چرا؟»
گفت: «به‌سه دلیل.»
گفتم: «خب؟»
گفت: «اول این که من سن و سالم از تو بیش‌تره. درسته؟»
گفتم: «درسته.»
گفت: «دوم این که سواد و عقل و کمالات من خیلی از تو بیش‌تره. درسته؟»
پرسیدم: «از کجا معلوم؟»
یه جمله‌ی عربی گفت و بعدش پرسید: «معنیش چی بود؟»
گفتم: «نمی‌دونم.»
با پوزخند گفت: «معلومه که نمی‌دونی. حالا ببین چی می‌گم.»
و به‌زبون فرنگی چیزی گفت و پرسید: «به چه زبونی حرف زدم؟»
گفتم: «انگلیسی.»
گفت: «خره فرانسه بود.»
گفتم: «من فرانسه بلد نیستم.»
پرسید: «مثلاً انگلیسی بلدی؟»
گفتم: «اونم بلد نیستم.»
پرسید: «چی بلدی؟»
گفتم: «نمی‌دونم.»
یه‌هو جدی شد و گفت: «اینو بهت بگم‌ها، آدم هزاری هم زبون بلد باشه، دلیل نمی‌شه که باسواده. قبول داری؟»
گفتم: «درسته.»
سرتاپای منو ورانداز کرد و گفت: «نه خیر، خیلی هم غلطه.»
پرسیدم: «حالا چه کار کنم؟»
گفت: «پشت سر من راه بیا.»
پشت سرش راه افتادم. خیلی زود فراموشم کرد؛ انگار نه انگار که کسی عقب سرشه. همین جوری بود که رسیدیم به‌یه چارراه. بی‌اعتنا رد شد، منم رد شدم. جلو یه خیاطی وایستاد و در خیاطی رو نیمه باز کرد و سرشو برد تو. من آهسته کردم و پای درختی وایستادم. داشت یه چیزائی می‌گفت که من حالیم نمی‌شد. اما گاهی چنان شلیک خنده از تو خیاطی بلند می‌شد که عابرا برمی‌گشتن و نگاه می‌کردن. اونم انگار دل نمی‌کنه که راه بیفته، مدتی علافم کرد و تا سیگار دومو روشن کردم برگشت. صورت بی‌حال و حالت بی‌ خیالی پیدا کرده بود که انگار با هیشکی طرف صحبت نبوده. چند قدم بالاتر پیچید تو یه کوچه. و من نبش کوچه وایستادم به‌تماشا. وسط‌های کوچه که رسید، دو بار سوت بلبلی زد، چند پنجره با هم واشد و چند تا بچه با قیافه‌های خندان و خوشحال سرک کشیدن و با هلهله دست تکون دادن و پنجره‌ها رو بستن. و میرزابوغوس بار و بندیلشو درآورد و گذاشت کنار و نشست پای دیوار. یه دقه بعد بچه‌ها از در خونه‌ها ریختن بیرون و طرفش هجوم بردن. هر کدوم یه چیزی به‌دست داشتن. اون با قیافه‌ی خندان شروع کرد به‌کف زدن و جنبیدن. بچه‌ها دوره‌ش کردن و داشتن از سر و کولش بالا می‌رفتن و می‌خواستن هر طوری شده چیزی تو دهنش بچپونن. داشتم کفری می‌شدم که رفتم به قهوه‌خونه‌ی بغلی و نشستم به چائی خوردن. نیم ساعت دیگه با دهن پر پیداش شد. فوری اومد بیرون. نگاهی بهم کرد و گوشاشو جنبوند و به‌مردی که از رو‌به‌رو می‌اومد گفت: «می‌خوری؟» و تیکه نونی رو بهش تعرف کرد. و یارو بی اعتنا رد شد. از همین خل بازیا داشت تا دمدمه‌های ظهر که نبش یه کوچه نشست و کتاباشو چید بغل دستش و شروع کرد به‌ورق زدن دفترچه‌ی کوچیکی که از جیبش درآورده بود. جلو رفتم و روبه‌روش نشستم. عینکشو جابه‌جا کرد و چشم دوخت به من. کتابا رو نشون دادم و پرسیدم: «اینا فروشی‌یه؟»
گفت: «مال تو فروشی‌یه؟»
گفتم: «من که ندارم.»
جواب داد: «من که دارم.»
پرسیدم: «اینا چی یه؟»
گفت: «کتاب.»
پرسیدم: «می‌تونم نگاشون کنم؟»
گفت: «بکن.»
کتابا همه زبون خارجی بود، و من که زبون خارجی بلد نبودم چیزی سر در نمی‌آوردم و همین طور دونه دونه ورق می‌زدم و کنار می‌ذاشتم. تا کارم تموم شد، پرسید: «نگاشون کردی؟»
گفتم: «آره.»
پرسید: «چی نوشته بود؟»
گفتم: «نفهمیدم.»
گفت: «پس واسه چی می‌خواستی بخریشون؟»
گفتم: «همین جوری.»
با پوزخند جواب داد: «ها، همین جوری یم چیز خوبی‌یه.»
و کتاب رو دست گرفت و شروع کرد به‌خوندن. پرسیدم: «تو بلدی بخونی؟»
گفت: «می‌بینی که دارم می‌خونم.»
پرسیدم: «چی نوشته؟»
گفت: «به‌تو چه.»
گفتم: «می‌خوام من هم بفهمم.»
گفت: «مفتکی که نمی‌شه.»
پرسیدم: «چی می‌خوای؟»
گفت: «حاضری یه گیلاس عرق برام بخری؟»
گفتم: «دو گیلاس می‌خرم.»
گفت: «عوضش منم دو تا برات می‌خونم.»
گفتم: «یاعلی.»
عینکشو جابه‌جا کرد و شروع کرد به‌خوندن: «ناگهان در باز شد و دوک با لباس رسمی وارد اتاق خواب دوشس شد. دوشس نیمه برهنه رو تخت افتاده بود و دو کنیز سیاه داشتن پاهاشو می‌مالیدن. دوک رو به‌دوشس کرد و گفت: عزیزم این موقع روز چه وقت خوابیدنه؟ دوشس لبخند ظریفی زد و گفت: سرورم، اگه وقت خواب نیس خود تو واسه چی این‌جا اومده‌ی؟ دوک گفت: برای زیارت صورت قشنگ شما. کنیزها از پای تخت بلند شدن و از اتاق رفتن بیرون. دوک نزدیک شد و لبه‌ی تخت نشست و دستمال حریر دوشس رو که پای تخت افتاده بود، برداشت و بویید و بوسید و به‌سر و صورت مالید. دوشس پرسید: عزیزم از شوالیه خبری نشد؟ دوک جواب داد: دوشس نازنین، خواهشمندم درین لحظات حساس عاشقانه، از شوالیه حرف نزن، و قلب عاشق بی‌چاره تو بیش ازین به‌درد نیار.»
حرفشو بریدم و گفتم: «خیله خب، بسه.»
نگاهی بهم کرد و گفت: «جاهای خوبش جلوتره‌ها.»
گفتم: «نه دیگه، حوصله‌شو ندارم.»
پرسید: «می‌خوای یکی دیگه واست بخونم؟»
کتاب قطوری رو از لای کتابا کشیدم و دادم دستش و گفتم: «یه کمم ازین بخون.»
کتابو گرفت و وا کرد و پرسید: «گیلاس عرق شد چند تا؟»
گفتم: «چارتا.»
شروع کرد به خوندن: «سالن از جمعیت لبریز بود، و تا شروع برنامه چیزی نمونده بود که اون دو عاشق بی‌قرار وارد لژ اصلی شدن. زیبائی‌ی دوشیزه ادیت و اندام رشید و سینه‌های ستبر شوالیه اون چنون چشم‌گیر بود که دوربین‌ها همه متوجه اون دو تا شد. شوالیه دستمال حریر سبز رنگی دور گردن بسته بود. و دوشیزه ادیت، گاه‌به‌گاه برمی‌گشت و از روی شونه‌ی لخت و مرمرین خودش نگاهی به‌صورت مردانه‌ی شوالیه می‌کرد.»
دوباره حرفشو بریدم و گفتم: «خیله خب.»
پرسید: «بازم خوشت نیومد؟»
گفتم: «چرا، خوب بود، حالا دیگه دم ظهر بسمونه.»
با تغیّر جواب داد: «چی چی بسمونه؟»
دست کرد و کتاب دیگری ور داشت و شروع کرد با صدای بلند خوندن: «بالاخره انتقام الهی کار خود را کرد و آن عفریت بدنام که گوهر عفت آناستازیای معصوم را ربوده بود...»
گفتم: «دیگه نمی‌خوام»
سرتاپای منو ورانداز کرد و گفت: «خیلی احمقی.»
گفتم: «پاشو بریم عرقتو بدم.»
گفت: «این موقع ظهر؟»
گفتم: «پس من رفتم.»
پاشدم که راه بیفتم، گفت: «خبر داری که تو خیلی بی‌پدر و مادری؟»
گفتم: «باشه.»
چند قدمی دور شده بودم که پشت سرم داد زد: «جر نزنی‌ها، غروب بیای پیاله‌فروشی.»
گفتم: «حتماً می‌آم.»
گفت: «نامردی اگه نیای.»
گفتم: «جان موسیو می‌آم.»
باز راه افتادم که دوباره داد زد: «حتماً می‌آی؟»
گفتم: «آره که می‌آم.»
پرسید: «کجا می‌آی؟»
گفتم: «پیاله‌فروشی.»
پرسید: «کدوم پیاله‌فروشی؟»
گفتم: «هر کدوم که تو بگی.»
با خنده داد زد: «نگفتم؟ نگفتم که تو ازون ارقه‌های روزگاری؟»
با قدم‌های بلند دور شدم، اونچه که می‌خواستم گیرم اومده بود، و اونچه که گیرم اومده بود اداره رو قانع کرد و دفتر دستک‌ هاراپت، قاراپت، آوانس خله، میرزا برغوس بسته شد. چند ماه گذشت که دیدم سروکله‌ی میرزابوغوس، آشفته‌تر از همیشه، پیدا شد. یه مامور تازه‌کار جلبش کرده بود. به‌این جرم که بی‌خودی به‌همه چیز فحش می‌داده، بدوبی‌راه می‌گفته، شلتاق می‌کرده.
با یه همچو مجنونی چه کار می‌تونستیم بکنیم؟ از طرف دیگه، مقررات حکم می‌کرد که بازجوئی بشه. ناچار نشستیم روبه‌روی هم، من و اون. پرسیدم: «اسمت چه یه؟»
جواب داد: «اسم تو چی‌یه؟»
گفتم: «تو به‌اسم من چه کار داری؟ جواب سؤال منو بده.»
گفت: «کار دارم. تا تو نگی که من جواب نمی‌دم.»
ماموری که بغل دست من نشسته بود آهسته گفت: «انگار دو تا سیلی بدش نباشه.»
زیرلبی گفتم: «ولش کن، اون تاب یه سیلی رو نمی‌آره.»
بعد رو کردم به بوغوس و همین جور الکی گفتم: «اسم من بهدادی یه.»
گفت: «اسم منم امدادی‌یه.»
گفتم: «چرا دروغ می‌گی؟»
گفت: «واسه این که تو هم دروغ می‌گی.»
پرسیدم: «تو از کجا می‌دونی که من دروغ می‌گم؟»
جواب داد: «تو از کجا می‌دونی که منم دروغ می‌گم؟»
گفتم: «من تو رو می‌شناسم، اسم تو موسیو بوغوسه.»
جواب داد: «من هم تو رو می‌شناسم.»
پرسیدم: «از کجا؟»
گفت: «مگه اسمت بهدادی نیس؟»
جلو خنده‌مو گرفتم و پرسیدم: «کجا زندگی می‌کنی؟»
عوض جواب، پرسید: «تو کجا زندگی می‌کنی؟»
مأمور همراه من داد زد: «مرتیکه، مسخره‌بازی در نیار، این جا اداره‌س، تو حق نداری چیزی بپرسی.»
با تغیر گفت: «اگه اداره‌س که شماهام حق ندارین بپرسین.»
مأمور با صدای بلند تشر زد: «ما حق داریم. ما مال این‌جاییم.»
با لحن آرامی گفت: «منم حق دارم، منم مال این جام.»
زدم روی میز و آهسته گفتم: «موسیو بوغوس، من خیابون خورشید می‌شینم.»
نه ورداش و نه گذاشت، و موذیانه گفت: «آی نامرد، خوب خودتو بستی و بالاشهرنشین شدی‌ها.»
پرسیدم: «تو مگه کجا زندگی می‌کنی؟»
گفت: «من تو واگن زندگی می‌کنم.»
پرسیدم: «کدوم واگن؟»
جواب داد: «واگن سیاه.»
پرسیدم: «زن و بچه‌م داری؟»
گفت: «زن ندارم، بچه دارم.»
گفتم: «زنت مرده؟»
گفت: «زن خودت بمیره مرتیکه. من هنوز زن نگرفته، زنم بمیره؟»
گفتم: «پس بچه از کجا آوردی؟»
گفت: «همین جوری.»
پرسیدم: «چندتان؟»
بی‌اعتنا گفت: «چه می‌دونم،‌ بیست بیست و پنج تا.»
مأمور با کینه گفت: «عجب منتر شدیم‌ها.»
و من که خیلی دیر از رو می‌رفتم پرسیدم: «بزرگه چند سالشه؟»
گفت: «بیست و پنج، بیست و شش.»
پرسیدم: «کوچیکه چند سالشه؟»
گفت: «بیست و چار، بیست و پنج.»
که من افتادم به‌خنده. راستش نمی‌خواستم این مزخرفاتو رو کاغذ بنویسم، اما چاره نبود.
پرسیدم: «همه با هم زندگی می‌کنین؟»
گفت: «نه، گاه گداری می‌آن دیدن من.»
پرسیدم: «چی بهشون می‌گی؟»
گفت: «چی می‌گم؟ عجب آدمایی هستین. من یه دانشمندم، براشون قصه می‌گم، کتاب می‌خونم، حساب یاد می‌دم.»
گفتم: «دیگه چه کار می‌کنین؟»
گفت: «اگه خوراکی چیزی دم دستم باشه می‌دم بخورن.»
گفتم: «دیگه؟»
گفت: «عصبانی هم بشم می‌زنمشون.»
مأمور گفت: «لااله الا‌اللّه.»
زیرلب گفتم: «آروم باش، عصبانی نشو.»
زیر کاغذ نوشتم «مرخص شد.» و گفتم: «پاشو برو.»
پرسید: «کجا؟»
گفتم: «دنبال کارت.»
گفت: «من کاری ندارم، می‌خوام همین جا بمونم.»
پرسیدم: «این جا می‌مونی چه کار بکنی؟»
گفت: «یه کارای اساسی می‌کنم، یه چیزایی یادتون می‌دم، یه کم شعور تو کله‌تون می‌کنم.»
بلند شدم و به مأمور گفتم: «بندازش بیرون.»
ولی مگه می‌شد بیرونش کرد؟ دودستی چسبیده بود به‌صندلی و داد می‌زد: «مگه این جا خونه‌ی باباتونه که می‌خواین بیرونم کنین؟»
ورقه‌ی سئوال و جواب اضافه شد به‌گزارشی که قبلاً رسیده بود و به‌تحقیقی که من کرده بودم و رفت تو پوشه. روز بعد دوباره پرونده برگشت رومیز من. زیر چند سؤال و جواب خط کشیده بودن و دستور داده شده بود که راجع به‌واگن سیاه و بیست و پنج بچه‌ی هم سن و سال تحقیق دقیقی بشه. به‌نظرم وسواس بی‌خودی بود، اما چاره چی بود؟ غیر ازین که زندگی‌ی شبونه شم وارسی بشه؟
شب بعد تو یه پیاله‌فروشی پیداش کردم. داشت واسه چند تا پیرمرد مست بلبلی می‌کرد. نفهمیدم که متوجه من شد یا نه، ولی من خودمو قایم کردم و بیرون منتظرش شدم تا نیمه مست اومد بیرون. افتادم پشت سرش. همین طور سلانه سلانه، ازین گوشه به‌اون گوشه، ازین خیابون به‌اون خیابون. هی می‌ایستاد. راه می‌افتاد، با غریبه و آشنا صحبت می‌کرد؛ نزدیکیای سنگلج رفت تو یه می‌فروشی. نیم ساعت بیش‌تر بالا و پایین رفتم تا خواستم سرکی بکشم، در واشد و اون با چند بطری اومد بیرون. درست سینه به‌سینه من و با تحکم گفت: «برو کنار، نمی‌بینی چه کسی داره می‌آد؟»
با این حرفش حتم دارم که منو نشناخت، و باز، سایه به‌سایه‌ی هم، اون جلو،‌ من عقب رفتیم و رسیدیم راه‌آهن. از خاکریز سرازیر شد. منم سرازیر شدم. عادت نداشت که برگرده و پشت سرشو نگاه کنه. اما من احتیاط می‌کردم. از وسط ریل‌های پوسیده، از کنار ماشین‌های قراضه و آهن‌پاره‌های زنگ‌زده رد شدیم و رسیدیم به‌یه ردیف واگن‌های شکسته بسته. تو چند تا از واگن‌های اسقاط، فانوسی روشن بود. و معلوم بود که محل زندگی و خونه و کاشونه‌ی یه عده‌س. میرزابوغوس رد شد و رفت تو آخرین واگنی که وسط صفحه‌های فلزی زنگ‌زده افتاده بود. من از فاصله‌ی دور به‌تماشا وایسادم. چند دقه بعد فانوسی روشن شد و نور قرمز خفه‌ئی از در نیمه باز واگن افتاد بیرون. با احتیاط جلو رفتم دیدم که باروبندیلشو گذاشته کنار، کلاشو ورداشته، و سرشو تکیه داده به‌دیواره‌ی آهنی‌ی واگن؛ انگار که خوابیده یا چرت می‌زنه. مدتی دورور واگن پلکیدم. چیز چشم‌گیری به‌نظرم نیومد. داشتم راه می‌افتادم که دیدم یه سیاهی داره به‌واگن موسیو بوغوس نزدیک می‌شه. فی‌الفور قایم شدم. مرد جوونی سوت زنان اومد و پای واگن با صدای بلند گفت: «پدر! پدری!»
بی اون که منتظر جواب بشه،‌ رفت بالا. رفته بودم تو فکر که سه نفر دیگه از همون راهی که اولی اومده بود پیداشون شد. و نیم ساعت دیگه سه نفر دیگه، و ده دقیقه بعد چارنفر دیگه و یه ساعت بعد بیش‌تر از پونزده شونزده نفر تو واگن میرزابوغوس جمع بودن. مدتی منتظر شدم؛ خبری نشد. با احتیاط خودمو رسوندم پای واگن. صدای همهمه و غش و ریسه بلند بود. پای در نیمه باز زانو زدم و سرمو طوری بالا گرفتم که دیده نشم و همه چیزو بتونم خوب ببینم. دورتادور نشسته بودن و بیش‌ترشون سیگار می‌کشیدن. قیافه‌ها، درب و داغون، ژولیده، و همه ژنده‌پوش، حتی ژنده‌تر از خود بوغوس. و خود بوغوس، که بی‌کلاه قیافه‌ی مضحکی پیدا کرده بود، نشسته بود بالا،‌ پای یه تخته سیاه گنده، و سرشو تکون می‌داد. خنده‌ها که فروکش کرد، بوغوس با قیافه‌ی عبوسی گفت: «خیله خب، همه ساکت!»
و همه ساکت شدن. بوغوس دوباره گفت: «خنده و شوخی تموم شد، حالا درس شروع می‌شه.»
خیلی جدی بلند شد و رفت پای تخته سیاه. و با صدای محکمی گفت: «درس امروز، یعنی امشب، درس خیلی خوبی‌یه. درس امشب عبارته از فواید شراب و شرابخواری. بچه‌های من، شراب چیز خوبی‌یه. یعنی خیلی خوبی‌یه. مگر نه؟ و چون خوبه، باهاس اونو خورد. مگه نه؟ و وقتی می‌خوری، خوش خوش می‌شی. درست؟ و چون بهتره آدم همیشه سرحال و خوش باشد، لازمه که شراب بخوره. تا این جا فهمیدین؟»
همه عین بچه مدرسه‌ها،‌ داد زدن: «بعله!»
و بوغوس ادامه داد: «اما شراب خوراش دو دسته‌ن. یه دسته شرابو با کباب می‌خورن. و یه دسته که کباب ندارن، شرابو با شراب می‌خورن. یعنی پولداراش اول شراب می‌خورن و بعد کباب، و پول نداراش اول شراب می‌خورن و بعدم شراب. نتیجه این که پول ندارا دو برابر پول دارا خوشن.»
یه دقه صبر کرد و پرسید: «حالا کی نفهمید؟»
کارگر کوتوله‌ئی دست بلند کرد و گفت: «من!»
بوغوس با اوقات تلخی گفت: «توی خنگ خدا کی می‌فهمی که حالا بفهمی.»
و یارو گفت: «درسته پدر. من تا شرابو نخورم، اصلا هیچ چی رو قبول ندارم.»
بوغوس دستی به پیشونی کشید و گفت: «چه کار کنم؟»
بعد رو کرد به‌یکی از اونا و گفت: «بطریا رو بیار.»
که همه به‌هم افتادن و در یه چشم به‌هم زدن چند بطری شراب بی‌باندرول و چند لیوان وسط واگن پهن شد. بوغوس پشت سر هم داد می‌زد: «شلوغ نکنین، شلوغ نکنین.»
اولین گیلاسو خودش پر کرد و پرسید: «اول که باس بخوره؟»
همون کارگر کوتوله گفت: «من.»
بوغوس گفت: «روت خیلی زیاد شده‌ها؟»
یارو پرسید: «پس کی باید بخوره؟»
یک مرتبه همه داد زدن: «پدر، پدر، پدر!»
بوغوس خندید و گفت: «به‌سلامتی‌ی خودم و به‌سلامتی‌ی شما.»
گیلاسو سر کشید، و بقیه‌م هجوم بردن طرف بطریا. بوغوس داد زد: «شلوغی موقوف، گوش کنین. بعد شرابخوری، بشکن و آواز و غزل و شوخی و کتک و مسخره بازی به‌دستور من آزاده، اما بدمستی و گریه و بالا آوردن و قهر واسه همه قدغنه. فهمیدین؟»
که همه با خنده فریاد زدن: «بعله.» و هجوم بردن طرف بطریا.
من دیگه کاری نداشتم، می‌دونستم که عاقبت کلاس درس بوغوس به‌کجا می‌رسه. نتیجه‌ی کار منم معلوم بود: یه گزارش مفصل دیگه، با آب و تاب و شرح جزئیات، اضافه شد به‌پرونده‌ بوغوس و رفت بایگانی.
همه چی فراموش شد. تا یه سال و نیم دیگه - که یه روز، دمدمه‌های غروب، هول هولکی، به‌خاطر یه کس دیگه و یه مسئله‌ی دیگه واگنشو محاصره کردیم. فانوسش روشن بود و بچه‌هاش... آره، بچه‌هاشو دور خودش جمع کرده بود و عوض درس شراب، درس و بحث دیگه‌ئی داشتن. باور کردنی نبود. با سر بی کلاه نشسته بود پای تخته سیاه، و تند تند صحبت می‌کرد. اما نه مثل بوغوسی که می‌شناختیم؛ شده بود یه آدم دیگه. با لحن محکم و حرفای گنده‌تر از دهن. نه نفر از همون ژنده‌پوش‌هام سر تا پا گوش بودن.
من پای در نیمه باز زانو زده بودم و سرمو طوری گرفته بودم که دیده نشم و همه چیزو خوب ببینم. ده دوازده مأمور مسلح، به‌فاصله‌ی دور وایستاده بودن؛ همراه احمد نامی،‌ مردک لاغر و لنگ درازی با پیشونی‌ی سوخته و دهنی همچون غاله، که دو ماه پیش گیر افتاده بود و دو ماه تموم هم لب از لب وا نکرده بود. با این که رفقاش خیلی زود بندو آب داده بودن، اما اون هی خورده بود و حاضر نشده بود حتی خونه‌شو نشون بده. اما بعد از چندین و چند بار که پریموس خدمتش رسید، اعتراف کرد که تو یه واگن اسقاط زندگی می‌کنه. و حالا، شبونه ما رو آورده بود پای واگن بوغوس.
ده دقیقه‌ئی که پای پله‌ها بودم فهمیدم با چه موجوداتی طرفیم. بلند شدم و پاورچین پاورچین دور شدم. دستور دادم که اون یارو، احمد درازه رو ببرن تو ماشین و بعد همگی نزدیک شدیم و یک مرتبه در واگنو وا کردیم و پریدیم بالا و من داد زدم: «بی حرکت!»
بوغوس و رفقاش، انگار سنگ رو یخ، ساکت و بی‌حرکت موندن. داد زدم: «ای بد ارمنی‌ی مادر قحبه، دیگه دستت رو شده و کارت ساخته‌س.»
خواست چیزی بگه که مشت محکمی خواندم تو دهنش و فریاد زدم: «خفه!»
دو رشته خون از دو گوشه‌ی دهنش ریخت رو ریشش. دستور دادم همه بلند بشن - که همه بلند شدن. و دستور دادم غیر از بوغوس، همه رو ببرن تو ماشین و هر کی خیال در رفتن داشته باشه کله‌شو داغون کنن.
من موندم و دو مأمور و بوغوس. و شروع کردیم به گشتن و وارسی. غیر تخته سیاه و کتابای طناب‌پیچ شده، یه لحاف ژنده، تعداد زیادی بطری خالی و چند کاسه بشقاب و یه جفت پوتین زوار در رفته چیزی از واگن گیرمون نیومد. بیرون که اومدیم به‌کله‌م زد اطراف واگنم بازرسی کنم. با یه چراغ دستی زیر واگن و دورور واگنو نگاه کردیم. چیزی نبود. کمی دورترم مقدار زیادی تکه پاره‌های آهن رو هم تل انبار بود. همین طور بی‌خیال چند تکه شو کنار زدیم، اون وقت،‌ باور کردنی نبود،‌ به‌یه انبار برخوردیم،‌ به‌یه انبار عظیم مهمات، هفت هشت صندوق پر، که پوشش برزنتی رو همه‌شون کشیده بودن.
هیجان و دلهره‌ی اون ساعتو هیچ کس نمی‌تونه باور کنه. نمی‌دونستیم چه کار کنیم. تعداد ما کم بود. چند مأمور همون جا گذاشتیم و گفتیم که هر ناشناسی نزدیک بشه، بی‌تأمل کارشو بسازن. و با یه دست‌بند دست‌های بوغوسو از پشت بستیم و راهش انداختیم طرف ماشین.
عجیب‌تر از همه این که بوغوس از همون ساعت عوض شد. خمیدگی‌ی پشتش از بین رفت، با سینه‌ی صاف و اندام کشیده قدم ور می‌داشت، دیگه نمی‌لنگید، و سرشو خیلی محکم بالا گرفته بود. سوار ماشین که شد لبخند غریبی به‌صورت داشت. دوستاش، یعنی بچه‌هاش،‌ بله، دست‌بند به‌دست، و همه ساکت، چشم به‌زمین دوخته بودن. هیچ کدومشون ما رو نگاه نمی‌کردن. چندین بار به‌طرف بوغوس حمله کردم. تغییر حالت اون، منو مشکوک کرده بود. خیال می‌کردم که ریش و گیسش مصنوعی‌یه. چند بار ریششو گرفتم و چنون کشیدم که پیشونیش محکم خورد به‌زانوی من، و یه مشت پشم سفید موند تو چنگ من و چند قطره خون چکید کف ماشین. از لحظه‌یی که به‌اداره رسیدیم، با سماجت غریبی رو به‌رو شدیم. بوغوس و بچه‌هاش، به‌هیچ صورتی حاضر نبودن لب از لب واکنن. عین حیوونات جنگلی. اصلا نه ساعت اول و دوم، نه روز اول و دوم، نه ماه اول و دوم، تا لحظه‌ی آخر، هر روز که می‌گذشت، امید این که یه کلمه حرف حتی ازشون بشه در آورد، کم‌تر می‌شد. همه، تو دخمه‌های جدا از هم،‌ بی هیچ ترس و لرزی. هر کلکی می‌زدیم و هر دروغی می‌بافتیم، ابداً فایده نداشت.
تنها آدمی که حرف می‌زد، احمد درازه بود. اون، چند روز اول از شدت ترس تب کرد. بعد اعتراف کرد که دروغ گفته. اون بوغوس و شاگرداشو نمی‌شناخته؛ واگن اون، یه واگن دیگه‌س. نه که چند کتاب بودار و چند تیکه کاغذ تو بساطش بوده، از ترس، واگن بوغوسو نشون داده که خیال می‌کرده یه دیوونه‌س. بعد از بازرسی، معلوم شد که راس می‌گه، و ناچار، حساب اونو از بقیه جدا کردیم.
اما اصل کاری بوغوس بود. اونو می‌آوردن، لختش می‌کردن،‌ ده دوازده آدم لندهور گردن کلفت به‌جونش می‌افتادن. و اون، انگار که از بدن خودش جدا شده، سگ مسب اصلا درد نمی‌فهمید. و هر وقت که نک چاقویی تو زخم‌هاش می‌گشت، یا شعله‌ی آتشی پوستشو جزغاله می‌کرد، چشم‌هاشو می‌بست با صورت آروم،‌ انگار که خودشو به‌خواب زده، یا درد کشیدن یکی دیگه رو نمی‌خواد ببینه.
و رفقاش مگه غیر از خودش بودن؟ اصلاً. شب و روز،‌ تلاش،‌ تلاش، تلاش. معلوم نشد با کی‌ها هستن، از کجا همدیگه رو پیدا کردن، و اون صندوقا از کجا به‌دستشون رسیده. بوغوس دیگه از ریخت آدمیزاد افتاده بود. جای سالمی تو بدنش نبود، نمی‌تونست راه بره، زخم ناجوری تو نشیمنگاه‌ش پیدا شده بود، بوگند غریبی می‌داد: بوی زخم‌های آش و لاش چرکی. از بهداری هم کاری ساخته نبود. دیدنش حال آدمو به‌هم می‌زد. مثل خرسی شده بود که از جنگل آتش گرفته بیرون اومده، قیافه‌ی وحشتناکی پیدا کرده بود. اما هرچی بهش می‌دادن، می‌خورد،‌ هم خودش و هم رفقاش. شاید این تنها چیزی بود که از زندگی براشون مونده بود. و یه چیز دیگه، آره،‌ یه چیز وحشتناک دیگه: نعره‌های وحشتناک بوغوس، که هرچند ساعت یه بار از پشت در بسته همه جا رو می‌لرزوند؛ نعره‌های خشمگینی نه از روی درد و درموندگی، که انگار می‌خواست چیزی رو برسونه، خبری به‌دیگرون بده؛ نعره‌هائی که هر وقت بلند می‌شد، تا نیم ساعت سکوت غریبی همه جا رو می‌گرفت. هر روز که می‌گذشت، فاصله‌ی نعره‌هاش کم‌تر می‌شد، و طنین نعره‌هاش غیرقابل تحمل‌تر. اون چنان که من مجبور می‌شدم گوشامو بگیرم. تا یه شب که دیگه نعره‌ها شنیده نشد، و اونو کف هلفدونی، خشک شده پیدا کردن؛ با صورت عبوس و چشمای باز. و از روز بعد،‌ انگار رفقاش فهمیدن که بلائی سر بوغوس اومده. اون وقت سر ساعت معین، به‌جای نعره‌ی بوغوس، نعره‌ی دسته‌جمعی‌ی اونا همه چی رو می‌لرزوند. غیرقابل تحمل بود، همچون نعره‌ی دسته‌ئی گراز نر و وحشی‌ی تیرخورده که در حال حمله باشن. با هیچ وسیله‌ئی نتونسته بودیم رامشون کنیم و به‌حرفشون بیاریم، با هیچ وسیله‌ئی نمی‌شد نعره‌هاشونو خاموش کرد، و تنها چاره، همون بود که در انتظارشون بود. یک صبحدم، با دو تا کامیون به‌میدون تیر رفتیم. تمام مراسم، مثل همیشه، با سرعت پیش می‌رفت و درست وقتی جوخه زانو به‌زمین زد، نعره‌ی وحشی و خشمگین اونا چنون به‌آسمون بلند شد که من مجبور شدم گوشامو بگیرم و چشمامو ببندم.
دو ماه بعدش احمد درازه رو، با حال زار و نزار،‌ آزاد کردیم و اون که انگار تمام هوش و حواسشو از دست داده بود، بی هیچ خوشحالی مرخص شد. ولی دو روز بعد خبر دادن که مردی با یه گلوله پای یکی از واگن‌های اسقاط راه‌آهن کشته شد. با عجله خودمونو رسوندیم، و جسد احمد درازه رو پیدا کردیم که گوله‌ئی وسط دو ابروشو شکافته بود. به‌این ترتیب پرونده‌ی کت و کلفت بوغوس و رفقاش دوباره از بایگانی برگشت و رو میز من جا گرفت.




آخرين سخنان سالوادور النده \ ساعاتى قبل از مرگ

هم وطنان!
بی گمان این آخرین باری خواهد بود كه من با شما سخن می گویم. نیروی هوایی برج های فرستنده پورتالس و كورپوراسیون را بمباران كرده است. كلمات من آكنده از تلخی نیست، اما سرشار از آسیب و نا امیدی است: این كلماتی است كه آن هایی را كه سوگند دروغ خوردند را اخلاقن محكوم می كند.
...
در برابر چنین حقایقی، تنها می توانم یك چیز به كارگران به گویم: ?من تسلیم نه خواهم شد!? در مواجهه با تصمیمی تاریخی، در این برزخ، به خاطر وفاداری به خلق، زندگی خودم را فدا می كنم، و با اطمینان به شما می گویم كه یقین دارم دانه هایی كه به دست ما در وجدان های شریف هزاران هزار شیلیایی كاشته شده است، هیچ گاه از میوه بارآوردن، باز نه خواهد ماند. نظامی ها نیرومند هستند، آن ها قادرند مردم را به اسارت خود درآورند، اما روند تكامل اجتماع را نه با جنایت مانع می توان شد، نه با زور. تاریخ در كنار ما است و مردم هستند كه آن را می سازند.

كارگران میهن من!
می خواهم از شما به خاطر وفاداری و صداقتی كه همواره نسبت به من نشان داده اید، سپاس گزاری كنم.
...
در این لحظات نهایی، آخرین چیزی كه می توانم به شما به گویم، این است كه امیدوارم از این رویداد ها بیاموزید: سرمایه خارجی و امپریالیسم همراه با ارتجاع فضای مناسبی برای نیروهای مسلح فراهم آورده است، تا به سنت های مرسوم خود (عدم دخالت ارتش در سیاست) پشت كنند؛ سنت هایی كه ژنرال اشنایدر آموزش داده بود و فرمانده آرایا، بار دیگر آن ها را تصریح و تاكید كرده بود. آنان هر دو قربانیان همان شرایط هستند، قربانیان همان افرادی كه اكنون پشت سرشان در انتظار ایستاده اند تا قدرت خود را دوباره از طریق مداخلات بیگانه، برای ادامه دفاع از امتیازات و منافع عظیم شان به دست آورند.

۱۳۹۰ خرداد ۳, سه‌شنبه

صفحاتی که منتظر ورق خوردن هستند

چنان که گفتم پرداختن به تاریخ معاصر و چالش با آن، نیاز دارد به نگاه رها و تحلیلی و نباید به «پژوهش» های گذشته گان در این زمینه اتکا کرد و به آن ها باید به عنوان نقطه ی شروع نگریست. واقعیت این است که در این زمینه بسیار بیش از سینمای داستانی (که از سینمای مستند ما بسیار جلوتر است) این نویسندگان
کتاب های پژوهشی تاریخی بوده اند که در سه دهه ی اخیر فعالیت تحسین انگیزی داشته اند.این توجه به پژوهش های دست اول تاریخی تنها محدود به نویسندگان و ناشران مستقل نیست بلکه  حتی بسیاری از نهادهای کاملاً رسمی هم در این زمینه فعالیت چشم گیری داشته اند. گذشته از کتاب های گاه بسیار محققانه ، یادنامه ها و خاطره نویسی های مفصلی که در دو دهه ی اخیر به فراوانی منتشر شده است، گاه در برخی روزنامه ها و مجلات هم مطالب تأمل‌برانگیزی به چاپ می رسند. اخیراً مطلبی خواندم به قلم هوشنگ ماهرویان با عنوان «آدمکشی به نام قهرمان گرایی» و با زیرعنوان پس از چهار دهه یاد آدمکشی های تان افتاده اید؟ در این مطلب نویسنده اشاره ای دارد به اجلاسی که گویا اخیراً یکی از مشهورترین سازمان های چریکی ایران در خارج برگزار کرده و در آن قتل های درون سازمانی خود را مورد انتقاد قرار داده و از بازماندگان مقتولان پوزش خواهی کرده است؟! و در پی آن ماهرویان نقد به نسبت کوبنده ای دارد به عمل کرد کسانی که دست کم در دوران سیاه استبداد پهلوی دوم، از سوی بسیاری از روشن فکران و حتی برخی از مردمان مذهبی، قهرمانانی یکه، پاکباز و آرمان خواه قلمداد می شدند و زمانی که انقلاب شد داستان قهرمانی ها و فداکاری های شان در میان بسیاری از مردم کوچه و بازار نقل محفل بود. این مطلب را که در ماه نامه ی مهرنامه شماره ی 4 صفحه ی 16 و 17 به چاپ رسیده حتماً بخوانید.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۷, سه‌شنبه

پوسترهای دوره اتحاد جماهیر شوروی

قابل ذکر است که قرار دادن این پوستر ها تنها به منظور جمع آوری و منتشر کردن آرشیو بوده



۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه

لوکاچ در کوه جادو


همسویی و تضاد لوکاچ و توماس  مان
یدالله موقن
لوکاچ دربارة توماس مان می‏نویسد:
«
توماس مان به قلمرو فراباش گریز نمی‏زند در آثار او مکان و زمان و جزئیات در موقعیت اجتماعی و تاریخی ریشه دارند. او بی‏آنکه موقعیت بورژوایی خود را ترک گوید و جامعه‏های نوخاستة سوسیالیستی را- یا حتی نیروهایی را که برای استقرار سوسیالیسم تلاش می‏کنند- تصویر کند،  پرسپکتیو سوسیالیسم را مد نظر دارد با این وصف،  در آثار  توماس مان همین پرسپکتیو به ظاهر محدود اهمیتی اساسی می‏یابد و موجب هماهنگ اجزای آثار او می‏شود. هر بخش از تمامیت تصویر شده در محتوای اجتماعی ملموسی جای می‏گیرد و اهمیت آن برای تحول جامعه بروشنی تعریف می‏شود. توماس مان جهان ما را توصیف می‏کند؛ جهانی که در شکل بخشیدن بدان نقش داریم و آن نیز به نوبة خود ما را شکل می‏دهد. توماس مان هر چه پیچیدگی واقعیت کنونی ما را ژرف تر می‏کاود ما موقعیت خود را در تکامل پیچیدة نوع بشر روشن تر درک می‏کنیم. از اینرو،  به رغم توجه پر شورش او به جزئیات هرگز به قلمرو ناتورالیسم در نمی‏لغزد و باآنکه مفتون قلمروهای تاریک وضع مدرن است انحراف را همواره انحراف نشان می‏دهد و ریشه‏ها و سرچشمه‏های ملموس آن را در جامعه  پیگیری می‏کند 

جامعه شناسی ادبیات – لوکاچ و جامعه شناسی رمان


لوکاچ با ایجاد پیوند میان فلسفۀ اومانیستی ( انسان محوری ) پرولتری و هنر سترگ، اصالت را به هنری   می دهد که همچون مارکسیسم سعی در به روی صحنه آوردن تمامیت انسان و انسان جامع در مجموع دنیای اجتماعی دارد. او بر این نظر است که ادبیات ( رمان به عنوان نوع غالب در هنر مدرن بورژوازی ) به عنوان شکلی از هنر سترگ نیز باید همچون انسان محوری پرولتری « انسان را در جامعیت خویش، برقراری هستی بشری در تمامیت اش، در دل خود زندگی، حذف عملی و حقیقی پژمردگی و پراکندگی هستی بشری » ( که ریشۀ این پژمردگی و پراکندگی را در طبقاتی بودن جامعه می داند ) بیان کند، و به عنوان مسائل مطرح، به آن بپردازد. و مبنای زیبایی شناسی کلاسیک مارکسیست را همین ها می داند. و از همین منظر است که لوکاچ از رئالیسم به عتوان رئالیسم سترگ راستین یاد می کند و در مورد آن بر این نظر است که « انسان و جامعه را از دیدگاهی صرفاً انتزاعی و ذهنی به نمایش نمی گذارد، بلکه آن ها را در تمامیت پویا و عینی شان به روی صحنه می آوردرئالیسم مستلزم انعطاف پذیری، ترسیم همه جانبۀ اشخاص، زندگی مستقل انسان ها و روابط آنان با یکدیگر است ». و همین است ارتباط دنیای متن ادبی با دنیای بیرون و واقعی؛ که بتواند انسان ها را در تمامیتشان به نمایش درآورد. و شاید بتوان گفت؛

افسانه‌ی بدرود با طبقه‌ی کارگر!


تصویر: کارگران راه آهن ادینبورگ، دهه 1950
اول ماه مه (11 اردیبهشت ) روز جهانی کارگر
نگاهی کوتاه به گذشته
قرن نوزده آغازی برای حرکت‌های کارگری بود. در دهه 1880 اعتصاب‌های فراوانی در کشورهای
تصویر: کارگران راه آهن ادینبورگ، دهه 1950
اول ماه مه (11 اردیبهشت ) روز جهانی کارگر
نگاهی کوتاه به گذشته
قرن نوزده آغازی برای حرکت‌های کارگری بود. در دهه 1880 اعتصاب‌های فراوانی در کشورهای
تصویر: کارگران راه آهن ادینبورگ، دهه 1950
اول ماه مه (11 اردیبهشت ) روز جهانی کارگر
نگاهی کوتاه به گذشته
قرن نوزده آغازی برای حرکت‌های کارگری بود. در دهه 1880 اعتصاب‌های فراوانی در کشورهایصنعتی از قبیل فرانسه، آمریکا، بلژیک، انگلستان و حتی روسیه صورت گرفت. یکی از مهم‌ترین خواسته‌های کارگران کاهش ساعات کار به 8 ساعت در روز بود. در پی این تلاش‌ها در برخی کشورها مانند دانمارک، اتریش و آلمان بعضی قوانین نسبتاً پیشرفته در آن زمان تصویب شد. اما در آمریکا علی‌رغم تلاش‌های سازمان‌های کارگری و محدود شدن ساعت کار به 8 ساعت در بعضی از ایالات به صورت رسمی کارفرمایان عملاً به میزان همان ساعات قبلی از کارگران کار می‌خواستند
سرانجام در روز اول ماه مه 1886 در سرتاسر ایالات متحده آمریکا 5000 اعتصاب با شرکت 350 هزار کارگر شروع شد. در روز اول ماه مه پلیس در میلواکی به سوی اعتصاب کنندگان آتش گشودند و 9 نفر از کارگران را به قتل رساند. در دوز سوم ماه مه در شیکاگو پلیس خصوصی با تیراندازی به طرف اعتصاب کنندگان 6 نفر دیگر را به قتل رسانید. در تظاهرات آرام فردای آن روز زمانی که در پایان تظاهرات پلیس به تظاهرکنندگان یورش برد بمبی منفجر شد و بر اثر آن 8 پلیس کشته شدند. این برخورد بهانه‌ای برای سرکوب حرکت عدالت‌خواهانه کارگران شد و در سرتاسر آمریکا دولت فعالان کارگری را دستگیر کرد. کارفرمایان نیز با اخراج جمعی کارگران و استخدام کارگران جدید به دلیل بیکاری شدید، ضربه دیگری به کارگران وارد کردند. دولت واقعه انفجار بمب را یک توطئه دانست و شب بعد از واقعه 18 نفر را دستگیر کرد و طی دادگاهی بدون آن‌که جرم آنان اثبات شود، همه به اعدام محکوم شدند.
در سال 1888 «فدراسیون آمریکایی کار» که جایگزین «فدراسیون سندیکاهای صنعتی و تجاری» شده بود پیشنهاد کرد که با برپایی اعتصاب در هر سال از سوی یکی از فدراسیون‌ها، مبارزه برای دستیابی به 8 ساعت کار پیگیری شود و برای اول ماه مه 1890 برای نخستین بار قرار شد که فدراسیون درودگران اعتصاب کنند. از آن پس اول ماه مه به عنوان جشن جهانی کار برای تمامی کارگران ماندگار شد. اول ماه مه مطالبه هشت ساعت کار روزانه را مطرح کرد، اما پس از آن که این هدف تحقق یافت، اول ماه مه به دست فراموشی سپرده نشد.