فاطي
مرداد ماه سال 50 بود و گرما بيداد ميكرد. چند ماهي از آغاز مبارزة مسلحانه در بهمن 49، در سياهكل واقع در جنگلهاي شمال ميگذشت. حسن به چريكهاي فدايي پيوسته بود و من سرشار از عشق به او به مبارزه گام نهاده بودم. اما تجربة چنداني نداشتم. جوان بودم و همه چيز برايم به صداقت انقلابي در مبارزه عليه ظلم و بيعدالتي خلاصه ميشد. تصميم گرفتم در همان خانه بمانم و صادقانه از همسرم، از عشقم دفاع كنم. خطر سقط كودكم هم نميتوانست مرا از جستجو براي باز يافتن حسن باز دارد. اما نه راه و چاهي ميشناختم و نه كسي كه مرا راهنمايي كند. در تهران هم نه آشنايي داشتم و نه فاميلي. سرانجام پس از چند هفته برادر حميد را در خيابان ديدم و دانستم كه بايد به زندان قزل قلعه واقع در شمال شرقي تهران مراجعه كنم. به تهران رفتم و به زحمت خودم را رساندم پشت در زندان.در آن غروبِ دم كرده و غمزده، چند خانواده در بياباني خشك و پر گرد و خاك پشت در بزرگ آهني زندان سرگردان بودند. زن و مرد، پير و جوان در جستجوي عزيزانشان. همه از خانوادههاي چريكهاي فدايي و مجاهدين خلق. چند تا نگهبان و سرباز هم مرتب آنها را از پشت در رد ميكردند و سرشان داد ميزدند كه «كي به شما گفته كه شوهرها و پسرهاتون اينجا هستن؟»با نگراني از يكي از مادرها پرسيدم، «حالا چه بايد بكنيم؟» با مهرباني به من نگاه كرد و گفت، «مگه بچهاي! اينا دروغ ميگن. بار دومه كه پسرم رو دستگير كردن، حتماً بازهم اوينه»زندانيها را از باز داشتگاه اوين ميآوردند به زندان قزل قلعه براي ملاقات. نه هميشه، هر وقت كه ميخواستند. آن بعد از ظهر به هيچ كس ملاقات ندادند. فقط از چند خانواده وسايل گرفتند.