در ابتدا و برای شروع بحث در مورد جنبش های دانشجویی، باید تعریفی از حوزه سیاسی ارایه داد. حوزه سیاسی در تعریف مدرن آن یعنی از قرن نوزدهم، حوزه ای است که در پیرامون یک مفهوم مرکزی پدید آمده که همان «دولت ملی» است.
دولت ملی مشخصا در اوایل قرن نوزده شکل گرفت و سر نمونه آن هم انقلاب فرانسه بود. البته وقایعی که با عنوان «انقلاب آمریکا» اتفاق افتاده بود در کنار دو قرن اندیشه سیاسی اروپایی و به خصوص اسناد حقوقی انقلاب آمریکا کمک کردند تا مجموعه ای از تفکرات و تاملات سیاسی- فلسفی و اقتصادی شکل بگیرند که به دولت های ملی به شکل قدرتمند آن در اروپا امکان وجودی دادند. دولت ملی از آعاز خود را به یک سیستم مشروعیت دهنده به نام «ملت» متکی دانست و این را رسما شرط قدرت خویش اعلام کرد و این در حالی بود که در واقعیت قضیه در اوایل قرن نوزده هنوز «ملت»ی در مفهوم امروزی آن نه در اروپا و نه در هیچ کجای دیگر جهان وجود نداشت و در طول این قرن و از خلال ابزارهایی به خصوص ادبی بود که ملت ابداع شد.
اما آنچه برای ما به مثابه متخصصان علوم اجتماعی اهمیت دارد آن است که همراه با ابداع مفهوم و واقعیت ملت، جامعه نیز به مثابه یک تمامیت از اجزائی که همان کنشگران اجتماعی باشند ابداع و وارد عمل گردید. یعنی همان گذار معروف از اجتماع (گماینشافت)به جامعه (گزلشافت) اتفاق افتاد و در ادامه همین روند بود که قشربندی های اجتماعی نیز شکل گرفتند. با ایجاد خودآگاهی ملی و اجتماعی در این دوره، جنبش های اجتماعی فراوانی ظهور کردند. بسیاری از این جنبش ها با مطالبات اقتصادی و رفاهی شکل گرفتند، مانند جنبش زنان یا جنبش های کارگری. با این وصف باید به این نکته توجه داشت که ماهیت این جنبش ها از درون و پیوندهایی که در سطح راس آنها اتفاق می افتاد لزوما یکی نبود چنانچه می بینیم که برای مثال جنبش های کارگری اغلب در راس خود رهبرانی را داشتند که از طبقه بورژوازی می آمدند و علاقه آنها به کارگران از سر نوع دوستی و گاه نیز از سر نوعی رومانتیسم اتوپیایی و یا حتی بر سر نوعی شورشگری علیه جامعه ای بود که در عین دفاع از فردگرایی شخصیت فردی را به سود انتزاع دولتی از میان می برد.
مناقشه مهمی نیز در این نقطه وجود داشت: هر چند مارکس و انگلس رهبران جنبش های کارگری قرن نوزده، نظری لزوما و مستقیما منفی درباره سندیکالیسم نداشتند، اما بر آن بودند که این سندیکالیسم را باید از طریق رادیکالیسم جنبش اجتماعی به سوی سیاسی شدن هر جه بیشتر سوق داد و این آنها را در برابر آنارشیستهایی چون باکونین قرار می داد که پایان این کار را در افتادن در دام یک دولت دیکتاتور منش بوروکراتیک می دانستند، با این وصف مارکس و انگلس هنوز از انقلابی گری حرفه ای دفاع نمی کردند (یا نمی توانستند بکنند) در حالی که لنین این کار را کرد زیرا همچون برخی دیگر از مارکسیست های کشورهای هنوز صنعتی ناشده معتقد بود که جنبش کارگری در ابتدا تنها برای به دست آوردن مطالبات اقتصادی می کوشد اما باید بیشتر و بیشتر به سوی حداکثری کردن مطالبات خود برود تا بتواند نظام سرمایه داری را سرنگون کند و به نظام سوسیالیستی برسد. در این حال گروه هایی چپ در آلمان که پس از بریتانیا صنعتی ترین کشور اروپا بود معتقد بودند که اگر جنبش کارگری به سوی مطالبات سیاسی برود، منافع قدرت سیاسی حاصل از جنبش، در دست عده ای بورژوا که سرکردگی جنبش را در دست دارند می رسد و به جای دیکتاتوری پرولتاریا، بار دیگر دیکتاتوری بوروکراتیک ظهور می کند( نظری شبیه به آنارشیست ها با این تفاوت که آنها همچون آنارشیست ها از این نظر برداشتی شورشگرانه نمی کردند) و این دقیقا اتفاقی بود که بعد از انقلاب روسیه افتاد.
بنابراین باید توجه داشت که نگاهی به تاریخ دو قرن نوزده و بیستم به ما نشان می دهد که جنبش های اجتماعی هر چند دستاوردهای بسیار بزرگی به همراه داشته اند اما در بسیاری از موارد به مثابه ابزارهایی در دست نخبگان و صاحبان قدرت سیاسی مورد سوء استفاده قرار گرفته اند و از آنها استفاده ابزاری شده است. این در حالی بوده است که دولت ملی از ابتدا همواره نهادهایی را داشت و دارد که در آنها گروهی از نخبگان سیاسی را پرورش می دهد که کار حرفه ای سیاست با حکومت را به آنها واگذارد در عین حال که نوعی توهم اتوپیایی را در جنبش های اجتماعی حفظ کند. در بسیار از کشورهای پیشرفته از ابتدا تا امروز دولت ملی هم اعضای گروه حاکم و هم اعضای گروه اپوزیسیون را خود در نهادهایی که به این منظور ساخته است پرورش می دهد (برای نمونه مدارس سیاسی نخبه گرا) و در واقع اختلافات این دو گروه از سیاستمداران «حرفه ای» بیشتر از آنکه بر سر منافع سیاسی مردمی باشد بر سر تقسیم قدرت ها بین خودشان است و برای این کار از مناسک و روابط نمایشی بسیار گسترده و نمادینی استفاده می کنند که باز هم مردم در آن بیشتر نقش بازیچه را دارند. در حقیقت سیاست توسط دولت ملی به نوعی بازی مناسکی تبدیل شد که در آن «مردم» که به ظاهر باید عامل اصلی مشروعیت بخشی به سیستم بودند هر چه بیشتر صرفا مورد دستکاری قرار گرفته و هر چه بیشتر نیز این را می فهمیدند و همین امر نیز به تدریج اعتبار حوزه سیاسی حرفه ای را کاهش داد و هنوز در حال کاهش دادن آن است .
در اغلب دموکراسی ها دولت ملی در فرایند نمایشی و مناسکی کردن قدرت به یک سیستم دوحزبی منجر شد که در آن یک حزب گروه حاکم را تشکیل می داد و حزب دیگر، گروه اپوزیسیون را. در این حین، در طول قرن بیستم انواع جنبش های سیاسی از جمله جنبش های دانشجویی به صورت خودآگاه یا ناخودآگاه، در ارتباط با حوزه سیاسی قرار داشتند و حیاتی دوگانه را تجربه می کردند: بدین معنا از که از یک سو به دلیل ذات خود انگیخته خود، عاملی اساسی در تغییر و به دست آوردن امتیازات در برابر دولت ها بودند که همه چیز را برای خود و صرفا برای بازتولید قدرت خود می خواستند ولی از سوی دیگر به دلایلی خارج از اراده خود، به وسیله همین دولت ها نیز دستکاری می شدند. دولت ها از یک سو این جنبش ها را سرکوب کرده و سعی در مهار کردن آنها داشتند و از سوی دیگر تلاش می کردند آنها را در زیر و در چارچوب نهادهایی قرار دهند که آنها را تنها ابزاهای مشروع برای سیاست ورزی به حساب می آوردند زیرا از طریق این نهادها امکان کنترل جنبش ها و هدایت آنها به جنع مورد نظر دولت ها وجود داشت. هدف حوزه سیاسی در نهایت آن بود که از «مردم» و از جنبش های اجتماعی همچون ماده خامی استفاده کند که در فرایند عمومی مناسکی خویش از آن برای اهداف خاص خود یعنی تولید و بازتولید قدرت در مدارهای نخبگان خویش استفاده کند.
این امر را ما در جنبش های سیاسی دانشجویی نیز در طول قرن بیستم می بینیم: معروف ترین این جنبش ها، جنبش مه 68 فرانسه و اصولا جنبش های ضد جنگ سال های دهه 1960 و 1970 بودند که در آن واحد جنبش هایی خود انگیخته بودند که دستاوردهایی عظیم از جمله اصلاح عمیق سیستم های دانشگاهی و اجتماعی را در کشورهای توسعه یافته به همراه آوردند، اما در عین حال این جنبش ها مورد سوء استفاده قدرت سیاسی قرار گرفتند تا آن را در مرزهای «مشروعیت» یافته اش، یعنی در «نظم» تثبیت کنند و به همین دلیل نیز چنین جنبش هایی نمی توانستند تا حد بیشتری جلو روند و در مقابل خود اژدهای بزرگ دولتی را می دیدند که به آنها ولو به زور چماق می فهماند که حق پیش تر رفتن ندارند و اصولا «پیشتر» ی وجود ندارد و تنها یک توهم است. بدین ترتیب نیز با سازوکارهایی که خود بخشی از مناسک به شمار می آمدند، جنبش به آرامش تبدیل می شد و «روزمرگی» جای «شورش» را می گرفت تا قدرت در مرزها و در مطلق بودن خود باز تولید شود. از لحاظ انسان شناسی چنین روندی را می توان کاملا روندی از واژگونی نسبی و مقطعی ارزیابی کرد که کارکرد اصلی آن نه زیر سئوال بردن قدرت بلکه مشروعیت بخشی واقعی و مناسکی به آن است. این امر از آن لحاظ اهمیت دارد که ما را هر چه بیشتر نسبت به این امر واقف می کند که جنبش های دانشجویی همچون تمامی جنبش های اجتماعی همواره دارای دو موقعیت در برابر خود هستند که به شدت در تناقض با یکدیگر قرار دارند: یک موقعیت تحول دهنده و عمل کردن به مثابه کنش تغییر و شتاب دهنده به تغییر و حتی تثبیت تغییر اجتماعی به سود عموم کنشگران اجتماعی، و دیگری درست برعکس به مثابه عامل دستکاری شده قدرت سیاسی برای بازتولید نمادین و مناسکی آن. بدین ترتیب می توان همواره شاهد رابطه ای مناسکی بین احزاب و جنبش ها بود که هر جا مرزهای مشخص شده شکسته شوند، زور مطلق توسط دولت وارد می شود و جنبش سرکوب می شود. البته این نکته را اضافه کنم که آنچه گفته شد شامل موقعیت های استثنایی یعنی زمانی که جامعه وارد منطق «انقلاب اجتماعی» می شود یعنی مناسک سایسی بازتولید سیاسی به مناسک سیاسی زایش سیاسی می رسند و در چنین موقعیت هایی ما نیاز به تحلیل هایی مجزا و پیچیده تر داریم. زایش سیاسی معنای دولت را نیز تغییر می دهد و بنابراین کل مناسک می توانند دگرگون شوند: جشن سیاسی به این ترتیب به جشن انقلابی بدل می گردد.
در نهایت باز هم تاکید می کنیم که رابطه جنبش سیاسی و سیاست یک رابطه ابزاری و هژمونیک است که نتیجه آن تبدیل پویایی یا دینامیسم جنبش به ایستایی یا استاتیک قدرت سیاسی است، تبدیل شعارهای انقلابی به عمل محافظه کارانه و تبدیل اتوپیا به عمل گرایی در قالب های روزمرگی تولید و بازتولید نظم و قدرت سیاسی حرفه ای و مناسکی. این امر را باید ناشی از تفاوت ذاتی دو حوزه سیاست و جنبش ها دانست. ذات جنبش سیاسی، اتوپیایی و آرمان خواهانه است برای رسیدن به چیزهایی که وجود ندارند ( و حتی ممکن است نتوانند وجود داشته باشند و یا در چشم اندازی قابل دسترس نباشند) وارد عمل می شود. اما ذات سیاست، کنترل و اداره و اجرای امور است. بنابراین سیاست اغلب محافظه کارانه و به دنبال تثبیت است و جنبش اغلب انقلابی و در پی تغییر. و تنها راهی که از طریق آن یک جنبش اجتماعی به یک شبه سیاست تبدیل می شود، درونی شدن ایدئولوژی های آن است. در این مواقع جنبش منطق خودش را همانند با منطق حوزه سیاسی می کند.
اما در مورد شرایط ایران باید توجه کرد که ایران هنوز در یک شرایط انقلابی به سر می برد که اندک اندک دارد به سمت شرایط پسا انقلابی می رود. بسیاری از نشانه ها گویای آن است که کشور ما هنوز در موقعیت جامعه شناختی یک انقلاب اجتماعی سیر می کند،اما نشانه های فراوانی هم حاکی از گذار تدریجی به دوره پسا انقلابی است. بحث تداوم و یا تثبیت انقلاب ها، بحثی است که بیشتر ریشه مارکسیستی و حتی لنینیستی دارد و به مناقشات درونی حزب بلشویک به ویژه مناقشات بین استالین که طرفدار تثبیت انقلاب بود و تروتسکی که از انقلاب پیگیر و تداوم آن دفاع می کرد، بر می گردد اما این بحث بعدها به تمام حوزه های دیگر انقلابی و جنبش ها تیز تعمیم یافت. با این حال تجربه قرون نوزده و بیستم نشان می دهند که با وقوع انقلاب تقریبا تمام داده ها تغییر کرده و میزان تغییر به حدی است که بازگشت به گذشته غیر ممکن است و تنها می توان به آینده نگاه داشت، آن هم آینده ای که بر اساس داده های جدید انقلاب و تحولات سیاسی ناشی از آن قابل اندیشیدن است. شرایط گذشته هیچ گاه تکرار نمی شود مگر در قالب کلان نهادهایی که در شرایط جدید می توانند بازتفسیر و بازتولید شوند اما دیگر نهادهای پیشین نخواهند بود. دلیل ساده ای برای این امر وجود دارد: «گذشته» ای در کار نیست، گذشته یک ساخت شناختی - زبان شناختی است که انسان تنها به دلیل برخورداری اش از زبان می تواند آن را تصور کند. این امر البته درباره آینده نیز صدق می کند، اما آینده لااقل در قالبی اتوپیایی امکان وجودی دارد.
باید توجه داشت که ایران یکی از قدیمی ترین کشورهای منطقه است که به سمت توسعه سیاسی رفته است و از این لحاظ توسعه سیاسی ما در منطقه با هیچ کشوری قابل مقایسه نیست. کشورهای منقطه بعید است تا سالها بعد حتی به یک شبه دموکراسی برسند. و البته توجه داشته باشیم که منظور از دموکراسی دورنی شدن دسته ای از رفتارها در مردم است. یعنی اینکه ما عمیقا توانایی داشته باشیم تا مخالفان خود را تحمل کنیم. ماباید به سمت آماده کردن شرایط برای رسیدن به یک دموکراسی برویم.
برای این کار آنچه باید به شدت از آ« بر حذر باشیم تفکر نظامی گرا است، امروزه کشورهایی که به سمت تفکری الزام آور و نظامی رفته اند، همه به مشکلات بسیاری برخورده اند و یا نابود شده اند< عراق صدام که حکومتی کاملا نظامی گرا و امنیتی بود و افعانستان طالبان که نظامی کاملا الزام آور بودند، شرایط را برای اشغال آمریکا و نابودی خود فراهم کردند. نزدیک ترین نمونه دیگر نیز پاکستان است مه امروز در آتش تنش های درون و فبیله کگرایی می سوزد. تفکر نظامی، تقلیل گرایانه ترین تفکر موجود در سیستم های کنونی جهان و مخرب ترین آنها از لحاظ درونی و برونی است و توانایی اداره جهان امروز را به هیج وجه دارا نیست. فجایع ناشی از تفکر نظامی گرایانه جرج دبلیو بوش در آمریکا امروز چه در خود این کشور و چه در جهان مشهود است و اعتبار این کشور را به حداقل ممکن رسانده است و سالها و سالها طول می کشد تا آمریکا چنانچه رفتارهای نظامی گرای پیشین خود را کنار بگذارد بتواند پرستیژ قبلی خود(مثلا در موقعیت پس از جنگ جهانی دوم) را بار دیگر به دست آورد. یک جامعه هیچ گاه با تفکر الزام آور نمی تواند اداره شود. اما این به معنی عدم نیاز به سیستم های الزام آور نیست. اصولا معنی دیگر جامعه کنترل کالبدی و معنی کنترل کالبدی وجود الزام و تنبیه است . اما این بدان معنا نیست که می توان با الزام و تنبیه جامعه انسانی را اداه کرد درست برعکس هر اندازه جامعه پیچیده تر شود این کاری مشکل تر و در شرایطی خاص برای مثال در کشوری همچون کشور ما که به حد مشخصی از توسعه یافتگی رسیده است این کاری ناممکن است که جز از دست دادن وقت هیچ سودی برای هیچ کس ندارد.
در نهایت این نکته اساسی را نیز از یاد نبریم که وضعیت جهان بعد از انقلاب اطلاعاتی کاملا دگرگون شده است. سیستم های سیاسی اقتصادی در جهان امروز اساسا متفاوت است. همه چیز تغییر کرده و یا بزودی تغییر خواهد کرد و تمام سیستم های اجتماعی عوض خواهند شد. در سیستم های اطلاعاتی، امروزه سیاست روز به روز افول کرده است. حوزه سیاسی به معنی سیاستمداری حرفه ای اعتبار خود را از دست داده و سیاست مداری به مثابه شغل و حرفه امروز دیگر یک پرستیژ نیست. امروزه سیاست باید به دنبال کسب مشروعیت از دیگر حوزه ها باشد. به همین خاطر است که برای مثال مدرک تحصیلی در مشروعیت بخشی یک سیاست مدار اینقدر اهمیت پیدا می کند در حالی که سیاست مدار به دنبال اداره جامعه است نه شناخت جامعه. سیاست نوعی «بازی» و مناسک است برای اداره جامعه و این نیازی به مدرک تحصیلی ندارد.
بعد از انقلاب اطلاعاتی، جامعه به سوی قدرت گرفتن می رود و برای همین امروزه از یک سو جنبش ها ارزشی هر چه بیشتر می یابند در عین حال که شکل آنها دیگر لزوما شکل جنبش های خیابانی نیست بلکه می توانند شکل جنبش های مدنی، ذهنی و فکری و آنهم حتی بر روی شبکه داشته باشند. این جنبش ها دیگر کمتر قابل ابزاری شدن هستند و ماهیت آنها اساسا متفاوت است. جنبش دانشجویی هم از این امر مستثنی نیست. در واقع جنبش دانشجویی امروزه از حالت کلاسیک خود به یک جنبش علمی-سیاسی-مدنی تبدیل شده است. بزرگترین رسالت جنبش دانشجویی این است که علم را در یک تعریف جدید که در سیطره قدرت نباشد، مطرح و از آن دفاع کند. باید توجه داشت که اگر جامعه در جهان امروز دخالت نکند، سیاست خودش را با جهان امروز تطبیق می دهد و دوباره به سوی حداکثر کردن ظهور خود می رود. جنبش دانشجویی باید بتواند از حق جامعه در برابر حق سیاست دفاع کند. جهان آینده جهانی است که در آن، جامعه باید نسبت به سیاست اولویت پیدا کند. انقلاب اطلاعاتی باید به یک انقلاب سیاسی منجر شود که رابطه سیاست و جامعه را تغییر دهد و جامعه به عنوان سیستم اصلی مطرح گردد. اگر این اتفاق نیفتد، ما مستقیما به سوی یک مصیبت بزرگ خواهیم رفت. بحران اقتصادی امروز یکی از نشانه های چنین مصبیتی است. سیستم جهانی امروز باید تغییر کند. 11 سپتامبر و بحران اخیر اقتصادی دو نشانه از این نیاز به تجدید سیستم جهانی است. اگر سیستم تغییر نکند، ما به سمت نابودی تمام جهان خواهیم رفت و در راه این تغییر لازم است هر چه زودتر دست به تاملی عمیق بزنیم و تا حد ممکن از کلیشه های کنش و اندیشه متعلق به جهان دیروز فاصله بگیریم.
خلاصه سخنرانی ناصر فکوهی در جلسه ای که در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران در آذر 1387 به وسیله بسیج دانشجویی با موضوع جنبش های اجتماعی برگزار شد.
در ابتدا و برای شروع بحث در مورد جنبش های دانشجویی، باید تعریفی از حوزه سیاسی ارایه داد. حوزه سیاسی در تعریف مدرن آن یعنی از قرن نوزدهم، حوزه ای است که در پیرامون یک مفهوم مرکزی پدید آمده که همان «دولت ملی» است.
دولت ملی مشخصا در اوایل قرن نوزده شکل گرفت و سر نمونه آن هم انقلاب فرانسه بود. البته وقایعی که با عنوان «انقلاب آمریکا» اتفاق افتاده بود در کنار دو قرن اندیشه سیاسی اروپایی و به خصوص اسناد حقوقی انقلاب آمریکا کمک کردند تا مجموعه ای از تفکرات و تاملات سیاسی- فلسفی و اقتصادی شکل بگیرند که به دولت های ملی به شکل قدرتمند آن در اروپا امکان وجودی دادند. دولت ملی از آعاز خود را به یک سیستم مشروعیت دهنده به نام «ملت» متکی دانست و این را رسما شرط قدرت خویش اعلام کرد و این در حالی بود که در واقعیت قضیه در اوایل قرن نوزده هنوز «ملت»ی در مفهوم امروزی آن نه در اروپا و نه در هیچ کجای دیگر جهان وجود نداشت و در طول این قرن و از خلال ابزارهایی به خصوص ادبی بود که ملت ابداع شد.
اما آنچه برای ما به مثابه متخصصان علوم اجتماعی اهمیت دارد آن است که همراه با ابداع مفهوم و واقعیت ملت، جامعه نیز به مثابه یک تمامیت از اجزائی که همان کنشگران اجتماعی باشند ابداع و وارد عمل گردید. یعنی همان گذار معروف از اجتماع (گماینشافت)به جامعه (گزلشافت) اتفاق افتاد و در ادامه همین روند بود که قشربندی های اجتماعی نیز شکل گرفتند. با ایجاد خودآگاهی ملی و اجتماعی در این دوره، جنبش های اجتماعی فراوانی ظهور کردند. بسیاری از این جنبش ها با مطالبات اقتصادی و رفاهی شکل گرفتند، مانند جنبش زنان یا جنبش های کارگری. با این وصف باید به این نکته توجه داشت که ماهیت این جنبش ها از درون و پیوندهایی که در سطح راس آنها اتفاق می افتاد لزوما یکی نبود چنانچه می بینیم که برای مثال جنبش های کارگری اغلب در راس خود رهبرانی را داشتند که از طبقه بورژوازی می آمدند و علاقه آنها به کارگران از سر نوع دوستی و گاه نیز از سر نوعی رومانتیسم اتوپیایی و یا حتی بر سر نوعی شورشگری علیه جامعه ای بود که در عین دفاع از فردگرایی شخصیت فردی را به سود انتزاع دولتی از میان می برد.
مناقشه مهمی نیز در این نقطه وجود داشت: هر چند مارکس و انگلس رهبران جنبش های کارگری قرن نوزده، نظری لزوما و مستقیما منفی درباره سندیکالیسم نداشتند، اما بر آن بودند که این سندیکالیسم را باید از طریق رادیکالیسم جنبش اجتماعی به سوی سیاسی شدن هر جه بیشتر سوق داد و این آنها را در برابر آنارشیستهایی چون باکونین قرار می داد که پایان این کار را در افتادن در دام یک دولت دیکتاتور منش بوروکراتیک می دانستند، با این وصف مارکس و انگلس هنوز از انقلابی گری حرفه ای دفاع نمی کردند (یا نمی توانستند بکنند) در حالی که لنین این کار را کرد زیرا همچون برخی دیگر از مارکسیست های کشورهای هنوز صنعتی ناشده معتقد بود که جنبش کارگری در ابتدا تنها برای به دست آوردن مطالبات اقتصادی می کوشد اما باید بیشتر و بیشتر به سوی حداکثری کردن مطالبات خود برود تا بتواند نظام سرمایه داری را سرنگون کند و به نظام سوسیالیستی برسد. در این حال گروه هایی چپ در آلمان که پس از بریتانیا صنعتی ترین کشور اروپا بود معتقد بودند که اگر جنبش کارگری به سوی مطالبات سیاسی برود، منافع قدرت سیاسی حاصل از جنبش، در دست عده ای بورژوا که سرکردگی جنبش را در دست دارند می رسد و به جای دیکتاتوری پرولتاریا، بار دیگر دیکتاتوری بوروکراتیک ظهور می کند( نظری شبیه به آنارشیست ها با این تفاوت که آنها همچون آنارشیست ها از این نظر برداشتی شورشگرانه نمی کردند) و این دقیقا اتفاقی بود که بعد از انقلاب روسیه افتاد.
بنابراین باید توجه داشت که نگاهی به تاریخ دو قرن نوزده و بیستم به ما نشان می دهد که جنبش های اجتماعی هر چند دستاوردهای بسیار بزرگی به همراه داشته اند اما در بسیاری از موارد به مثابه ابزارهایی در دست نخبگان و صاحبان قدرت سیاسی مورد سوء استفاده قرار گرفته اند و از آنها استفاده ابزاری شده است. این در حالی بوده است که دولت ملی از ابتدا همواره نهادهایی را داشت و دارد که در آنها گروهی از نخبگان سیاسی را پرورش می دهد که کار حرفه ای سیاست با حکومت را به آنها واگذارد در عین حال که نوعی توهم اتوپیایی را در جنبش های اجتماعی حفظ کند. در بسیار از کشورهای پیشرفته از ابتدا تا امروز دولت ملی هم اعضای گروه حاکم و هم اعضای گروه اپوزیسیون را خود در نهادهایی که به این منظور ساخته است پرورش می دهد (برای نمونه مدارس سیاسی نخبه گرا) و در واقع اختلافات این دو گروه از سیاستمداران «حرفه ای» بیشتر از آنکه بر سر منافع سیاسی مردمی باشد بر سر تقسیم قدرت ها بین خودشان است و برای این کار از مناسک و روابط نمایشی بسیار گسترده و نمادینی استفاده می کنند که باز هم مردم در آن بیشتر نقش بازیچه را دارند. در حقیقت سیاست توسط دولت ملی به نوعی بازی مناسکی تبدیل شد که در آن «مردم» که به ظاهر باید عامل اصلی مشروعیت بخشی به سیستم بودند هر چه بیشتر صرفا مورد دستکاری قرار گرفته و هر چه بیشتر نیز این را می فهمیدند و همین امر نیز به تدریج اعتبار حوزه سیاسی حرفه ای را کاهش داد و هنوز در حال کاهش دادن آن است .
در اغلب دموکراسی ها دولت ملی در فرایند نمایشی و مناسکی کردن قدرت به یک سیستم دوحزبی منجر شد که در آن یک حزب گروه حاکم را تشکیل می داد و حزب دیگر، گروه اپوزیسیون را. در این حین، در طول قرن بیستم انواع جنبش های سیاسی از جمله جنبش های دانشجویی به صورت خودآگاه یا ناخودآگاه، در ارتباط با حوزه سیاسی قرار داشتند و حیاتی دوگانه را تجربه می کردند: بدین معنا از که از یک سو به دلیل ذات خود انگیخته خود، عاملی اساسی در تغییر و به دست آوردن امتیازات در برابر دولت ها بودند که همه چیز را برای خود و صرفا برای بازتولید قدرت خود می خواستند ولی از سوی دیگر به دلایلی خارج از اراده خود، به وسیله همین دولت ها نیز دستکاری می شدند. دولت ها از یک سو این جنبش ها را سرکوب کرده و سعی در مهار کردن آنها داشتند و از سوی دیگر تلاش می کردند آنها را در زیر و در چارچوب نهادهایی قرار دهند که آنها را تنها ابزاهای مشروع برای سیاست ورزی به حساب می آوردند زیرا از طریق این نهادها امکان کنترل جنبش ها و هدایت آنها به جنع مورد نظر دولت ها وجود داشت. هدف حوزه سیاسی در نهایت آن بود که از «مردم» و از جنبش های اجتماعی همچون ماده خامی استفاده کند که در فرایند عمومی مناسکی خویش از آن برای اهداف خاص خود یعنی تولید و بازتولید قدرت در مدارهای نخبگان خویش استفاده کند.
این امر را ما در جنبش های سیاسی دانشجویی نیز در طول قرن بیستم می بینیم: معروف ترین این جنبش ها، جنبش مه 68 فرانسه و اصولا جنبش های ضد جنگ سال های دهه 1960 و 1970 بودند که در آن واحد جنبش هایی خود انگیخته بودند که دستاوردهایی عظیم از جمله اصلاح عمیق سیستم های دانشگاهی و اجتماعی را در کشورهای توسعه یافته به همراه آوردند، اما در عین حال این جنبش ها مورد سوء استفاده قدرت سیاسی قرار گرفتند تا آن را در مرزهای «مشروعیت» یافته اش، یعنی در «نظم» تثبیت کنند و به همین دلیل نیز چنین جنبش هایی نمی توانستند تا حد بیشتری جلو روند و در مقابل خود اژدهای بزرگ دولتی را می دیدند که به آنها ولو به زور چماق می فهماند که حق پیش تر رفتن ندارند و اصولا «پیشتر» ی وجود ندارد و تنها یک توهم است. بدین ترتیب نیز با سازوکارهایی که خود بخشی از مناسک به شمار می آمدند، جنبش به آرامش تبدیل می شد و «روزمرگی» جای «شورش» را می گرفت تا قدرت در مرزها و در مطلق بودن خود باز تولید شود. از لحاظ انسان شناسی چنین روندی را می توان کاملا روندی از واژگونی نسبی و مقطعی ارزیابی کرد که کارکرد اصلی آن نه زیر سئوال بردن قدرت بلکه مشروعیت بخشی واقعی و مناسکی به آن است. این امر از آن لحاظ اهمیت دارد که ما را هر چه بیشتر نسبت به این امر واقف می کند که جنبش های دانشجویی همچون تمامی جنبش های اجتماعی همواره دارای دو موقعیت در برابر خود هستند که به شدت در تناقض با یکدیگر قرار دارند: یک موقعیت تحول دهنده و عمل کردن به مثابه کنش تغییر و شتاب دهنده به تغییر و حتی تثبیت تغییر اجتماعی به سود عموم کنشگران اجتماعی، و دیگری درست برعکس به مثابه عامل دستکاری شده قدرت سیاسی برای بازتولید نمادین و مناسکی آن. بدین ترتیب می توان همواره شاهد رابطه ای مناسکی بین احزاب و جنبش ها بود که هر جا مرزهای مشخص شده شکسته شوند، زور مطلق توسط دولت وارد می شود و جنبش سرکوب می شود. البته این نکته را اضافه کنم که آنچه گفته شد شامل موقعیت های استثنایی یعنی زمانی که جامعه وارد منطق «انقلاب اجتماعی» می شود یعنی مناسک سایسی بازتولید سیاسی به مناسک سیاسی زایش سیاسی می رسند و در چنین موقعیت هایی ما نیاز به تحلیل هایی مجزا و پیچیده تر داریم. زایش سیاسی معنای دولت را نیز تغییر می دهد و بنابراین کل مناسک می توانند دگرگون شوند: جشن سیاسی به این ترتیب به جشن انقلابی بدل می گردد.
در نهایت باز هم تاکید می کنیم که رابطه جنبش سیاسی و سیاست یک رابطه ابزاری و هژمونیک است که نتیجه آن تبدیل پویایی یا دینامیسم جنبش به ایستایی یا استاتیک قدرت سیاسی است، تبدیل شعارهای انقلابی به عمل محافظه کارانه و تبدیل اتوپیا به عمل گرایی در قالب های روزمرگی تولید و بازتولید نظم و قدرت سیاسی حرفه ای و مناسکی. این امر را باید ناشی از تفاوت ذاتی دو حوزه سیاست و جنبش ها دانست. ذات جنبش سیاسی، اتوپیایی و آرمان خواهانه است برای رسیدن به چیزهایی که وجود ندارند ( و حتی ممکن است نتوانند وجود داشته باشند و یا در چشم اندازی قابل دسترس نباشند) وارد عمل می شود. اما ذات سیاست، کنترل و اداره و اجرای امور است. بنابراین سیاست اغلب محافظه کارانه و به دنبال تثبیت است و جنبش اغلب انقلابی و در پی تغییر. و تنها راهی که از طریق آن یک جنبش اجتماعی به یک شبه سیاست تبدیل می شود، درونی شدن ایدئولوژی های آن است. در این مواقع جنبش منطق خودش را همانند با منطق حوزه سیاسی می کند.
اما در مورد شرایط ایران باید توجه کرد که ایران هنوز در یک شرایط انقلابی به سر می برد که اندک اندک دارد به سمت شرایط پسا انقلابی می رود. بسیاری از نشانه ها گویای آن است که کشور ما هنوز در موقعیت جامعه شناختی یک انقلاب اجتماعی سیر می کند،اما نشانه های فراوانی هم حاکی از گذار تدریجی به دوره پسا انقلابی است. بحث تداوم و یا تثبیت انقلاب ها، بحثی است که بیشتر ریشه مارکسیستی و حتی لنینیستی دارد و به مناقشات درونی حزب بلشویک به ویژه مناقشات بین استالین که طرفدار تثبیت انقلاب بود و تروتسکی که از انقلاب پیگیر و تداوم آن دفاع می کرد، بر می گردد اما این بحث بعدها به تمام حوزه های دیگر انقلابی و جنبش ها تیز تعمیم یافت. با این حال تجربه قرون نوزده و بیستم نشان می دهند که با وقوع انقلاب تقریبا تمام داده ها تغییر کرده و میزان تغییر به حدی است که بازگشت به گذشته غیر ممکن است و تنها می توان به آینده نگاه داشت، آن هم آینده ای که بر اساس داده های جدید انقلاب و تحولات سیاسی ناشی از آن قابل اندیشیدن است. شرایط گذشته هیچ گاه تکرار نمی شود مگر در قالب کلان نهادهایی که در شرایط جدید می توانند بازتفسیر و بازتولید شوند اما دیگر نهادهای پیشین نخواهند بود. دلیل ساده ای برای این امر وجود دارد: «گذشته» ای در کار نیست، گذشته یک ساخت شناختی - زبان شناختی است که انسان تنها به دلیل برخورداری اش از زبان می تواند آن را تصور کند. این امر البته درباره آینده نیز صدق می کند، اما آینده لااقل در قالبی اتوپیایی امکان وجودی دارد.
باید توجه داشت که ایران یکی از قدیمی ترین کشورهای منطقه است که به سمت توسعه سیاسی رفته است و از این لحاظ توسعه سیاسی ما در منطقه با هیچ کشوری قابل مقایسه نیست. کشورهای منقطه بعید است تا سالها بعد حتی به یک شبه دموکراسی برسند. و البته توجه داشته باشیم که منظور از دموکراسی دورنی شدن دسته ای از رفتارها در مردم است. یعنی اینکه ما عمیقا توانایی داشته باشیم تا مخالفان خود را تحمل کنیم. ماباید به سمت آماده کردن شرایط برای رسیدن به یک دموکراسی برویم.
برای این کار آنچه باید به شدت از آ« بر حذر باشیم تفکر نظامی گرا است، امروزه کشورهایی که به سمت تفکری الزام آور و نظامی رفته اند، همه به مشکلات بسیاری برخورده اند و یا نابود شده اند< عراق صدام که حکومتی کاملا نظامی گرا و امنیتی بود و افعانستان طالبان که نظامی کاملا الزام آور بودند، شرایط را برای اشغال آمریکا و نابودی خود فراهم کردند. نزدیک ترین نمونه دیگر نیز پاکستان است مه امروز در آتش تنش های درون و فبیله کگرایی می سوزد. تفکر نظامی، تقلیل گرایانه ترین تفکر موجود در سیستم های کنونی جهان و مخرب ترین آنها از لحاظ درونی و برونی است و توانایی اداره جهان امروز را به هیج وجه دارا نیست. فجایع ناشی از تفکر نظامی گرایانه جرج دبلیو بوش در آمریکا امروز چه در خود این کشور و چه در جهان مشهود است و اعتبار این کشور را به حداقل ممکن رسانده است و سالها و سالها طول می کشد تا آمریکا چنانچه رفتارهای نظامی گرای پیشین خود را کنار بگذارد بتواند پرستیژ قبلی خود(مثلا در موقعیت پس از جنگ جهانی دوم) را بار دیگر به دست آورد. یک جامعه هیچ گاه با تفکر الزام آور نمی تواند اداره شود. اما این به معنی عدم نیاز به سیستم های الزام آور نیست. اصولا معنی دیگر جامعه کنترل کالبدی و معنی کنترل کالبدی وجود الزام و تنبیه است . اما این بدان معنا نیست که می توان با الزام و تنبیه جامعه انسانی را اداه کرد درست برعکس هر اندازه جامعه پیچیده تر شود این کاری مشکل تر و در شرایطی خاص برای مثال در کشوری همچون کشور ما که به حد مشخصی از توسعه یافتگی رسیده است این کاری ناممکن است که جز از دست دادن وقت هیچ سودی برای هیچ کس ندارد.
در نهایت این نکته اساسی را نیز از یاد نبریم که وضعیت جهان بعد از انقلاب اطلاعاتی کاملا دگرگون شده است. سیستم های سیاسی اقتصادی در جهان امروز اساسا متفاوت است. همه چیز تغییر کرده و یا بزودی تغییر خواهد کرد و تمام سیستم های اجتماعی عوض خواهند شد. در سیستم های اطلاعاتی، امروزه سیاست روز به روز افول کرده است. حوزه سیاسی به معنی سیاستمداری حرفه ای اعتبار خود را از دست داده و سیاست مداری به مثابه شغل و حرفه امروز دیگر یک پرستیژ نیست. امروزه سیاست باید به دنبال کسب مشروعیت از دیگر حوزه ها باشد. به همین خاطر است که برای مثال مدرک تحصیلی در مشروعیت بخشی یک سیاست مدار اینقدر اهمیت پیدا می کند در حالی که سیاست مدار به دنبال اداره جامعه است نه شناخت جامعه. سیاست نوعی «بازی» و مناسک است برای اداره جامعه و این نیازی به مدرک تحصیلی ندارد.
بعد از انقلاب اطلاعاتی، جامعه به سوی قدرت گرفتن می رود و برای همین امروزه از یک سو جنبش ها ارزشی هر چه بیشتر می یابند در عین حال که شکل آنها دیگر لزوما شکل جنبش های خیابانی نیست بلکه می توانند شکل جنبش های مدنی، ذهنی و فکری و آنهم حتی بر روی شبکه داشته باشند. این جنبش ها دیگر کمتر قابل ابزاری شدن هستند و ماهیت آنها اساسا متفاوت است. جنبش دانشجویی هم از این امر مستثنی نیست. در واقع جنبش دانشجویی امروزه از حالت کلاسیک خود به یک جنبش علمی-سیاسی-مدنی تبدیل شده است. بزرگترین رسالت جنبش دانشجویی این است که علم را در یک تعریف جدید که در سیطره قدرت نباشد، مطرح و از آن دفاع کند. باید توجه داشت که اگر جامعه در جهان امروز دخالت نکند، سیاست خودش را با جهان امروز تطبیق می دهد و دوباره به سوی حداکثر کردن ظهور خود می رود. جنبش دانشجویی باید بتواند از حق جامعه در برابر حق سیاست دفاع کند. جهان آینده جهانی است که در آن، جامعه باید نسبت به سیاست اولویت پیدا کند. انقلاب اطلاعاتی باید به یک انقلاب سیاسی منجر شود که رابطه سیاست و جامعه را تغییر دهد و جامعه به عنوان سیستم اصلی مطرح گردد. اگر این اتفاق نیفتد، ما مستقیما به سوی یک مصیبت بزرگ خواهیم رفت. بحران اقتصادی امروز یکی از نشانه های چنین مصبیتی است. سیستم جهانی امروز باید تغییر کند. 11 سپتامبر و بحران اخیر اقتصادی دو نشانه از این نیاز به تجدید سیستم جهانی است. اگر سیستم تغییر نکند، ما به سمت نابودی تمام جهان خواهیم رفت و در راه این تغییر لازم است هر چه زودتر دست به تاملی عمیق بزنیم و تا حد ممکن از کلیشه های کنش و اندیشه متعلق به جهان دیروز فاصله بگیریم.
اما آنچه برای ما به مثابه متخصصان علوم اجتماعی اهمیت دارد آن است که همراه با ابداع مفهوم و واقعیت ملت، جامعه نیز به مثابه یک تمامیت از اجزائی که همان کنشگران اجتماعی باشند ابداع و وارد عمل گردید. یعنی همان گذار معروف از اجتماع (گماینشافت)به جامعه (گزلشافت) اتفاق افتاد و در ادامه همین روند بود که قشربندی های اجتماعی نیز شکل گرفتند. با ایجاد خودآگاهی ملی و اجتماعی در این دوره، جنبش های اجتماعی فراوانی ظهور کردند. بسیاری از این جنبش ها با مطالبات اقتصادی و رفاهی شکل گرفتند، مانند جنبش زنان یا جنبش های کارگری. با این وصف باید به این نکته توجه داشت که ماهیت این جنبش ها از درون و پیوندهایی که در سطح راس آنها اتفاق می افتاد لزوما یکی نبود چنانچه می بینیم که برای مثال جنبش های کارگری اغلب در راس خود رهبرانی را داشتند که از طبقه بورژوازی می آمدند و علاقه آنها به کارگران از سر نوع دوستی و گاه نیز از سر نوعی رومانتیسم اتوپیایی و یا حتی بر سر نوعی شورشگری علیه جامعه ای بود که در عین دفاع از فردگرایی شخصیت فردی را به سود انتزاع دولتی از میان می برد.
مناقشه مهمی نیز در این نقطه وجود داشت: هر چند مارکس و انگلس رهبران جنبش های کارگری قرن نوزده، نظری لزوما و مستقیما منفی درباره سندیکالیسم نداشتند، اما بر آن بودند که این سندیکالیسم را باید از طریق رادیکالیسم جنبش اجتماعی به سوی سیاسی شدن هر جه بیشتر سوق داد و این آنها را در برابر آنارشیستهایی چون باکونین قرار می داد که پایان این کار را در افتادن در دام یک دولت دیکتاتور منش بوروکراتیک می دانستند، با این وصف مارکس و انگلس هنوز از انقلابی گری حرفه ای دفاع نمی کردند (یا نمی توانستند بکنند) در حالی که لنین این کار را کرد زیرا همچون برخی دیگر از مارکسیست های کشورهای هنوز صنعتی ناشده معتقد بود که جنبش کارگری در ابتدا تنها برای به دست آوردن مطالبات اقتصادی می کوشد اما باید بیشتر و بیشتر به سوی حداکثری کردن مطالبات خود برود تا بتواند نظام سرمایه داری را سرنگون کند و به نظام سوسیالیستی برسد. در این حال گروه هایی چپ در آلمان که پس از بریتانیا صنعتی ترین کشور اروپا بود معتقد بودند که اگر جنبش کارگری به سوی مطالبات سیاسی برود، منافع قدرت سیاسی حاصل از جنبش، در دست عده ای بورژوا که سرکردگی جنبش را در دست دارند می رسد و به جای دیکتاتوری پرولتاریا، بار دیگر دیکتاتوری بوروکراتیک ظهور می کند( نظری شبیه به آنارشیست ها با این تفاوت که آنها همچون آنارشیست ها از این نظر برداشتی شورشگرانه نمی کردند) و این دقیقا اتفاقی بود که بعد از انقلاب روسیه افتاد.
بنابراین باید توجه داشت که نگاهی به تاریخ دو قرن نوزده و بیستم به ما نشان می دهد که جنبش های اجتماعی هر چند دستاوردهای بسیار بزرگی به همراه داشته اند اما در بسیاری از موارد به مثابه ابزارهایی در دست نخبگان و صاحبان قدرت سیاسی مورد سوء استفاده قرار گرفته اند و از آنها استفاده ابزاری شده است. این در حالی بوده است که دولت ملی از ابتدا همواره نهادهایی را داشت و دارد که در آنها گروهی از نخبگان سیاسی را پرورش می دهد که کار حرفه ای سیاست با حکومت را به آنها واگذارد در عین حال که نوعی توهم اتوپیایی را در جنبش های اجتماعی حفظ کند. در بسیار از کشورهای پیشرفته از ابتدا تا امروز دولت ملی هم اعضای گروه حاکم و هم اعضای گروه اپوزیسیون را خود در نهادهایی که به این منظور ساخته است پرورش می دهد (برای نمونه مدارس سیاسی نخبه گرا) و در واقع اختلافات این دو گروه از سیاستمداران «حرفه ای» بیشتر از آنکه بر سر منافع سیاسی مردمی باشد بر سر تقسیم قدرت ها بین خودشان است و برای این کار از مناسک و روابط نمایشی بسیار گسترده و نمادینی استفاده می کنند که باز هم مردم در آن بیشتر نقش بازیچه را دارند. در حقیقت سیاست توسط دولت ملی به نوعی بازی مناسکی تبدیل شد که در آن «مردم» که به ظاهر باید عامل اصلی مشروعیت بخشی به سیستم بودند هر چه بیشتر صرفا مورد دستکاری قرار گرفته و هر چه بیشتر نیز این را می فهمیدند و همین امر نیز به تدریج اعتبار حوزه سیاسی حرفه ای را کاهش داد و هنوز در حال کاهش دادن آن است .
در اغلب دموکراسی ها دولت ملی در فرایند نمایشی و مناسکی کردن قدرت به یک سیستم دوحزبی منجر شد که در آن یک حزب گروه حاکم را تشکیل می داد و حزب دیگر، گروه اپوزیسیون را. در این حین، در طول قرن بیستم انواع جنبش های سیاسی از جمله جنبش های دانشجویی به صورت خودآگاه یا ناخودآگاه، در ارتباط با حوزه سیاسی قرار داشتند و حیاتی دوگانه را تجربه می کردند: بدین معنا از که از یک سو به دلیل ذات خود انگیخته خود، عاملی اساسی در تغییر و به دست آوردن امتیازات در برابر دولت ها بودند که همه چیز را برای خود و صرفا برای بازتولید قدرت خود می خواستند ولی از سوی دیگر به دلایلی خارج از اراده خود، به وسیله همین دولت ها نیز دستکاری می شدند. دولت ها از یک سو این جنبش ها را سرکوب کرده و سعی در مهار کردن آنها داشتند و از سوی دیگر تلاش می کردند آنها را در زیر و در چارچوب نهادهایی قرار دهند که آنها را تنها ابزاهای مشروع برای سیاست ورزی به حساب می آوردند زیرا از طریق این نهادها امکان کنترل جنبش ها و هدایت آنها به جنع مورد نظر دولت ها وجود داشت. هدف حوزه سیاسی در نهایت آن بود که از «مردم» و از جنبش های اجتماعی همچون ماده خامی استفاده کند که در فرایند عمومی مناسکی خویش از آن برای اهداف خاص خود یعنی تولید و بازتولید قدرت در مدارهای نخبگان خویش استفاده کند.
این امر را ما در جنبش های سیاسی دانشجویی نیز در طول قرن بیستم می بینیم: معروف ترین این جنبش ها، جنبش مه 68 فرانسه و اصولا جنبش های ضد جنگ سال های دهه 1960 و 1970 بودند که در آن واحد جنبش هایی خود انگیخته بودند که دستاوردهایی عظیم از جمله اصلاح عمیق سیستم های دانشگاهی و اجتماعی را در کشورهای توسعه یافته به همراه آوردند، اما در عین حال این جنبش ها مورد سوء استفاده قدرت سیاسی قرار گرفتند تا آن را در مرزهای «مشروعیت» یافته اش، یعنی در «نظم» تثبیت کنند و به همین دلیل نیز چنین جنبش هایی نمی توانستند تا حد بیشتری جلو روند و در مقابل خود اژدهای بزرگ دولتی را می دیدند که به آنها ولو به زور چماق می فهماند که حق پیش تر رفتن ندارند و اصولا «پیشتر» ی وجود ندارد و تنها یک توهم است. بدین ترتیب نیز با سازوکارهایی که خود بخشی از مناسک به شمار می آمدند، جنبش به آرامش تبدیل می شد و «روزمرگی» جای «شورش» را می گرفت تا قدرت در مرزها و در مطلق بودن خود باز تولید شود. از لحاظ انسان شناسی چنین روندی را می توان کاملا روندی از واژگونی نسبی و مقطعی ارزیابی کرد که کارکرد اصلی آن نه زیر سئوال بردن قدرت بلکه مشروعیت بخشی واقعی و مناسکی به آن است. این امر از آن لحاظ اهمیت دارد که ما را هر چه بیشتر نسبت به این امر واقف می کند که جنبش های دانشجویی همچون تمامی جنبش های اجتماعی همواره دارای دو موقعیت در برابر خود هستند که به شدت در تناقض با یکدیگر قرار دارند: یک موقعیت تحول دهنده و عمل کردن به مثابه کنش تغییر و شتاب دهنده به تغییر و حتی تثبیت تغییر اجتماعی به سود عموم کنشگران اجتماعی، و دیگری درست برعکس به مثابه عامل دستکاری شده قدرت سیاسی برای بازتولید نمادین و مناسکی آن. بدین ترتیب می توان همواره شاهد رابطه ای مناسکی بین احزاب و جنبش ها بود که هر جا مرزهای مشخص شده شکسته شوند، زور مطلق توسط دولت وارد می شود و جنبش سرکوب می شود. البته این نکته را اضافه کنم که آنچه گفته شد شامل موقعیت های استثنایی یعنی زمانی که جامعه وارد منطق «انقلاب اجتماعی» می شود یعنی مناسک سایسی بازتولید سیاسی به مناسک سیاسی زایش سیاسی می رسند و در چنین موقعیت هایی ما نیاز به تحلیل هایی مجزا و پیچیده تر داریم. زایش سیاسی معنای دولت را نیز تغییر می دهد و بنابراین کل مناسک می توانند دگرگون شوند: جشن سیاسی به این ترتیب به جشن انقلابی بدل می گردد.
در نهایت باز هم تاکید می کنیم که رابطه جنبش سیاسی و سیاست یک رابطه ابزاری و هژمونیک است که نتیجه آن تبدیل پویایی یا دینامیسم جنبش به ایستایی یا استاتیک قدرت سیاسی است، تبدیل شعارهای انقلابی به عمل محافظه کارانه و تبدیل اتوپیا به عمل گرایی در قالب های روزمرگی تولید و بازتولید نظم و قدرت سیاسی حرفه ای و مناسکی. این امر را باید ناشی از تفاوت ذاتی دو حوزه سیاست و جنبش ها دانست. ذات جنبش سیاسی، اتوپیایی و آرمان خواهانه است برای رسیدن به چیزهایی که وجود ندارند ( و حتی ممکن است نتوانند وجود داشته باشند و یا در چشم اندازی قابل دسترس نباشند) وارد عمل می شود. اما ذات سیاست، کنترل و اداره و اجرای امور است. بنابراین سیاست اغلب محافظه کارانه و به دنبال تثبیت است و جنبش اغلب انقلابی و در پی تغییر. و تنها راهی که از طریق آن یک جنبش اجتماعی به یک شبه سیاست تبدیل می شود، درونی شدن ایدئولوژی های آن است. در این مواقع جنبش منطق خودش را همانند با منطق حوزه سیاسی می کند.
اما در مورد شرایط ایران باید توجه کرد که ایران هنوز در یک شرایط انقلابی به سر می برد که اندک اندک دارد به سمت شرایط پسا انقلابی می رود. بسیاری از نشانه ها گویای آن است که کشور ما هنوز در موقعیت جامعه شناختی یک انقلاب اجتماعی سیر می کند،اما نشانه های فراوانی هم حاکی از گذار تدریجی به دوره پسا انقلابی است. بحث تداوم و یا تثبیت انقلاب ها، بحثی است که بیشتر ریشه مارکسیستی و حتی لنینیستی دارد و به مناقشات درونی حزب بلشویک به ویژه مناقشات بین استالین که طرفدار تثبیت انقلاب بود و تروتسکی که از انقلاب پیگیر و تداوم آن دفاع می کرد، بر می گردد اما این بحث بعدها به تمام حوزه های دیگر انقلابی و جنبش ها تیز تعمیم یافت. با این حال تجربه قرون نوزده و بیستم نشان می دهند که با وقوع انقلاب تقریبا تمام داده ها تغییر کرده و میزان تغییر به حدی است که بازگشت به گذشته غیر ممکن است و تنها می توان به آینده نگاه داشت، آن هم آینده ای که بر اساس داده های جدید انقلاب و تحولات سیاسی ناشی از آن قابل اندیشیدن است. شرایط گذشته هیچ گاه تکرار نمی شود مگر در قالب کلان نهادهایی که در شرایط جدید می توانند بازتفسیر و بازتولید شوند اما دیگر نهادهای پیشین نخواهند بود. دلیل ساده ای برای این امر وجود دارد: «گذشته» ای در کار نیست، گذشته یک ساخت شناختی - زبان شناختی است که انسان تنها به دلیل برخورداری اش از زبان می تواند آن را تصور کند. این امر البته درباره آینده نیز صدق می کند، اما آینده لااقل در قالبی اتوپیایی امکان وجودی دارد.
باید توجه داشت که ایران یکی از قدیمی ترین کشورهای منطقه است که به سمت توسعه سیاسی رفته است و از این لحاظ توسعه سیاسی ما در منطقه با هیچ کشوری قابل مقایسه نیست. کشورهای منقطه بعید است تا سالها بعد حتی به یک شبه دموکراسی برسند. و البته توجه داشته باشیم که منظور از دموکراسی دورنی شدن دسته ای از رفتارها در مردم است. یعنی اینکه ما عمیقا توانایی داشته باشیم تا مخالفان خود را تحمل کنیم. ماباید به سمت آماده کردن شرایط برای رسیدن به یک دموکراسی برویم.
برای این کار آنچه باید به شدت از آ« بر حذر باشیم تفکر نظامی گرا است، امروزه کشورهایی که به سمت تفکری الزام آور و نظامی رفته اند، همه به مشکلات بسیاری برخورده اند و یا نابود شده اند< عراق صدام که حکومتی کاملا نظامی گرا و امنیتی بود و افعانستان طالبان که نظامی کاملا الزام آور بودند، شرایط را برای اشغال آمریکا و نابودی خود فراهم کردند. نزدیک ترین نمونه دیگر نیز پاکستان است مه امروز در آتش تنش های درون و فبیله کگرایی می سوزد. تفکر نظامی، تقلیل گرایانه ترین تفکر موجود در سیستم های کنونی جهان و مخرب ترین آنها از لحاظ درونی و برونی است و توانایی اداره جهان امروز را به هیج وجه دارا نیست. فجایع ناشی از تفکر نظامی گرایانه جرج دبلیو بوش در آمریکا امروز چه در خود این کشور و چه در جهان مشهود است و اعتبار این کشور را به حداقل ممکن رسانده است و سالها و سالها طول می کشد تا آمریکا چنانچه رفتارهای نظامی گرای پیشین خود را کنار بگذارد بتواند پرستیژ قبلی خود(مثلا در موقعیت پس از جنگ جهانی دوم) را بار دیگر به دست آورد. یک جامعه هیچ گاه با تفکر الزام آور نمی تواند اداره شود. اما این به معنی عدم نیاز به سیستم های الزام آور نیست. اصولا معنی دیگر جامعه کنترل کالبدی و معنی کنترل کالبدی وجود الزام و تنبیه است . اما این بدان معنا نیست که می توان با الزام و تنبیه جامعه انسانی را اداه کرد درست برعکس هر اندازه جامعه پیچیده تر شود این کاری مشکل تر و در شرایطی خاص برای مثال در کشوری همچون کشور ما که به حد مشخصی از توسعه یافتگی رسیده است این کاری ناممکن است که جز از دست دادن وقت هیچ سودی برای هیچ کس ندارد.
در نهایت این نکته اساسی را نیز از یاد نبریم که وضعیت جهان بعد از انقلاب اطلاعاتی کاملا دگرگون شده است. سیستم های سیاسی اقتصادی در جهان امروز اساسا متفاوت است. همه چیز تغییر کرده و یا بزودی تغییر خواهد کرد و تمام سیستم های اجتماعی عوض خواهند شد. در سیستم های اطلاعاتی، امروزه سیاست روز به روز افول کرده است. حوزه سیاسی به معنی سیاستمداری حرفه ای اعتبار خود را از دست داده و سیاست مداری به مثابه شغل و حرفه امروز دیگر یک پرستیژ نیست. امروزه سیاست باید به دنبال کسب مشروعیت از دیگر حوزه ها باشد. به همین خاطر است که برای مثال مدرک تحصیلی در مشروعیت بخشی یک سیاست مدار اینقدر اهمیت پیدا می کند در حالی که سیاست مدار به دنبال اداره جامعه است نه شناخت جامعه. سیاست نوعی «بازی» و مناسک است برای اداره جامعه و این نیازی به مدرک تحصیلی ندارد.
بعد از انقلاب اطلاعاتی، جامعه به سوی قدرت گرفتن می رود و برای همین امروزه از یک سو جنبش ها ارزشی هر چه بیشتر می یابند در عین حال که شکل آنها دیگر لزوما شکل جنبش های خیابانی نیست بلکه می توانند شکل جنبش های مدنی، ذهنی و فکری و آنهم حتی بر روی شبکه داشته باشند. این جنبش ها دیگر کمتر قابل ابزاری شدن هستند و ماهیت آنها اساسا متفاوت است. جنبش دانشجویی هم از این امر مستثنی نیست. در واقع جنبش دانشجویی امروزه از حالت کلاسیک خود به یک جنبش علمی-سیاسی-مدنی تبدیل شده است. بزرگترین رسالت جنبش دانشجویی این است که علم را در یک تعریف جدید که در سیطره قدرت نباشد، مطرح و از آن دفاع کند. باید توجه داشت که اگر جامعه در جهان امروز دخالت نکند، سیاست خودش را با جهان امروز تطبیق می دهد و دوباره به سوی حداکثر کردن ظهور خود می رود. جنبش دانشجویی باید بتواند از حق جامعه در برابر حق سیاست دفاع کند. جهان آینده جهانی است که در آن، جامعه باید نسبت به سیاست اولویت پیدا کند. انقلاب اطلاعاتی باید به یک انقلاب سیاسی منجر شود که رابطه سیاست و جامعه را تغییر دهد و جامعه به عنوان سیستم اصلی مطرح گردد. اگر این اتفاق نیفتد، ما مستقیما به سوی یک مصیبت بزرگ خواهیم رفت. بحران اقتصادی امروز یکی از نشانه های چنین مصبیتی است. سیستم جهانی امروز باید تغییر کند. 11 سپتامبر و بحران اخیر اقتصادی دو نشانه از این نیاز به تجدید سیستم جهانی است. اگر سیستم تغییر نکند، ما به سمت نابودی تمام جهان خواهیم رفت و در راه این تغییر لازم است هر چه زودتر دست به تاملی عمیق بزنیم و تا حد ممکن از کلیشه های کنش و اندیشه متعلق به جهان دیروز فاصله بگیریم.
خلاصه سخنرانی ناصر فکوهی در جلسه ای که در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران در آذر 1387 به وسیله بسیج دانشجویی با موضوع جنبش های اجتماعی برگزار شد.
0 نظرات:
ارسال یک نظر