"م ادرت اصلا شلوار پاش نیس...
این صدا با وضوح از میان جنگل بلند شد، رفته رفته خاموش گردید و صدائی دیگر شبیه طنینی دنبال آن را گرفت:
«وقتی اونو درآورد دیدمش...
و دیگری با صدائی تیز، گوشخراش و مردانه:
«و اونو تو الکل شست...
بعد چهار صدا که هماهنگ با هم میآمیخت، بر فراز درختها پراکنده شد:
«و آویزانش کرد تو راهرو...
چهار پسر سیاهپوست در حالی که بیپروا میخندید، از جنگل بیرون
آمدند و قدم به علفزار باز گذاشتند. با پاهای عریان تبلانه راه میرفتند، و
با چوبدستیهای بلند پیچکها و بوتهّای درهم را میکوبیدند.
«کاشکی چند خط دیگه از این تصنیف رو بلد بودم.»»
«کاشکی منم بلد بودم.»
«آره، وقتی به اونجا میرسی که یارو شلوارشو تو راهرو آویزون کرده، دیگه مجبوری ساکت بشی.»
«هی، با راهرو چه کلمهای جور در میاد؟»
«نو.»
«جو.»
«مو.»
«چو.»
آنها خندان خود را روی علفها انداختند.
«بیگ بوی؟»
«ها؟»
«یه چیزی رو میدونی؟»
«چی رو؟»
«تو حتماّ دیوونهای!»
«دیوونه؟»
«آره، تو دیوونه عینهو ساس هستی!»
«واسه چی دیوونهم؟»
«آهای، کدومتون «چو» بگوشتون خورده؟»
«تو یه کلمهای میخواستی که با «راهرو» جور در بیاد، مگه نه؟»
«آره، اما «چو» یعنی چی؟»
«کاکاسیا، «چو» چوه دیگه.»
در حالی که برگهای سبز و دراز علفها را با پنجههای پاهاشان میگرفتند و میکشیدند، بیپروا خندیدند.
«خب، اگه «چو» چوه، پس چو یعنی چی؟»
«اوه، میدونم.»
«چیه؟»
«اون تصنیف مامانی یه همچین چیزیه:
-
- مادرت اصلا شلوار پاش نیس،
-
- وقتی اونون درآورد دیدمش،
-
- اونو تو الکل شست،
-
- و آویزونش کرد تو راهرو
-
- و بعداّ کشیدش به چو.»
بار دیگر خندیدند. شانههاشان را تخت به زمین چسبانده بودند،
زانوهاشان را بالا نگهداشته بودند، و چهرههاشان درست در برابر خورشید بود.
«بیگبوی، تو دیوونهای!»
«از من دیگه چیزی نپرس.»
«کاکاسیا، تو دیوونهای!»
ساکت شدند، تبسم کردند، و پلکهاشان را به نرمی در مقابل آفتاب بر هم گذاشتند.
«های، زمین گرم نیس؟»
«عینهو رختخواب»
«خدایا، کاشکی میتونستم همیشه اینجا بمونم.»
«منم همینطور.»
«انگار این آفتاب قشنگ توی تمام بدنم گردش میکنه.»
«انگار استخونهام گرم شده.»
در دوردست یک ترن سوتی غمانگیز کشید.
«چهارمیش داره میره!»
«شلاقی میره!»
«رو خط سیخکی میدوه!»
«خداجون، میره به شمال، میره به شمال!»
در حالی که پاشنههای برهنهشان را روی علفها میکوبیدند، شروع کردند به آواز خواندن.
-
- این ترن عازم عرشه
-
- این ترن، اوه، هالهلویا[۱]
-
- این ترن عازم عرشه
-
- این ترن، اوه، هالهلویا
-
- این ترن عازم عرشه
-
- اگه سوارش باشی دیگه لازم نیس بترسی یا ناراحت باشی
-
- این ترن، اوه، هالهلویا
-
- این ترن...
-
- این ترن اصلا قمارباز سوارش نیس
-
- این ترن، اوه، هالهلویا
-
- این ترن اصلا قمارباز سوارش نیس
-
- این ترن، اوه، هالهلویا
-
- این ترن اصلا نه قمارباز سوارشه
-
- نه پرسه زنهای روز و نه ولگردهای نصفه شب
-
- این ترن، اوه، هالهلویا
-
- این ترن...
موقعی که آوازشان تمام شد، در حالی که به ترنی عازم عرش خداوند فکر میکردند، زدند زیر خنده.
«به، آواز قشنگیه!»
«اننننن سسسسسسسسون...»
«چی؟»
«وایییوییییییز...»
«چی؟»
«یه نفر باد ول کرده! همین!»
باک، بوبو و لستر از جا پریدند. بیگبوی روی زمین ماند و خودش را به خواب زد.
«وای، بوی بد میاد!»
«بیگبوی!»
بیگبوی خودش را به خرناسه کشیدن زد.
«بیگبوی!»
«هوم؟»
«گندت زده!»
«گند؟»
«خدایا، مگه بو رو نمیفهمی؟»
«چه بوئی رو؟»
«کاکاسیا، حتماّ سخت سرماخوردی!»
«چه بوئی؟»
«کاکاسیا، زه زدی!»
بیگبوی خندید، از پشت خودش را روی علفها انداخت و چشمهایش را بست.
«مرغی که قدقد میکنه مرغیه که تخم میذاره.»
«ما که مرغ نیستیم.»
«شما قدقد کردین. مگه نه؟»
سه پسر با سرهای افراشته به راه افتادند.
«بیاین!»
«کجا میخواین برین؟»
«میریم تو آبگیر شنا کنیم.»
«آره، بریم شنا.»
بیگبوی همچنانکه با حالتی تحقیرآمیز دستش را در هوا تکان میداد، گفت «هیچکی نباس بره!»
«اه، راه بیفت! بیمعرفت نباش!»
«و بیا کشته بشو، ها؟ نه، نه!»
«او نمیخواد ما رو ببینه.»
«از کجا میدونی؟»
«واسه اینکه نمیخواد دیگه.»
بیگبوی گفت «همهتون برین. من همینجا میمونم.»
باک گفت «بدرک! بذارین بمونه! بیان بریم.»
سه پس همچنانکه چوبدستیهاشان را شرغ شرغ روی علفها و بوتهها میکوبیدند، دور شدند. بیگبوی نگاه تبلانهای به پشتسر آنها انداخت.
«آهای!»
آنها همانطور که پیش میرفتند، سرهاشان را برگرداندند و از روی شانههاشان نگاهی انداختند.
«آهای، کاکاسیاها!»
«دبیا!»
بیگبوی غرغر کرد، چوبدستیش را برداشت، از جا بلند شد و با قدمهای نامرتب براه افتاد.
«صب کنین!»
«بیا!»
دوید، خودش را به آنها رساند، بر کولهاشان جست و آنها را روی زمین انداخت.
«بیگبوی، ولم کن!»
«سیاه لعنتی!»
«دس از سرم بکش، گمشو!»
بیگبوی کنار آنها روی علفها پهن شد، میخندید و پاشنهٔ پاهایش را به زمین میکوبید.
«کاکاسیا، خیال میکنی ما چی هستیم، مگه اسبیم؟»
«واسه چی همیشه میپری رو کول ما؟»
«گوش کن، یکی از همین روزها خرخره تو میچسبیم و تو الاغ قشنگو حسابی میزنیم.»
بیگبوی تبسم کرد.
«همین واسهتون بسه؟»
«آره، خوشت نمیاد؟»
«میخوایم همچی بزنیمت که نتونی راه بری!»
«و جراتم نداری هیچکار بکنی!»
بیگبوی دندان نشان داد.
«بیاین! همین حالا امتحان کنین!»
سه پسر دور او حلقه زدند.
«ببین، باک، تو پاهاشو بچسب!»
«لستر، تو هم سرشو بگیر!»
«بوبو، تو هم بخوابونش و دستاشو نگردار!»
دستهاشان را از دو طرف دراز کردند و دور بیگبوی به چرخ زدن پرداختند.
بیگبوی در حالی که گاه به طرف یکی و گاه به طرف دیگری حالت حمله میگرفت، گفت «دیالا!»
آنها همانطور دور او میچرخیدند، اما بنظر میرسید که نمیتوانند ذرهای نزدیکتر شوند. بیگبوی ایستاد و دستهایش را به کمرش زد.
«هر سهتاتون از من میترسین؟«
بوبو پوزخندزنان گفت «بذارین یه وخ دیگه خرشو بچسبیم.»
لستر گفت «آره، یه وخ که تو فکرش نیستی میتونیم خر تو بچسبیم.»
باک گفت «غافلگیریت میکنیم.»
خندیدند و با هم به راه افتادند.
بیگبور آروغ زد.
گفت «من گشنمه.»
«منم همینطور.»
«کاشکی یه ظرف گنده شوربای داغ میخوردم!»
«که اونو با یه خورده گوشت دنده حسابی پخته باشند...»
«و کمی نون ذرت تخم مرغدار عالی...»
«و کمی آب کره...»
«و کمی کلوچهٔ هلو که آبدار آبدار باشه...»
«هیس، کاکاسیا!»
شروع به آواز خواندن کردند و با کوبیدن چوبدستیهاشان به علفها، بر شدن آهنگ شعر میافزودند.
-
- کمکم
-
- یه تیکه کلوچه میخوام
-
- کلوچههای شیرین
-
- یه تیکه هم گوشت میخوام
-
- گوشتای خیلی قرمز
-
- یه تیکه هم نون میخوام
-
- نونهای پاک برشته
-
- میخوام برم شهر
-
- شهرهای خیلی خیلی دور
-
- میخوام یه ماشین بگیرم
-
- ماشین خیلی تنرو
-
- افتادم و کونم شکست...
-
- کمکم دیگه میفهمم...
از یک نردهٔ سیم خاردار بالا رفتند و داخل درختزار انبوهی شدند. بیگبوی با چشمان نیمبسته، بآرامی سوت میزد.
«بیاین بگیریمش!»
باک، لستر و بوبو به چرخ افتادند، گردن و دستها و پاهای بیگبوی را
چسبیدند و او را روی زمین انداختند. او همینطور که داشت از پشت روی علفهای
هرزه میافتاد، غرید و و حشیانه لگد انداخت.
«محکم نگرش دارین!»
«دستاشو بگیر! دستاشو بگیر!»
«رو پاهاش بنشین که نتونه لگد بندازه!»
بیگبوی نفس نفس میزد و میکوشید خودش را آزاد کند.
«حالا گرفتیمت، لعنتی، حالا گرفتیمت!»
بیگبوی گفت «دروغ شاخداریه!» لگد انداخت، پیچ و تاب خورد و چنگ انداخت تا یکی و بعد دیگری را بچسبد.
بوبو گفت «ببنین، هر دوتون کمک کنین تا من دستاشو بگیرم!»
لستر گفت «هوم، حالا دیگه این حرومزاده رو گرفتیم!»
بیگبوی بار دیگر گفت «دروغ شاخداریه!»
بیگبوی کوشید که دست چپش را به دور گردن بوبو حلقه کند. دستش را که
از آرنج تا کرده بود مثل قیچی فشار داد و از میان دندانهایش صفیر زد:
«منو گرفتین، نه؟»
«نگرش دارین!»
«بیاین این الاغ حرومزاده رو بزنیم!»
بوبو فریاد زد «آهای، کمک کنین تا من دستاشو بگیرم. گردنمو چسبیده!»
بیگبوی گردن بوبو را فشار داد و سر او را بطرف زمین پیچاند.
«من گرفتین، نه؟»
بوبو فریاد زد «بیگبوی، بیگبوی، ولم کن، داری خفهم میکنی! پدر گردنمو درآوردی!»
بیگبوی گفت «تو منو ول کن!»
بوبو التماس کرد «من که تو رو نگرفتهم. اون دو تا تو رو گرفتهن!»
بیگبوی گفت «به اون دو تا بگو منو ول کنن گم بشن وگرنه گردنتو میشکنم.»
بوبو با صدائی شبیه غلغل آب گفت «آهااای، همهـهـهتون بیگگگ بوییی روو وللل کنین. اووومنو گرفته.»
«نمیتونی نگرش داری؟»
«نننه، اووو گررردنمو گررررفته...»
بیگبوی گردن او را بیشتر فشار داد.
«اگه بهشون نگی ولم کنن گردنتو میشکنم!»
بوبو در حالی که اشک از چشمهایش سرازیز شده بود، با نفس بریده گفت «ممممنو ولللککککن.»
باک پرسید: «بوبو، نمیتونی نگرش داری؟»
«نننه، همه ـهـهتون وللللش کنین؛ اوووگررردنمو گرررفته...»
«بوبو، تو هم گردنشو بچسب...»
«نمیتونم، شما ققق...»
لستر و باک برای اینکه بوبو را خلاص کنند، برخاستند و به فاصلهٔ
امنی گریختند. بیگبوی بوبو را رها کرد. بوبو تلوتلوخوران بلند شد، آب
دهانش را راه انداخت و کوشید فشردگی گردنش را رفع کند.
بوبو ناله کرد «اه، کاکاسیا، تو که تقریباّ گردنم شکستی.»
بیگبوی گفت «الاغ این دفعه گردنتو حسابی میشکنم.»
لستر فریاد زد «اگه بوبو میتونس نگرت داره ما میتونسیم از جلوت در بیایم.»
بیگبوی گفت «من آدمش نبودم که بذارم نگرم داره.»
آنها بار دیگر با هم بهراه افتادند و با چوبدستیهشان به کوبیدن علفها پرداختند.
بیگبوی شروع به حرف زدن کرد «میفهمین، وقتی یه دسته آدم پریدن رو
سرت، تنها چارهای که داری اینه که متهرو به یکی از اونها بند کنی و
وادارش کنی به اونهای دیگه بگه دس از سرت وردارن، فهمیدین؟»
«خداجون، فکر خوبیه!»
«آره، خوب فکریه!»
بوبو گفت «ولی یارو، تو تقریباّ گردنمو شکستی.»
بیگبوی در حالی که سینهاش را جلو میداد، گفت «من یه کاکاسیای زبر و زرنگ هسم.»
۲
پسرها به سر آبگیر آمدند.
بوبو گفت «من تو آب نمیرم.»
بیگبوی گفت «ترس ورت داشته؟»
«نه، ترس ورم نداشته...»
«چطور شد که نمیخوای تو آب بری؟»
«میدونین که این هاروی [۲] پیره به هیچ سیاپوستی اجازه نمیده که بره تو این گودال.»
لستر گفت «و همین پارسال بود که بوب رو به جرم آبتنی تو این گودال با تیر زد.»
بیگبوی گفت «دکی، هاروی پیره نمیاد ببینه ما سیاپوستها چکار میکنیم.»
باک گفت «الآن تو خونه شه داره به خوشگلکهاش فکر میکنه.»
خندیدند.
لستر گفت «باک، تو فکرهای بدی تو کلهته.»
بیگبوی گفت «بابا، هاروی هافهافور از اونه که تو فکر خوشگلکها باشه.»
بوبو گفت «او دیگه خشک شده، شیرهش تا قطرهٔ آخر کشیده شده.»
بیگبوی گفت «یالا، بیاین بریم!»
بوبو اشاره کرد.
«اون تابلو رو اونجا میبینین؟»
«آره.»
«چی نوشته؟»
لستر اینطور خواند «تجاوز ممنوع.»
«میدونی معنیش چیه؟»
باک گفت «معنیش اینه که هیچ سگ و سیاپوستی نمیتونه پاشو اونجا بذاره.»
بیگبوی گفت «خب، حالا ما اومدیم اینجا، اگه همینجوریم ما رو ببینه دردسر درس میشه، پس چه بهتر که بریم تو آب...»
«اگه یکی دیگه هم بره بعدیش منم!»
«اگه یکیتون برین منم میرم!»
بیگبوی با دقت به اطراف نگاه کرد. هیچکس را ندید و شروع به کندن لباسهایش کرد.
«هر کی نفر آخر باشه سگ مردهس!»
«ننهت سگ مردهس!»
«باباته!»
«هم ننهته هم باباته!»
لباسهاشان را کندند و زیر یک درخت روی هم کود کردند. نیم دقیقه بعد
همه با بدنهای سیاه و برهنه، در پائین یک پشتهٔ سراشی، لب گودال آب
ایستاده بودند. بیگبوی با احتیاط پایش را توی آب زد.
او گفت «بابا، این آب سرده.»
بوبو در حالی که پایش را عقب میکشید، گفت «من که میرم دوباره لباسمو بپوشم.»
بیگبوی کمر او را محکم گرفت.
«تو چه احمتی هستی!»
بوبو فریاد کرد «کاکاسیا، برو کنار!»
لستر گفت «بندازش تو آب!»
«بکنش زیر آب!»
بوبو دولا شد، پاهایش را روی زمین دراز کرد و خودش را در مقابل بدن
بیگبوی محکم نگهداشت. آن دو همچنانکه دستهاشان را دور بدن همدیگر قفل کرده
بودند، لب گودال بهم گلاویز شدند، ولی هیچکدام نمیتوانست دیگری را توی
گودال بیاندازد.
«بیا، بیا من و تو اونها رو بندازیمشون تو آب.»
«باشه.»
لستر و باک در حالی که میخندیدند آن دو را که بهم گلاویز بودند
بسختی هل دادند. بیگبوی و بوب در آب شلپ شلپ میکردند و قطرههای ریز و
نقره فام آب را در آفتاب میافشاندند. موقعی که سر بیگبوی از زیر آب درآمد
فریاد کرد:
«ولدالزناها!»
بوبو در حالی که سرش را تکان میداد تا آب از روی چشمهایش گرفته شود، گفت «برو ننه تو هل بده!»
در سطح آب غوطهای خوردند، بالا آمدند و در عرض آبگیر دست و پا
زدند. آب گلآلود کف کرد. آنها شناکنان برگشتند، در آب کم عمق شلنگ
برداشتند، در این حال نفسهای عمیق میکشیدند و چشمهایشان را بهم میزدند.
«بیاین تو!»
«بابا، آب کیف داره!»
بیگبوی پچپچه به بوبو گفت «بیا اونهارو خیسشون کنیم.»
پیش از آنکه لستر و باک بتوانند خودشان را پس بکشند، با مشتهای آبی که به آنها پاشیده شد، از سراپاشان قطرههای آب میچکید.
«آهای، نریزین!»
«سیاه لعنتی، این آب سرده!»
بیگبوی داد زد «بیان تو آب!»
باک گفت «ما هم همین الآن میریم تو آب.»
«نگاه کن ببین کسی نمیاد.»
زانو زدند و از میان درختها زیر چشمی نگاه کردند.
«هیچکس نیس.»
«یالا، بیا بریم.»
آرام آرام به آب زدند، هر چند قدم مکث میکردند تا ریههاشان را از
هوا پر کنند. جنگ آبی وحشتناکی شروع شد چشمهاشان را میبستند، پس میرفتند و
با دستهای گشودهٔ خود به صورتهای همدیگر آب میپاشیدند.
«آهای دیگه بس کنین!»
«آره، من نزدیکه غرق بشم.»
در حالی که نفس میزدند و پلکهاشان را تکان میدادن، دستهجمعی
خودشان را تا ناف از آب بیرون کشیدند. بیگبوی غوطه زد و بوبو را معلق کرد.
«مواظب باش، کاکاسیا!»
«اینقدر بلند دادنزد!»
«آره، صدای نخراشیدهٔ تو از یه فرسخی شنیده میشه.»
بار دیگر در عرض آبگیر شنا کردند و برگشتند.
«کاشکی یه جای گندهتری داشتیم که توش آبتنی کنیم.»
«سفید پوستها یه عالمه اسختر شنا دارن و ما اصلا یه دونه هم نداریم.»
«وقتی تو ویکزبورک [۳] بودیم، من تو میسیسیپی شنا میکردم.»
بیگبوی سرش را زیر آب کرد و نفسش را بیرون داد.
صدائی شبیه صدای اسب آبی بلند شد.
«بچهها، بیاین اسب آبی بشیم.»
هر یک از آنها به گوشهای از آبگیر رفت. دهانش را زیر سطح آب برد و
شبیه اسب آبی نفس کشید. خسته از آب درآمدند و در پائین پشته نشستند.
«مثه اینکه من سرما خوردم.»
«منم همینطور.»
«بیاین همینجا بمونیم و خودمونو خشک کنیم.»
«خدایا، من سردمه!»
در حالی که از لرزیدن خود جلوگیری میکردند، بیحرکت در آفتاب
ماندند. بعد از آنکه مقداری از آب بدنهاشان خشک شد،از میان دندانهاشان که
تریک تریک بهم میخورد، شروع کردند به حرف زدن.
«اگه همین الان سر و کلهٔ هاروی پیره پیدا شه چکار میکنی؟»
«مثه گلوله فرار میکنم!»
«هه، من همچین تند میدوم که خیال کنه یه برق سیاه از کنارش گذشت.»
«اگه تفنگ داشته باشه چی؟»
«آه، کاکاسیا، خفهشو!»
ساکت بودند. دستهاشان را روی پاهای خیس و لرزانشان میکشیدند و آب
را از آنها میزدودند. آنوقت چشمهاشان به تماشای آفتاب که بر آبگیر مواج
پرتو میافکند، پرداخت.
در دوردست ترنی سوت کشید.
«هفتمی داره میره!»
«میره شمال!»
«رو خط مثه برق میدوه!»
«خدایا، من یه روزی میرم شمال.»
«منم میرم، بابا.»
«میگن ساپوستها تو شمال مساوات دارن.»
افسرده شدند. یک پروانهٔ سیاه بال در لب آبگیر پر میزد. زنبوری وز
وز میکرد. از جائی عطر دلپذیر گلهای شونگ به مشام میرسید. صدای گنجشگهائی
را که در میان درختان جیکجیک میکردند، بطرزی مبهم میشنیدند. از پهلوئی
به پهلوی دیگر میغلطیدند تا آفتا پوست بدنشان را خشک کند و به خونشان
حرارت بخشد. برگهای تیغهای علفها را میکندند و آنها را میجویدند.
«اوه!»
با دهان باز به بالا نگاه کردند.
«اوه!»
یک زن سفید پوست. از کنارهٔ پشتهٔ مقابل نمودار شد، درست در برابر
آنها ایستاده بود، کلاهش را دردست گرفته بود و گیسوانش از تابش خورشید
روشنائی یافته بود.
بیگبوی زیر لب پچپچ کرد «زنه! یه زن سفید پوست!»
خیره شدند و دستهاشان خود بخود روی کشاله هاشان را گرفت. بعد سرپا
بلند شدند. زن سفید پوست برگشت و آرام آرام ناپدید شد. آنها لحظهای
ایستادند و بیکدیگر نگاه کردند.
بیگبوی پچپچ کرد «بیاین از اینجا بریم!»
«صب کن تا او دور بشه.»
«بیاین در بریم، اونها ما رو، همینجور لخت اینجا میگیرن!»
«شاید یه مرد باهاش باشه.»
بیگبوی گفت «یالا، بیاین لباسها مونو ور داریم.»
لحظهای دیگر منتظر ماندند و گوش دادند.
بیگبوی گفت «چه مرگتونه! من رفتم لباسمو بپوشم.»
به دسته های کوتاه علف چنگ آویخت و از پشته بالا آمد.
«حالا از اینجا ندو بیرون!»
«برگرد، احمق!»
بوبو درنگ کرد. به بیگبوی نگاه انداخت و بعد نگاهش را به طرف باک و لستر گرداند.
گفت «من با بیگبوی میرم، لباسهامو ور میدارم.»
باک گفت «احمق، اینطور لخت از اینجا ندو بیرون! تو که خبر نداری کی اونجا هس!»
بیگبوی داشت از لبهٔ پشته خودش را بالا میکشید.
با پج پچه گفت «بیاین.»
بوبو از دنبال او بالا رفت. هفت هشت متر آن طرف تر زن سفید پوست
ایستاده بود. یک دستش را روی دهانش گرفته بود. باک و لستر که به سرپنجه
هاشان آویزان بودند، از لبه پشته سرک کشیدند و نگاه کردند.
لستر گفت «برگردین؛ این زنیکه ترسیده.»
بیگبوی متحیر ایستاد. به زن نگاه کرد. به تودهٔ لباسها نگاه کرد. و بعد به باک و لستر نگاه کرد.
«بیاین، بریم لباسهامونو ور داریم!»
قدمی برداشت.
زن جیغ کشید «جیم!»
بیگبوی ایستاد و به اطراف نگاه کرد. دستهایش از دو طرف رها بود. زن
در حالی که چشمهایش گرد شده بود و دستش روی دهانش بود، به طرف درختی که
زیر آن لباسهای آنها روی هم کود شده بود، دوید.
«بیگبوی، بیا اینجا و صب کن تا یارو بره!»
بوبو به کنار بیگ بوی دوید.
او اصرار کرد «بیاین بریم خونه! ما رو اینجا گیر میندازن.»
بیگ بوی در گلویش احساس گرفتگی کرد.
گفت: «خانوم، ما میخوایم لباسهامونو ورداریم.»
باک و لستر از پشته بالا آمدند و دو دل ایستادند. بیگبوی به طرف درخت دوید.
زن جیغ کشید «جیم! جیم! جیم!»
بیگبوی با بدن سیاه و عریان در فاصلهٔ سه قدمی زن ایستاد.
بار دیگر گفت: «میخوایم لباسهامونو ورداریم.» کلمات بیاختیار از دهانش بیرون میآمد.
بیگ بوی حرکتی کرد.
«گمشو! گمشو! بهت میگم گمشو!»
بیگبوی بار دیگر هراسان ایستاد، بوبو دوید و لباسها را به بغل زد.
باک و لستر کوشیدند که لباسهای خودشان را از توی دستهای او بقاپند.
زن جیغ کشید «گم شین! گم شین! بهتون میگم گم شین!»
بوبو در حالی که بطرف جنگل میدوید، گفت «بیاین بریم!»
درق!
لستر نالید، بدنش سفت شد و از صورت به زمین افتاد. پیشانیش به سرپنجهٔ یکی از کفشهای زن خورد.
بوبو در حالی که لباسها را در چنگ هایش میفشرد، ایستاد. باک چرخی زد. بیگ بوی بالبهای لرزان به لستر خیره شد.
باک همانطور که دیوانهوار میدوید، فریاد کرد «تفنگ داره، تفنگ داره!»
درق!
باک در لب پشته ایستاد. سرش به عقب خم شد و بدنش مثل سنگ از یک طرف
قوس زد. باسر معلق شد و تودهای از قطره های درخشان آب را در آفتاب افشاند.
آبگیر غلغل کرد.
بیگبوی و بوبو، در حالی که چشمهاشان با هراس به مرد سفید پوستی که
به طرف آنها میدوید، دوخته شده بود، پا به فرار گذاشتند. مرد تفنگی در دست
داشت و لباس افسری پوشیده بود. به کنار زدن دوید و دست او را محکم گرفت.
«صدمهای دیدی، برتا، صدمهای دیدی؟»
زن به او خیره شد و جوابی نداد.
مرد با تندی به عقب برگشت. چهرهاش برافروخته بود. تفنگ را بالا
آورد و بوبو را نشانه گرفت. بوبو پس دوید و لباسها را جلو سینهاش نگهداشت.
«منو با تیر نزنین، آقا، من با تیر نزنین...»
بیگبوی به طرف تفنگ یورش برد و لولهٔ آن را گرفت.
«سیاه مادر قحبه!»
بیگ بوی محکم به تفنگ آویخته بود.
«ولم کن، ولدالزنای سیاه!»
لولهٔ تفنگ به طرف آسمان بود.
درق!
مرد سفید پوست، که بلندتر و سنگینتر بود، بیگبوی را به روی زمین
پرت کرد. بوبو لباسها را انداخت. پیش دوید و بر پشت مرد سفید پوست جست.
«سیاهای مادر قحبه!»
مرد سفید پوست تفنگ را رها کرد، بوبو را بر زمین انداخت و با
مشتهایش شروع به له و لورده کردن بدن برهنهٔ او کرد. بیگ بوی جستی زد، و
لولهٔ تفنگ را به دهان مرد کوبید. دندانهای مرد صدمه دید و گیج بروی زمین
افتاد. بوبو بلند شده بود.
«بیا، بیگبوی، بیا بریم!»
مرد سفید پوست که بسختی نفس میکشید برخاست و با بیگبوی روبرو شد.
لبهایش میلرزید، گردن و چانهاش خونآلود بود. به آرامی لب باز کرد.
«اون تفنگو بده من، پسر!»
بیگبوی تفنگ را تراز کرد و پس رفت.
مرد سفید پوست جلو آمد.
«پسر، بهت میگم اون تفنگو بده من!»
بوبو لباسها را در بغل گرفته بود.
«فرار کن، بیگبوی، فرار کن!»
مرد نزدیک بیگبوی آمد.
بیگ بوی گفت «میکشمت، میکشمت!»
انگشتانش ماشهٔ تفنگ را جستجو کرد.
مرد ایستاد، چشمهایش را بهم زد و از دهانش خون تف کرد. چشمهایش مات
بود. چهرهاش رنگ باخته بود. ناگهان دست هایش را دراز کرد و به طرف تفنگ
هجوم بد.
درق!
مرد سفید پوست با صورت برزمین افتاد.
«جیم!»
بیگ بوی و بوبو با تعجب برگشتند تا به زن نگاه کنند.
زن بار دیگر جیغ کشید «جیم!» و ناتوان پای درخت افتاد
بیگ بوی تفنگ را انداخت. چشمهایش گرد شده بود. به اطراف نگاه کرد. بوبو فریاد می زد و لباسها را در میان دستهایش می فشرد.
«بیگ بوی، بیگ بوی...»
بیگ بوی نگاهی به تفنگ انداخت، رفت که آن را بردارد، ولی بر نداشت.
متحیر بنظر میرسید. به لستر نگاه کرد و بعد به مرد سفید پوست نگاه کرد؛
نگاهیش جوی باریک خونی را که به زمین می ریخت، دنبال کرد.
بوبو منمن کنان گفت «تو اونو کشتی.»
«بیا بریم خونه!»
برگشتند و عریان به طرف جنگل دویدند. موقعی که به نردهٔ سیم خاردار رسیدند، توقف کردند.
بیگ بوی گفت «بیا لباسهامونو بپوشیم.»
با شتاب لباسهاشان را به تن کشیدند. بوبو لباسهای لستر و باک را نگهداشته بود..
«این لباسها رو چکارش میکنیم؟»
بیگ بوی خیره شد. دستهایش تکان ناگهانی خورد.
«بندازشون.»
«من می ترسم!»
«بیا! گریه نکن! باس بریم خونه و گرنه مارو میگیرن!» بوبو، با چشمان
پراشگ، بار دیگر گفت «من می ترسم!» بیگ بوی دستش را چسبید و او را بدنبال
خود کشید. «بیا!»
۳
موقعی که به انتهای جنگل رسیدند، توقف کردند. جادهٔ گشودهای را که به
سوی خانه، به سوی مادر و پدرشان می رفت، می دیدند. ولی ترسان پس رفتند.
سایه های تندی که از درختان فرو افتاده بود، مهرآمیز و پناه دهنده بود. اما
درخشش وسیع خورشید که بر کشتزار ها گسترش یافته بود، عاری از ترحم بود.
پشت یک کندهٔ پوسیده قوز کردند.
بیگ بوی گفت «باس بریم خونه.»
بوبو با لحنی پرسشآمیز گفت «اونها ما رو لینج [۴] میکنن.»
بیگ بوی لرزید.
گفت «هیس!» نمیخواست فکر لینچ شدن را بکند. نمی توانست به آن فکر
بکند؛ فقط یک فکر بود که او کورکورانه آن را دنبال می کرد. باید به خانه
برود، به خانه نزد مادر و پدرش برود.
سرهاشان ناگهان بالا رفت. گوشهاشان تلقتلق موزون یک گاری را شنید.
آن دو روی زمین افتادند و خودشان را صاف به کندهٔ درخت چسباندند. از سر تپه
نوک یک کلاه نمودار شد. چهرهٔ یک سفید پوست. بعد شانه هایش با پیراهنی
آبیرنگ. یک گاری که دو اسب آن را میکشید، تماماّ پدیدار شد.
بیگ بوی و بوب نفس خود را حبس کردند و منتظر ماندند. چشمهاشان گاری
را دنبال کرد تا اینکه گاری در پیچ جاده میان گرد و غبار ناپدید شد.
بیگ بوی گفت «باس بریم خونه.»
بوبو گفت «من می ترسم.»
«یالا! بیا بریم تو کرتها.»
دویدند تا به مزارع ذرت رسیدند. آنوقت آهسته تر رفتند، چونکه کلش ذرتهای سال گذشته به پاهاشان فرو میرفت.
بیگ بوی همچنانکه نفس نفس می زد گفت «یه دقه صب کن.»
آن دو بر جای ماندند.
«من میرم خونهٔ خودمون و بهتره که تو هم بری خونهٔ خودتون.»
چشمهای بوبو گرد شده بود.
«من می ترسم!»
«بهتره بری!»
«بذار من با تو بیام! اونها منو میگیرن...»
«اگه بتونی بری خونه ممکنه خونوادهات بهت کمک کنن که فرار کنی.»
بیگ بوی به راه افتاد. بوبو او را محکم گرفت.
«بذار من با تو بیام!»
بیگ بوی خودش را از چنگ او رها کرد.
در حالی که می دوید فریاد کرد «اگه اینجا بمونی میان تو رو لینچ میکنن!»
بیست متری که دور شد به عقب برگشت و نگاه کرد؛ بوبو مثل باد در میان جنگل می دوید.
بیگ بوی موقعی که به خط آهن رسید قدمهایش را آهسته تر کرد. فکر کرد
که باید از خیابان ها برود یا خط آهن را دنبال کند. تصمیم گرفت که از راه
خط آهن برود. از گیر ترن آسان تر می توانست در برود تا از گیر مردم. به جلو
و عقب نگاه کرد و با گامهای معمولی در طول تراورس ها شروع به دویدن کرد.
در گونهاش احساس خارش کرد و با دستش آن را خاراند. دستش را که پائین آورد
خون آلود شده بود. با حالتی عصبی آن را به شلوارش مالید.
موقعی که به پرچین عقبی خانهٔ خود رسید، خود را از آن بالا کشید. در
میان یک دسته مرغ های هراسان پائین آمد. یک خروس جنگی خواست به او بپرد.
او سر خورد، جلو پله های آشپزخانهٔ افتاد و با نفسی سنگین غرید. زمین از آب
چرب ظرف شوئی لیز شده بود.
نفس نفس زنان و با گامهای لغزان وارد راهرو شد.
«خدایا، بیگ بوی، چته؟»
مادرش با دهان باز در وسط اطاق ایستاد. بیگ بوی بدون حرف خودش را
روی یک چارپایه انداخت، بطوری که تقریباّ داشت کله معلق میشد. ظرفهای غذا
به آرامی روی اجاق می جوشید. بوی غذا در فضای آشپزخانه پیچیده بود.
بیگ بوی گنگوار به او نگاه کرد. بعد به گریه افتاد. مادرش جلو آمد و بر خراش های روی صورتش دست مالید.
«بیگ بوی، چه اتفاقی واسهت افتاده؟ کسی اذیتت کرده؟»
«میخوان منو بگیرن، ننه! میخوان منو بگیرن...»
«کیا؟»
«من... من... ما...»
«بیگ بوی، چته؟»
فقط با من من گفت «او لستر و باک رو کشت.»
«کشت!»
«آره ننه.»
«لستر و باک!»
«آره ننه!»
«چطوری کشت؟»
«با تیر زدشون، ننه...»
مادر خیره شد و کوشید جریان را بفهمد.
«بیگ بوی، چطور شد؟»
«ما میخواستیم لباسهامونو از زیر درخت ورداریم...»
«کدوم درخت؟»
«داشتیم آب تنی میکردیم، ننه. و زن سفید پوسته...»
«زن سفید پوست؟...»
«آره ننه. او نزدیک گودال آب بود...»
«خدایا رحم کن! میدونستم که شما بچهها ول کن نیستین تا به یه همچین بلائی گرفتار بشین!»
مادر دوید توی راهرو.
«لوسی!»
«ها ننه؟»
«بیا اینجا!»
«ها ننه!»
«میگم بیا اینجا!»
«چی میخوای ننه؟ دارم چیز میدوزم.»
«بچه، همونطور که بهت گفتم بیا، میای اینجا یا نه؟»
لوسی همچنانکه یک پیشبند نیمه دوخته را در دست داشت به طرف در آمد. همینکه صورت بیگ بوی را دید دیوانه وار به مادرش نگاه کرد.
«چی شده؟»
«بابا کجاس؟»
«گمون میکنم جلو حیاط باشه.»
«زودتر برو بیارش!»
«ننه، چی شده؟»
«بهت میگم برو باباتو بیار!»
لوسی بیرون دوید. مادر که قاب دستمالی در دست داشت، خودش را روی یک صندلی انداخت. ناگهان بدنش را راست کرد.
«بیگبوی، من خیال میکردم رفتی مدرسه؟»
بیگ بوی به کف اطاق نگاه کرد.
«چطور شد که مدرسه نرفتی؟»
«رفتیم به جنگل.»
مادر آه کشید.
«بیگبوی، من هر کاری از دسم برمیومده واسهت کردهم. حالا دیگه فقط خدا میتونه به دادت برسه.»
«ننه ندار اونها منو بگیرن؛ نذار منو بگیرن...»
پدرش از در وارد شد. به بیگبوی، و بعد به زنش خیره نگاه کرد.
عبوسانه پرسید «بیگ بوی چکار کرده؟»
«شائول، بیگبوی رفته و با سفید پوستها فتنه راه انداخته.»
دهان پیرمرد بسته شد و نگاهش از چهرهٔ یکی به چهرهٔ دیگری افتاد.
«شائول، مجبوریم بفرستیمش یه جا دیگه.»
«دهنتو واز کن حرف بزن! چکار میکردی؟» پیرمرد شانههای بیگبوی را چسبید و به خراشهای صورتش با دقت نگاه کرد.
«من و لستر و باک و بوبو رفته بودیم به آبگیر هاروی پیره..»
«شائول، یه زن سفیدپوست!»
بیگبوی خود را عقب کشید. پیرمرد لبهایش را بهم فشرد و به زنش خیره
نگاه کرد. لوسی مثل اینکه پیش از آن هرگز برادرش را ندیده باشد زلزل به او
نگاه کرد.
پیرمرد که در صدایش درماندگی خاصی احساس میشد، غرید «چطور شد؟ نمیتونی همهٔ حرفتو بزنی؟»
بیگبوی شروع کرد «ما رفته بودیم آبتنی کنیم. اونوقت یه زن سفیدپوست
اومد نزدیک آبگیر. بلند شدیم که لباسهامونو بپوشیم تا از اونجا بریم، و
زنیکه شروع کرد به جیغ شدند لباسهای ما درست زیر همون درختی بود که او
کنارش وایساده بود، و همینکه رقتیم لباسهامونو ورداریم جیغش بلند شد. بهش
گفتیم که لباسهامونو میخوایم.... میفهمی، بابا، او درست پهلوی لباسهای ما
وایساده بود، و همینکه رفتیم اونهار ورداریم جیغ کشید... بوبو لباسها رو
ورداشت، اونوقت مردیکه لستر و با تیر زد...»
«کی لسترو با تیر زد؟»
«مردیکه سفید پوسته.»
«کدوم سفید پوسته؟»
«نمیدونم، بابا. نظامی بود، و یه تفنگ داشت.»
«نظامی؟»
«آره، بابا.»
«یه نظامی؟»
پیرمرد ابروهایش را در هم کشید.
«و بعد همهتون چکار کردین؟»
«بعله، باک گفت: یارو تفنگ داره! و ما پاگذاشتیم به فرار. انوقت
یارو باک رو با تیر زد، و باک افتاد تو آبگیر. ما دیگه او رو ندیدیم...
اونوقت مردیکه درست نزدیک ما بود. او به زن سفیدپوسته نگاه کرد و بعد خواست
که بوبو رو با تیر بزنه. من تفنگو چسبیدم، و بهم گلاویز شدیم. او بنا کرد
بوبو رو زدن. بوبو پرید رو پشتش. اونوقت من باسر تفنگ بهش زدم. اونوقت اومد
طرف من و منم با تیر زدمش. اونوقت در رفتیم...»
«کسی شماها رو دید؟»
«هیچکس.»
«بوبو کجاس؟»
«رفت خونه.»
«هیچکس دنبالتون نکرد؟»
«نه بابا.»
«شماها کسی رو دیدین؟»
«نه بابا. غیر از یه مرد سفیدپوست هیچکسو ندیدیم. اما او مارو ندید.»
«کی از آبگیر اومدین؟»
«همین چند دقه پیش.»
پیرمرد با اضطراب دستهایش را روی چشمهایش کشید و به رف در رفت. لبانش جنبید، اما کلمهای از آنها بیرون نیامد.
«شائول، حالا چکار کنیم؟»
پیرمرد گفت «لوسی، برو پیش داداش ساندرز [۵] و بهش بگو که من گفتم بیاد اینجا، و برو پیش داداش جنگینز [۶] و بهش بگو که من گفتم بیاد اینجا؛ و برو پیش بابا پیترز [۷]
و بهش بگو که من گفتم بیاد اینجا. و غیر از اینها که بهت گفتم حرفی به کسی
نزن و همینکه کارتو کردی یکراست برگرد خونه. خب حالا برو!»
لوسی پیشبندش را روی پشتی یک صندلی انداخت و از پله ها پائین دوید.
مادر خم شد و بنای گریستن و دعا کردن را گذاشت. پیر مرد با گامهای آهسته به
طرف بیگ بوی رفت.
«بیگ بوی؟»
بیگ بوی خودش را به نشنیدن زد.
«با تو هستم!»
«ها بابا.»
«چطور شد که امروز صبح نرفتی مدرسه؟»
«رفتیم جنگل.»
«ننهات تو رو نفرستاد مدرسه؟»
«چرا بابا.»
«پس چرا نرفتی؟»
«رفتیم جنگل.»
«نمیدونستی که این کار، کار بدیه؟»
«چرا بابا.»
«پس واسه چی رفتی؟»
بیگ بوی به انگشتانش نگاه کرد، آنها را گره کرد و سر جایش لولید.
«با تو هستم!»
زنش قامت خود راراست کرد و بالحنی سرزنش آمیز گفت:
«شائول!»
پیرمرد دست از او برداشت و با حالتی عصبی رکاب شلوارش را که از روی شانههایش رد میشد ناگهانی کشید.
«زنیکه چقدر اونجا موند؟»
«خیلی نموند.»
«جوون بود؟»
«آره بابا. مثه یه دختر بود.»
«شماها هیچکدوم حرفی بهش زدین؟»
«نه بابا. فقط گفتیم که لباسهامونو میخوایم.»
«و او چی گفت؟»
«هیچی، بابا. برگشت طرف درخت و جیغ کشید.»
پیر مرد خیره نگاه کرد، لبانش میکوشید سؤالی درست کند.
«بیگ بوی، شماها هیچکدومتون اذیتش که نکردین؟»
«نخیر، بابا. ما اصلا دست بهش نذاشتیم.»
«مردیکه سفید پوسته کی اومد؟»
«فوراّ اومد.»
«چی گفت؟»
«هیچی. فقط بهمون فحش داد.»
ناگهان پیرمرد آشپزخانه را ترک کرد.
«ننه، ننه، نمیخوام اونها منو بگیرن...»
«شائول هر کار بتونه میکنه. غیر از خدای مهربون هیچکی نمیتونه به ما کمک کنه.»
پیرمرد با یک تفنگ شکاری برگشت و آن را در گوشهای واداد. بیگ بوی با شیفتگی به تفنگ نگاه کرد.
ضربهای بر در جلوی خانه خورد.
«لیزا، ببین کیه.»
دختر رفت. آنها ساکت بودند و گوش میدادند. صدای دخترک را که حرف میزد. میشنیدند.
«کیه؟»
«من.»
«کی؟»
«منم، داداش ساندرز.»
«بفرمائین تو، شائول منتظرتونه.»
ساندرز لبخند زد و در آستانه درنگ کرد.
«داداش موریسون [۸] شما دنبال من فرستادین؟»
«داداش ساندرز، ما تو دردسر بزرگی افتادهایم.»
ساندرز از راهرو گذشت و داخل آشپزخانه شد.
«بعله؟»
«بیگ بوی رفته یه مرد سفیدپوست رو کشته.»
ساندرز لحظهای ایستاد، بعد جلو آمد. صورتش تکانی ناگهانی خورد و دهانش باز ماند.
پیش از آنکه بتواند حرف بزند لبهایش چندین بار جنبید.
«یه مرد سفید پوست؟»
بیگ بوی به طرف پیرمرد دوید و فریاد زد «منو میشکن، من میکشن!»
«شائول، نمیتونیم او رو بفرستیم جائی؟»
ساندرز مچ دست های بیگ بوی را گرفت و گفت «بیا، غصه نخور، غصه نخور.»
«منو میکشن؛ منو لینج میکنن!»
بیگ بوی بر کف اطاق افتاد. او را بلند کردند و روی یک چارپایه نشاندند. مادرش او را تنگ در بغل گرفت و سرش را به سینهٔ خود فشرد.
ساندرز پرسید «حالا چکار میکنیم؟»
«من دنبال داداش جنکینز و بابا پیترز هم فرستادم.»
ساندرز شانه هایش را به دیوار واداد. بعد که به اصل موضوع پی برد،
با تعجب گفت «میخوان بلوا راه بندازن!...» صدایش قطع شد و چشمهایش به تفنگ
شکاری افتاد. در پلهها صدای پا بلند شد. آنها به طرف در برگشتند. لوس گریه
کنان به داخل اطاق دوید. جنکینز از دنبال او وارد شد. پیر مرد در وسط اطاق
با او روبرو شد و دستش را گرفت.
«داداش جنکینز، ما گرفتار دردسری بدی شدهیم. بیگ بوی رفته یه مرد سفید پوست رو کشته. شما ها باس به من کمک کنین...»
جنکینز با خشونت به بیگ بوی نگاه کرد.
لوسی گفت «بابا پیترز گفت الان میاد.»
جنکینز پرسید «کی این اتفاق افتاد؟»
پیرمرد گفت «تقریباّ یه ساعت پیش.»
جنکینز گفت «حالا باس چکار کنیم؟»
پیرمرد نومیدانه گفت «میخوام صب کنم تا بابا پیترز بیاد.»
ساندرز گفت: «اما اگر بخوایم کاری از پیش ببریم باس خیلی زود بجنبیم. اگه همینجوری دس رو دس بذاریم تو دغمصه میفتیم.»
«بابا، بذار همین الانه برم! بذار همین الانه برم!»
«آروم باش، بیگ بوی!»
«کجا میتونی بری؟»
«میتونم سوار بشم دربرم!»
«جنکینز گفت: «اینجوریم مرگت حتمیه! همه رو میپان!»
پیرمرد پرسید «شماها میتونین کمی پول بهمن بدین؟»
آنها سر خود را تکان دادند.
«شائول، حالا چکار میتونیم بکنیم؟ بیگ بوی نمیتونه اینجا بمونه.»
ضربهٔ دیگری بر در خانه خورد.
پیرمرد مخفیانه به طرف تفنگ شکاری پسپس رفت.
«لوسی، برو!»
جنکینز گفت «بهتره من برم.»
بابا پیترز بود. شتابزده داخل شد.
«عصر همه بخیر!»
«بابا، حالت چطوره؟»
«عصر بخیر.»
پیترز بهاطراف آشپزخانهٔ شلوغ نگاه انداخت.
«چی شده؟»
پیر مرد شروع کرد: «بابا، ما تو دغمصهٔ بدی افتادیم. بیگ بوی و چندتا پسر دیگه...
«...لستر و باک و بوبو...»
«...رفته بودن به آبگیر هاروی پیره...»
پیترز مؤکدانه گفت «و او اصلا از ما سیاپوستها خوشش نمیاد.» پاهایش را از هم باز کرد و شستهایش را در جاآستینهای جلیقهاش فروکرد.
«... و یه زن سفید پوست...»
پیترز در حالی که جلوتر میآمد، گفت «ها؟»
«...میاد اونجا و پسرها میخوان لباسهاشونو که گذاشتهن زیر درخت از
اونجا وردارن. بعله، زنیکه بنا کرده جیغ کشیدن، میفهمین؟ خیال کرده پسرها
دنبالش کردهن، اونوقت یه مرد سفید پوست که لباس نظامی تنش بوده دوتا از
اونها رو با تیر زده...»
«لستر و باک رو...»
پیترز گفت «هومممم، یارو پسر هاروی پیره بوده.»
«پسر هاروی؟»
«همونو میگی که تو ارتش بود؟»
«جیمو میگی؟»
پیترز گفت «آره. روزنامهها نوشته بودن که او واسه گذروندن تعطیل از
هنگ خودش میاد اینجا. و اون زنیکه که بچهها میگن میخواسه همین روزها زنش
بشه...»
آنها به پیترز خیره شدند. حال که فهمیدند کدام سفید پوست کشته شده، هراسشان قطعیت پیدا کدر.
«چه اتفاق دیگهای افتاد؟»
«بیگ بوی مردیکه رو با تیر زده ...»
«پسر هاروی رو؟»
«بابا، چاره نداشت. اگه نمیزد او بیگبوی رو با تیر زده بود...»
پیترز گفت «خدایا!» باطراف نگاه کرد و کلاهش را دوباره برسرگذاشت.
«کی این اتفاق افتاد؟»
«خیال میکنم همین یه ساعت پیش.»
«سفید پوستها خبردار شدهن؟»
«نمیدونم، بابا.»
پیترز گفت «بهتره همین الانه این پسرو از اینجا ببرینش. واسه اینکه اگه نبرینش یهلینچ براه میفته...»
بیگبوی بهطرف او دوید «بابا، کجا میتونم برم؟»
آنها دور پیترز جمع شدند. او با پاهای دور از هم ایستاده بود و به سقف نگاه میکرد.
جنکینز گفت «شاید بتونیم تا وقتی مجال رفتن از اینجارو پیدا کنه، تو کلیسا قایمش کنیم.»
لبهای پیترز روی هم فشرده شد.
«نه برادر، اصلا نمیشه! حتماً میرن اونجا میگیرنش. و اگه اونجا بگیرنش کار همهمون زار میشه. باس بچهرو از شهر بفرستیمش بیرون...»
ساندرز بهطرف پیرمرد رفت.
با پچپچه گفت «گوش کن. پسرم ویل که شوفر شرکت مگنولیااکسپرسه[۹] صب میخواد یه کامیون جنس ببره شیکاگو. اگه بتونیم بیگبوی رو تا اونموقع یه جائی قایم کنیم، میتونیم سوار کامیونش کنیم بره...»
بیگبوی التماس کرد «بابا، خواهش میکنم بذار من صب وقتی ویل میخواد بره باهاش برم.»
«فکر میکنی خطری نداشته باشه؟»
پیترز گفت «این تنها کاریه که میتونی بکنی.»
«خب تا اونموقع کجا قایمش میکنیم؟»
«پسرتون صب چه ساعتی راه میفته؟»
«ساعت شیش.»
آنها خاموش ماندند و بهفکر فرورفتند. کتری آب روی اجاق زمزمه میکرد.
«بابا، من میدونم ویل از کجای جادهٔ بولاردز باکامیونش رد میشه. میتونم برم تو یکی از اون کورهها قایم بشم...»
«کجا؟»
«تو یکی از اون کورهها که ساختیم...»
مادر نالهکنان گفت «ولی اونجا میگیرنت.»
«خب جای دیگهای نیس که بره.»
بیگبوی گفت «یه سوراخهای خیلی گنده هس که میتونم برم تو یکیشون
قایم بشم تا ویل بیاد. بابا، خواهش میکنم پیش از اونکه منو بگیرن، بذاری از
اینجا برم...»
«بذار بره!»
«خواهش میکنم، بابا...»
پیرمرد به سختی نفس میکشید.
«لوسی، برو چیز میزاشو بیار!»
مادر بیگبوی را محکم گرفت و شیون کرد «شائول، اونها میرن میگیرنش!»
«آبجی موریسون، اگه ولش نکنی که بره و از اینجا دور بشه، مثه آفتاب روشنه که میگیرنش!»
لوسی با کفشهای بیگبوی دوان دوان آمد و آنها را به پاهای او کشید.
پیرمرد یک کلاه مندرس روی سر او گذاشت. مادر بهپای اجاق رفت و کماجدانی
را که ی فطیر ذرت در آن بود توی پیشبندش خالی کرد. آن را پیچید، دکمهٔ
شلوار رکابی بیگبوی را باز کرد و نان را در پیش سینهٔ او چپاند.
«اینو میذارم که بخوری؛ بیگبوی، دعا بکی، واسه اینکه الان دیگه غیر از دعا کاری نمیشه کرد...»
بیگبوی همچنانکه مادرش به او آویخته بود، خودش را به طرف در کشید.
«آبجی موریسون، بذاره بره!»
«بیگبوی، تند بدو!»
بیگبوی دوان دوان از حیاط گذشت و مرغها را پراکنده کرد. پای پرچین مکث کرد، بهعقب برگشت و فریاد زد:
«بهبوبو بگین که کجا قایم میشم و بهش بگین بیاد اونجا!»
۴
رو بهغروب آفتاب بهطرف خط آهن میدوید. دست چپش را محکم روی قلبش
گذاشته بود و فطیر ذرت را نگهداشته بود. گاهگاه روی تراورسها سکندری
میخورد، چون کفشهایش تنگ بود و پاهایش را میآزرد. گلویش از تشنگی
میسوخت. از ظهر تا آنوقت قطرهای آب ننوشیده بود.
راهش را از امتداد خط آهن منحرف کرد و با گامهای تند جادهٔ بولاردز
را بر نوک تپه دنبال کرد پایش میاغزید و بر خاک نرم راه سر میخورد.
چشمهایش را مستقیم به جلو دوخته بود و از انبوه بوتهها و همهٔ درختان
میهراسید. آرزو میکرد که کاش شب بود. کاش میتوانست بدون آنکه کسی را
ببیند به کورهها برسد. ناگهان اندیشهای شبیه یک ضربه به او روی آورد.
یادش آمد که از پیرها دربارهٔ سگهای شکاری قصههائی شینده است، و هراس او
را واداشت که آهستهتر بدود. هیچیک از آنها باین فکرنیافتاده بودند. اگه
سگهای شکاری سر راهشو بگیرن؟ خدایا! اگه یه دسته از اونها، با دهنهای کف
کرده و زوزه کشون او رو تیکهتیکه کنن؟ میلنگید و پاهایش کشیده میشد.
آره، همینارو میخواستن دنبالش بفرستن، سگای شکاری! پس دیگه واسهش راهی
نمیموند که فرار کنه! چرا باباش نذاشت که اون تفنگ شکاری رو با خودش
ورداره؟ توقف کرد. باس برگرده و اون تفنگ رو ورداره. اونوقت موقعی که مردم
بیان میتونه کلک چندتائیشونو بکنه.
از فاصلهای صدای نزدیک شدن یک ترن را شنید. این صدا باردیگر احساس
شدید خطر را در او برانگیخت. دوباره بنای دویدن را گذاشت. کفشهای بزرگش
توی خاک فرو میرفت و بیرون میآمد. خسته شده بود و ریههایش، از بس دویده
بود، میخواست پاره شود. لبهایش را تر کرد، بهآب احتیاج داشت. همینکه از
جاده به میان یک کشتزار شخم شده پیچید، صدای ترن را که غرش کنان و با سرعت
زیاد میگذشت، شنید. وحشت بر او چنگ انداخت واو تندتر دوید.
حالا دیگر تقریباً بهآنجا رسیده بود. خاک رس سیاه رنگ را در دامنهٔ
سرآشیب تپه میدید. بمحض رفتن توی یکی از کورهها دیگر از خطر دور میماند.
لااقل برای مدتی کوتاه. بار دیگر بهتفنگ شکاری فکر کرد. اش تنها یک چیز
با خود میداشت! کسی را میداشت که با او حرف بزند... درسته! بوبو! کار بوبو
پیش او میبود! تقریباً بوبو را فراموش کرده بود. شاید بوبو یه تفنگ با
خودش میاورد؛ میدونست که بوبو تفنگ میاره. و با همدیگه مبتونن همهٔ اونها
رو بکشن. اونوقت سب که شد سوار کامیون ویل میشن و به دور دورا میرن، به
شیکاگو میرن...
گامهایش را آهسته کرد و همچنانکه به پشت سر و جلو خود نگاه میکرد،
به راه رفتن معمولی پرداخت. بادی سبک روی علفها جست و خیز میکرد. سوسکی بر
گونهاش نشست و او با دستش او را پراند. خورشید سرخ فام پشت درختان سیاه
کاج معلق بود. دو خفاش در برابر این خورشید بال میزدند. بیگبوی لرزید،
چون سردش شده بود؛ عرق بدنش داشت خشک میشد.
پای تپه توقف کرد و کوشید برای انتخاب یکی از دودسته حفرههای سیاهی
که در مقابل او قرار داشت تصمیم بگیرد. راه سمت چپ را در پیش گرفت، چون
حفرههائی که او، بوبو، لستر و باک همان هفتهٔ پیش کنده بودند، در آنجا
بود. دوباره به اطراف نگاه انداخت؛ نظرگاه خالی بود. از پشتهٔ خاک بالا رفت
و جلو یک ردیف گودالهایی که به عمق پنج یا شش وجب در زمین فرو رفته بود،
ایستاد. به طرف گودترین آنها رفت و دقیق به درون گودال نگاه کرد. همینکه
صدای فشفش بهگوشهایش خورد، خشکش زد. چند قدمی بهعقب دوید و روی پنجهٔ
پاهایش بیحرکت ایستاد. ماره به درازی دومتر از گودال بیرون لغزید و حلقه
زد. بیگبوی در جستجوی پاره چوبی دیوانه بهاطراف نگاه کرد. از سراشیب
پائین دوید و با دقت بهمیان علفها نظر انداخت. پایش به شاخهٔ درختی گیر
کرد. شاخهرا برداشت و برای اینکه امتحان کند آنرا به زمین کوبید.
با احتیاط از سراشیب بالاخزید و ترکه را راست نگهداشت. همینکه به دو
متری مار رسید، ایستاد و ترکه را تکان داد. حلقهٔ مار تنگتر شد، بلندتر
فشفش کرد و سر پهنش را برای حمله بالا آورد. بیگبوی بهطرف راست رفت و سر
پهن مار به جانب او برگشت، و زبان کبودش بیرون جهید؛ بیگبوی بهطرف چپ
رفت، و سر پهن مار دوباره به جانب او برگشت.
بیگبوی با دندانهای کلید شده ایستاد. ناچار بود که این مار را
بکشد. باس بکشدش! این امنترین گودال دامنهٔ تپه بود. باردیگر ترکه را تکان
داد، به ماری که در مقابلش بود نگاه میکرد و به مردمی که در تعقیبش بودند
میاندیشید. سر پهن مار بالاتر آمد. در حالی که ترکه را بالای شانهاش
گرفته بود، از جا جست و تاب خورد. ترکه در هوا غژی صدا کرد، بر یک طرف سر
مار فرود آمد و حلقهٔ بدن مار را گشود. حالا مار تودهٔ قهوهای رنگی بود که
به خود میپیچید. آنوقت بیگبوی بالای سرمار آمد، و پیدرپی ضربههای کاری
بر جانور فرود آورد. شریرانه میجنگید، چشمهایش سرخ شده بود، دندانهایش
نمایان بود و میغرید. آنقدر مار را کوبید تا جانور بی حرکت ماند؛ آنوقت
پاشنهٔ پایش را بر سر آن کوبید و آن را له و لورده کرد. سست و خیس عرق
ایستاد. گوشهٔ لبهایش را کف سفید گرفته بود. تف کرد و چندشش شد.
با احتیاط به سر گودال رفت و با دقت نگاه کرد. اشتیاق داشت که با
جفت مار روبرو شود. تصور کرد که لانهاهئی پر از مار در ته گودال منتظرش
هستند. ترکه را در سوراخ فرو برد و آن را چرخاند. آنوقت ایستاد و با دقت
نگاه کرد. مثه اینکه دیگه چیزی نیس. بردامنهٔ تپه نظر انداخت، و نگاهش
بهطرف مار مرده برگشت. آنوقت روی زانوهایش نشست و آرام به داخل گودال رفت.
موقعی که توی گودال بود احساس کرد که باید دور و برش مارهائی آمادهٔ حمله
باشند. انگار آنها را در آنجا میدید و وجودشان را حس میکرد، مارهائی که
سخت حلقه زده و منتظر بودند. در تاریکی دندانهای دراز سفیدی را تجسم کرد که
آمادهٔ فرو رفتن در گردن، پهلو و پاهای او بود. خواست بیرون بیاید ولی
بیحرکت بر جا ماند. بهخودش گفت: دکی، اگه مار اینجا بود تا حالا حتماً
منو گزیده بود. قسمتی از هراسش دور شد، و آرامش یافت.
آرنجهایش را بر زمین گذاشت و چانهاش را روی کف دستهایش، و بهمین
حال ماند. سردی خاک در زانوها و رانهایش نفوذ کرد، اما سینهاش از فطیر داغ
ذرت گرم مانده بود. تشنگی باز به سراغش آمد. آرزوی جرعهای آب کرد. گرسته
هم بود. اما نمیخواست فطیر ذرت را بخورد. نه، حالا نه. شاید چند دقه دیگه،
بعد از اونکه بوبو اومد. آنوقت هردو فطیر ذرت را میخوردند.
چشم اندازی که او از ته گودال داشت با ساقههای بلند علفها حاشیه
خورده بود. جادهٔ بولاردز و حتی آن طرف جاده را بخوبی میدید. باد میوزید،
و در مشرق نخستین نشانهٔ تاریکی شامگاه نمودار میشد. گاهگاه یک پرنده،
که در در زمینهٔ آسمان به نقطهٔ سیاه چرخندهای میمانست، از فراز او
میگذشت. بیگ بوی آن کشید، بدنش را جابجا کرد و به جویدن برگ علفی پرداخت.
زنبوری وزوز کرد. صدای نهمین ترن را که بانوائی حزنآلود از دور میآمد،
شنید.
ترن به یادش انداخت که چطور این کورهها را در روزهای گرم و طولانی
تابستان کنده بودند، چطور از قوطیهای حلبی بزرگ دیگه ساخته بودند، آنها را
از آب پر کرده بودند، روی آنها سرپوشهائی برای بخار نصب کرده بودند، آنها
را با گل در حفرهها کار گذاشته بودند و زیر آنها را آتش کرده بودند.
بخاطر آورد که چطور رقصیده بودند و موقعی که سرپوش از دیگ میجست و بخار
شبیه فوارهٔ بزرگی بیرون میزد و سوتی گوشخراش میکشید، فریاد برآورده
بودند. گاهی وقتها میشد که آنها سراسر دامنهٔ تپه را از شعله و دود پر
میکردند. آره، میدونین، آخه بیگبوی کیزی جونز[۱۰] بود و داشت ترن رو با سرعت رو ریلهای براق به طرف ساترن پسیفیک[۱۱] میروند. بوبو قطار شمارهٔ دو رو تو خط سانتافه[۱۲] داشت. باک تو خط ایلینویز سنترال[۱۳] کار میکرد. لستر هم نیکلپلیت[۱۴].
خدایا، چطور هیزمها رو طبقهطبقه رو هم میچیدن! آبی که داشت میجوشید،
تقریباً میخواست قوطیها را از جا بکند. میوههای کاج و برگ خشک زیادی زیر
قوطیها میریختند. شعلهها آنقدر بالا میکشید که مجبور بودند جلو
چشمهایشان را بگیرند. عرق از چهرهشان فرو میریخت. آنوقت یکدفعه یک میخ
چوبی بهوا میپرید و اینطور صدا میکرد: پسسسیییززززززز.
بیگ بوی آه کشید، دستش را دراز کرد، شعلههای خیالی را فرونشاند و
دودها را پراکند. چرا بوبو نیومد؟ بهکشتزارها نظر انداخت؛ جز روشنائی
میرندهٔ خورشید چیزی نبود. ذهنش بار دیگر متوجه کورهها شد. آن روز را
بهیاد آورد که باک بواسطهٔ حسادت به پیروزی او، کوشیده بود کورهاش را
داغان کند. آره، همون مادر قحبه! نه، خدایا، نمیخواست این حرفو بزنه! داشت
به چی فکر میکرد؟ فحش به مرده! آره، باک بیچاره حالا مرده بود. لستر هم
همینطور. آره، باک حق داشت که کورهٔ او رو داغون کنه. البته که حق داشت. و
آرزو کرد که کاشکی به ننهٔ بیچارهٔ باک هم فحش نداده بود. گناه داره! ممکنه
خدا واسه این گناه بهقصاصش برسونه؟ اما حالا که نمیخواست همچین کاری
بکنه! حیوونی باک! حیوونی لستر! دیگه هیچوقت با کسی اینجوری رفتار نخواهد
کرد، هیچوقت...
تاریکی شامگاه آرام آرام غلیظتر میشد. در جائی که او درست تشخیص
نمیداد کجا است، یک زنجره نوائی ناهنجار سرداد. هوا لطیف و سنگین میشد.
با اشتیاق دیدن بوبو بهکشتزارها نظر انداخت...
بدنش را جابجا کرد تا از رطوبت سرد زمین راحت شود، و باز به اندیشهٔ
آن روز برگشت. آره، او نقریباً دلش نمیخواسته بود بره آب تنی. واگه راه
درستی که عقلش نشون میداد رفته بود هیچوقت نمیرفت اونجا و تو این همه
دغمصه نمیفتاد. همون اولش گفته بود که نه. اما افسوس که هر جوری بود دنبال
اونهای دیگه راه افتاده بود. آره، حقش بود همونطور که ننهش گفت، اونروز
صب میرفت مدرسهش. اما آخه کیه که همیشه به زور بفرستنش مدرسه و خسته نشه!
راستی که همیشه بهزور میفرستادنش مدرسه. اگه واسه خاطر این مدرسهٔ
لعنتی نبود حالا او این همه دردسر نیافتاده بود! بابیحوصلگی علف را از
دهانش درآورد، آن را دور انداخت، و ساختمان سرخ رنگ و کوچک مدرسه را در ذهن
خودش کوبید...
آره، اگه موقعی که سروکلهٔ اون زنیکه سفید پوست پیدا شد، همه بیحرکت
و ساکت میموندن، شاید زنیکه میرفت پی کارش. اما آدم هیچوقت نمیتونه از
این سفید پوستها خاطر جمع باشه. شاید زنیکه نمیرفت پی کارش. شاید مردیکه
سفید پوسته همهشونو میکشت! هرچارتائیشونو! آره آدم هیچوقت نمیتونه به
سفید پوستها خاطر جمع بشه. اما شاید هم زنیکه سفید پوسته میرفت پیکارش و
خندهای میکرد. آره، شاید مردیکه سفید پوسته میگفت: ولدالزناهای سیاه
از اینجا گورتون رو گم کنین! اینو خوب میدونین که مال اینجا نیستین! و
اونوقت اونها لباسهاشون رو ور میداشتن و مثه برق پا میذاشتن بهفرار...
بیگبوی با بهم زدن پلکهایش مرد سفید پوست را از خاطر دور کرد. بوبو کجاس؟
واسه چی ندوید بیاد اینجا؟
یک برگ دیگر از علفها کند و به جویدن آن پرداخت. آره، چه خوب بود
اگه باباش میذاشت فقط اون تفنگ رو ورداره! با یه تفنگ میتونس یه دسته
آدمو لتوپار کنه. همچنانکه در تصورش تفنگی را با دستهایش زیر و رو میکرد
به زمین نگاه کرد. آنوقت با تفنگ خیالی مرد سفید پوستی را که پیش میآمد
هدف گرفت. بووووم! مرد به زمین غلتید. یک مرد دیگر آمد. بیگبوی با شتاب
تفنگ را دوباره پر کرد و او را هم به سرنوشت اولی دچار ساخت. او هم در
غلتید. باز یک مرد دیگر آمد. بیگبوی همان کاری را که باید بکند، کرد.
آنوقت تمام جمعیت دور او به چرخ افتادند، و او تفنگ را به روی آنها آتش کرد
و هرچند نفر از آنها را که توانست از پای درآورد. آنها او را محاصره
کردند! ولی بخدا او وظیفهاش را انجام داده بود، اینطور نیست؟ و روزنومهها
ممکنه خبر بدن که: پسرهٔ سیاهپوست پیش از اونکه لینچ بشه ده دوازده نفر از
مردمو کشت! یا بگن که: سیاهپوست اسیر پیش از اونکه کشته بشه بیست نفر رو
کشت! بیگبوی تبسم خفیفی کرد. خیلی هم بد نمیشه! نه؟ فکر روزنامهها را از
سر بیرون کرد و به کشتزارها نگاه انداخت. بوبو کجاس؟ چرا ندوید بیاد پیش
او؟
بیگبوی بهخود تکانی داد تاپاهایش را که خشک و بیحس شده بود نرمی
بدهد. اه، دیگه داشت از این وضع خسته میشد. و حالا تقریباً هوا تاریک بود.
آره، یه ستارهٔ کوچولو اون تههای مشرق در اومده بود. شاید اون مردیکه
سفید پوسته نمرده بود؟ شاید اونها اصلا دنبال او نبودن؟ شاید حالا میتونس
برگرده خونه؟ نه، بهتره یه خورده صب کنه. از همهش بهتر همینه. اما خدایا،
چقدر خوب بود اگه یه چکه آب میداشت! نمیتونست آب دهنشو قورت بده، گلوش
خیلی خشک بود. لعنت بهاین سفیدپوستها! فقط بهمین دردمیخورن که یه
سیاهپوست رو مثه یه خرگوش دنبالش کنن! آره، آدمو یه گوشه گیر میندازن و
بعد کلکشو میکنن. هزار نفر راه میفتن! بیگبوی لرزید، چونکه سردی خاک
داشت در استخوانهایش نفوذ میکرد. خدایا، اگه اونها بیان و اونو تو این
گودال پیداش کنن چی؟ و هیچکس هم نیس که بهش کمک کنه... اما فکر کردنش هیچ
فایدهای ندارد، بذار دردسر پیش بیاد تا جنگیدن رو باش شروع کنی. اما اگه
اونها یکییکی میومدن کلک همهشون رو میکند. دخل همهشون رو میآورد. گلوی
یکی از آنها را گرفت و مداوم و محکم فشار داد، آنقدر فشار داد تازبان و
چشمهایش بیرون پرید. بعد جست روی سینهاش و همانطور که آن مار را لگدکوب
کرده بود، بهلگد کردن او پرداخت. موقعی که کار یکی را یکسره کرد، یکنفر
دیگر آمد. بیگبوی گلوی او را هم گرفت. آنقدر گلویش را فشار داد تا در حالی
که بریده بریده نفس میکشید آهسته بر زمین افتاد...
«هیهو!»
بیگبوی پنجهاش را از گلوی مرد سفید پوست پس کشید و به کشتزارها
نظر انداخت. هیچکس را ندید. آیا کسی او را پائیده بود؟ خاطر جمع بود که
صدای فریاد یکنفر را شنیده است. قلبش بهشدت میکوبید. اما آخه هیچکس
نمیتونس او رو تو اون گودال ببینه... ولی ممکنه موقعی که داشته میومده
اینجا دیده باشنش و خودشون رو قایم کردن و حالا میان که بگیرنش!
شاید داشتن بهاونهای دیگه علامت میدادن؟ آره، داشتن دولا دولا
خودشون رو بهاو میرسوندن! شاید چارهش اینه که پاشه فرار کنه... آه! شاید
این فریاد بوبو بود! آره، بوبو! باس بیاد بیرون و ببینه این بوبوس که داره
دنبالش میگرده یا نه... از ترس خشکش زد.
«هیهو!»
«هیهو!»
«کجایی؟»
«تو خیابون بولاردم!»
«بیا اینجا!»
«باشه!»
صدای پاها را شنید. آنوقت باز صداها بلند شد ولی این بار خفیف بود و از دور میآمد.
«هیچکسو ندیدی؟»
«نه، توچی؟»
«نه.»
«فکر میکنی فرار کرده باشن؟»
«نمیدونم. نمیشه گفت.»
«برپدر این مادرقحبههای سیاه لعنت!»
«ما میباس هرچی ولدالزنای سیاه تو این آب و خاک هس بکشیم!»
«آره، جیم که در هر صورت دخل دوتاشون رو آورد.»
«اما برتا میگفت که چارتا بودن!»
«برتا میگفت اسم یکیشون بیگبوی یا یه همچین اسمیه.»
«ما واسه پیدا کردنش بهخونه خرابهش رفتیم.»
«ها؟»
«اما پیداش نکردیم.»
«این سیاپوستها پشت همدیگه رو دارن؛ هیچوقت همدیگه رو لو نمیدن.»
«ما همهٔ خونه رو گشتیم ولی یه دونه موی اونم گیر نیاوردیم. اونوقت
پیرمرده و پیرهزنه رو از خونه بیرون انداختیم و خونه رو آتیش زدیم...»
«خدایا! کاشکی اونجا میبودم!»
«اونوقت پیرزنه سیاه رو میدیدی که زوزه میکشه...»
«هیهو!»
«بیا اینجا.»
بیگبوی خودش رو بهلب گودال کشید و نگاه انداخت مرد سفید پوستی را
دید که تفنگی روی شانهاش انداخته و از سراشیب پائین میرود. آیا میخواستن
تپه رو بگردن؟ خدایا، حالا دیگه هیچ راهی نداشت که فرار کنه؛ او دیگه گیر
افتاده بود! باس میدونس که اونها میان اینجا میگیرنش. چیزی هم که نداشت
هیچی نداشت که بتونه به کمک اون بجنگه. آره، همینکه سگهای شکاری بیان،
اونها پیداش میکنن. خدایا، رحم کن! ممکنه همونجا رو تپه او رو لینچ کنن...
او رو بگیرن ببندنش به یه تیر و زنده زنده بسوزوننش! خدایا! حالا دیگه
هیچکس جز خدای مهربون نمیتونس بدادش برسه، هیچکس...
و آنوقت همینکه بهیاد بوبو افتاد، بیحس شد. اگه الان بوبو بیاد چی
میشه؟ حتماً میگیرنش! هردوشون رو میگیرن! بوبو رو مجبور میکنن بگه که
اون کجاس! بوبو دیگه حالا نباس بیاد. یه نفر باس بهش بگه... اما هیچکی
نبود؛ هیچ راه چارهای نبود...
آرام آرام خودش را بهطرف گودال کشید. یک دستهٔ بزرگ مرد دیده
میشد. عدهٔ دیگری هم از راه میرسیدند. خیلیهاشان تفنگ داشتند. بعضی از
آنها حلقههای طناب روی شانههاشان انداخته بودند.
«بهت میگم اونها هنوز همینجا، یه گوشهای هستن...»
«ولی ما که همه جا رو گشتیم!»
«چه مصیبتی! نباس بذایم در برن!»
«نه. اگه در برن دیگه تو این شهر یهزن در امون نیس.»
«ببین، این چیه آوردهی؟»
«باشه.»
«واسه چی؟»
«واسه پرهاش، احمق!»
«خدایا! اگه بتونیم این سیاه پوستها رو بگیریم این پرهاواسهشون جون میده!»
«بابا آندرسن گفت که یه بشکه قیر با خودش میاره!»
«اگه لازمت شد من یه مقدار نفت سیاه تو ماشینم دارم.»
بیگبوی حالا هیچگونه احساسی نداشت. در انتظار بود. در فکر اینکه
آیا آنها دنبال او میگردند، نبود، فقط در انتظار بود. درفکر بوبو هم نبود.
گونهاش را بهخاک سرد چسبانده بود و انتظار میکشید.
سگی پارس کرد. بیگبوی خشکش زد. سگ دوباره پارس کرد. او خودش را در
ته گودال گلوله کرد و بانتظار ماند. آنوقت تپتپ پاهای سگ را شنید.
«نگاه کن!»
«چی گیر آورده؟»
«ماره!»
«آره، سگه یه مار پیدا کرده!»
«خدایا، یه مار گندهس!»
«اوه، دلم میخواست سگه میتونس یکی از این سیاههای مادر قحبه رو گیر بیاره!»
صداها بصورت پچ پچههای خفیف درآمد. آنوقت بیگبوی صدای قطار
دوازدهمی را شنید، که همانطور که روی ریلها میلغزید زنگش طنین میانداخت و
سوتش فریاد برمیآورد. بیگبوی خودش را روی خاک پهن کرد. یک نفر آواز
میخواند:
«ما همهٔ سیاه پوستها رو به یه درخت سیب ترش دار میزنیم...»
موقعی که آواز بهپایان رسید صدای خندهٔ تندی بلند شد. از طرف دیگر
تپه عوعو خشمالودهٔ سگ را میشنید. خوب گوش داد. حالا بیش از یک سگ بود.
سگهای زیادی بودند و آنقدر بلند پارس میکردند که نزدیک بود حنجرههاشان
پاره شود.
«هیس، صدای سگها رو میشنوم!»
«وقتی اینجور عوعو میکنن معلومه که یه چیزی گیر آوردهن!»
«دارن ازرو تپه میان اینجا!»
«گرفتیمش! گرفتیمش!»
نعرهای شنیده شد. باس بوبو باشه. باس بوبو باشه...
بیگبوی علیرغم هراسی که داشت، نگاه کرد. جاده و نیمی از دامنهٔ تپه
در آن طرف جاده از مردها پوشیده شده بود چند نفری در نوک تپه مانند
نقشهائی در زمینهٔ آسمان دیده میشدند. شبحهای سیاه آنها را که از سراشیب
بالا میآمدند، میدید. آنها فریاد میکردند.
«بهخدا گرفتیمش!»
«بیا!»
«کجاس؟»
«دارن از رو تپه میارنش!»
«من یه طناب واسهش آوردهم!»
«کجاس؟ آقا، نمیشه من ببینم؟»
«میگن برتا هم داره میاد.»
«جک! جک! منو تنها نذار میخوام ببینمش!»
«عزیزم دارن از رو تپه میارنش!»
«من میخوام اولین کسی باشم که طنابو بهگردن اون سیاه ولدالزنا میندازه!»
«بیا آتیشو روشن کنیم!»
«قیر رو داغ کنیم»
«من زنجیر آوردم که ببندیمش.»
«از این ور بیارش!»
«خدایا، کاشکی یه خورده مشروب میخرودم...»
بیگبوی مردها را که روی تپه در حرکت بودند، میدید. در میان آنها
سیاهی درازی به چشم میخورد. باس بوبو باشه؛ باس بوبو باشه که دارن
میارنش... میارنش اینجا. باس پاشه فرار کنه. دندانهایش را روی هم کلید
کرد، دستش را روی پیشانیش گشید، خیس عرق بود. کوشید آب دهانش را قورت
بدهد، اما نتوانست؛ گلویش خشک بود.
آنها باردیگر آواز را شروع کرده بودند.
«ما همهٔ سیاهپوستها رو بهدرخت سیبترش دار میزنیم...»
حالا زنهائی بودن که آواز میخواندند. صداهاشان این آواز را اوج و
کمال میبخشید. امواج آوازشان بر فراز درختان کاج میلغزید. آسمان از ابرها
سنگین بود و فرو افتاده بود. باد شروع بهوزیدن کرده بود. گاهگاه فریاد
زنجرهها بطرز شکفتانگیزی آواز جمعیت را میبرید. یک سگ بهبلندترین نقطهٔ
تپه رفته بود. هربار که آواز جمعیت وقفه مییافت، زوزهٔ این سگ خیلی رسا
در دل شب میپیچید.
بیگبوی موقعی که دید اولین شعله دامنهٔ تپه را روشن کرد، چندشش شد.
آیا اونها او رو اینجا میبینن؟ آنوقت یادش آمد که اگر آدم در روشنائی
ایستاده باشد در تاریکی چیزی را نمیبیند.
همینکه شعلهها بالاتر کشید، دومرد را دید که بشکهای را از سراشیب بهبالا میغلتاندند.
«ببین، بیا اینجا بهمن کمک کن، میای؟»
«اومدم، بلندش کن!»
«بیا! راس بیا بالا! بده طرف دیگه!»
«من پرآوردهم، تو این بالشه!»
«بازم هیزم بیار!»
بیگبوی بشکه را که شعلههای آتش آن را فرا گرفته بود، میدید.
جمعیت پس رفت و یک حلقه سیاه پدید آورد. اونها اینجا پیداش میکنن!
انگیزهای شدید او را وامیداشت که از گودال بیرون بیاید و بهآن سوی تپهها
بگریزد. اما پاهایش حرکت نمیکرد. با دقت خیره شد تا بوبو را با نگاهش
پیدا کند. نگاهش روی سیاهی درازی در نزدیکی آتش رقصید. شعلهها، که باد
آنها را دامن میزد، بالاتر کشید. بیگبوی از جا جهید. آن سیاهی بهحرکت
درآمده بود. خدایا، این بوبوئه، این بوبوئه...
بیگبوی، بوی قیر را اول ضعیف و بعد شدیدتر احساس کرد. باد بوی قیر
را کاملا بهصورت اوزد، و بعد آن را با خود برد. چشمهایش سوخت و او با بند
انگشتانش آنها را مالش داد.
عطسهاش گرفت.
«بیاین یدگاری هامون رو ورداریم!»
او جمعیت را دید که همه گرداگرد آتش را گفتند. چهره هاشان رد
روشنائی شعلهها حالتی سخت و تند داشت. مردان و زنان دیگری بهتپه
میآمدند. سیاهی دراز را دود در برگرفته بود.
«همه بیاین عقب!»
«نگاه کنین! اون واسه خودش یه انگشت کنده!»
«بیاین! زنها رو از پای آتیش بیارین عقب!»
«او یکی از گوشهاشو کنده، میبینی؟»
«چه خبره؟»
«یکی از زنها افتاد! گمون میکنم غش رده باشه...»
بوی زنندهٔ قیر دامنهٔ تپه را آکند. آسمان سیاه بود و باد به شدت میوزید.
«یالا زود باشین پیش از اونکه بارون بیاد این کاکا سیاه رو آتیش بزنین!»
بیگبوی دید که جمعیت پس رفت، و تنها چند مرد به صورت دستهای کنار
آتش ماندند. آنوقت، برای اولین بار بیگبوی توانست نظری بهبوبو بیندازد.
بدنی سیاه در روشنائی درخشید. بوبو تقلا میکرد، به خود میپیچید؛ آنها
مشغول بستن دستها و پاهایش بودند.
موقعی که دید بشکهٔ قیر را کج کردند، خشکش زد، فریادی بلند شد.
بیگبوی فهمید که قیر را روی بوبو ریختند. جمعیت بهعقب رفت. او بدن به قیر
آغشتهای را دید که میدرخشید و تاب میخورد.
«ولدالزنا حقشو گرفت!»
سکوتی ناگهانی حکمفرما شد. آنوقت که باد مار پیچ گسترندهای از
پرهای سفید را مانند بوران برف در سیاهی شب باخود میکشاند، بیگبوی بهشدت
لرزید. شعلههای آتش شبیه درختهائی بالا میجست. باز دیگر آن فریاد بلند
شد. بیگبوی بهخود لرزید و نگاه کرد. مردم آتش فروزان را رها کردند و از
سراشیبها پائین دویدند. آنوقت بیگبوی تودهٔ سفید پیچ و تاب خورندهای را
که شعلهٔ زرد فام میجنبید، مشاهده کرد و فریادهائی پیدرپی شنید که هر یک
تیزتر و کوتاهتر از فریاد پیشی بود. اکنون مردم خاموش بودند، بیحرکت
ایستاده بودند، و بهتودهٔ سفید پیچ و تاب خورنده که رفته رفته سیاه میشد۷
که در گهوارهٔ شعلهای زرد فام سیاه میشد، نگاه میکردند.
«بازم نفت سیاه بریز!»
«بیا سرشو بگیر، میای؟»
دو مرد باتقلا دو طرف حلب سنگینی را گرفته بودند و آن را پیش
میبردند. حلب را روی زمین گذاشتند، آن را کج کردند و طوری قرار دادند که
نفت قطره قطره در گودی گرداگرد آتش بریزد.
بیگبوی که صورتش غرق گل بود، به داخل گودال خزید. اکنون هیچگونه
احساسی نداشت، هیچگونه هراسی نداشت. کرخت و خالی بود، انگار همهٔ خونش را
کشیده بودند. بعد که تپ تپ ضعیفی شنید عضلههایش کشیده و سفت شد. جوی
باریکی از آب سرد زانوهایش را گرفت و او را واداشت که خودش را بهنقطهٔ
خشکتری بکشد. بهبالا نگاه کرد؛ دانههای باران بر سر علفها کوبیده
میشد.
«داره بارون میاد!»
«یالا، بیاین بریم شهر!»
«... غصه نخور، وقتی آتیش کار خودشو با او بکنه، کلک یارو کنده میشه...»
«چارلز، صب کن! منو ول نکن، اینجا لیزه...»
«من چند تا از شما خانمها رو با ماشین خودم میبرم...»
بیگبوی باز عوعو سگها را که این بار از نزدیکتر میآمد، شنید.
دوان دوان از نزدیکی گذشتند. قوزکهایش از آب سرد یخ کرده بود. صدای چک چک
مداوم قطرههای باران را میشنید.
اکنون سگی دردهانهٔ گودال پارس میکرد. بیگبوی خودش را گلوله کرد و
بهته گودال چسبید. زانوها و قلم پاهایش در آب فرو رفته بود. عوعو سگ
بلندتر شنیده شد.
بیگبوی صدای خش خش پنجههای حیوان را میشنید و نفس داغ آن را روی
صورتش احساس میکرد. چشمهای سبزفام سگ درخشید و همچنانکه عوعوش، که در اثر
تنگی گودال گرفته و پیچیده میشد، بر پردهٔ گوشهای او فرود میآمد، چشمهایش
به او نزدیکتر میشد. بیگبوی خودش را آنقدر پس کشید تا شانههایش به
بدنهٔ گودال فشرده شد و نفسش را در سینه حبس کرد. دستهایش را با انگشتان شق
و رق بهجلو تکان داد. سگ در حالی که جلوتر میآمد، بلندتر پارس کرد، و
عوعوش تیزتر و نازکتر گردید. بیگبوی روی زانوهایش بلند شد و دستهایش را
همانطور جلو خودش نگهداشته بود. آنوقت خودش را باز هم بیشتر در ته گودال
پهن کرد.
نفس داغ سگ را استنشاغ میکرد، آن را آرام، سخت ولی یکنواخت استنشاق
میکرد. سگ نزدیکتر آمد، و نفس داغتر خود را دمید. بیگبوی دیگر
نمیتوانست عقبتر برود. زانوهایش در آب لیز میخورد و خیس میشد. به خود
نیرو داد و آماده شد. آنوقت، طوری که ابداً نفهمید - ابداً نفهمید که او
حمله کرده بود یا سگ - ناگهان بهم پیچیده بودند و در آب میغلتیدند.
چشمهای سبز زیر او و میان دو پایش قرار گرفته بود. چنگالهای سگ در
بازوهایش فرورفت. زانوهایش بهعقب سرخورده و او درست روی سگ افتاد. نفس سگ
سنگین و بریده بریده بیرون میآمد. همینکه حس گرد سگ میان زانوهایش پیچ و
تاب میخورد، خودبخود دستش را برای پیدا کردن گلوی حیوان بهحرکت درآورد.
سگ مثل اینکه بخواهد نیروی خود را جمع کند، خرناسههای کشدار و خفیف
میکشید. دستهای بیگبوی بتندی از پشت سگ گذشت و کورمال کورمال گلوی آن را
جستجو کرد و چشمان سبز فام را دید، اما انگشتانش گلوی سگ را یافته بود. در
حالی که حس میکرد انگشتانیش فرو میرود، گلوی سگ را فشار داد. سرش را به
عقب برد، بازوهایش را محکم کرد و گلوی سگ را فشرد. حس کرد که بدن سگ
متناباً قلنبه میشود، حس کرد که چنگالهای سگ در کمرش فرو میرود. با
نیروئی که از ترس سرچشمه میگرفت پنجههایش را بهم آورد و تمام سنگینیش را
روی گلوی سگ انداخت. سگ بار دیگر قلنبه شد و بیحرکت ماند... بیگ بوی صدای
نفسهای خودش که گودال را پر کرده بود، و فریادها و صدای پائی را که از
بالای سرش میگذشت، شنید.
مدتی دراز سگ را نگهداشت، مدتی دراز بعد از آنکه آخرین صدای پا
خاموش شد، مدتی دراز بعد از آنکه باران بند آمد. بدن سگ را همچنان نگهداشت.
۵
صبح شد و او هنوز در چالهای از آب باران روی زانوهایش نشسته بود و خیره
به لاشهٔ سفت سگ نگاه میکرد. همینکه هوا روشن شد، او آرام آرام به خود
آمد. مدتی دراز بیحرکت ماند، مثل اینکه بخواهد از رویائی بیدار شود، مثل
اینکه بخواهد آن رویا را به یاد بیاورد.
صدای کامیونی در بالای تپه پیچید. بیگ بوی کوشید به طرف گودال بخزد.
زانوهایش خشک شده بود و از کف پاها تا نرمه ساقهایش دردی شبیه هزاران
سوزن احساس میکرد. گیجی چشمهایش را تار کرده بود. خودش را بالا کشید و
نگاه کرد. در روشنائی زننده کامیون ویل را دید که در فاصلهٔ تقریباً بیست
متری ایستاده بود و موتور آن کار میکرد. ویل روی رکاب ایستاده بود و به
دامنه تپه نگاه میکرد.
بیگ بوی با تلاش بیرون آمد و ناتوان روی علفهای نمناک افتاد. کوشید
که ویل را صدا بزند، اما از حنجرهٔ خشکش صدائی بیرون نیامد. بار دیگر کوشید
که او را صدا بزند.
«ویل!»
ویل شنید و جواب داد:
«بیگ بوی، بیا!»
خواست بدود، ولی بر زمین افتاد. ویل آمد و او را در میان علفهای بلند دید.
ویل بازوی او را گرفت و گفت «بیا.»
آن دو با زحمت به طرف کامیون رفتند.
ویل او را به بالای رکاب هل داد و گفت «زود باش!»
دریچهٔ چهارگوشی را که در بالای صندلی راننده قرار داشت، پس زد. بیگ
بوی رفت تو و پاهایش با صدائی آهسته بر کف کامیون فرود آمد. روی دستها و
زانوهایش دمر شده و در هوای نیمه تاریک به اطراف نگاه کرد.
«بوبو کجاس؟»
بیگ بوی خیره شد.
«بوبو کجاس؟»
«گرفتنش.»
«کی؟»
«دیشب.»
«اونها؟»
بیگ بوی به طرف تیرک زغال شدهای در سراشیب تپه مقابل اشاره کرد.
ویل نگاه انداخت. دریچه افتاد. موتور کامیون فرفر کرد، دندهها بهناله
درآمد و کامیون در جادهٔ پر گل به جلو تکان خورد و بیگبوی را بهپهلو
انداخت.
مدتی همانطور که به پهلو افتاده بود، ماند. آنقدر بیرمق شده بود که
نمیتوانست تکان بخورد. همینکه احساس کرد کامیون در یک خم جاده پیچید، از جا
بلند شد و پشتش را به تودهای از جعبههای چوبی وا داد. حالا دیگر
رفتهرفته اشیاء را در تاریکی تشخیص میداد. از میان دو شکاف دراز دو تیغهٔ
نازک از روشنائی روز بهداخل کامیون افتاد. کف کامیون از فولاد صاف بود و
سردی آن در رانهایش نفوذ میکرد. ذرات خاک اره با تلقتلق کامیون به رقص
درمیامد. هر بار که در یکی از خمهای جاده میپیچیدند، بیگبوی بر کف
کامیون کشیده میشد؛ با پنجههایش به گوشهٔ جعبهها میچسبید تا تعادل خودش
را حفظ کند. یکبار بانک خروسی را شنید. این بانگ او را به یاد خانه، مادر و
پدرش انداخت. بخاطر آورد که در جائی خبر آتش زدن خانهاش را شنیده
است،ولی بیادش نمیآمد که این خبر در کجا به گوشش خورده بود... اکنون همهٔ
این چیزها در نظرش غیرواقعی جلوه میکرد.
خسته بود. همچنانکه با تکان کامیون پیچ و تاپ میخورد، چرت میزد.
بعد از خواب جست. کامیون بنرمی روی ریگها پیش میرفت. از دوردست صدای خفیف
شیپوری را که دوبار در کارخانهٔ الوار «باکای» نواخته شد، شنید. نا
بخودآگاه این اندیشه در مغزش طنین انداخت: ساعت شیشه...
دریچه پس رفت. ویل از کنج لب گفت:
«چطوری؟»
«خوبم.»
چطور شد که بوبو رو گرفتن؟»
«داشت از تپه میومد بالا.»
«چکارش کردن؟»
«سوزوندنش... ویل، من یهچیکه آب میخوام؛ گلوم مثل آتیش میمونه...»
«باشه، وقتی به یه پمپ بنزین رسیدیم، تو هم آب بخور.»
بیگبوی پشتش را واداد و بهچرت زدن پرداخت. موقعی که کامیون توقف
کرد، او از خواب پرید. صدای پای ویل را که از کامیون پیاده شد، شنید.
میخواست از دریچه به بیرون نگاه کند، اما ترسید. برای یک لحظه هراس شدیدی
که در گودال احساس کرده بود، به او روی آورد. اگه اونها بیان بگردن و پیداش
کنن چی؟ هنگامی که صدای پای ویل را روی رکاب کامیون شنید، آرامش یافت.
دریچه پس رفت. کلاه ویل که آب از آن میچکید از دریچه تو گرفته شد.
«زود باش، بخور!»
بیگبوی کلاه را قاپید و از آب آن به صورتش پاشید. کامیون حرکت کرد.
بیگبوی آب را نوشید. آب سرد مانند پارههای سخت آجر در شکم گرم او غلتید.
دردی گنگ او را واداشت که به جلو خم شود. مثل این بود که رودههایش کشیده
میشد و به صورت گلوله سفتی درمیآمد. کمی بعد درد آرام گرفت و او در حالی
که خیلی آرام نفس میکشید، راست نشست.
کامیون پیچید. بیگبوی پلکهایش را بهم زد. تیغههای آفتاب بهرنگ طلائی درخشان درآمده بود. خورشید طلوع کرده بود.
کامیون در جادهٔ آسفالته سرعت گرفت و به طرف شمال رفت. تکان کامیون
او را بالا و پائین مینداخت. خردههای نان ذرت را از سینهٔ او بیرون
میریخت، و آنها را با ریزههای چوب و خاک اره در تیغههای طلائی آفتاب
میرقصاند.
بیگ بوی به پهلو گشت و به خواب رفت.
پاورقیها
- ^ عبارت عبری بمعنی «خایا نیایش تراست»
- ^ Harvey
- ^ Vicksburg شهری در مغرب ایالت میسیسیپی
- ^ Linch کشتن فرد محکوم بدون محاکمهٔ قانونی و بطرزی وحشتناک که بی شباهت به شمعآجین و مثله کردن نیست.
- ^ Sanders
- ^ Jenkins
- ^ Peters
- ^ Morrison
- ^ Magnolia Express Co.
- ^ Casey Jones
- ^ Southern Pacific
- ^ Santa Fe
- ^ Illinois Central
- ^ Nickle Plate
0 نظرات:
ارسال یک نظر