نیک هولت ترجمة مهرداد امامی
تأثیر اندیشة مارکسیستی در قرن بیستم، هم در میان اندیشمندان شناخته شده و هم به¬طور کلی¬تر در حیات روشنفکرانة ]فرانسه[، بسیار پراهمیت بود. کیفیت و وجهة مباحثات ذیل ماتریالیسم تاریخی، در سه دهة پس از جنگ جهانی دوم به اوج خود رسید و آوازة اشخاص سرشناسی چون لویی آلتوسر و ژان-پل سارتر فراتر از مرزهای فرانسه اشاعه یافت. با ]وجود[ سنت غنی وقفة انقلابی در حیطة کنش سیاسی، نه لیبرالیسم و نه دموکراسی اجتماعی نتوانسته بودند به¬طور درخوری ریشه بدوانند و فی¬نفسه، هر دوی تحولات سیاسی گسترده¬تر و حیات روشنفکرانه، تحت تسلط پیکره¬هایی از اندیشه قرار گرفته بودند که بر انگاره¬هایی از قبیل رهایی، رستگاری و تغییر کلی تأکید داشتند. برای مدت کوتاهی، به نظر می¬رسید که مارکسیسم تقریباً در هماهنگی کامل با واقعیت اجتماعی-اقتصادی و سیاسی از یک سو، و جهان ایده¬ها از سوی دیگر قرار دارد.
بستر تاریخی
ماجرای درایفوس اغلب به¬مثابة نکته¬ای نقل¬قول می¬شود که در آن، تعهد به یا درگیری روشنفکرانه با سیاست برای نخستین بار آشکار شد، و این موضوع برای فهم سنت ستیهنده¬ای که زمینه را برای پذیرش گستردة نه تنها روش مارکسیستی، بلکه بعدها رد آن نیز فراهم کرد، اهمیت دارد. در ژانویة 1898، امیل زولای رمان-نویس، به وزارت جنگ به¬دلیل ]ارتکاب[ جرم قضایی، پس از آنکه کاپیتان آلفرد درایفوس محکوم به جاسوسی کردن شده بود، در یک نامة عمومی با نام متهم می¬کنم، اتهام وارد کرد. روشنفکران چپگرا در آنچه که به¬نظر می¬رسید موردی شدیداً ترغیب¬شده به¬وسیلة یهودستیزی باشد، از درایفوس دفاع کردند و روشنفکران راستگرایی چون شارل موراس، نویسندة کاتولیک و یهودستیز، با قدرتی مشابه به درایفوس حمله نمودند، زیرا این قضیه بسیار تفرقه¬آمیز شده بود و به نظر می¬رسید که جمهوری سوم از یک نظر در خطر فروپاشی است.
به¬منظور فهم ماهیت جریان چپ، از جمله چپ روشنفکر، در قرن بیستم، لازم است که به یک واقعة پیش¬تر یعنی سرکوب خونین به¬وسیلة دولت تیرز (Thiers) اشاره کنیم؛ یعنی سرکوب خیزش مردمی و تجربة دموکراسی مستقیمی که کمون پاریسِ 1871 را شکل داد و بدان وسیله، مارکس به¬تنهایی از آن طرفداری کرد و نسبت به آن امیدواری یافت. این سرکوب، جنبش کارگری در حال تکوین را بیش¬تر متمایل به جریان چپ کرد، اکثریت این جنبش به آنارکو-سندیکالیسم پیوند خورد و بعدها زمینه را برای شکوفایی مارکسیسم در میان روشنفکران فراهم کرد. این واقعه، در برابر حیات روشنفکری در بریتانیا قرار گرفت که برای مثال، تحت تأثیر دموکراسی اجتماعی و لیبرالیسم بود و تا حدودی صلح نسبی میان جنبش کارگری، طبقة سرمایه¬دار و دولت¬های متعاقب آن را منعکس می¬کرد. شکست سخت کمون پاریس و سایر نمونه¬های سرکوب از جانب دولت، به¬طور طعنه¬آمیزی با مدرنیزاسون صوری نهادهای سیاسی در جمهوری سوم از سال 1870 به بعد، از طریق حمایت ظاهری از نقش شورشی مردم عادی در دولت جمهوری¬خواه، پیوند خورد. این امر همچنین بدین معنی است که سنت ایدئولوژیِ رهایی، تقویت شده بود و فاصلة نسبتاً اندکی از این جمهوری¬خواهی (حداقل در شکل چپِ آن) تا مارکسیسم وجود داشت.
در واقع، سنت تغییر رژیم ازطریق انقلاب، و به¬طور کلی¬تر، تغییر کلی ناگهانی به¬جای اصلاح سیاسی تدریجی، در انقلاب سال 1789 پا گرفته بود و نه تنها ملغمه¬ای از انقلاب¬های متعاقب در 1830 و 1848 بود، بلکه متشکل از کودتای 1799 و 1852 و نابودی رژیم¬ها به¬وسیلة جنگ 1814 و 1870 نیز بود. این نوع از آشوب و هرج و مرج، تماماً تا قرن بیستم با تهاجم¬های 1940 و 1944، شبه-کودتای 1958، و خیزش می 1968 ادامه یافت. چنین شرایط سیاسی¬یی پیش از این به ظهور نویسندگان سوسیالیستی چون آُگست بلانکی (1881-1805) و نویسندگانی که انگلس آن¬ها را بیش از سوسیالیست¬های علمی به¬عنوان سوسیالیست¬های تخیلی نقد می¬کرد، کمک نمود؛ به¬ویژه افرادی مانند کنت دو سن سیمون (1825-1760) که تأثیر مهمی بر مراحل آغازین سوسیالیسم فرانسوی داشتند، از جمله به¬وسیلة تجربة اشکال مستقیم دموکراسی و زندگی مشارکتی. پی¬یر-ژوزف پرودون (1865-1809) شخصیت تأثیرگذاری در رابطه با جنبش کارگری اولیه، به¬ویژه در شکل آنارکو-سندیکالیستی آن، بود.
در سال 1920 نشانة دیگری برای فهم پذیرش مارکسیسم در میان روشنفکران قرن بیستم به وجود آمد، هنگامی که شمار زیادی از سوسیالیست¬های فرانسوی، انترناسیونال دوم را با هدف پیوستن به حزب کمونیست فرانسه (PCF) به¬مثابة بخشی از انترناسیونال سوم ترک کردند، که به¬منظور دفاع از انقلاب 1917 روسیه شکل گرفته بود و منازعه علیه سرمایه¬داری را در هر نقطه از جهان تسهیل می¬کرد. کناره¬گیری از انترناسیونال دوم، شأن سوسیالیست¬های فرانسوی را کاهش داد و حزب کمونیست فرانسه را بر حسب عضویت و نیز حق رأی در بسیاری از انتخابات ملی و محلی، به¬مراتب تبدیل به بزرگ¬ترین حزب سیاسی فرانسه برای باقیِ قرن بیستم کرد. به هر طریق، نقش کمونیست¬ها در مقاومت علیه اشغال نازی¬ها از 1941 تا 1944 و تقسیم متعاقب جهان به دو منطقة سیاسی و نظامی متعارض بود که سرانجام اندیشة مارکسیستی را به جایگاه رفیع آن پس از جنگ جهانی دوم نائل کرد. از آن زمان تا دهة 80 میلادی، حزب کمونیست فرانسه به¬تنهایی مأمن بسیاری از روشنفکران مارکسیست بود، در حالی که سایر افرادی که در حزب عضویت نداشتند، یا نسبت به حزب به¬طور گسترده¬ای موافق بودند و یا محتاطانه و ]بعضاً[ به¬صورتی خصومت¬آمیز¬ در جهت فعالیت¬های حزب عمل می¬کردند. برخی از آنان نیز در جهت بازیابی اندیشة مارکسیستی، به¬وسیلة وجود حزب بزرگ و برجستة طبقة کارگر در خاک فرانسه که تأثیر ایدئولوژیک اصلی آن¬ها ماتریالیسم تاریخی بود، تهییج شده بودند.
علاوه بر این، به نظر می¬رسید که وقوع پیاپی وقایع ادامه دارد و این امر، مشروعیت جهان¬بینی مبنی بر محکوم کردن فعالیت¬های طبقة حاکم را تأیید می¬کند و ]چنین وضعیتی[ تماماً در پی تغییر نظم موجود در عوض اصلاح تدریجی آن است: این مورد شامل مبارزه علیه فاشیسم و ایدئولوژی فاشیستی در دهة 30 و بردن دولت جبهة خلق ملی به سمت اصلاحات رادیکال¬تر درسال 1936 از جانب جنبش کارگری، اعتصاب¬های گسترده در 1947 (که منجر به طرد وزیرهای کمونیست از دولت بازسازی شد)، خشونت دولت فرانسه در تلاش¬های مذبوحانه و آشوبناک به¬منظور حفظ الجزایر به¬عنوان بخشی از آن کشور در اواخر دهة 50، اقتدارگرایی دوگُلی بین 1958 و 1969 و خیزش و اعتصاب عمومی دانشجویان و کارگران در می 1968 می¬شود.
با نگاهی به گذشته به نظر می¬رسد که دوران شکوفایی مارکسیسم روشنفکرانه بین پایان جنگ جهانی دوم و نیمة دهة 70 ، منطقاً متعاقب مقاومت جناح چپ علیه اشغال نازی¬ها بوده است. در سال 1944، نگاه غالب این بود که همدستی با آلمان¬ها از طریق رژیم ویشی از لحاظ اخلاقی درست و غیرقانونی است و دولت سرمایه¬داری و نمایندگان سیاسی آن کاملاً در میان بسیاری از روشنفکران بی¬اعتبار شده بودند. پس از جنگ، نه تنها روشنفکران جناح راست که با آلمان همدستی می¬کردند تا حد زیادی حاشیه¬نشین شدند، بلکه نظم مستقر نیز به¬طور کلی زیر سؤال رفت.
گسترة نفوذ مارکسیسم
در چنین شرایطی بود که از نظر بسیاری از مردم دگرگونی بنیادین اجتماعی-اقتصادی و سیاسی (در عوض اصلاح تدریجی امور) امری ضروری و امکان¬پذیر می¬نمود و نیز در همین شرایط بود که روشنفکران سرشناس جریان چپ، نفوذ فوق¬العاده¬یی یافتند. بلافاصله در دوران پس از جنگ، ژان-پل سارتر در نخستین شمارة مجلة Les Temps Modernes در سال 1945 با اعلام اینکه «ما خود را طرف کسانی قرار می¬دهیم که هم خواستار تغییر شرایط اجتماعی انسان هستند و هم خواستار تغییر تصوری که انسان از خود دارد. همچنین با عطف توجه به وقایع اجتماعی و سیاسی ]اخیر[، مجلة ما از هر موردی مانند آنچه که ذکرش رفت، طرفداری می¬کند» تبدیل به کهن¬الگوی روشنفکری متعهد قرن بیستم شد. سارتر از طریق بی پرده سخن گفتن¬های عمومی در مورد موضوعات بی¬شمار، امضای طومارهای بسیار زیاد و سخنرانی برای خیل جمعیت در طول وقایع می 68، مظهر تعهد روشنفکرانة جناح چپ بود. جذابیت سارتر افزایش یافته بود زیرا او به هیچ وجه یک مارکسیست سنتی نبود، اما در عوض، گونة اگزیستانسیالیسم خاص خود را با مارکسیسم سازگار کرده بود، به¬ویژه با انتشار تلاشی اساسی برای تلفیق اگزیستانسیالیسم با مارکسیسم که اوج آن در کتاب نقد عقل دیالکتیکی (1960) بود. نقد عقل دیالکتیکی، هم به دلیل وضوح عقیده دربارة سودمندی مارکسیسم از جانب شخصیت تأثیرگذاری مانند سارتر و هم به دلیل سطح انتزاع آن، یک نقطة عطف بود: نقد عقل دیالکتیکی به-مثابة یک اثر فلسفی، تأثیری اساسی بر سایر حوزه¬های فعالیت روشنفکرانه داشت. سارتر هم ]به¬عنوان[ شخصیتی مهم در زمینة دفاع از مارکسیسم در میان روشنفکران باقی ماند و هم ]به¬منزلة[ نویسنده¬ای که اغلب اوقات خود را از هر شکلی از راست¬آیینی (orthodoxy) مجزا می¬کرد. تنش میان سارتر و حزب کمونیست فرانسه، فراز و فرود داشت؛ حزب، پس از جنگ، اگزیستانسیالیسم سارتر را مورد حمله قرار داد و سارتر نیز-برای مثال در ماتریالیسم و انقلاب (1946) خود- به استالینیسم حزب تاخت، اما در دهة 50 وی هوادار حزب شد بدون آنکه تبدیل به عضوی از آن گردد. در دهة 70، سارتر ویراستار روزنامة ممنوع مائوئیستی La Cause du Peuple شد و سال¬های متعددی با سازمان کارگری چپ (Gauche Prolétarienne) همکاری کرد.
همچنین از میان سایر روشنفکران لویی آلتوسر نیز شایان ذکر است، کسی که در اکول نرمال سوپریور دارای سِمت بود و از سال 1948 عضویت حزب را در کارنامة خود داشت و از میانة دهة 60 تبدیل به یکی از مهم¬ترین روشنفکران قرن بیستم فرانسه شد. آلتوسر در کتاب¬های دفاع از مارکس و خوانش سرمایه، با بسط تفسیری ساختارگرا از نظریة مارکسیستی که مدعی بود اقتصاد، تنها در آخرین مرحله تعیین¬کننده است و نیز اینکه سایر حیطه¬های ]اجتماعی[ به شکلی نیمه¬خودمختار تحول می¬یابند، این انگاره را که اندیشة مارکسیستی تداوم فلسفة هگل است رد کرد و استدلال نمود که «گسستی معرفت¬شناختی» میان مارکسیسم و اشکال پیشین اندیشه وجود داشته است. آلتوسر عقیده داشت که حدفاصل مشخصی میان نوشته¬های اولیه و آثار سنجیده¬تر مارکس وجود دارد. وی که تحت تأثیر لوی-استروس انسان¬شناس و ژاک لکان روانکاو بود، مقاله¬ای اساسی با عنوان «ایدئولوژی و سازمان ایدئولوژیک دولت» منتشر کرد که در آن وجوه ساختار روابط افراد را با ساختارهای طبقاتی به¬وسیلة میانجی دولت سرمایه¬داری بررسی نمود. شهرت آلتوسر را نه تنها می¬توان از طریق دقت روشنفکرانة وی توضیح داد، بلکه می¬توان به¬وسیلة اعتبار سیاسی او به¬مثابة عضو بلندمدت حزب کمونیست فرانسه نیز شرح داد، در حالی که فاصلة خود را از وجوه جزمی¬تر و غیر انتقادی¬تر حیات روشنفکرانة حزب حفظ نموده بود. در سال 1978 آلتوسر مخالفت با حزب را از طریق انتشار مقالة «آنچه که باید در حزب کمونیست تغییر کند » تأیید کرد.
حزب کمونیست به¬تنهایی مأمن بسیاری از روشنفکران بود و اگرچه برخی از آن¬ها تا حدی از حزب فرمانبرداری کردند که موجب کمکی هرچند ناچیز به بازیابی اندیشة مارکسیستی شدند، اما دیگران آثار حقیقتاً پرمحتوایی به وجود آوردند. علاوه بر آلتوسر، حائز اهمیت است که از پُل نیزا، ژرژ پولیتزر، ژاک دکو، ژاک سولومون و هنری موئین- که همگی آن¬ها در طول یا اندکی پس از جنگ جهانی دوم از دنیا رفتند- و در دورة پس از جنگ از راجر گرودی، هانری لوفور، آگوست کورنو، رنه موبلان، ژان-تی دسانتی، موریس کاوین، ویکتور لودوک، ژان کاناپا و ژرژ کوگنیو نیز نامی به میان ¬آوریم. اعضای حزب، در شماری از زمینه-های آکادمیک مشغول کار بودند، از جملة آن افراد می¬توان به آلبر سوبول اشاره کرد که کرسی دانشگاهی تاریخ انقلاب فرانسه را در دانشگاه سوربن در اختیار داشت (و همچنین ژرژ لوفور که همین کرسی را در اختیار داشت و تا حد مسلمی ملهم از مارکسیسم بود).
در واقع، تقریباً در هر حوزه¬ای از فعالیت روشنفکرانه، مارکسیسم نشانی از خود باقی گذاشته است. در موارد بسیاری، سردمداران جریان چپ از شکلی از ساختارگرایی توأم با ماتریالیسم تاریخی طرفداری نموده¬اند، از آن جمله می¬توان به موریس گودلیه، لوسین سباژ، و امانوئل ترا در ]حوزة[ انسان¬شناسی، رولان بارت دوران نخست و ژولیا کریستوا در نشانه¬شناسی، میشل پِشو و فرانسوا ژَده در تحلیل گفتمان؛ و لوسین گلدمن، پی¬یر ماشری و کریستین مِتز در نظریة ادبی و نظریة فیلم اشاره کرد. به گونه¬ای متناقض، به¬استثنای برخی از آثار اتین بالیبار و نیکو پولانتزاس، روی هم رفته تحلیل امور سیاسی، توجه غیر مارکسیست¬ها و اغلب، ضد مارکسیست¬ها را به خود جلب کرده بود.
اگر اهمیت فعالیت روشنفکرانة پهن¬دامنه¬تر را در پخش، نقد و در نتیجه، تدوام بخشیدن به ایده¬ها بپذیریم، همان¬طور که باید چنین کنیم، ناگزیریم که نقش افراد بی نام و نشانِ بی¬شماری را در تقویت تأثیر و نفوذ اندیشة مارکسیستی در نظر آوریم. چنین روشنفکران «ارگانیکی» (در معنای گرامشینی آن) به¬ویژه در اتحادیه-های صنفی از قبیل کنفدراسیون عمومی کار که گرایش کمونیستی داشت، کنفدراسیون دموکراتیک کار فرانسوی (مخصوصاً در دهة 70 که به¬عنوان آزمایشگاه مارکسیستی اندیشه¬ها شناخته شد)، و در حزب سوسیالیست متحد ، یافت می¬شوند. حزب سوسیالیست، همچنین تا زمان انتخاب فرانسوا میتراند به¬عنوان رئیس جمهور در 1981 تحت تأثیر مارکسیسم بود. جناح CERES حزب که گرایشات مارکسیستی داشت، در نوشتن برنامة انتخابات، هنگامی که حزب سوسیالیست هنوز درمورد «گسست از سرمایه¬داری» سخن می-گفت، نقش بسزایی ایفا کرد.
همچنین شایان ذکر است که بگوییم چپِ نو ]طرفدار[ تروتسکی، در سال¬های پس از می 68، تا حدی به دلیل نگرش همراه با اکراه حزب کمونیست فرانسه به وقایع ماه می، به¬ویژه در روزهای نخستین آن، و نیز به-سبب بی¬اعتبار شدن تدریجی جماهیر شوروی، نه فقط میان روشنفکران سرشناس، بلکه همچنین در بین بسیاری از دانشجویان و کارگران از لحاظ سیاسی آگاه، رشد یافت. انتشاراتی¬هایی از قبیل مازپِرو، لا بِرِش، و سیرو، با فاصله گرفتن از راست¬آیینی حزب کمونیست فرانسه، از طریق انتشار نسخه¬های جدیدی از ]آثار[ گرامشی، مائو و تروتسکی و نیز سایر نظریاتی که اغلب درون چهارچوب چپ نو جای می¬گرفتند، به گسترش این جریان یاری رساندند.
افول
افول مارکسیسم در میان روشنفکران فرانسوی در یک چهارم پایانی قرن بیستم، رابطة تنگاتنگی با تحولات سیاسی داشت. دورة پسا-گُلی دهة 70 اصلاحاتی را به همراه داشت که موجب شد جامعة فرانسه بیشتر همگام با سایر کشورهای سرمایه¬داری پیشرفته از قبیل بریتانیا، آلمان غربی و کشورهای اسکاندیناوی به نظر برسد، جایی که نتایج موفقیت اقتصادی، بیشتر به گونه¬ای متساوی توزیع شده بود، و کارفرمایان [patronat] تمایل داشتند امتیازات بیشتری به جنبش کارگری اعطا کنند و دولت نیز به میزان کم¬تری سرکوب¬گر بود. سوسیالیست¬ها پس از به قدرت رسیدن در 1981 با اتکا به یک برنامة سوسیال دموکراتیک چپ، و با پشتیبانی از جانب حزب کمونیست فرانسه، به سرعت از اکثر تندروی¬های خود دست کشیدند و یک طرح ریاضتی را اجرا کردند و بدین نتیجه رسیدند که رویکرد پراگماتیستی چپِ میانه، بهترین راه برای باقی ماندن در قدرت است. کمونیست¬هایی که در 1981 به دولت پیوسته بودند تا سال 1984 در دولت باقی ماندند، در آن زمان آن¬ها در ارتباط با مصوباتی بودند که به نظر می¬رسید طبقة کارگر را به دلیل افزایش مشکلات اجتماعی و اقتصادی، از جمله نرخ به سرعت فزایندة بیکاری، دچار مشکل کند. این مورد، به همراه تأثیر فزایندة بی¬اعتبار شدن تدریجی کل پروژة شوروی، که متعاقب فروپاشی بلوک شرق از سال 1989 بود، شرح این امر را تسهیل می¬نماید که چرا حزب کمونیست فرانسه، با دورنمای اندک از اینکه چیزی بیش از تأثیری حاشیه¬ای بر سیاست¬های ملی نبود، قدم به قرن بیست و یکم نهاد. درست همان¬گونه که وجود یک حزب کمونیست فراگیر، نقش مهمی در علاقة گستردة اولیة نسبت به اندیشة مارکسیستی ایفا کرده بود، افول حزب نیز به بی¬اعتبار شدن مارکسیسم در میان بسیاری از روشنفکران یاری رساند. در واقع، با توجه به میراث روشنفکرانة دوقطبی مربوط به ماجرای درایفوس، واکنش شدید علیه مارکسیسم از اواخر دهة 70 به بعد، دقیقاً به همان میزان پذیرش مارکسیسم از جانب روشنفکران در دورة پس از جنگ بود.
این واکنش ]علیه[ مارکسیسم، شکل¬های گوناگونی به خود گرفت، از جمله حملة بی¬مهابای به¬اصطلاح فیلسوفان جدید در دهة 70، که شامل چندین تن از مارکسیست¬های اسبق از قبیل برنارد-هنری لوی، آندره گلاکسمن، کریستین ژمبرت و گای لاردرو می¬شدند. هر چند این جنبش عمر کوتاهی داشت، اما سردمداران آن اهمیت زیادی داشتند از این حیث که شروع به دفاع از حقوق بشر به شیوه¬ای بسیار کلی کردند (که عملاً ضد-کمونیسم معنی می¬داد) و این مورد، تا آغاز قرن بیست و یکم تبدیل به موضوعی ]اساسی[ شد.
واکنش چشمگیرتر علیه مارکسیسم، شاید تلاشِ در دهة 80 و پس از آن، از جانب گروهی از فیلسوفان سیاسی، مورخان، نظریه¬پردازان اجتماعی و انسان¬شناسان ضد-مارکسیست با گرایش لیبرال بود که می¬کوشیدند سنت لیبرالی که در فرانسه وجود داشت را مستحکم نمایند، در حوزه¬هایی که پیش از آن تا حد زیادی تحت تملک روشنفکران چپ بود مجدداً کار کنند، اندیشه¬ها را از خارج از کشور وارد نمایند و به طور کلی در حوزة روشنفکری، مبحث همسازانه و مداومی را در مورد لیبرالیسم سیاسی فرانسه راه بیاندازند که هماهنگ با اعمال سیاسی و اقتصادی غالب در آن زمان بود. این افراد شامل فرانسوا فوره، مارسل گوشه، پی¬یر روزان-والون، لوک فری، آلن بنو، ژاک ژولیارد، بلاندین کریگل، و فیلیپ رنود می¬شوند. یکی از مهم¬ترین حوزه¬ها به¬منظور بیان یا بیان مجدد ایده¬های لیبرال و برخورد رو در رو با تأثیر و نفوذ مارکسیسم، حیطة تاریخ بود، آن هم به برجسته¬ترین شکل از طریق تجدید نظر طلبی تاریخ¬نگارانة عضو اسبق حزب کمونیست فرانسه یعنی فرانسوا فوره. فوره استدلال کرد که مانند انقلاب 1917 روسیه، انقلاب 1789 فرانسه نیز به صورت گریزناپذیری، تعداد بی¬شماری از مرگ¬های مستقیماً مربوطی را به همراه داشت. پیام کلی این بود که زمان آن فرا رسیده است تا فرانسه از تجلیل از انقلاب، هم در گذشته و هم در زمان حال، دست بکشد.
در این فاصله، مرگ یا تراژدی تأثیر بسزایی بر افرادی داشت که به¬شدت مارکسیست یا تحت تأثیر آن بودند: سارتر و بارت در 1980، لکان در 1981 و دو بوآر در 1986 از دنیا رفتند. پولانتزاس در 1979 خودکشی کرد و آلتوسر پس از کشتن همسرش در یک موسسة روانی بستری شد و در 1990 درگذشت.
در حیطة اندیشة فرانسوی، همان¬گونه که در سال¬های پس از می 68 رقم خورد، یقیناً تغییری در ساختارگرایی از چهارچوب مارکسیستیِ سنتیِ¬ عمل¬گرایانه و ستیهنده¬تر وجود داشت. کلود لوی-استروس، رولان بارت، ژاک لکان، میشل فوکو، و ژاک ریدا، هر چند هر کدام تا حدی تحت تأثیر مارکس بودند، اما اعتقاد نداشتند که مبارزة طبقاتی، موتور محرکة تاریخ است و اینکه طبقه تأثیر غالب را در ساختاربخشی به جوامع دارد. رهایی طبقة کارگر (و در نهایت شاید سایر طبقات) از طریق براندازی بورژوازی و اجتماعی کردن ابزار تولید، به طور قطع نقاط اصلی هیچ کدام از پروژه¬های روشنفکرانة آن متفکران نبود و به طور معمول هرگز چنین امری ]در آثار آنان[ نمایان نشد. البته آلتوسر کاملاً زندگی حرفه¬ای خود را درون مارکسیسم سپری کرد و عضو بلند مدت حزب کمونیست فرانسه بود. با این وجود، اگر اغلب تحلیل¬های ساختاگرا به یک معنا «سیاسی» بودند، و به استحکامِ فاصله از لیبرالیسم و نیز وجوه ضدّ-فرهنگ سال¬های پس از می 68 یاری نمودند، همچنین می¬توان آن¬ها را (با وجود مورد مهم آلتوسر) بدون تأکید بر اهمیت تحریک برای تغییر اجتماعی تفسیر نمود. این امر همچنین در تضاد با گونه¬های غیر-ساختارگرای مارکسیسم، به¬ویژه مارکسیسم سارتر است، که چیزی جز، وحدت نظریه و عمل نبود.
خط تمییز دهندة مشخصی میان ساختارگرایی و پساساختارگرایی وجود ندارد و احتمالاً متفکری مانند فوکو در هر دو سمت مذکور قرار می¬گیرد. با این وجود، ژان-فرانسوا لیوتار شاید به¬وضوح یکی از روشنفکران فرانسوی پساساختارگرا باشد که در کتاب وضعیت پست¬مدرن (1984) به شکل شناخته شده¬ای استدلال می-کند که شاهد افول روایت¬های کلان بوده¬ایم؛ یعنی بی معنا شدن نظریاتی که ادعا دارند پدیده¬ها را به¬مثابة بخشی از نظام¬های تام و بر حسب معنای جهان¬شمولی که در گذشته داشتند، شرح و توضیح می¬دهند. پساساختارگرایی بنابراین واکنشی علیه تفوق و سنت روشنگری بر حسب فلسفه و نیز علیه جنبش¬های رهایی¬بخش قرن بیستمی بود که آشکارا ملهم از سنت روشنگری، به¬ویژه مارکسیسم، بودند. این مورد، به همراه سرخوردگی نسل 1968، کمک به توضیح این امر می¬کند که چرا شکاکیت پساساختارگرایی نسبت به «روایت¬های کلان» و نسبیت رویکردهای آن در حیطه¬های گوناگون فعالیت روشنفکری، در دورة معینی از تاریخ روشنفکری فرانسه، تا آن حد مورد استقبال قرار گرفت.
ظهور مجدد مارکسیسم؟
به¬رغم تمامی این موارد، شناخته¬شده¬ترین روشنفکر عمومی در طول دهة 80 و 90 پی¬یر بوردیو جامعه¬شناس بود که تا حدودی چپ¬گرا و شدیداً در بعضی وجوه تحت تأثیر مارکسیسم بود. بوردیو از مارکس به¬ویژه ایدة سرمایه را به عاریه گرفت و آن را از معنای اقتصادی¬اش به سایر قلمروهای فرهنگی گسترش داد. در زمان پایان قرن بیستم و آغاز قرن بیست و یکم نشانه¬های دیگری مبنی بر احیای مشخص میراث مارکسیستی، برای مثال مارکسیست¬های آلتوسری از قبیل آلن بدیو و ژاک رانسیر وجود داشت که درون چهارچوبی فعالیت می-کردند که تحت تأثیر ماتریالیسم تاریخی بود. فعالیت پربار فیلسوف طرفدار تروتسکی یعنی دانیل بن¬سعید، تا حدی رادیکالیسم احیاشده در زمینة سال¬های پس از 1995 را در شکل اتحادیة کارگری جدید و رادیکال با نام SUD، و جنبش¬های اجتماعی نوین پیرامون مهاجران غیرقانونی و افراد بی¬خانمان، منعکس می¬کند. همچنین کتاب لوک بولتانسکی و ایو چیاپلو با نام روح جدید سرمایه¬داری، که در سال 1999 منتشر شد، نیز شایان ذکر است.
با این وجود اشتباه است که نتیجه بگیریم در پایان قرن بیستم، تأثیر مارکسیسم در فرانسه به طور کلی از بین رفته بود. علاوه بر آثار جدید اندیشمندان که با انتشار مخاطره¬آمیز منطق¬های عملی بوردیو آغاز شد و کمک وافری به ترویج عمل¬گرایی، هر چند نه در شکل اکیداً مارکسیستی آن کرده بود، چنین حرکتی یقیناً تحت تأثیر این سنت بوده است. این واقعیت که تقریباً ده درصد تمام آرا در انتخابات ریاست جمهوری سال 2002 به کاندیدهایی تعلق گرفت که آشکارا طرفدار تروتسکی بودند، نشان می¬دهد که مارکسیسم از اینکه تماماً نادیده انگاشته شود فاصله دارد، حتی اگر بعضی از آن آرا به علت بیان مخالفت شدید با سیاست¬های دولت و به¬منظور تقریب جریان اصلی چپ و راست به صندوق ریخته شده باشند.
برای مطالعة بیشتر
Anderson, Perry, Considerations on Western Marxism. London,Verso, 1976.
d’Appollonia, Ariane Chebel, Histoire politique des intellectuels en France 1944–1954, 2 volumes, Paris: Editions complexe, 1991
Benton, Ted, The Rise and Fall of Structural Marxism: Althusser and His Influence, London: Macmillan, 1984
Bidet, Jacques, and Kouve´lakis, Eustache, eds., Y a-t-il une pense´e unique en philosophie politique? Paris: Presses Universitaires de France, 2001
Dews, Peter, Logics of Disintegration. Post-structuralist Thought and the Claims of Critical Theory. London: Verso, 1987
Drake, David, Intellectuals and Politics in Post-War France, London, Palgrave, 2002
Elliott, Gregory, The Detour of Theory, London: Verso, 1987
Flood, Christopher, and Hewlett, Nick, eds., Currents in Contemporary French Intellectual Life, London: Macmillan, 2000
Hazareesing, Sudir, Intellectuals and the French Communist Party: Disillusion and Decline, Oxford: Oxford University Press, 1991
Julliard, Jacques, and Winock, Michel, Dictionnaire des Intelllectuels franc¸ais, Paris: Seuil, 1996
Kelly, Michael, Modern French Marxism. Oxford: Blackwell, 1982
Leymarie, M., Les Intellectuels et la politique en France, Paris: Presses Universitaires de France, 2001 Ory, Pascal, and Sirinelli, Franc¸ois, Les Intellectuels en France.
De l’Affaire Dreyfus—a` nos jours, Paris: Armand Colin, 1992
Ross, George, “Intellectuals Against the Left: the case of France,” in Socialist Register 1990, edited by Ralph Miliband and Leo Panitch, London: Merlin Press, 1990
Winock, Michel, Le Sie`cle des Intellectuels, Paris: Seuil, 1999
0 نظرات:
ارسال یک نظر