در سوم ماه مه 1998،
تعدادى از كودكان كارگر كه از نهم ژانويه همان سال يك راه پيمايى جهانى (Global
Marsh) بر عليه كار بردگى كودكان را از هندوستان و پاكستان آغاز كرده بودند، در
مسير راه پيمايى اعتراضى خود به مقصد كنفرانس ساليانه «سازمان جهانى كار» در ژنو،
كه در ماه ژوئن برگزار مىشد، به سوئد رسيدند. سوسن بهار، سردبير نشريه «داروگ»،
ضمن آن كه به همراه تعدادى از همكاران و علاقه مندان نوجوان اين نشريه و سازمانها
و نهادهاى سوئدى مدافع حقوق كودك به استقبال اين كودكان رفته بود، شبى را نيز مهمان
آنها بود و پاى صحبتهاى تكان دهنده شان از بردگى كودكان نشست. آن چه كه مىخوانيد
تنها بخشى از گفتگوى صميمانه و مفصل سوسن بهار با اين كودكان كارگر است، كه در
شمارهى چهارم «داروگ» به چاپ رسيده است.
* * *
سئوال: تيمور
جان، مىتوانى براى بچههايى كه «داروگ» را مىخوانند، كمى راجع به زندگىات صحبت
كنى؟
جواب: چهار ساله بودم كه در كارخانهى آجرپزى به كار مشغول شدم. وقتى كه كار نمىكرديم، صاحب كارخانه ما را مىزد. او به ما دو بار در روز غذا مىداد. روزى دوازده ساعت كار مىكرديم. كار سخت بود، آجرها سنگين و دستهاى ما كوچك. من در آن جا به اتفاق پدر و مادرم كار مىكردم. تا اين كه يك روز احسان الله خان به محل كار ما آمد. او با پدر و مادر من و بچههاى ديگر حرف زد و گفت: "بچهها نبايد كار كنند، آنها بايد درس بخوانند". احسان در محل كارخانه، براى بچهها مدرسه باز كرد و پدر و مادرهاى ما راضى شدند، كه ما را به مدرسه بگذارند.
وقتى صاحب كارخانه موضوع را فهميد، پدر و مادرهاى ما را مجبور كرد كه كارخانه را ترك كنند و آنها بيكار شدند. يكى از هم كلاسىهاى ما به نام اقبال مسيح از كارخانه فرار كرد و به لاهور نزد احسان رفت و در يكى از دویست و پنجاه مدرسهاى كه «جبههى رهايى بخش كودكان از كار بردگى» براى بچههايى مثل ما درست كرده بود، شروع به درس خواندن كرد. اقبال به اروپا و آمريكا سفر كرد. او در مورد كار كودكان قالى باف صحبت كرد و در آمريكا هم جايزه گرفت، «بورس تحصيلى». اما وقتى كه به پاكستان برگشت، صاحبان كارخانه، حرفهايى را كه او دربارهى كار كودكان زده بود، تحمل نكردند و او را در شانزده آپريل 1995 كشتند. من و اقبال دوست بوديم. او از من سه سال بزرگتر بود، اما خيلى مهربان و صميمى بود. با همهى بچهها دوست بود و با ما حرف مىزد. وقتى كه اقبال را از ما گرفتند، ما بچهها با معلمهايمان و احسان و خيلىهاى ديگر، دست به اعتراض زديم. از دولت خواستيم كه قاتل را دستگير كند. وقتى اين كار را كرديم، دولت شروع به زدن برچسب به رهبر ما، احسان، كرد. آنها گفتند، كه احسان وطن فروش است و خيلى چيزهاى ديگر. بعد از مرگ اقبال، كارگران زيادى دستگير شدند. در يك حمله، دفتر تشكيلات ما را خرد كردند و حملات زيادى به سازمان BLLF («جبههى رهايى بخش كودكان از كار بردگى») شد.
جواب: چهار ساله بودم كه در كارخانهى آجرپزى به كار مشغول شدم. وقتى كه كار نمىكرديم، صاحب كارخانه ما را مىزد. او به ما دو بار در روز غذا مىداد. روزى دوازده ساعت كار مىكرديم. كار سخت بود، آجرها سنگين و دستهاى ما كوچك. من در آن جا به اتفاق پدر و مادرم كار مىكردم. تا اين كه يك روز احسان الله خان به محل كار ما آمد. او با پدر و مادر من و بچههاى ديگر حرف زد و گفت: "بچهها نبايد كار كنند، آنها بايد درس بخوانند". احسان در محل كارخانه، براى بچهها مدرسه باز كرد و پدر و مادرهاى ما راضى شدند، كه ما را به مدرسه بگذارند.
وقتى صاحب كارخانه موضوع را فهميد، پدر و مادرهاى ما را مجبور كرد كه كارخانه را ترك كنند و آنها بيكار شدند. يكى از هم كلاسىهاى ما به نام اقبال مسيح از كارخانه فرار كرد و به لاهور نزد احسان رفت و در يكى از دویست و پنجاه مدرسهاى كه «جبههى رهايى بخش كودكان از كار بردگى» براى بچههايى مثل ما درست كرده بود، شروع به درس خواندن كرد. اقبال به اروپا و آمريكا سفر كرد. او در مورد كار كودكان قالى باف صحبت كرد و در آمريكا هم جايزه گرفت، «بورس تحصيلى». اما وقتى كه به پاكستان برگشت، صاحبان كارخانه، حرفهايى را كه او دربارهى كار كودكان زده بود، تحمل نكردند و او را در شانزده آپريل 1995 كشتند. من و اقبال دوست بوديم. او از من سه سال بزرگتر بود، اما خيلى مهربان و صميمى بود. با همهى بچهها دوست بود و با ما حرف مىزد. وقتى كه اقبال را از ما گرفتند، ما بچهها با معلمهايمان و احسان و خيلىهاى ديگر، دست به اعتراض زديم. از دولت خواستيم كه قاتل را دستگير كند. وقتى اين كار را كرديم، دولت شروع به زدن برچسب به رهبر ما، احسان، كرد. آنها گفتند، كه احسان وطن فروش است و خيلى چيزهاى ديگر. بعد از مرگ اقبال، كارگران زيادى دستگير شدند. در يك حمله، دفتر تشكيلات ما را خرد كردند و حملات زيادى به سازمان BLLF («جبههى رهايى بخش كودكان از كار بردگى») شد.
سئوال: تيمور جان، الان چكار مىكنى؟ راستى چند سالت است؟
جواب: من یازده سالهام و الان در مدرسهى آزاد در كلاس هفتم درس مىخوانم. مدرسههاى آزاد را احسان درست كرده و معنىاش اين است، كه اين مدرسهى بچهها و پدر و مادرهايشان است. بچهها احتياج ندارند غصهى اونيفورم مدرسه يا پرداختن شهريه را بخورند. مدرسهاى كه در آن بچه به هيچ وجه تنبيه نمىشود. مدرسههاى آزاد تا كلاس پنجم هستند، اما من الان در كلاس هفتم و در مدرسهاى ديگر درس مىخوانم.
سئوال: تو كه يكى از راه پيمايان رژهى جهانى عليه كار كودك هستى، ممكن است خواستههايت را برايمان بگويى؟
جواب: من مىخواهم كه همهى بچهها به مدرسه بروند و تمام كسانى كه از بچهها كار مىكشند، مجازات شوند.
سئوال: بعضى از سازمانها، مثل «نجات كودك»، مىگويند كه بچهها دوست دارند كار كنند و به همين دليل مىخواهند سن كار قانونى را در كشورهاى آسيا و آفريقا به ده سال برسانند. نظرت چيست؟
جواب: اين درست نيست، بچهها احتياج به كار ندارند، به كتاب احتياج دارند و توانايى نوشتن. امروز دویست و پنجاه ميليون كودك در جهان به كار مشغولند. بچههايى كه در رستورانها، كارخانههاى قالى بافى و... كار مىكنند، بايد به مدرسهها بازگردانده شوند. هيچ بچهاى نمىخواهد كار كند، بلكه مجبور به كار مىشود. اگر قرار نباشد كه گرسنه بماند، بتواند به مدرسه برود، و پدر و مادرش در ازاى پول نفروشندش، هرگز حاضر نيست كار كند. اينها مجبور نبودهاند، كه در كودكى حتا روزى نيم ساعت، چه رسد به دوازده ساعت كار كنند، كه چنين حرفهايى مىزنند.
* * *
سئوال: لطفا
خودت را معرفى كن و كمى دربارهى زندگىات توضيح بده.
جواب: اسم من نگسار است و از هندوستان آمدهام. من از چهار يا سه سالگى شروع به كار كردهام. پنج سال در كارخانهى قالى بافى كار كردهام. در سه يا چهار سالگى (خوب به خاطر ندارم) وقتى كه پدر و مادرم خانه نبودند، «بچه فروش» مرا دزديد و به صاحب كارخانهاى فروخت. من تنها نبودم، از دهكدهى ما بچههاى ديگرى را هم دزديده بود. ما را به علاآباد هندوستان بردند. اولش بلد نبوديم قالى ببافيم. ما را كتك مىزدند، با ترس و وحشت قالى بافى را ياد گرفتيم.
وقتى كه قالى بافتن را در آن جا ياد گرفتيم، «بچه فروش» ما را به كارخانهى ديگرى در شهر بنارس برد، كه شهر بزرگى در هندوستان است. صاحب كارخانه به ما غذاى كافى نمىداد. از ساعت سه صبح تا دوازده ظهر كار مىكرديم، بعد تا ساعت سه بعد از ظهر استراحت داشتيم و دوباره كارمان تا دوازده شب ادامه مىيافت. با بچههاى ديگر دسته جمعى تصميم گرفتيم، كه از كارخانه فرار كنيم و به كارخانهى ديگرى برويم كه اگر به ما پول نمىدهند، اقلا غذاى كافى بدهند. «بچه فروش» هميشه از بابت ما پول مىگرفت و ما نمىدانستيم. نقشه فرار را كشيدم. با فرا رسيدن شب، دسته جمعى فرار كرديم. به دهكده بعدى كه رسيديم، متوجه شديم يكى از بچهها با ما نيست. او از همه كوچكتر بود. بعضى از بچهها مىخواستند برگردند و او را بياورند و بعضى اين كار را خطرناك مىدانستند.
بحث و مشورت كرديم. دست آخر، من تصميم گرفتم كه برگردم و او را بياورم. چهار ساله بود و غير از ما كسى را نداشت. برگشتم، اما صاحب كار منتظر بود و مرا دستگير كرد. مرا در يك اتاق زندانى كردند. تمام شب من در اتاق تنها بودم. فرداى آن روز با تب شديد از خواب بلند شدم، شايد از ترس بود، تمام تنم از گرما مىسوخت. صاحب كارخانه، به كارخانهى الكل سازى رفته بود و تمام روز آن جا بود. كودك ديگرى كه در همان اتاق من زندانى بود، اين را گفت. وقتى كه صاحب كار برگشت، با وجودى كه اتاق خيلى گرم بود، اجاق گاز را روشن كرد. او شروع به سئوال كردن دربارهى بچههاى ديگر كرد. مرتب مىپرسيد: بچهها كجايند؟ در حال سئوال كردن، يك ميلهى آهنى از جيبش در آورد و بر روى اجاق گاز گذاشت. وقتى كه ميله خوب داغ و سرخ شد، دوباره از من پرسيد: بچهها كجايند؟ من جواب ندادم. او شروع به زدن من كرد، اما من باز هم چيزى نگفتم. او مرا زير مشت و لگد گرفت، اما من باز هم نگفتم. او با كفشهايش مرا مىزد. كودكى كه در اتاق بالاى سر ما مشغول كار بود، شروع به كوبيدن در كرد. صاحب كار در را باز كرد و بيرون رفت. وقتى كه برگشت، دوباره به كتك زدن من پرداخت و اين بار با ميلهى فلزى داغ تنم را سوزاند. اين قدر كتك خوردم، كه حرف زدن را فراموش كردم. تا مدتها نمىتوانستم حرف بزنم. وقتى كه بدنم در اثر زخمها عفونت كرد، مرا بيرون انداخت. مردم به من كمك كردند و بيماريم را معالجه كردند.
سئوال: آيا برخورد قانونى به اين صاحب كاران مىشود؟ آيا پليس آنها را دستگير مىكند؟
جواب: نه، آنها پليس را مىخرند. پليسها پول مىگيرند و صاحب كاران را آزاد مىكنند. هيچ اتفاقى نمىافتد.
سئوال: چه حرفى براى گفتن به بچههاى ديگر دارى؟
جواب: قبل از هر چيز آرزو مىكنم، كه هيچ بچهاى مجبور به داشتن سرنوشتى مثل من نباشد. بدبختىها و سختىهايى را كه من پشت سر گذاشتهام، نداشته باشد. بچهها بايد از كار كردن رها شوند و به مدرسه بروند. مىتوان در عوض به پدر و مادرها كار داد، كه فقير نباشند. من آرزو مىكنم، كه همهى ما دسته جمعى عليه كار كودك مبارزه كنيم، طورى كه كار كودك در تمام دنيا از بين برود، نه فقط در هندوستان.
جواب: اسم من نگسار است و از هندوستان آمدهام. من از چهار يا سه سالگى شروع به كار كردهام. پنج سال در كارخانهى قالى بافى كار كردهام. در سه يا چهار سالگى (خوب به خاطر ندارم) وقتى كه پدر و مادرم خانه نبودند، «بچه فروش» مرا دزديد و به صاحب كارخانهاى فروخت. من تنها نبودم، از دهكدهى ما بچههاى ديگرى را هم دزديده بود. ما را به علاآباد هندوستان بردند. اولش بلد نبوديم قالى ببافيم. ما را كتك مىزدند، با ترس و وحشت قالى بافى را ياد گرفتيم.
وقتى كه قالى بافتن را در آن جا ياد گرفتيم، «بچه فروش» ما را به كارخانهى ديگرى در شهر بنارس برد، كه شهر بزرگى در هندوستان است. صاحب كارخانه به ما غذاى كافى نمىداد. از ساعت سه صبح تا دوازده ظهر كار مىكرديم، بعد تا ساعت سه بعد از ظهر استراحت داشتيم و دوباره كارمان تا دوازده شب ادامه مىيافت. با بچههاى ديگر دسته جمعى تصميم گرفتيم، كه از كارخانه فرار كنيم و به كارخانهى ديگرى برويم كه اگر به ما پول نمىدهند، اقلا غذاى كافى بدهند. «بچه فروش» هميشه از بابت ما پول مىگرفت و ما نمىدانستيم. نقشه فرار را كشيدم. با فرا رسيدن شب، دسته جمعى فرار كرديم. به دهكده بعدى كه رسيديم، متوجه شديم يكى از بچهها با ما نيست. او از همه كوچكتر بود. بعضى از بچهها مىخواستند برگردند و او را بياورند و بعضى اين كار را خطرناك مىدانستند.
بحث و مشورت كرديم. دست آخر، من تصميم گرفتم كه برگردم و او را بياورم. چهار ساله بود و غير از ما كسى را نداشت. برگشتم، اما صاحب كار منتظر بود و مرا دستگير كرد. مرا در يك اتاق زندانى كردند. تمام شب من در اتاق تنها بودم. فرداى آن روز با تب شديد از خواب بلند شدم، شايد از ترس بود، تمام تنم از گرما مىسوخت. صاحب كارخانه، به كارخانهى الكل سازى رفته بود و تمام روز آن جا بود. كودك ديگرى كه در همان اتاق من زندانى بود، اين را گفت. وقتى كه صاحب كار برگشت، با وجودى كه اتاق خيلى گرم بود، اجاق گاز را روشن كرد. او شروع به سئوال كردن دربارهى بچههاى ديگر كرد. مرتب مىپرسيد: بچهها كجايند؟ در حال سئوال كردن، يك ميلهى آهنى از جيبش در آورد و بر روى اجاق گاز گذاشت. وقتى كه ميله خوب داغ و سرخ شد، دوباره از من پرسيد: بچهها كجايند؟ من جواب ندادم. او شروع به زدن من كرد، اما من باز هم چيزى نگفتم. او مرا زير مشت و لگد گرفت، اما من باز هم نگفتم. او با كفشهايش مرا مىزد. كودكى كه در اتاق بالاى سر ما مشغول كار بود، شروع به كوبيدن در كرد. صاحب كار در را باز كرد و بيرون رفت. وقتى كه برگشت، دوباره به كتك زدن من پرداخت و اين بار با ميلهى فلزى داغ تنم را سوزاند. اين قدر كتك خوردم، كه حرف زدن را فراموش كردم. تا مدتها نمىتوانستم حرف بزنم. وقتى كه بدنم در اثر زخمها عفونت كرد، مرا بيرون انداخت. مردم به من كمك كردند و بيماريم را معالجه كردند.
سئوال: آيا برخورد قانونى به اين صاحب كاران مىشود؟ آيا پليس آنها را دستگير مىكند؟
جواب: نه، آنها پليس را مىخرند. پليسها پول مىگيرند و صاحب كاران را آزاد مىكنند. هيچ اتفاقى نمىافتد.
سئوال: چه حرفى براى گفتن به بچههاى ديگر دارى؟
جواب: قبل از هر چيز آرزو مىكنم، كه هيچ بچهاى مجبور به داشتن سرنوشتى مثل من نباشد. بدبختىها و سختىهايى را كه من پشت سر گذاشتهام، نداشته باشد. بچهها بايد از كار كردن رها شوند و به مدرسه بروند. مىتوان در عوض به پدر و مادرها كار داد، كه فقير نباشند. من آرزو مىكنم، كه همهى ما دسته جمعى عليه كار كودك مبارزه كنيم، طورى كه كار كودك در تمام دنيا از بين برود، نه فقط در هندوستان.
* * *
سئوال: خوت را
معرفى كن و كمى از خودت بگو.
جواب: من صيف هستم و از بنگلادش در رژه شركت كردهام. خيلى بچه بودم كه پدر و مادرم را از دست دادم و مىتوان گفت كه در خيابان بزرگ شدم. روزها آشغال جمع مىكنم، البته براى ديگران. شبها هم زير پلها خوابيدهام. هنوز هم جاى مشخصى ندارم. البته الان هم درس مىخوانم و هم كار مىكنم.
سئوال: گويا شعرى هم در اين رابطه گفتهاى؟
جواب: شعر نه، ترانهاى است كه به اتفاق نظير احمد برايتان اجرا كرديم.
«آشغال جمع كن زير
پلها مىخوابه، جواب: من صيف هستم و از بنگلادش در رژه شركت كردهام. خيلى بچه بودم كه پدر و مادرم را از دست دادم و مىتوان گفت كه در خيابان بزرگ شدم. روزها آشغال جمع مىكنم، البته براى ديگران. شبها هم زير پلها خوابيدهام. هنوز هم جاى مشخصى ندارم. البته الان هم درس مىخوانم و هم كار مىكنم.
سئوال: گويا شعرى هم در اين رابطه گفتهاى؟
جواب: شعر نه، ترانهاى است كه به اتفاق نظير احمد برايتان اجرا كرديم.
روزا همش تو راهه،
زير لبى مىخونه كاشكى بيشتر بخورن،
آشغالاشون بيشتر شه،
منم نونى گيرم بياد،
شكمم از عزا در بياد،
اينورى ميره، اين طورى. اونورى ميره اون طورى،
جارو پارو مىكنه، زمينو نو مىكنه،
رخت نويى نداره، چه كار كنه بيچاره!
ما بچههاى گلوبال مارش اداشو در مياريم،
تا كه همه براى آزاديش، نقشهاى بچينن،
تا وقتى خوشبخت نشه، كار ديگهاى نداريم.»