در دورانی که هیتلر هنوز توسط قدرت های بزرگ مورد حمله قرار نگرفته بود و صداهایی از خارج او را تشویق می کردند – که برخی از آنها هنوز که هنوز است به خاموشی نگراییده – تمام دنیا دقیقا می دانستند که او از درون مورد حمله قرار گرفت، و دشمنانش را «آلمان دیگر» می نامیدند. پناهندگانی که بسیاری از آنها در اذهان عمومی شناخته شده بودند، روزنامه نگارانی که برای تعطیلات می آمدند، از همین آلمان دیگر حرف می زدند، و واقعا آلمان دیگری وجود داشت. هیچ گاه رژیم هیتلری بیش از نیمی از آراء را به دست نیاورد، و حضور دستگاه فشار و اختناق پلیسی که جهان هرگز به خود ندیده، گواه بر این واقعیت است که مخالفان رژیم منفعل نمانده اند. هیتلر پیش از ویران کردن کشورهای دیگر، کشور خودش را ویران کرد و وضعیت اسفناک لهستان، یونان یا نروژ تنها اندکی بدتر از خود آلمان است. هیتلر از بین شهروندان آلمانی اسیر جنگی گرفت : در اردوگاه ها چندین ارتش تمام عیار را نگهداشته بود. در سال 1939، شمار آنها به دویست هزار نفر می رسید، یعنی بیش از آن چه روس ها در جبهۀ استالینگراد آلمانی به اسارت گرفتند. این دویست هزار نفر تمام «آلمانی های دیگر» (مترجم : یعنی آلمانی هایی که از هیتلر دفاع نمی کردند و احتمالا یهودی های آلمان) را تشکیل نمی دادند، بلکه بخشی از نیروهای آنها بودند.
«آلمان دیگر» در جنگ فعلی نتوانست هیتلر را متوقف کند، یعنی جنگی که او را در مقابل قدرت های بزرگ قرار می داد. به این ترتیب «آلمان دیگر» به فراموشی سپرده شد و بسیاری وجود چنین آلمانی را تردید آمیز تلقی کرده و برخی دیگر کاملا آن را بی معنی دانسته اند. یکی از دلایل چنین نگرشی، این بود که کشورهای دموکراتیک در جنگ می بایستی با تصوراتی که پیرامون قدرت ارتش هیتلری وجود داشت مبارزه کنند. برخی قدرت های حاضر در صحنه «آلمان دیگر» را با بدبینی نگاه می کردند، چرا که اگر چه هیتلری نبود ولی ممکن بود سوسیالیست باشد. از سوی دیگر، آنهایی که از دوستان این «آلمان دیگر» و حتی از آنهایی که به آن تعلق داشتند به نحو دیگری اظهار نگرانی می کردند.
آنها پرسش بسیار مهمی را مطرح می کردند : آیا جنگ علیه بیگانه به جنگ داخلی پایان نداده و آیا طی شش سال آخر دیکتاتوری نازی موجب تقویت آن نشده است؟ این موضوع بر همگان آشکار است که جنگ به انگیزه های ملیت گرایی میدان می دهد و موجب اتحاد هر چه بیشتر مردم با اربابان کشور می گردد.
حرفۀ پناهنده دل به امید بستن است. ولی در این حرفه هیچ تضمینی وجود ندارد. برخی پیش بینی می کردند که رژیم نازی قادر به از بین بردن بی کاری نیست، و وقتی که مسئلۀ بی کاری حل شد، پیش بینی کردند که ورشکست خواهد شد. برخی به «ارتش دفاعی رایش»(1) امیدوار بودند که به دلیل غرور طبقاتی مالکان بزرگ ارضی پروس حاضر نخواهند شد که زیر فرمان یک گروهبان به جنگ بروند و یا در صنایع «رنان»(2) که عموما از جنگ می هراسند. ولی وقتی جنگ شروع شد، یک عده باز گفتند : «رژیم تا وقتی که جنگ به حمله های برق آسا با سربازهای بیست ساله و جنگ افزارهای مدرن محدود شود، می تواند ادامه دهد، ولی نه فراتر از آن. کارگران در کارخانه می مانند، و رژیم برای حراست از آنها حداقل به سی لشگر اس اس نیاز خواهد داشت.»
تسخیر لهستان و نروژ و حتی اشغال فرانسه به نظر آنها محصول کارکرد همین ارتش ویژه بود. ولی وقتی لشگر کشی به روسیه شروع شد، تقریبا همه از این موضوع به وحشت افتادند. خصوصا آنهایی که از اتحاد جماهیر شوروی متنفر بودند، ترسیدند. زیرا این بار دیگر خبری از مهارت فنی در جنگ نبود. تمام مردم در جنگ شرکت داشتند. نسل های قدیمی «که هنوز با به یاد آوردن جنگ اوّل جهانی لرزه بر اندامشان می افتاد»، صدها هزار کارگری که روسیه را مانند وطن خود می دانستند، فراخوانده شدند. کارگرانی که دولت همیشه آنها را به عنوان دشمن خستگی ناپذیر در بطن ملت تلقی می کرد، دقیقا وقتی که به این کشور حمله کردند، یعنی کشوری که دلبستگی خاصی به آن داشتند، وارد جنگ شدند.
به این ترتیب، حتی آنهایی که سرسختانه امیدوار بودند، ساکت شدند. پس آیا باید نتیجه بگیریم که «آلمان دیگری» وجود نداشت؟
یک فرد باید نیازهایش را برآورده سازد، و نیاز پناهنده ها نیز دل به امید بستن است. به همین علت تمام توضیحات ممکن، کمابیش صریح، خیلی زود مطرح شد. تا آخرین دقیقه، رژیم هیتلری آلمانی ها و روس ها را از طرح حمله ای که فراهم دیده بود، در نا اطمینانی کامل نگهداشت. آیا چنین موضوعی گواه بر مشکل برانگیز بودن آن حتی برای خود رژیم نبود؟ دربارۀ سیاست نازی ها در زمینۀ کار طی پنج سال آماده سازی جنگ، بررسی های جدی انجام گرفت. در آخرین سال جمهوری وایمار، طبقۀ کارگر در وضعیت اسفناکی به سر می برد. از یک سو تحولات و رویکردهای خردگرایانه در زمینۀ صنعتی به موج بی کاری دامن زده بود و از سوی دیگر بحران اقتصادی در سطح جهانی با خشونت بی بدیلی آلمان را زیر ضرب گرفته و بی کاری را به ابعادی رسانده بود که می توانیم آن را به عنوان مصیبی ملّی تلقی کنیم. رقابت بین خود کارگر ان به جنگی تمام عیار تبدیل شده، به این ترتیب طبقۀ کارگر آلمانی دچار از هم گسستگی شد، یعنی رویدادی که طبیعتا به ضرر این طبقه بود. چنین وضعیتی همان میراثی بود که جانشینان جمهوری وایمار، یعنی رایش سوّم آن را تصاحب کردند. با یک حرکت برق آسا، بی کاری از بین رفت. چنین تحولی به اندازه ای با شتاب و گسترده انجام گرفت که گویی انقلاب عظیمی به منسۀ ظهور رسیده است. کارخانه ها انبوه کارگران را جذب کرد. «چهارمین دولت» باستیل را برچید (مترجم اشاره به انقلاب فرانسه است که باستیل به عنوان محل اسرار و بی عدالتی نخستین جایی بود که بر چیده شد) ولی این بار برای ماندگار شدن و زندانی شدن در آن. هم زمان سازمان های طبقۀ کارگر منحل اعلام گردید و توسط پلیس برچیده شد. به این ترتیب طبقۀ کارگر به سطح عوام و بی هیچ تشکل و هویت طبقاتی و بی هیچ فراخواست و بی هیچ آگاهی سیاسی تنزل داده شد.
از این پس دولت با هیچ سازمان و تشکیلاتی روبرو نبود بلکه تنها با توده ای از افراد سروکار داشت. ناپلئون می گفت تنها کافی خواهد بود که در زمان و مکان مشخص قوی ترین باشیم. هیتلر این راه کار را با مهارت فوق العاده ای به کار می بست، و تصمیمات او می توانست نسبت به توافق هر یک از افراد منزوی بی اعتنا بماند. و این تمام واقعه را تعریف نمی کند. اگر صنایع صلح آمیز، تولید کنندۀ کالا، از کارگران انتظار دارد که از کارشان لذت ببرند، جنگ مدرن و صنعتی نیز که چیزی نیست به جز صنعت تخریب، از کارگران می خواهد که از جنگ لذت ببرند. تخریب کالایی است که آنها به تجارت آن اشتعال دارند. در این جا ما با وجوه متنوع فنی و اقتصادی آن نظام اجتماعی روبرو می شویم که انسان عادی و روزمره را از دیدگاه سیاسی و به همین نسبت اقتصادی به ابزاری در میان ابزارهای دیگر تبدیل می سازد.
از این نوع تعاریف خیلی بیشتر از مرثیه خوانی های عوام فریبانه و احمقانۀ فلاسفۀ تاریخ شنیده می شود که ماهیت ملت آلمان را ستیزه جو ارزیابی کرده و از عطش سلطه جویی و به همین نسبت از فرمانبرداری آنها سخن گفته اند. با این وجود تمام حقیقت را نمی گویند. چنین تعاریفی تنها نشان می دهد که چگونه طبقۀ بالنده در دام وابستگی بی حاصل
به طبقۀ حاکم افتاده است، ولی از چگونگی وابستگی آنها به موفقیت های اربابانشان در جنگ حرفی نمی زند. امیل لودویگ(3) متأسف بود که کماکان مردم آلمان جنگ هیتلر را پذیرفته اند. ولی حقیقت این است که ملت آلمان این جنگ را پذیرفتند چرا که پیش از آن پذیرای نظام اجتماعی شده بودند که به جنگ نیازمند بود.
اظهار تأسف از ملت آلمان که به دولت اجازه می دهد تا جنگ خشونت بار و تجاوزکارانه ای را هدایت کند، در واقع اظهار تأسف از این بابت است که به انقلاب اجتماعی تحقق نبخشیده. ولی باید بپرسیم که جنگ برای منافع چه کسانی به راه افتاده است؟ برای منافع آنهایی که انقلاب عظیم اجتماعی آنها را از جایگاه ممتازی که اشغال کرده اند محروم می سازد. منافع سرمایه داری صنعتی و مالکان ارضی در برخی موارد با هم اختلافاتی پیدا می کنند، ولی هر دو به جنگ نیازمندند. اگر چه این دو گروه از منافع می توانند بر سر چگونگی جنگ اختلافاتی داشته باشند ولی هر دو ضرورت آن را تأیید می کنند. روزنامه ها و مجلات بزرگ انگلیسی گزارش می دهند که مالکان ارضی در وزارت جنگ رقابت بین تراست ها را تشدید کرده اند، و از سوی دیگر تراست ها در تلاش هستند تا ابتکار عمل را در هدایت جنگ را به دست گیرند. هیچ یک از این دو گروه با جنگ مخالفت نمی کند. اگر در جنگ هیچ امید موفقیتی وجود نداشته باشد، شاید تراست ها برای برقراری صلح بر آن شوند تا دارودستۀ هیتلر و حتی ژنرال ها را حذف کنند، ولی چنین کاری را تنها به هدف از سر گیری جنگ در آینده انجام خواهند و جنگ را با تمام امکاناتی که در اختیار دارند به راه خواهند انداخت. کاملا روشن است آنها آن چه را که در اختیار دارند حفظ خواهند کرد : قدرت اقتصادی یعنی قدرتی که بدون آن خیال واهی خواهد بود که قدرت سیاسی را برای جنگی که به آن نیازمند هستند در چنگ بگیرند.
وزرای فرانسوی گفته اند و ژنرال دوگل نیز حرف های آنان را تأیید کرده است که صاحبان صنایع فرانسه تا جایی از مردم هراس داشتند که به سرنیزۀ آلمانی تسلیم شدند، آنها بر این باور بودند که سرنیزۀ آلمانی برای حفظ منافع آنها ضروری است. روز دیگری احتمالا صاحبان صنایع آلمانی نیز سرنیزه ای را برای حفظ منافعشان ضروری خواهند دانست و به آن تسلیم خواهند شد، مهم نیست که سر نیزه در دست چه کسی باشد، و حاضر خواهند شد که موقتا قدرت سیاسی را از دست بدهند به شرط این که قدرت اقتصادی شان حفظ شود. آیا موضوع به اندازۀ کافی روشن است؟
ولی در مورد بقیۀ ملّت آلمان یعنی 99 در صد مردم چه می توانیم بگوییم؟ آیا آنها نیز نفعی در این جنگ دارند؟ آیا آنها نیز به جنگ نیازمند هستند؟ نیک اندیشانی که با اطمینان پاسخ می گویند نه، بی گمان کمی با شتاب پاسخ گفته اند. اگر چه چنین پاسخی تسکین بخش است ولی کمی با حقیقت فاصله دارد. حقیقت این است که منافع آنها در جنگ تا وقتی است که نتوانند و یا نخواهند به نظامی که در آن زندگی می کنند پایان ببخشند. وقتی هیتلر به قدرت رسید، هفت میلیون خانواده، یعنی یک سوّم جمعیت، در مرز گرسنگی به سر می بردند. سیستم قادر نبود به آنها کار بدهد و یا به اندازۀ کافی به آنها کمک رسانی کند. وقتی برای آنها کار پیدا کردند که در واقع در حال آماده کردن جنگ صنعتی بودند. در این مدت، طبقۀ متوسط کاملا ورشکست شده بود و دسته دسته آنها را به سوی کارخانه های ساخت مهمات هدایت کردند. صدها هزار فروشگاه و کارگاه برای همیشه بسته شد. کشاورزان نیز سرنوشت مشابهی داشتند و از این پس به کارگران کشاورزی تبدیل شدند که تنها باید به دستورات عمل کنند. اگر هنوز می توانند زمین هایشان را زیر کشت ببرند، به دلیل وجود بردگان رایگان یعنی اسرای جنگی است. حتی سازندگان در کارگاه های کوچک برای همیشه ورشکسته شدند و از این پس باید در پی کار رسمی و اداری باشند و این نوع کارها را نیز در صورتی پیدا خواهند کرد که دولت سرزمین های تازه ای را تسخیر کند. به این ترتیب می بینیم که آنها نیز در جنگ منافعی دارند. آیا موضوع به اندازۀ کافی روشن است؟
در جایی از محاسبات باید اشتباه بزرگی روی داده باشد : این موضوع به اندازۀ کافی روشن است، و به تدریج که جنگ پیش می رود روشنتر نیز خواهد شد. در شهرهای بمباران شده، آدم هایی که از روی ترس غریزی و بهیمی در زیر زمین های ساختمان هایی که در آتش می سوزد، اندک اندک در حال درک واقعه هستند. ظاهرا، ارتش هایی که در جنوب و شرق در حال باز پس نشینی هستند، آنها نیز در حال پی بردن به حقیقت هستند. ولی در کجای محاسبه اشتباه صورت گرفته بوده است؟ جایی در اطراف اسمولنسک وقتی که یک سرباز آلمانی با تنفگش تانکی را هدف گرفته که اگر به حرکتش ادامه دهد او را له خواهد کرد. برای او فرصت بسیار اندکی باقی مانده تا دریابد که در واقع با تفنگش بی کاری را هدف گرفته است. اگر به این موضوع پی ببرد، در خواهد یافت که هیچ پیشرفتی نکرده است. مهندسی در حال بهینه سازی یک هواپیمای شکاری است و برای او فرصت اندکی باقی مانده تا به سرنوشت خود در آلمان فقر زدۀ بعد از جنگ بیاندیشد. ولی در اعماق وجودش چیزی به او اخطار می کند، شاید جایی در محاسبه اشتباهی صورت گرفته باشد ولی هنوز به روشنی نمی تواند این اشتباه را پیدا کند. هامبورگ در آتش می سوزد، جمعیتی از ساکنین شهر تلاش می کنند تا از شهر خارج شوند، یک اس اس به آنها اشاره می کند که باید برگردند. والدین او احتمالا صاحب یک فروشگاه مبل فروشی در برسلو بوده اند ولی حالا فروشگاهشان را بسته اند. چه خواهد شد اگر جنگ با شکست روبرو شود؟ چه خواهد شد اگر جنگ به پیروزی بیانجامد؟ او هم چنان به روی جمعیت تیراندازی می کند، بین آنها پدر و مادرهای بسیاری وجود دارند.
تنها فرد است که می تواند فکر کند. تنها گروه است که می تواند دست به جنگ بزند. برای فرد، همیشه تبعیت از حرکت جمعیت خیلی آسانتر است تا این که به شکل مستقل خودش فکر کند. در جمعیت، تودۀ مردم، هر فردی به شکل خاصی عمل می کند، ولی جمعیت به عنوان چیزی که هست به نحو دیگری حرکت می کند.
جنگ موضوع روشنی است، در حالی که اندیشه ناتوان و ناکارآمد و شبیه رؤیا به نظر می رسد. جنگ همه چیز را می خواهد، ولی در عین حال همه چیز را نیز فراهم می سازد، خوراک، مسکن و کار. نمی توانیم به کاری بپردازیم که به جنگ ارتباطی نداشته باشد، انجام کار مفید یعنی انجام کار مفید برای جنگ. جنگ تمام ریاکاری ها و ضعف ها را آشکار می سازد. ولی جنگ در عین حال تمام وجوه اخلاقی را نیز تقویت می کند : پشت کار، تخیل، مقاومت، شجاعت، رفاقت و حتی خوبی. با این وجود، جایی اشتباهی صورت گرفته است. کجا؟
وقتی سرنوشت این همه آدم، این همه چیزهای مختلف در بین هست، مشکل بتوانیم باور کنیم که تنها رهبران مسئول جنگ و یا شکست بوده اند. در هر صورت، باورکردنی نیست که رژیم نازی هر چند که جنایتکار باشد، برای لذت بردن جنگ به پا کرده باشد. و به این خاطر نیز جنگ به پا نکرد. در مورد جنگ و صلح، رژیم ظاهرا چاره ای نداشت. رهبران در هر رژیمی تنها بر جسم افراد حاکمیت ندارند بلکه در روح و روان آنها نفوذ کرده و نه تنها برای حرکات و اعمال آنها دستور العمل صادر می کند بلکه در فکر و اندیشۀ آنها نیز نفوذ می کنند. رژیم باید جنگ را انتخاب می کرد، زیرا تمام مردم به آن نیاز داشتند. ولی مردم تنها در حاکمیت چنین رژیمی به جنگ نیاز داشتند، به طوری که از این پس باید در پی شکل دیگری از ساختار اجتماعی و نوع دیگری از زندگی باشند. نتیجه گیری فوق العاده...و حتی اگر دستی که سکان را به دست گرفته تردید داشته باشد، و حتی اگر راهی که سرانجام باید به چنین فرجامی بیانجامد طولانی به نظر رسد. ولی سرانجام، راهی را که باید انتخاب کرد، راهی است که می بایستی به انقلاب اجتماعی بیانجامد.
تاریخ نشان می دهد که مردم در مورد تحولات عمیق در ساختار اقتصادی خیلی جدی برخود می کنند و اهل بازی گوشی و سوداگری نیستند. مردم از بی نظمی که همواره در پیوند با تحولات اجتماعی می باشد بیزار هستند.
وقتی نظم حاکم، یعنی نظام اجتماعی که در آن زندگی می کنند از هم گسیخته و دچار اضمحلال و بی نظمی شود، وقتی وضعیت به شکل غیر قابل تحمل درآید، در این صورت مردم شهامت تغییر وضعیت فعلی را پیدا خواهند کرد، ولی با انبوهی از تردید و عقب نشینی و جهش های ممتد به گذشته. جهانی که از مردم آلمان انتظار شورش دارند و می خواهند که آلمانی ها به ملتی صلح طلب تبدیل شوند، توقع بسیار سختی از آنها دارند. از آنها انتظار دارند شجاع باشند و قاطعانه عمل کنند و دوباره قربانی بدهند. اگر آلمان ما، یعنی آن آلمان دیگر می خواهد پیروزمندانه از این بوتۀ آزمایش بیرون بیاید، باید این درس را بیاموزد.
جنگ پیشین، به شکست انجامید و برای مدتی موجب آزادی ملت آلمان از بندهای سیاسی شده بود. در سال های بعدی ملت آلمان تلاش کرد که دولتی توسط مردم و برای مردم ایجاد کند. احزاب بزرگ کارگری و احزاب کوچک بورژوایی که به شکل جزئی زیر نفوذ کلیسای کاتولیک بودند، جنگ و سیاست هایی را که به جنگ منجر می گشت محکوم می کردند. چنین سیاستی در محکومیت جنگ گویی برای نسل های آینده تداوم خواهد داشت. در این دوران، هنرها، موسیقی، نقاشی، ادبیات و تآتر واقعا شکوفایی و رونق خاصی پیدا کردند. ولی این روند دیری نپایید. مردم فرصت به دست گرفتن مواضع کلیدی در اقتصادی ملّی را از دست داده بودند. آنهایی که معمولا ادارۀ امور را به دست داشتند، به عنوان متخصص نظم، خدمات خود را عرضه کردند. خدمات آنها پذیرفته شد. نظمی را که پیشنهاد می کردند، چیزی نبود به جز تشکیل گروه های تهاجمی. هرج و مرجی که از آن یاد می کردند و می خواستند از آن پیش گیری کنند، در واقع اشغال مواضع کلیدی اقتصاد ملی توسط مردم بود. یکی دو سال بعد، از آن جایی که وضعیت اقتصادی خود این متخصصین زیر علامت سؤال نرفته بود، همین افراد دوباره هدایت امور سیاسی را به دست گرفتند و به این ترتیب بود که شروع کردند به آماده ساختن جنگ.
آیا این روند دوباره تکرار خواهد شد؟
برای نه گفتن، باید اصطلاحی را که خیلی رایج شده به شکل مثبت تعبیر کنیم، «روحیۀ خدشه ناپذیر آلمان هیتلری» همان اصطلاحی است که این پرسش را از مفهوم آن تهی می سازد. جای تأسف است، باید اعتراف کنیم که محرومیت ها و شکست های آلمان نازی موجب هیچ واکنش فوری نشد. با این وجود باید دانست که خود این تأخیر عمق و وسعت واکنش را نشان می دهد. این بار، امپریالیست ها اگر بخواهند به جنگ پایان دهند پارلمانی ندارند که چنین مسئولیتی را به آن واگذار کنند. دستگاه سلطنتی هم وجود ندارد که آن را برای نجات ساختار دولت قربانی کنند. از سوی دیگر، اگر توده های مردم بخواهند راه حلی بیابند، باید از طریق تشکیل گروه های مبارز در چهار چوب دولت مردمی به بهای جنگ داخلی و با صد ها هزار هیتلری رویا رویی کنند. می بایستی که مردم علیه سرکوبگران به پا خیزند، یعنی علیه سرکوب گرانی مبارزه کنند که در عین حال سرکوب گران تمام دنیا هستند.
یک نکته روشن است. اگر مردم آلمان نتوانند حاکمیت اربابان را سرنگون سازند، و اگر بر عکس نازی ها بتوانند با جنگ فرسایشی بین متفقین اختلاف ایجاد کنند و آن را به عنوان فرصتی برای مذاکره به کار ببندند، و یا پس از شکست نظامی قدرت اقتصادی را حفظ کنند، در هر دو صورت صلح برای اروپا غیر قابل تصور خواهد بود. اگر فرضیۀ دوم را در نظر بگیریم، اشغال توسط متفقین هیچ کمکی نخواهد کرد. امروز کنترل هند از طریق خشونت استعماری بسیار مشکل است و کنترل اروپای مرکزی نیز ناممکن به نظر می رسد. اگر متفقین بخواهند سلاح هایشان را نه تنها روی رژیم از پا افتاده بلکه به روی تمام مردم هدف بگیرند، می بایستی نیروی عظیمی را بسیج کنند، نازی ها به همین هدف پانصد هزار اس اس را به خدمت گرفتند، یعنی پر شمارترین پلیس در تاریخ و انبوهی از رؤسای شست و شوی مغزی داده شده که می بایستی روحیۀ آنها را با پیروزی های نظامی و کشورگشایی هایشان تقویت می کردند، زیرا بدون تسخیر سرزمین های جدید پلیس نازی و به همین ترتیب مردم از گرسنگی می مردند. اشغالگر خارجی، با تفنگ در دست چپ و بطری شیر در دست راست در واقع دوست نخواهد بود و نشان از دموکراسی نیز نخواهد داشت، مگر این که شیر برای مردم باشد و گلوله برای رژیم.
نظریۀ آموزش و پرورش تمامی یک ملت از طریق شیوه های خشونت آمیز واقعا خردمندانه نیست. آن چه شکست به خون آغشته، بمباران ها، فقر، بهیمیت رؤسا در درون و بیرون به آلمانی ها آموخت، بیشتر از این را پس از پایان جنگ در کتاب های تاریخ کشف خواهند کرد.
مردم تنها خودشان می توانند به خودشان بیاموزند. و به حاکمیت عینی در عرصۀ وجودی خودشان تنها در شرایطی دست خواهند یافت که به شکل عینی قدرت را در اختیار خودشان بگیرند...
1943
پانوشت :
1) La Reichswehr
نیروی دفاعی رایش، به ارتش آلمان در جمهوری وایمار اتلاق می شود (دموکراسی پارلمانی که پس از جنگ جهانی اول و شکست آلمان بین 1919 تا 1933 در آلمان ایجاد شد. وایمار شهری است که مجلس شورای ملی آلمان در آن جا قانون اساسی را تصویب کرد). این ارتش بر اساس منشور ورسای قدرت نظامی آلمان را محدود می ساخت، یعنی تا حدی که قادر به عمل تلافی جویانه نباشد و صلح پایدار در اروپا بر قرار گردد . این محدودیت ها تا سال 1935 رعایت شد.
2) Réhnan
3) Emil Ludwig
امیل لودویگ. باید یادآوری کنیم که امیل لودویگ نویسندۀ آلمانی 1881-1948 که غالبا داستان های تاریخی و زندگی نامه می نوشت، اگر چه منشور ورسای را قبول نداشت، ولی صلح طلب بود و به محض این که ناسیونال سوسیالیست ها به قدرت رسیدند، او از آلمان به سوئیس گریخت و سپس به ایالات متحدۀ آمریکا مهاجرت کرد و طی جنگ دوم جهانی در آن جا به سر می برد.
4) Smolensk
اسمولنسک.شهری در غرب روسیه که دائما مورد تهاجم قرار گرفته، از ناپلئون تا هیتلر. به همین علت این شهر در سال 1985 آن را «شهر قهرمان» نامیدند.
منبع :
Bertolt Brecht. « L’autre Allemagne » in Ecrits sur la politique et la société. L’Arche Editeur Paris.1970. Page 219-226
ترجمه توسط حمید محوی
0 نظرات:
ارسال یک نظر